📚«برایت نامی سراغ ندارم»۹
(روایت های سفر سوریه)
🌱عروسِ بقاع
✍️به قلم طیبه فرید راوی اعزامی راوینا
تار و پود دستمال توی دست های کُپُل فاطمه از هم وارفته و هربار یک تکه اش کنده می شود و می ریزد روی میز.پای صحبتش روی آدمکممی شود.از کلمات محکم وحرارت خنده هاش وسط گفت و گوها پیداست کوله بارش را برای راهی طولانی بسته.نوه های ریزهمیزه اش از سر و کولش بالا می روند و او با حوصله دنبالشان می کند.خیلی عادی می گوید همسر و پسرش در جبهه هستند و ازشان خبری ندارد.مثل خیلی از خانواده های مقاومت که از عزیزانشان بی خبرند. پیش آمده شب ها موقع زیارت خبر شهادت رزمنده ای می رسد و خانوادههای شهدا پناه می آورند سمت حرم حضرت زینب(س).آرامو بی صدا زانو می زنند پای ضریح و اشک می ریزند.اینجای داستان سوریه شباهت عجیبی به ظهر عاشورا دارد وقتی خبر شهادت اصحاب امام (ع) به خیمه ها می رسید وعقیله بنی هاشم پناه زنها و دخترهای شهدا می شد.صدای فاطمه از فرط گریه های مادرانه یواشکی،یا شاید هم هوای سرد و خشک زینبیه دو رگه شده.هدایت دختر بزرگش تازه پا گذاشته بود توی بیست و یکسالگی.صورتش عین پنجه آفتابست.به عشق امام رضا (ع) و سید القائد داشت فارسی یاد می گرفت که بیاید ایران پزشکی بخواند.تازه ترم آخر رشته فیزیوتراپی را تمام کرده بود.توی بیمارستان ازش خواسته بودند چادرش را در بیاورد و روپوش تنش کند اما هدایت روی همان چادر لبنانی روپوش سفیدش را می پوشید.فاطمه دماغش را می کشد بالا.آن قدر با آن تکه دستمال توی دستش ور رفته و چلاندتش که دیگر زورش به نم نم اشک های او نمی رسد و پهنای صورتش خیس می شود.شال ساتن سفیدی که با تصویر هدایت دور گردنش انداخته را نشانمان می دهد.
روز نیمه رمضان ماشین را برداشت که برود بعلبک کشافه المهدی ،جشن میلاد امام حسن مجتبی(ع).فاطمه الکی گفته بود ماشین بنزین ندارد شاید از خیر کشافه بگذرد اما حنایش برای هدایت رنگی نداشت،در جوابش گفته بود «مامان خواهش می کنم .باید حتما برم ...»خواهر کوچکتر و عروسشان راهم با خودش برد.
آن روز هوای بقاع بهاری بود...
انگار خاطراتش دوباره زنده شده باشد،صداش می لرزد و آن تکه از هم گسیخته را فشار می دهد کنج چشم هاش.طاقت دستمال تمام می شود و ول می شود روی میز.
دختر کوچکش ماسک آبی کاربنی گذاشته.تازه فکش را جراحی کرده.یادگار همان روز است.فاطمه می گوید «عملش موفقیت آمیز نبود»
دخترک هر چند نمی تواند حرف بزند اما تند تند توی صفحه یادداشت تلفنش چیزهایی تایپ می کند و نشانمان می دهد و تلاش می کند توی بحث مشارکت کند.
«آن روز همه چیز عادی بود.عروسمان پشت فرمان ماشین نشسته بود.بچه اش توی آغوش هدایت بود.چند لحظه قبل از آن اتفاق بچه را داد بغل من.همه چیز توی یکچشم بر هم زدن اتفاق افتاد.ماشینی که نزدیکان بود را زدند از شدت موج انفجار ماشین ما از زمین کنده شد.دیگر چیزی یادم نیست.تاچند هفته بیهوش بودم و متوجه نبودم چه اتفاقی افتاده.حتی نمی دانستم هدایت شهید شده...»
فاطمه دوباره کلاف کلام را می گیرد توی دست هاش.آن شب منتظر بوده که دخترها بیایند و با هم افطار کنند که عروسش تماس می گیرد. از صداش می فهمد اتفاقی افتاده اول حال هدایت را می پرسد....
عروس از پشت تلفن گفته بود حالش خوب نیست اما فاطمه فهمیده بود که شهید شده!اشک توی چشم هایش حلقه می زند و می گوید«هنوز گرمای دستش را دور گردنم حس می کردم وقتی بغلم کرده بود.صهیونیست ها ماشین علی جوهری یکی از رزمنده های مقاومت را هدف گرفته بودند.ماشین دخترهای من پشتِ ماشین آن جوان بود.هدایت دوست داشت در راه مقاومت شهید شود و به آرزوش رسید.قبل از اینکه افطار کند.»
بعد از ام یاسر همسر سید عباس موسوی هدایت دومین شهیده مقاومت در منطقه بقاع است که سید حسن در سخنرانی اش از او یاد کرده و فاطمه این تکه اش را که تعریف می کند گرمای عجیبی پخش می شود توی صداش و گونههاش گُل می اندازد.آن روز وقتی رفت بیمارستان جرأت نکرده بود برود و از نزدیک ببیندش.
«دل دیدنش را نداشتم.فقط از دور نگاش کردم.آرام خوابیده بود.با همان لبخندی که همیشه روی لبش بود.روز خاکسپاریِ شهدا هدایت را با علی جوهری تشییع کردند.»
زن های فامیل و دوست و آشنا خیلی پیش آمده که خوابش را ببینند.هدایت بهشان گفته رسول خدا (ص)به من وعده بهشت داده.خودش ولی خواب هدایت را ندیده جز یکبار که لباس عروس پوشیده بود.
لباس عروس...
آرزوی همه مادرها برای دخترهایشان.
گفت و گو را متوقف می کنیم.از چشمهاش پیداست قلبش دارد فرو می پاشد.می گوید چند روز قبل از شهادتش براش خواستگار آمده بود.شانه هاش می لرزد یک جوری که هیچ دستمالی چاره اشک هاش را نمی کند...
می داند دخترش توی بهشت عروس شده و ام یاسر براش مادری می کند...
https://eitaa.com/tayebefarid
@ravina_ir
من از کودکی عاشقت بوده ام
قبولم نما گرچه آلوده ام
مبادا برانی مرا از درت
به بازوی بشکسته مادرت
به عشق تو هرکس که منسوب شد
اگر بد بود عاقبت خوب شد
غمت حاصل زندگانی من
به راه تو طی شد جوانی من
من از ریزه خواران خوان تو ام
اگر چه بدم میهمان توام
به عشقت از آن دم که خو دادی ام
به چشم همه آبرو دادی ام
ز در راندگانت حسابم مکن
گدایم، کرم کن – جوابم مکن
ازین رو سپیدم بر داورم
که من هم سیاهی این لشگرم
شاعر :حاج علی انسانی
(شبستان حرم حضرت زینب)
https://eitaa.com/tayebefarid
📚«برایت نامی سراغ ندارم»|قسمت دهم
(روایت های سوریه)
🌱جای خالی یکنفر
✍️به قلم طیبه فرید
از پشتِ سر، هم می شناختمشان،عینِ بندری های خودمان چادر می پوشند.روی دست و شانه شان پیچ و تابش می دهند.حالا نه دقیقا عین همان.توی دوست داشتن امام حسین آدم های صادقی اند.راوی می گفت سال ها به شکمشان سخت می گیرند و پس انداز می کنند.کلی مانده به اربعین از دورترین نقاط پاکستان راه می افتند و اگر از گرسنگی نمیرند و اتوبوسشان چپ نکند و دست آخر زیر چک و لگد افسرهای پاکستانی زنده بمانند و تا مرز ایران برسند حس و حالشان دیدنیست.می گفت هوای ایران که می خورد توی سر و صورت آفتاب سوخته شان سیم خاردارهای مرز را می بوسند.خودشان را می اندازند روی خاک و ....
چقدر پای خاطرات اربعین رفتنشان نظرم درباره اربعین
رفتن خودمان عوض شد.ما را با سلام و صلوات و احترام از زیر قرآن ردمان می کردند،بزرگترها پشت سرمان آب می ریختند و ذکر می گفتند.ماهم می نشستیم توی ماشین راحت خودمان و راه می افتادیم سمت مرز.آن وقت پاکستانی ها چی؟!...
دو سه شب پیش بعد از مصاحبه باجانباز های حادثه پیجر پناه بردم به حرم.آقا این جوان های لبنانی خیلی عجیب محکمند.عوام می گفتند داستان پیجرها جنگ باورها بود...اما آدم هائی که ما دیدیم از پیش از خلقت حضرت آدم جمجمه شان را به خدا سپرده بودند.اسم جنگ باور که می آمد می خندیدند.
آن شب غرق ایمان پیجری ها بودم که تا پا گذاشتم توی صحن حضرت زینب با آنطرز نشستن پاکستانی ها دور ضریح، تمام خاطرات ریمدان و مرز میرجاوه راوی ها آمد پیش چشمم.یکیشان چنگ انداخته بود توی مشبک ها و ول کن نبود.های های گریه می کرد و روضه می خواند.صدایش آن قدر سوز و حال داشت که با اینکه نمی فهمیدم روضه چی را می خواند اشکم در آمد.همان جا پشت سرشان نشستم. بهشان حسودیم می شد.توی دوست داشتن از ما جلو زده بودند...عین فلسطینی ها و لبنانی ها که توی فدا کردن زندگی و جان و مال.....
همه داشتند پای روضه نامفهوم پاکستانی ها اشک می ریختند.نازحین لبنانی ،زن های عراقی ،خادم های افغانستانی،سوری ها...
انگار دنیای شیعه های توی حرم رسیده بود به فراز بعد ما ملئت ظلما و جورا...
جای یکنفر بدجوری خالی بود.
https://eitaa.com/tayebefarid
@ravina_ir
سواره.mp3
7.74M
📌 #سوریه
🎧 #آوای_راوینا
🎵 برایت نامی سراغ ندارم - ۱
سواره
با صدای: ریحانه نبیلو
طیبه فرید | راوی اعزامی راوینا
@tayebefarid
چهارشنبه | ۲ آبان ۱۴۰۳ | #سوریه #دمشق
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
56.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
برنامه امروز صبحانه ایرانی و مختصری درباره سوریه.
https://eitaa.com/tayebefarid
📚«برایت نامی سراغ ندارم»|قسمت یازدهم
🌱اصلا به ما چه؟
✍️به قلم طیبه فرید
هوای حسینیه سرد بود.خیلی از سوری ها وسعشاننمی رسید مازوت بخرند برای فصل سرما.چه برسد به مهاجرین که جانشان را از معرکه برداشته و آمده بودند اینجا.بچه نفسش داشت خس خس می کرد.چشم هاش پف کرده بود و طفلکی جانش داشت در می آمد.معلوم نبود موهاش آخرین بار کی رنگ شانه دیده.حسینیه فاطمیه پر بود از این تیپ آدم ها.مردم کف جامعه لبنان.حتی کف تر از مصلی.مادرِ بچه هشت ماهه حامله بود.اما شکم نداشت.یعنی اصلا پیدا نبود.بی اغراق چهارلاخ استخوان خشک بود که فوتش می کردی تِلِپی می افتاد.می گفت
-لبنان که بودیم دکترها گفتند شاید بچه ات به نه ماه نرسد.بماند که بعدش چپ و راست اسرائیل دیوانه،دیوار صوتی را می شکست و دل آدم هری می ریخت.جنوب را که زدند مجبور به کوچ شدیم.
با این حالم آن قدر پیاده راه رفتم که
وسط راه فکر کردم همه چیز تمام است و دارم می میرم.اینجا که رسیدیم رفتم دکتر. بچه ام هنوز زنده است و دارد مقاومت می کند.
دخترک را می گذارد روی پاش و تند تند تکانش می دهد.
-ریه دخترم عفونت دارد.نمی تواند درست نفس بکشد.
بیا دست بزن به سینه اش!
یقه بچه را می دهد پایین.راست می گوید آتشی که نتانیاهو روشن کرده و هی تویش می دمد از زیر پوست بچه دارد می زند بیرون.دلم شور می زند!نکند بچه بمیرد...از پشت پنجره حیاط را نگاه می کنم.هوا دارد تاریک می شود. اجاق بچههای آشپزخانه امام رضا هنوز روشن است.طلبه جوانی که صبح با بچه ها بازی می کرد پای قابلمه نشسته و دارد چیزی خورد می کند.بچههای نازحین توی دست و بال بچه محل های امام رضا می چرخند و عین آدم های گنده کمک می کنند.خودم را می رسانم توی حیاط و می روم پیش مشهدی ها.بهشان می گویم که آن بالا بچه ای هست که دارد از نفس تنگی می میرد.مادرش باردار است و شرایط سختی دارد.بنده خدا روحانی جوان نگرانی من را که می بیند می گوید:
-اونو که دیشب بردیم دکتر ...
چند دقیقه بعد انگار او هم دلش طاقت نمی آورد یکی از بچه های حزب الله را می فرستد بالا.مادر و بچه را می برد بیمارستان!
صدای خس خس سینه بچه توی سرم می پیچد.چشم هاش که پف کرده و موهاش که به هم تابیده.به بچه ای که تا یک ماه دیگر قدم می گذارد توی این دنیا فکر می کنم...توی سرمای سوریه.به اینکه هزینه های سازش از مقاومت خیلی بیشتر است...به حاج قاسم که نذاشت آب توی دل ایرانی جماعت تکان بخورد.به مصطفی صدر زاده و محمد حسین محمد خانی و کلی آدم دیگر که جان دادند که زیر ساخت های تهران نابود نشود!به اینکه اگر شهدایمان پای آن زخم زبان ها که مدافعان حرم برای پول جنگیدند می گفتند «اصلا به ما چه »وکوتاه می آمدند الان اسرائیل روزانه برای شکستن دیوار صوتی توی تهران و اصفهان و شیراز پول خرج می کرد و کسی فرصت نداشت فیلم تعیین جنسیت بچه اش را توی مجازی وایرال کند...
به این فکر می کنم که ماچقدر مدیونیم و حواسمان نیست...
https://eitaa.com/tayebefarid
@ravina_ir
📚«برایت نامی سراغ ندارم»|قسمت دوازدهم
🌱 مبارزان صادق
✍️به قلم طیبه فرید
از وقتی می نشیند پشت میز، نیشش باز است.رد ترکش های پیجر روی صورت گندمی صافش شیارهای عمیقِ تیره انداخته.چراغِ یکی از چشمهای روشنش خاموش شده. وسط حرف هاش دست چپ باند پیچی اش را بالا می آورد که عددی نشانمان بدهد اما تا یادش می آید که دیگر انگشت ندارد می زند زیر خنده!می گوید« هنوز به بی انگشتی عادت نکردم و هی یادم می رود!»
گفتم «چی شد رفتی قاتی مقاومت؟شما هم از بچه های کشافه المهدی بودی؟»
خنده رندانه ای تحویلم می دهد«نه من هیچوقت کشافه نرفتم.خانواده اممخالف حزب الله بودند.از آن مخالف های سر سخت که سایه مقاومت را با تیر می زدند.خوششان نمی آمد خب.بعد از ماجرای حرب تموز(جنگ سی و سه روزه) صد و هشتاد درجه نظرشان عوض شد!نه فقط خانواده من ،حزب بین لبنانی ها محبوب شد.حتی مسیحی ها هم پایشان برای مقاومت و خصوصا سید سُر خورد.خیلی از زن ها حجاب سرشان گذاشتند مثل حجاب زن های مقاومت.جنگ حتی توی نماز خواندن مردم هم اثر گذاشت،خیلی از جوان ها آرزو داشتند حزب قبولشانکند.خیلی از دخترها آرزو داشتند با جوان های مقاومت عروسی کنند.»
این حرف ها برام آشنا هستند.هفته قبل یکی از راوی های زن لبنانی عین همین ها را گفته بود ...
کی فکرش را می کرد که مقاومت صادقانه جوان های حزب بتواند نگاه مردم را به جریان سیاسی مذهبی مقاومت عوض کند؟لبنانی ها دیده بودند که حزب نسبت به بقیه جریان های سیاسی که خیلی قُمپُز در می کنند تا پای جان سرِ حفظ خاک و شرف ایستاده!خب همین همه چیز بود!
تا لحظه ای که به روز شهادت سید نرسیدیم همه اجزای صورتش پر از خنده بود اما تا قصه آن روز پیش آمد با آن دست سالمش از جیبش پاکت سیگارش را در آورد و یکی آتش زد و شروع کرد به هق هق کردن!توی بیمارستان خبر را شنیده بود.با سر و صورت و دست زخم و زیل!عین بقیه پیجری ها...شانه هاش شروع کرد به لرزیدن.
«من باورم نمی شد سید شهید شده باشد.قرار بود با هم توی مسجد الاقصی نماز بخوانیم.حتی وقتی شورای حزب بیانیه داد گفتم حتما نقشه است.تا روزی که سید القائد شهادت سید را تسلیت گفت.می دانی!حرف سید القائد برای ما سند است.این را ما از سید یاد گرفتیم»
دوباره شانه هاش می لرزد...
من هم شروع می کنم پا به پاش گریه می کنم.ما با بچه های مقاومت خیلی حرف های مشترک داریم.حس های مشترک.خنده ها و اشک های مشترک.انگارخدا خاک ما و آن ها را از یک جا برداشته.ما عاشق سید بودیم آن ها زمین خورده سید القائد.براش می گویم که ما در قصه سید ،حسِ بچه های امام حسین را در شهادت حضرت عباس تجربه کردیم...
به نشانه تائید سری تکان می دهد و دستمال کاغذی را فشار می دهد روی چشمهاش و می گوید«نقشه امام خمینی در انقلاب شبیه رفتار انبیا بود.بعد از حضرت سلیمان اولین حکومت دینی که قدرت گرفت و دلش برای مظلوم های عالم تپید انقلاب اسلامی بود.خیلی از دولت های اسلامی و عربی در ماجرای جنگ ما ساکتند اما ایران پشتیبان ماست.»
نیم ساعتی از مصاحبه گذشته اماجمله آخر آن جانباز توی گوشم زنگ می زند!
«من بزودی درمانم تمام می شود و بر می گردم جبهه!شما هم وقتی برگشتی ایران، بگو داغ سید خیلی بزرگ است تلافی اش هم باید خیلی بزرگ باشد»...
https://eitaa.com/tayebefarid
@ravina_ir
📚برایت نامی سراغ ندارم|قسمت سیزدهم
🌱مردم انقلاب اسلامی
✍️به قلم طیبه فرید
دوشنبه شب کمی قبل از اینکه خادم ها چراغ های حرم را خاموش کنند،دختر جوانی داشت با زنی که انگار مادرش بود جلو ضریح عکس می انداخت.با انگشت های ظریفش چنگ انداخته بود توی مشبک ها.چشم هاش با یک تکه گاز کرمی، پانسمان شده بود.خانه پرش هفده سالی داشت.این را از بقیه اجزای صورتش که سالم بود می شد فهمید.احتمال دادم از مجروحین قصه پیجرها باشد اما مجال حرف زدن نبود.درهای حرم داشت بستهمی شد. فردا صبح توی جلسات قرآن خانواده جانباز های پیجری دیدمشان.دنبال فرصتی می گشتم برای حرف زدن.باز هم شرایطش جور نشد.عصر وقتی رفتم مصلی یک لحظه مادرش از کنارم رد شد.اولش شک کردم اما خودش بود.این بار دست پسر بچه ای ده ساله با موهای قهوه ای مجعد توی دستش بود .بچه صورتش زخمی بود و دستش آتل داشت...توی دلم گفتم «یا خدا!چخبره؟چنتا زخمی از یه خونواده؟چرا هی اینا میانجلو چشمم؟»
این چند بار دیدنشان تصادفی نبود.خدا دست سوژه را گرفته بود و چپ و راست می کشاند جلو چشم های من.فردا وقتی برای مصاحبه رفتیم محل اقامت پیجری ها دل به دریا زدم و قبل از مصاحبه با سوژه ها به ابوصالح آدرس مادر و دختر را دادم.ابوصالح مسئول جانبازها بود.با ریش سفید یک دست ،هودیِ رنگِ آسمان ابری می پوشید و کلاه نقاب دار می گذاشت سرش.خودش می آمد وسط مصاحبه ها یک کم می نشست وبعد از چند دقیقه وقتی خیالش راحت می شد سوال های امنیتی نمی پرسیم خسته می شد و می رفت پی کارش.همه جانبازها را با اسمکوچک و سابقه شان می شناخت.
ده پانزده دقیقه بعد، زن ، دخترک و پسر مو قهوه ای یکجور معصومانه طوری گوشه نمازخانه روبرویم نشسته بودند.اسمش حورا بود.عین فاطی و زهرای خودمان که توی هر خانواده ی ایرانی حداقل چار پنج تاش هست حورا هم بین لبنانی ها زیادست.اصلا الکی یکجا مثل حرم بلند بگویی حورا شانصد نفر زن و دختر بر می گردند نگاهت می کنند.
جو خیلی سنگین بود.من خودم مادر بودم.دختر نوجوان داشتم.دخترهای نوجوان روی جزئیات صورتشان خیلی حساسند.این توانمندی را دارند که از کاهِ یک جوشِ کوچک کوه بسازند.جانم در آمد و کف دست هام خیس شد تا خدا مدد رساند و عقده زبانم باز شد.به زنگفتم« خواهر جان اون شب توی حرم دیدمتون.می دونید که زینبیه کوچیکه.آدما زود همدیگرو پیدا می کنن.دیروز هم سر کلاس قرآن و دیشب هم مصلی دیدمتون.فکر می کنم مدد حضرت زینب مارو به شما رسوند.چه اتفاقی برای شما و بچه ها افتاده؟درگیر حادثه پیجر شدین؟»
قیافه اش شکسته بود.صداش هم.سری تکان داد و گفت«نه!ما اهل بقاعیم.منطقه نبی شیت.موشک خورد به خانه ما و همسایه مان. سه تا دختر جوان و همه نوه های همسایه شهید شدند.یکی از دخترهاش چهار ماهه حامله بود.فقط یک پدر پیر زخمی ازشان مانده.من هم از پنج تا بچه هام چهارتایشان زخمی شدند.»
اشاره می کند به چشم چپش که اسکارهای ظریف زخم بغلش پیداست.
«خودم زخمی بودم.حورا بچه بزرگم هر دو چشمش را از دست داد و حیدر پسر کوچکم یک چشمش را.آن دو تا پسر دیگرم لبنانند.شدت جراحاتشان زیاد نبود»
عکس های توی تلفنش را تند تند عقب و جلو می کند و نشانم می دهد.عکس دخترهای همسایه و نوه های شهیدش.بین عکس ها می رسد به صورتی که مثل ماه شب چارده می درخشد...
بی صدا اشاره می کند به دخترش ،یعنی این حوراست. ببین چه شکلی بوده...
استخوان گونه و بینی اش شکسته و ترکیب صورتش عوض شده.اما هم آن شب توی حرم هم حالا که روبرویم نشسته آرامش عجیب و عمیقی دارد.سر کلاف کلام را می گذارم توی دست هاش.
ـ حورا چطوری؟
ـ خوبم ،خیلی خوب!
ـ از اتفاقی که افتادهبگو...
ـ وجود ما فدای مقاومت!ما در برابر جوان هایی که دارند جانشان را فدا می کنند چیزی ندادیم...
برای این حرف های بزرگ،زیادی جوانست.آدم دیر باور درونم می گوید «دخترجانحالا تنت داغ است.چند صباحدیگر ازین شرایط که خسته شدی،وقتی دلت برای قیافه ات تنگ شد این حس و حال های عارفانه از سرت می پرد»
حورا قبل از اینکه سوالی بپرسم می گوید:
«من از همان روزی که موشک خورد توی خانه مان و چشمهام تاریک شد حس کردم صبور شدم.حس کردم خدا بهم یه نیروئی داده که اگر چشمهام بودن اون نیرو رونداشتم»
من محاسبه اینجایش را نکرده بودم...
مادرش هم می آید وسط حرف هاش
«من که کم طاقت می شوم حورا بهم میگه صبر داشته باش،راستش توی این موشک بارونا دیدم که خدا در جواب داغ هایی که اسرائیل به دل ما میزاره بهمون صبر میده،یه صبر بزرگ،یه توان و تحملی که به این سادگیا به دست نمیاد....یه شبه!»
مادر است...از چشمهای نمو گوشه های مورب لبش پیداست توی دلش چهخبر است.غصه دارد که قاب و قدح گلسرخی لب طلایی اش اینقدر به ناحق شکسته.اما ایمانش سر جاش است.به او می گویم«خواهر جان از حال الانت برام بگو از اینکه چه آرزویی داری؟»خنده کم رنگ و بی جانی می نشیند یک طرف لبش و بی معطلی می گوید«فقط به ایرانی ها بگو
یکجوری اسرائیلو بزنید که این دل آتیش گرفته ما یه کم آروم شه...»
به او قول می دهم که به ایرانی ها پیامش را برسانم.به مردمی که به قول سید القائد فریاد انتقامشان سوخت واقعی موشک هایی بود که پایگاه های آمریکائی را زیر و رو کرد.به آقای انقلاب اسلامی که اینقدر امید مظلومان عالم است که هر تصمیمی مردمش بگیرند روی دنیای مردم منطقه اثر می گذارد...
روی جان و مال و ناموسشان.
https://eitaa.com/tayebefarid
@ravina_ir
🌱« قربانی های روی نیمکت ذخیره»
📚به قلم طیبه فرید
وقتی پزشک های انگلیسی دستگاه ها را برداشتند هنوز داشت نفس می کشید شاید داشت با چشم های ریزش دور و برش را می پائید و شاید هم بیهوشش کرده بودند که نفهمد دارند شیفتشان را با عزرائیل عوض می کنند.از سه ماهگی بخاطر مرض عضلانی نادر با پشتیبانی ابزار پزشکی زنده مانده بود.بماند که احساس داشت و آدم ها را می شناخت.دکترها گفته بودند درمان ندارد و تا آخرش مهمان همین دم و دستگاهست.حالا بعد یکسال که قد کشیده و برای خودش آدم شده بود با رأی دادگاه به نفع بیمارستان ،دکترها به زندگی اش پایان دادند.آخر هزینه درمانش زیاد بود و عاقبت هم می مرد!این جان نیم بند به چه دردی می خورد.بله!معلومست که قصه این کودک انگلیسی در مقابل نسل کشی های غزه و لبنان چیزی نیست .توی غزه آدم سالم، از یک لحظه بعد خودش خبر ندارد.اما حواسش هست که همه چیزش دارد فدای حُریّتش می شود.توی غزه آدم جان می دهد که زیر بار زور نرود.اصلا یکآدم غزاوی وسط آن خانه های فرو ریخته و بارانموشک آزادانه انتخاب می کند چجوری باشد.سنوار مُشتِ نمونه خروار بود.سه روز شکم خالی و یک عمر خانه به دوشی انعکاس اراده انسان فلسطینی بود که آخرش زندگی به چه قیمتی....
اما در انگلیس و بقیه کشورهای اروپایی و خیلی جاهای غیر اروپایی انسان ها در اسارت زندگی می کنند و می میرند.قانون برایشان تصمیم می گیرد که چطور در بند غُل و زنجیر استثمار به حیاتشان ادامه بدهند.قانونی که مُهر و امضای اقلیتی پای آن خورده و سال هاست بارش روی شانه اکثریت مردم دنیا سنگینی می کند.بقول کورش علیانی « فلسطینی ها از همه خوشبخت ترند چون راه حلی برای انسانی زندگی کردن پیدا کرده اند...راه حل پایداری برای زندگی در مقابل خباثت ها.»
چیزی که شهروندان سِر شده اروپا و آمریکا و هر جای دیگر دنیا ،این قربانی های نشسته روی نیمکت ذخیره با وجود این همه توسعه زدگی از درک آن عاجزند.با این همه، چراغ هدایت الان توی دست غزاوی هاست و راه روشن. این انسان مختار است که اراده می کند که:«إمّا شاکرا و إمّا کفورا».
https://eitaa.com/tayebefarid
نیست دردی کشنده تر ز فراق
استخوان آب می کند مرفاق
غم دوری تو مصیبت شد
شده ام با همه به جز تو عیاق
عمری از دیدن تو محرومم
گله از چه ؟ ندارم استحقاق
از گناه زیاد خسته شدم
شده پرونده ام پر از اوراق
اشک چشم مرا دو چندان کن
چون که محتاج گریه اند عشاق
اِکْفِیانى غریب و تنهایم
وَانْصُرانى شدم به تو مشتاق
میهمان کن مرا به خیمه ی خود
جان اگر ماند می کنم انفاق
دل به دل راه دارد آقا جان
دل به هم بسته ایم بی اغراق
نمک روضۀ مرا بفرست
روزی ام دست توست یا رزاق
سحری رو به روی شش گوشه
دست من را بگیر بین رواق
ای ضریح حسین دلتنگم
برسان نالۀ مرا به عراق
فاطمه دست از علی نکشید
به زمین خورده بود با شلاق
https://eitaa.com/tayebefarid
📚«برایت نامی سراغ ندارم»|قسمت چهاردهم
✍️به قلم طیبه فرید
🌱«من هم شهید می شوم»
شلوار اسلش مشکی پاش بود.با گرمکن ورزشی که زیپش را تا روی سیبک گلوش داده بود بالا.داشتم نخ دور مچش را برانداز می کردم که دستش را آورد سمت صورتش و شروع کرد به وَر رفتنِ با ریشش.یک لحظه آستینش پس رفت و تتوی دستش پیدا شد.دقیقا ندیدم طرحش چی بود.جوراب بی ساق پوشیده بود جوری که پاش را که می انداخت روی پای دیگرش پر و پاچه اش کشیده می شد بالا و کوتاهی جورابش بهچشم می آمد.سوراخ های روی دمپایی مشکی استخریش با هم فرق داشت یک لنگه ریزتر و یک لنگه درشت تر.و از همه روی مُخ تر گره مشکی وسط ابروهاش بود که این منظومه مشکی پر رنگ را تکمیل می کرد.وقتی با آن قیافه دیدمش و فهمیدم سوژه بعدیست توی دلم گفتم« خدایا فانوسا مشکلت با من چیه؟آخه این بچه با این قیافه!!!تو روححزب الله با این جذب نیرو صلوات.خداوکیلی این رسمشه که وسط این شهر جنگ زده روزا عینِ سنوار زندگی کنیم و شبا عین ابوعبیده اونوقت این تیپ آدما رو بزاری سر راهمون؟خب دو تا شهید زنده بفرست یه مصاحبه جوندار بگیرم این چه وضعیه قربونت برم!همه انگیزه هامون رفت که...»
با همان اخم دلخراش خودش را معرفی کرد.اسمش علی بود .فامیلش هم به فارسی معنی خنده داری داشت .برای اطمینان باز هم پرسیدم و بعد کلی خودم را کنترل کردمکه نخندم.یکی از بچه ها از زور خنده داشت هی رنگ به رنگ می شد و کم مانده بود از پشت میز پخش زمین شود.با آن سگرمه های هفتاد ساله تازه بیست و سه سالش بود،اهل منطقه مسکونی طیبه ی شهرستان مرجعیون .تازه نامزد هم داشت.می گفت «بابام از نیروهای قدیمی مقاومته.من هم سن و سالی نداشتم که وارد حزب شدم.سه هفته قبل حسن برادرم که شانزده سالش بود و با اصرار مانده بود کنار رزمنده ها شهید شد و بدنش توی جبهه ماند.منم می خوام برم. گوش به زنگم اما می ترسم فرماندمون بخواد ملاحظه خانواده مو بکنه.نزاره برم.آخه عموم که خیلی جوون بود یه کم قبلِ برادرم شهید شد،پسر عموهام،پسر عمم،دامادِ....»
کلامش را قطع می کنم.می ترسم با این سرعتی که دارد می شمارد و اسممی برد مردهای خانواده شان تمام شود.می گویم« از حاج ابو جواد.....خبر داری؟هستش یا شهید شده؟»انگار اسمی که گفتم براش آشنا نیست.عکس حاج ابو جواد را نشانش می دهم یادش می آید اما تا می خواهد حرف بزند زنِ میانسال ناراحتی از پشت سرم می آید و می پرد وسط کلاممان.علی اشاره می کند که صبر کن برایت درباره اش می گویم.
زن حسابی اوقاتش تلخ است.می گوید«من حواسم به تو بود با نفرات قبلی هم که حرف زدی سوال های امنیتی پرسیدی!شما قرار بود فقط درباره شهدا بپرسید»
هاج و واج می گویم «درباره شهدا؟سوال امنیتی؟چی پرسیدم مگه؟»
توضیحی نمی دهد و با شلوغ بازی به کلی گویی اکتفا می کند و ول کن ماجرا نیست.برای اینکه وقت مصاحبه را نگیرد تلاش می کنم با این جمله که«باشه دیگه نمی پرسم»دست به سرش کنم اما فایده ندارد.با دخالت سر تیممان زن متوجه می شود که ما مجوز گفت و گو داریم.می رود می نشیند یک گوشه و دیگر جیک نمی زند.به اوحق می دهم وقتی روزانه عده ای جاسوس صهیونیست قاتی مهاجرین لبنانی پا می گذارند توی خاک سوریه اینقدر نگران باشد.ریکوردر را دوباره روشن می کنم.علی می گوید «عکسی که نشانم دادی شهید نشده،از اوخبر دارم.»
ته دلم هم خوشحال می شوم و هم ناراحت.خوشحال بخاطر اینکه هنوز شهید نشده و ناراحت برای اینکه لحظه ای از سید جدا نبود جز آن ظهر جمعه و حتما حالا حالش خیلی بد است...
عکس های توی موبایلش را نشانم می دهد.«این را ببین اسمش شهید دیب است»
گوشی اش را می گیرم و نگاه می کنم.می شناسمش.معروف بهحججی حزب اللهست.بهاو می گویم که می شناسمش!که حججی حزب اللهست!
چشم هاش گرد می شود.«می شناسیش؟پسر عموی پسر .....ام بود.اگر مادرش بفهمد ایرانی ها می شناسنش خیلی خوشحال می شود.مطمئنی می شناسنش؟»
می گویم«بله جوونایی که شهدا رو دوست دارن و اخبار لبنانو دنبال می کنن می شناسنش.»گره سگرمه هاش باز می شود.شروع می کند باز هم عکس نشانم می دهد.از شهدای فامیلشان.از فرصت استفاده می کنم و تا یخش آب شده می پرسم«نسل شما چه فرقی با نسل اول بچه های حزب الله دارد؟»شما تتو می زنید،یکجور متفاوتی لباس می پوشید،آرایش سر و کله تان فرق دارد...خیلی سوسولید.
انگار که آمادگی ذهنی داشته باشد می گوید«ما با هم فرقی نداریم،نسل جدید هم عین همان ها فکر می کند.ما زیرِ دست آن ها تربیت شدیم.آنها از ما مخلص ترند اما نسل جدید خیلی حرفه ای و بروزند.به این فکر می کنند که موشک بسازند...»
همانطور که دارد حرف می زند گوشی اش را دوباره می گیرد روبرویم...دو تا جوان توی عکسند.خودش را نشان می دهد و می گوید «این منم،اینم که کنارمه حسنِ.برادرمکه شهید شد.اینجا شب نامزدیمه.»
بعد هم مکثی می کند و می گوید«منم حتما شهید میشم»
با حرف آخرش جا می خورم!آنچنان با ایمان حرف آخرش را تکرار می کند که یک آن به خودم می گویم «یعنی من الان دارم با یه شهید حرف می زنم!...»
تا آخر گفت وگو چند بار این را تکرار می کند.اخر کار عینجا نگرفته ها می گویم «تو اهل طیبه بودی درسته؟اسممنم طیبه ست...یادت باشه قول بده اگه شهید شدی برای منم دعای شهادت کنی»
می خندد و می گوید«خدا به شهدا حق شفاعت داده ،هر وقت شهید شدم شفاعتت می کنم»...
https://eitaa.com/tayebefarid
@ravina_ir