•|♥|•
#برش_کتاب
خُدا بر شآنه هاے کوچَکِ انسانـــ
دست گذاشتْ وگفت:
"یادتْ میایــَد تورا با دو بالــــ آفریده بودم!؟
زمینــ و آسمانْــ🌸
براے تو بود.امــا تو آسـمان را ندیدے.
راستے عزیزم، بالهایت را کجا جا گذاشتے؟!
[انسانـ] دست بر شانـه هایشـ گذاشت و جای خالے چیزی را احساس ڪرد.
آن وقت روبـــه خدا کرد و گریستــ !
#عرفان_نظرآهاری
@tasmim_ashqane
نجف-کربلا-عرفه 93.docx
64.8K
آرزوے کربلا در سر داشت!
#دلنوشته_های_منـــ❤️🌸
@tasmim_ashqane
- هَمقرار'
#جوهرعشق عشق بازے های منــ🌸🍃 {سجــــاده نشینِ عرشــ🌧🌙} سلام! سلامے به لطافت عاشقانه هاے دلت به طر
امام قبله نشین درگاهت!.docx
16.6K
مناجات تو
سکوت شب را میشکست!
ماه،شرمگین از لبِ مذکور تو
از حضور خود، عباء داشت!
#مائده_عالینژاد
#دلنوشته_های_منـــ
@tasmim_ashqane
قسمتے از رمانــٍ
#بدون_تو_هرگز
خریـد عروسـے♥|
با نگرانی تمام گفت:😰
_سلام علی آقا...مےخواستیم برای خرید جهیزیه بریم بیرون ...امکان داره تشریف بیارید؟..
- شرمنده مادرجان، کاش زودتر اطلاع می دادید...من الان بدجور درگیرم و نمی تونم بیام ...هر چند، ماشاء الله خود هانیه خانم خوش سلیقه است... فکر می کنم موارد اصلی رو با نظر خودش بخرید بالاخره خونه حیطه ایشونه.. اگر کمک هم خواستید بگید... هر کاری که مردونه بود، به روی چشم.. فقط لطفا طلبگی باشه... اشرافیش نکنید...😊
مادرم با چشم های گرد 😳و متعجب بهم نگاه می کرد ...
اشاره کردم -چی میگه؟... از شوک که در اومد، جلوی دهنی گوشی رو گرفت و گفت...
_میگه با سلیقه خودت بخر، هر چی می خوای...
دوباره خودش رو کنترل کرد... این بار با شجاعت بیشتری گفت...
_علی آقا، پس اگر اجازه بدید من و هانیه با هم میریم...البته زنگ زدم به چند تا آقا که همراه مون بیان ولی هیچ کدوم وقت نداشتن... تا عروسی هم وقت کمه و ...بعد کلی تشکر،گوشی رو قطع کرد... هنگ کرده بود... چند بار تکانش دادم... مامان چی شد؟... چی گفت؟... بالاخره به خودش اومد...
_گفت خودتون برید.. دو تا خانم عاقل و بزرگ که لازم نیست برای هر چیز ساده ای اجازه بگیرن...
و...برای اولین بار واقعا ازش خوشم اومد ... تمام خریدها رو خودمون تنها رفتیم.. فقط خربدهای بزرگ همراه مون بود...
برعکس پدرم، نظر می داد و نظرش رو تحمیل نمی کرد... حتی اگر از چیزی خوشش نمی اومد اصرار نمی کرد و می گفت.. شما باید راحت باشی.. باورم نمی شد یه روز یه نفر به راحتی من فکر کنه ...
یه مراسم ساده... یه جهیزیه ساده... یه شام ساده... حدود 60 نفر مهمون..
پدرم بعد از خونده شدن خطبه عقد و دادن امضاش رفت... برای عروسی نموند..
ولی من برای اولین بار خوشحال بودم... علی جوان آرام، شوخ طبع و مهربانی بود..☺️😍
✍نویسنده:
#شهید_مدافع_حرم_طاها_ایمانی
#کپی_بدون_ذکر_نویسنده_حرام🚫
@tasmim_ashqane
|♥|
#برش_کتاب2
مثلــٍ گلابْ🌸
به گل آب بدهی گلاب میدهد. یعنی بهترش را به شما برمیگرداند.
خدا دوست دارد مثل گل باشیم. قرآن میفرماید: هنگامی که شما را احترام کردند شما زیباتر احترام کنید....
{ وَاِذا حُیِّیتُم بِتَحِیَّةٍ فَحَیُّوا بأحسَنَ مِنها }
نساء/۸۶
#مثل_شاخه_های_گیلاســ
#محمدرضارنجبر
@tasmim_ashqane
#ارسالے
#نیت_خالصانه☺️🍃
در پَس آرام ترین لحظاتِ آن دخترک∞
مدام چشمانِ تو دل آشوبشْـٓـ میکرد!
[شهیـــد محمدابراهیـم همت•❤️•]
@tasmim_ashqane
#ارسالے
#نیت_خالصانه☺️🍃
پلک هایمـ را برهم نمیزنم
حلقهٔ اشکانِ دیده امــ
بیقرار هواے آن تشنه بےسر دارند🌙
[شهیـــــد محسنــ حججے🌸🍃]
@tasmim_ashqane
قسمتـــے از رمانـــ
#بدون_تو_هرگز
دستپخت معرکــه🌸🍃
چند لحظه مکث کرد ... زل زد توی چشم هام...
_واسه این ناراحتی، می خوای گریه کنی؟...☺️
دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم و زدم زیر گریه ... 😭
_آره... افتضاح شده...
با صدای بلند زد زیر خنده...😃با صورت خیس، مات و مبهوت خنده هاش شده بودم...
رفت وسایل سفره رو برداشت و سفره رو انداخت ...غذا کشید و مشغول خوردن شد ... یه طوری غذا می خورد که اگر یکی می دید فکر می کرد غذای بهشتیه ...
یه کم چپ چپ ... زیرچشمی بهش نگاه کردم ...
- می تونی بخوریش؟ ... خیلی شوره ... چطوری داری قورتش میدی؟ ...😥
از هیجان پرسیدن من، دوباره خنده اش گرفت ...😃
- خیلی عادی ... همین طور که می بینی ... تازه خیلی هم عالی شده ... دستت درد نکنه ...😋
- مسخره ام می کنی؟ ...😥
- نه به خدا ...
چشم هام رو ریز کردم و به چپ چپ نگاه کردن ادامه دادم ... جدی جدی داشت می خورد ...
کم کم شجاعتم رو جمع کردم و یه کم برای خودم کشیدم ... گفتم شاید برنجم خیلی بی نمک شده، با هم بخوریم خوب میشه ... قاشق اول رو که توی دهنم گذاشتم ... غذا از دهنم پاشید بیرون ...
سریع خودم رو کنترل کردم ..
. و دوباره همون ژست معرکه ام رو گرفتم ... نه تنها برنجش بی نمک نبود که ... اصلا درست دم نکشیده بود ... مغزش خام بود ...
دوباره چشم هام رو ریز کردم و زل زدم بهش ... حتی سرش رو بالا نیاورد ...
- مادر جان گفته بود بلد نیستی حتی املت درست کنی ...
سرش رو آورد بالا ... با محبت 😍بهم نگاه می کرد ...
_برای بار اول، کارت عالی بود ...
اول از دستم مادرم ناراحت شدم که اینطوری لوم داده بود ... اما بعد خیلی خجالت کشیدم ...
شاید بشه گفت ... برای اولین بار، اون دختر جسور و سرسخت، داشت معنای خجالت کشیدن رو درک می کرد ...
✍نویسنده:
#شهید_مدافع_حرم_طاها_ایمانی
#کپی_بدون_ذکر_نویسنده_حرام🚫
@tasmim_ashqane
#جوهرعشق ☺️🍃
ماه به بدرقه کدامینْـــ نور رود
که این چنین دم از حیاے تو زند♥|
چه زیبا عفتت را به رنگِ نور آویختی!
#میمعین
@tasmim_ashqane
- هَمقرار'
#جوهرعشق عشق بازے های منــــ❤️🌸 {دیارِ عاشقانــ❤️} به گل هاے شمعدانے حیاتـــِـ دلت آب دادم و پابر
هوسِ خیال تو!.odt
11.1K
حال وهـواے خیالِ تو
دل را به تب وتاب مےاندازد!
#میم_عین
@tasmim_ashqane
[💚🍃]
ﭼﻪ ﺍﻳﺪﻩ ﺑﺪی ﺑﻮﺩﻩ، ﺩﺍﻳﺮﻩ ﺍی ﺳﺎﺧﺘﻦ ﺳﺎﻋﺖ!
ﺍﺣﺴﺎﺱ میکنی ﻫﻤﻴﺸﻪ ﻓﺮﺻﺖ ﺗﮑﺮﺍﺭ ﻫﺴﺖ...
اما ﺳﺎﻋﺖ ﺩﺭﻭﻍ ﻣﻴﮕﻮﻳﺪ؛ ﺯﻣﺎﻥ ﺩﻭﺭ ﻳﮏ ﺩﺍﻳﺮﻩ ﻧﻤﯽ ﭼﺮﺧﺪ!
ﺯﻣﺎﻥ ﺑﺮ ﺭﻭﯼ ﺧﻄﯽ ﻣﺴﺘﻘﻴﻢ میﺩﻭﺩ
ﻭ ﻫﻴﭽﮕﺎﻩ،
ﻫﻴﭽﮕﺎﻩ،
ﻫﻴﭽﮕﺎﻩ ﺑﺎﺯ ﻧﻤﻴﮕﺮﺩﺩ...
ﺍﻳﺪﻩ ﺳﺎﺧﺘﻦ ﺳﺎﻋﺖ ﺑﻪ ﺷﮑﻞ ﺩﺍﻳﺮﻩ، ﺍﻳﺪﻩ ﺟﺎﺩﻭﮔﺮی ﻓﺮﻳﺒﮑﺎﺭ ﺑﻮﺩﻩ ﺍﺳﺖ!
ﺳﺎﻋﺖ ﺧﻮﺏ، ﺳﺎﻋﺖ شنی ﺍﺳﺖ!
ﻫﺮ ﻟﺤﻈﻪ ﺑﻪ ﺗﻮ ﻳﺎﺩﺁﻭﺭی ﻣﻴﮑﻨﺪ ﮐﻪ ﺩﺍﻧﻪ
ﺍی ﮐﻪ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﺩﻳﮕﺮ ﺑﺎﺯ ﻧﻤﯽ ﮔﺮﺩﺩ…
پنجشنبه است
حمدی بخوانیم برای کسانی که خط عمر زندگیشان و شن ساعت شنی زندگیان تمام شد و از میان ما رفتند
#دلنوشته_ارسالی
#دلنوشته_های_منـــ🌸
#جوهرعشق
@tasmim_ashqane