YEKNET.IR - vahed 2 - vafat hazrat zeinab 1400 - kermanshahi.mp3
4.93M
🔳 #شهادت_حضرت_زینب(سلام الله علیها)🏴
خوبان روزگار مسلمان زینباند
دیوانهی حسین و پریشان زینباند
🎙 #امیر_کرمانشاهی
اللّٰهمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّكَ ٱلْفَرَجَ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقارش به مادربزرگش خدیجه میماند،
حیایش به مادرش فاطمه،
حرف زدن و فصاحتش به پدرش علی،
صبرش به برادرش حسن و شجاعت و قوت
قلبش به برادر دیگرش حسین.
انگار همه خانواده را جمع کرده باشند یک جا
کنار هم،زینب...♥️
#شهادت حضرت زینب سلام الله علیها🏴
#لبیک_یا_خامنه_ای
#بهفرمانرهبریباحضوریپرشوردرانتخاباتشرکتمیکنیم✅
#اللهم_عجل_لوليڪ_الفرج🌹
#اللهم_عجل_لوليڪ_الفرج 🌹
#نشرمطالب_صدقه_جاریه_است
ایندلمامثلیکاقیانوسه..!.mp3
6.15M
#اگهنمیتونیبهنامحرمنگاهنکنی...!
وباهاشارتباطنداشتهباشی،
حتمااینصوتروگوشکن-!
این صوت خیلی قشنگه پیشنهاد میکنم حتما گوشش بدید حال من رو که خیلی عوض کرد..!🌱
#نشرحداکثری
نماز سکوی پرواز 48.mp3
3.27M
#نماز ۴۸
✍ میگن انتظـــار نمـــاز،
درست عیــن وقتی که به نماز ایستادی،
روحت رو وسیع و قدرتمند میکنه!
🔻راستی؛
چه رازی در این انتظــــار هست؟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻صیحه یمنی
ابرها صاعقه زا، معرکه طوفانی شد
سامرا تا به حلب جمع پریشانی شد
نوبت خشم تبر بر بت سفیانی شد
تیر خیبرشکنی ارث سلیمانی شد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آیا هنوز باور ندارید که اینها کارمندانی هستند که در خدمت صهیونیسم هستند؟
#حضرتزینبسلاماللهعلیها
📌فضائل و ویژگی های حضرت زینب کبری
💠زینت پدر
💠علم الهى
💠عبادت و بندگى
💠عفت و پاكدامنى
💠ولایت مدارى
💠روحیه بخشى
💠صبر
💠 ایثار
💠شجاعت و شهامت
💠فصاحت و بلاغت
💠جود و سخاوت زینب (سلام الله علیها)
💠نبوغ و استعداد حضرت زینب (سلام الله علیها)
💠مفسر قرآن
💠گفتن مسائل شرعى
💠ایراد خطبه در كودكى
💠تلاوت قرآن
💠شباهت زینب (سلام الله علیها) به خدیجه
💠شباهت زینب (سلام الله علیها) به پدر خود
💠نسبت مردانگى به حضرت زینب
💠زینب ، چشمه علم لدنى
#حضرتزینبکبریسلاماللهعلیها
.
🦋✌️ بانوان آرایشگر که تصمیم گرفتند برای رضایت #امام_زمان کار کنند
🪴 این بانوان محترمه، آرایشگر هستند اما آرایشگران خدامحور که اسم گروه خودشان را «صیانه» گذاشتند
🦋صیانه اسم آرایشگر دربار فرعون است که خداپرست بود، صیانه یک روز که داشت موهای دختر فرعون را شانه میزد شانه از دستش افتاد، وقتی میخواست شانه را بردارد، فراموش کرد در دربار فرعون است و طبق اعتقاد قلبیاش، نام خدا را بهزبان آورد و همین کافی بود برای برملا شدن راز صیانه و فشارها و شکنجهها شروع شد اما حاضر نشد دست از خداپرستی بردارد،
حتی وقتی جلوی چشمانش، فرزندانش را در آتش انداختند و سوزاندند، خدای یکتا را انکار نکرد و با فجیعترین وضعی به شهادت رسید و طبق روایات در زمان ظهور با امام زمان عجلاللهتعالیفرجه رجعت خواهد کرد.
😃✌️ حالا حدود دو ماه میشود که ۲۵۰ بانوی #آرایشگر خدامحور در مشهد، تهران، قم، اصفهان و یزد، تلاش میکنند سبک آرایشگری متناسب با جامعه اسلامی را ترویج دهد.
❌ اجرای طرح برداشتن #کاشت_ناخن، همان اتفاق مهمی بود که اسم گروه صیانه و آرایشگران خدامحورش را سرزبانها انداخت و نشان داد ایفای نقش فرهنگی اهالی این صنف تا چه حد بر سلامت معنوی خانوادهها و جامعه اثرگذار است.
🔻 گزارش کامل از گروه آرایشگران صیانه را در لینک زیر بخوانید:
fna.ir/3hnbs8
اَلْلَّٰھُمـَّـ ؏َـجِّڸْ لِوَلیِّٖــღــڪَ اَلْفَــــࢪَجْ
جهت تعجیل در فرج آقا امام_زمان و شادے ارواح مطهر شـهدا #صلوات🌹
@tashahadat313
🌷 محمد در ماموریتها، شناسایی را خیلی دقیق انجام میداد. بسیار تیزبین بود. به کوچکترین مسائل توجه میکرد. گویی سالهاست کار شناسایی انجام میدهد. طوری بود که ناخودآگاه من را به یاد شهید حسن باقری اعجوبهی کارهای اطلاعاتی دفاع مقدس میانداخت. تمام جزئیات شناسایی را به خوبی بررسی میکرد. حضور او باعث آرامش فرماندهان و همدم خوبی برای نیروها بود.
#شهید_محمد_غفاری
🔰شهید مشهدی
وقتی پای داعش به سوریه باز شد. خودش را یک مهاجر افغان ساکن ایران، معرفی کرد و اسم مستعارش را حسن قاسمپور گذاشت و ۲۵ فروردینماه سال ۱۳۹۳ راهی سرزمین شام شد و ۲۲ روز آنجا بود. در آخرین عملیات چون هشت نفر بودند، رو به فرمانده عملیات کرد و گفت: اشکالی ندارد چون هشت نفر هستیم اسم عملیات به نام آقا علی بن موسی الرضا (ع) باشد؟ فرمانده بیدرنگ قبول کرد. اما نمیدانست که قرعه شهید شدن به نفر هشتم خواهد رسید که از قضا مشهدی است.
او وقتی در برابر داعش و نیروهای تکفیری قرار میگرفت، رجز میخواند که ما فرزندان علی و زهراییم. رسمی که بعد از شهادتش ادامه پیدا کرد و همرزمانش در هنگام حمله میخواندند: «أنا شیعة علی ابن ابیطالب».
شهید حسن قاسمی دانا
برای شادی روحش صلوات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹❤️ تصویرسازی چهره حاجقاسم به همراه پرچم #ایران🇮🇷 در ساحل غزه توسط جوانان فلسطینی
✌️✌️
#حاج_قاسم
#طوفان_الاقصی
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمــــــان طـــعم سیب💗 قسمت28 مامان کمی نگاهم کردو بعد با لبخند گفت: -به سلامت بری و
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمـــــان #طعم_سیب💗
قسمت29
اتوبوس توقف کرد مسافرا پیاده شدن...
چمدون ها روی زمین بود.
از بین چمدون ها چمدون خودمو از دور دیدم و رفتم سمتش برش داشتم و دور شدم...
رفتم سمت تاکسی ها...
دوروبرمو نگاه کردم بغض عجیبی منو گرفت حس آدمی رو داشتم که یه عمره از وطنش دوره...
گوشیم توی جیبم شروع کرد به ویبره رفتن...
دایی رضا!!!
ای وای...حتما فهمیده رسیدم تهران...
با بی میلی جواب دادم:
-بله؟
-علیک سلام آقا علی!دیگه مارو قابل نمیدونی!؟
-سلام دایی جان!این چه حرفیه...
-خونه ی ما مگه خونه ی غریبست که میخوای بری مسافرخونه اونم توی شهر خودت!
-نه نه...نمیخواستم مزاحمت ایجاد کنم...
داد زد و گفت:
-این چه حرفیه....زود باش تا نیم ساعت دیگه اینجایی...
بعد هم گوشی رو قطع کرد...نفس عمیقی کشیدم و گوشیو گذاشتم توی جیبم...
راننده تاکسی زد روی شونم:
-دادش کجا میری؟
-نگاهش کردم و ابروهامو انداختم بالا و گفتم:
-تا سه راه چقد میبری؟؟
رفت سمت ماشین سوار شد و گفت:
-بیا با انصاف میبرم.
رفتم سمت ماشین چمدونمو گذاشتم صندوق و راهی خونه دایی شدم...
به نیم ساعت نرسید که رسیدم جلوی خونشون...
نفس عمیقی کشیدم و زنگ درو زدم...
زندایی آیفن رو برداشت و گفت:
-کیه؟؟
-سلام زندایی...
-سلام علی جان بفرما بالا...
درو باز کرد و من پله هارو یکی یکی رفتم بالا...
دایی جلوی در بود...هم عصبی هم ناراحت هم خوشحال...
اومد طرفم محکم بغلم کردو گفت:
-سلام دایی جان!!مارو قابل دونستی بیای؟؟
خندیدم و گفتم:
-دایی این چه حرفیه نگو...
زندایی_ رضا جان انقدر اذیتش نکن خسته شده از دیشب تو راهه...
بعد هم رو کرد بهم و گفت:
-بیا علی جان...بیا داخل...
رفتم داخل خونه و بعد از یه گپ کوتاه و صحبت با دایی و زندایی برای استراحت رفتم اتاق...
نشستم پشت پنجره...
سرمو گذاشتم بین دوتا دستم...
تموم تهران بوی زهرا رو میده...داره دیوونم میکنه...دلم آروم و قرار نداره...میترسم آخر بزنه به کلم!!!!
فکر زهرا و تهران و خاطره ها داشت دیوونم میکرد...
باید سریع کارمو تموم کنم و برگردم پیش مامان و بابا...وگرنه اتفاقی که نباید بیفته میفته...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمـــــــان طعم سیب💗
قسمت 30
راوی : زهرا
زهرامامان ...
پس امیرحسین کی میاد!!!من دیرم شده!!
مامان_دختر چقدر عجله داری یکم صبر کن الان میاد توام با خیال راحت برو...
زنگ خونه به صدا در اومد دوویدم سمت در امیرحسین پشت در بود یه دونه زدم تو بازوش و گفتم:
-پس کجایی تو!!
بعد هم با عجله رو کردم به مامان و گفتم:
-مامان من دارم میرم کاری نداری؟
-نه عزیزم زود برگرد...
-چشم.
درو بستم کفش هامو پام کردم و با عجله رفتم بیرون...گوشیمو از جیبم درآوردم و شماره گرفتم بعد از پنج تا بوق گوشیو برداشت:
هانیه_چیه؟؟؟
من_سلام من تازه دارم راه میفتم ادرس دقیقو برام پیامک کن...
-تازه راه افتادی؟؟؟ای بابا.الان پیام میدم.خداحافظ...
رفتم سرکوچه و سوار تاکسی شدم بعد از چند دقیقه هانیه آدرس رو برام فرستاد.به نیم ساعت نکشید که رسیدم...ولی فضا پیچیده بود...نمیدونستم کدوم طرف باید برم یکم دورو بر خودم چرخیدم از این کوچه به اون کوچه...
خسته شدم نفس عمیقی کشیدم و تصمیم گرفتم اجبارا از یکی آدرسو بپرسم...خیابون خلوت بود یه آقایی روبه روی یکی از مغازه ها ایستاده بود رفتم طرفش و گفتم:
-آقا ببخشید...
برگشت...گوشیمو گرفتم سمتش و گفتم:
-آقا ببخشید این آدرسو میشناسین...؟
نزدیک تر شدو گفت:
-کدوم آدرس؟؟؟
یه لحظه قفل شدم صداش آشنا بود...
نفسمو حبس کردم...و بعد رها کردم با شماره ی نفس هام سرمو آوردم بالا...چشمام تو چشمای سیاهش گره خورد پلک نمیزدم اونم دیگه چیزی نمیگفت...یک دقیقه خیره به صورت هم بودیم...
بعد از یک دقیقه دستشو گذاشت روی قلبش...
یه قدم رفتم عقب...اشکم سرازیر شد...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان طـــعم سیب💗
قسمت31
نفس عمیقی کشید و من یک قدم دیگه رفتم عقب...
لال شده بودم...
سڪوت و شڪست و گفت:
-خودتی...
یه قدم دیگه رفتم عقب...زیر لب زمزمه کردم:
-ازتــــــ متنفرم...
سه قدم...چهار قدم...پنج قدم...بعد هم برگشتم سریع دوویدم...
پشت سرم اومد اونم می دووید...
با بغض صدا می زد:
-زهرا خانم...زهراخانم...خانم باقری...یه لحظه وایسین...خواهش میکنم...
وقتی دید اثر نداره...با صدای خسته گفت:
-زهرا...
موهای تنم سیخ شد...یاد وقتی افتادم که علی رو صدا می زدم و برنمی گشت مجبور شدم به اسم کوچیک صداش کنم...
ایستادم نفس عمیقی کشیدم اشک هامو پاک کردم برگشتم سمتش و گفتم:
-بعد از این همه مدت...الان گوش دادن به حرف های شما چه فایده ای داره...؟؟؟؟
علی_من این همه راه فقط به امید زندگی دوباره قبول کردم بیام تهران...
خندیدم و گفتم:
-زندگی دوباره؟؟؟خب خوش بگذره...
-فکرشم نمیکردم اینجا ببینمتون...
-من هم فکرشو نمیکردم که دوباره بخوایین با احساساتم بازی کنین...
-بازی کردن با احساست...این چه حرفیه که میزنین...
-چشم شما باید همسرتونو ببینه الان هم بیش از حد با من حرف بزنین ایشون ناراحت میشن...
-چی!!؟؟؟همسر؟؟؟؟؟؟
-خواهشا مزاحم زندگی من نشید...کنار همسرتون خوش باشید...
راهمو کج کردم و رفتم دووید اومد جلومو گرفت و گفت:
-کدوووم همسر زهرا خانم؟؟؟من اصلا ازدواج نکردم...
ابروهامو توهم فرو بردم و گفتم:
-ازدواج نکردین...؟؟؟
-نه من اصلا نمیفهمم چی میگین...
-ولی هانیه به من گفت شما ازدواج کردین اونم یک سال پیش...
چنگ زد توی موهاش...با حالت عصبی گفت:
-بیایین بریم یه جایی بشینیم من همه چیز رو توضیح بدم اینجا نمیشه حرف زد...
اخم کردم و گفتم:
-لطفا حد خودتونو نگه دارین...هرچی باشه شما با انتقام رفتین...
بعد هم راهمو کج کردم...
دوباره اومد سمتم...وگفت:
-زهرا خانم رنج و عذاب های شما رو من هم داشتم بیایین انکار نکنیم...این غرور من و شماست که اینهمه مدت باعث عذابمون شده...
ایستادم...
علی بغض کردو گفت:
-زهرا خانم...خواهش میکنم...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان طـــــعم سیب💗
قسمت32
ایستادم...
نمیدونستم باید چیکار کنم...
باید برم و حرف های علی رو بشنوم...
یانه...باید به راه خودم ادامه بدم...
دارم ریسک میکنم...من علی رو فراموش کرده بودم...که یهو سرو کلش پیدا شد اونم بعد از یک سال...
نفس عمیقی کشیدم و برگشتم نگاهش کردم و گفتم:
-باشه...
پلک هاشو محکم باز و بسته کرد...و گفت:
-ممنونم...
راه افتادیم و به نزدیک ترین پارک رفتیم...حدود ده دقیقه راه بود...کنار حوض بزرگ پارک...
روی یکی از نیمکت ها نشستیم...
تموم خاطره ها یکی یکی اومد جلوی چشمم...
وقتی علی با دوتا سرنشین موتور درگیر شد...
وقتی اومدم پارک و فال گرفتم...
یه لحظه انگار یه چیزی خورد تو مغزم...
حافظ گفته بود صبر کن...
گفته بود به مرادت میرسی...خوشبخت میشی...
نکنه....نکنه منظورش...نکنه حرفاش درست باشه...نکنه اون فال حقیقت باشه...علی برگشته...
توی همین افکار بودم که علی سکوتو شکست:
-زهرا خانم...
اخمامو باز کردم نگاهم به روبه رو بود...بغض داشتم...آب دهنمو قورت دادم و بعد از یه مکث کوتاه گفتم:
-بفرمایین...
نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
-منو شما از بچگی باهم بزرگ شدیم...حتی نون و نمک همو خوردیم...
حرفشو قطع کردم و گفتم:
-این حرف ها یعنی چی...چه دردی رو دوا میکنه...
-زهرا خانم...
-من متوجه اشتباهم شده بودم...ولی وقتی که شما رفتین حتی لحظه ای به حرف های من گوش ندادین...
-میدونم....میدونم...من هم مقصر بودم چون بچگی کردم چون میخواستم مثل خودتون مغرور باشم...
بینمون سکوت شد...بعد از چند لحظه علی گفت:
-زهرا خانم به ولله منم سختی کشیدم...تموم این یک سال با فکر شما کار کردم...
-من هم تموم این یک سال با فکر شما گریه کردم...
-زهرا خانم قبول کنین که مقصر این ماجرا هردونفر مابودیم...
-قبول میکنم ولی...
-ولی چی...
-چه دردیو دوا میکنه...
چنگ زد بین موهاش چشماشو بست و نفس عمیق کشید...
سکوتو شکستم و گفتم:
-شما گفتین ازدواج نکردین؟؟
علی یه دونه زد توی صورتش و گفت:
-استغفرالله...
-چیه؟
-هانیه خانم بهتون گفتن که من ازدواج کردم؟
-بله...
-ایشون با من و شما مشکل دارن...
-چی؟؟هانیه دوست منه این چه حرفیه که میزنین؟؟؟
ادامه دارد....
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
@tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥آرایش کنید تا سرطان بگیرید! شنیدن چنین جملهای اگر چه بهتآور، اما حقیقتِ بازار لوازم آرایشی در ایران است. حالا ماجرا چیست و چرا به چنین نقطهٔ خطرناکی رسیدهایم؟
من هر موفقیتی
در زندگی به دست آوردهام
از نماز اول وقتم بود..
#شهیدعلیصیادشیرازی 🕊🌹