eitaa logo
مجموعه روایت به قلم طیبه فرید
697 دنبال‌کننده
375 عکس
65 ویدیو
0 فایل
دلنوشته های طیبه فرید https://eitaa.com/tayebefarid شنونده نظرات شما هستم @ahrar3
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام و عرض ادب قسمت دوم داستان فروغ خانم تقدیم حضورتون🌷
آخرین مهمونی که رفت، حاج حبیب و خُونوادَش بودن.خانم دُوسی اونقدربا خانمای همراه حاج حبیب گرم گرفته بود که تا در کوچه همراهشون اومد.ریسه هارو خاموش کردم و رفتیم تو پذیرایی ،بازم سه تایی تنها شدیم ، حاجی شروع کرد حال و احوال و تعریف خاطرات سفر: _ان شاء الله دفعه ی بعد با هم بریم بابا،که راه با امیر خان سیفی خوشه.همه ش پیش نَظَرُوم بُودی! نَمی دونی نجف چه حالی داشت،قربون غربت امیر المومنین برم ، حرمشم غریبه،یه جور عجیبیه!واقعا حس می کنی آقا، یه بابای مهربونه،موقع ورود به حرمش حس می کنی برگشتی به اصلت،دلت گرم میشه، موقع وداع دلت نمیاد ازشون دل بکنی،اَزُو حرم و ایوونو و حس و حالو چجوری خدافظی کنی،اونجا عین یه بچه ی کوچیک که تو بغل مادرش آروم خوابیده ، بودم،ان شاء الله قسمت بشه باهم بریم،آخرم کفشوم تو نجف گم کردمااا!!بفال نیک گرفتم!حالا کفشوم اونجان اما خودوم برگشتم،کاش خودوم اونجا گم می شدم اما از آقا جدا نمی شدم. وادی السلامم بردنمون زیارت قبر حضرت هود و صالح ،فضای قبرستون وادی السلام عین قبرسونای معمولی نیس!خاصه! خانم دوسی گفت: بایدم خاص باشه ،ارواح مومنین بعد مرگ میرن اونجا !همسایه ی امیر المومنین میشن زهی سعادت..... گفتم آقاجون کاظمین چی رفتین؟ _کاظمینم رفتیم اما با چه وضعی!یه شهر جنگزده ی درب و داغون .از پارکینگ تا حرم، آمریکاییا خاك بسرشون دو طرف محل عبور و مرور وایساده بودن، با تفنگ و تشکیلات همه جارو قُرُق کرده بودن ،زن و مردو جدا می کردن بی دین و ایمونا !کلی ملتو تفتیش کردن تا رامون دادن بریم حرم.ایی جماعت وحشی میخوان امنیت بیارن تو عراق!باید می دیدی چطور هلی کوپتراشون بالای سر زائرا مانور میدادن و چه فضای رعب انگیزی درست کرده بودن!حرم کاظمین غریبتر از همه جا!بخدا اگر این بقعه ها تو مملکت خودمون بود کسی جرأت تعرض داشت؟ مردم چیکار می کردن!خدالعنتشون کنه... حاج حبیب با صدای لرزون تعریف می کرد و خانم دوسی اشک می ریخت. سفرنامه ی شفاهی حاج حبیب که تموم شد چمدونشو اآورد و باز کرد و گفت : بدون سوغاتی ،سفر لطفی نداره!بعدم در چمدونو باز کرد و اول سوغاتی خانم دوسی رو بیرون آوورد و گفت یه قواره چادر مشکی اعلای نجف و تربت امام حسین ع و یه روسری نخی عربی بَرُی دوسی جُونُم.خانم دوسی همونجور که داشت ذوق می کرد و پارچه رو برانداز می کرد،گفت :الهی شکر که صحیح و سالم برگشتی حبیب آقا،زحمت کشیدین . حاج حبیب یه چفیه عربی و یه قواره چادر رنگی و یه انگشتر گذاشت جلوی من و گفت بفرما امیر خان!همه جای سفر همرام بودی بابا!این انگشتر درّ نجفه میگن بعد ظهور امام زمان(عج) قیمتی ترین جواهر میشه.اینم یه چادر رنگی برای عروسوم، ان شاءالله دفعه ی بعد چارتایی باهم بریم.خانم دوسی داشت ذوق می کردوزیر لب چیزی می گفت. انگشتر رو کردم دستم .یه رکاب ظریف و کارشده ی سیاه قلم با نگین تراش خورده دُرّ نجف،گفتم آقا خودمونیم چه خوش سلیقه ای شما! حاجی گفت: روحانی کاروانمون آدم با تجربه‌ای بود، می گفت هر وقت اومدید عراق خواستید سوغاتی بخرید از نجف پارچه و دُرّ بخرید . تو کربلا همه جارو کردن بازار ،آدم دلش نمیاد خرید کنه!تو تل زینبیه هم بساط پهن کرده بودن ملت...من از کربلا فقط تربت خریدم و یه خلعتی هم برای خودوم!گفتم :خدا عمر با عزت بده آقاجون یدونه هم برای من می خریدی! خانم دوسی با دلخوری گفت : ننه داغ مادرتو بابات بَسمونه،خداوکیلی اُوقاتُومِ تلخ نکن ،شب به ای خوبی رو خراب نکن با این حرفاااا.بابا بُزُرگُوت برات چادر عروس اُورده ،نگای انگشترو چه به دست و پِلِت میاد ...میگما امشب یه چیزی شد بزار براتون بگم: ایی دخترو بود با خانم حاج رسول، ماشاء الله ایی دختر برادرش بود،با کمالات و خاآنم.من خیلی ازش خوشوم اومد مُبادی آداب و متین رفتار می کرد و حرف می زد.درس حوزه خونده.نمیدونم ای خانما که درس حوزه میخونن بهشون چی چی میگن،حجه الاسلام که نمیشن ننه نه؟!حاج حبیب با خنده گفت :آیت الله میشن....خانم دوسی گفت:یه اسمی ندارن یعنی؟ من و حاجی هم داشتیم می خندیدیم.پیرزن با یه ذوق زاید الوصفی از دختر برادر زن حاج رسول تعریف می کرد! ننه ازو دخترای آفتاب مهتاب ندیدناآ،صورتو رو ِتنگ و ِرنگ می گیره کسی نبینتش،با حسام پسر بزرگوی حاجی خواهر و برادر رضاعی هستن. زن حاجی، حسام که شیرخوار بوده به دختر برادرشم شیر داده اینا به هم محرم شدن. خوبه ،حاجی دخترم نداره خدا جبران کرده، دسته گلیه . اسمش مریمه ،باباش فرهنگیه .نَنِه امیر حالا آقاتم باب خیرو با ایی سوغاتیاش باز کرد ،ننه برات پا پیش بذارم ؟گفتم :والا چی بگم؟حاجی گفت:والا چی بگی؟؟ نمیخوای سرو سامون بگیری ؟خونه به این دَرَندشتی سوت و‌کور !!!نمیخوای آخر عمری دل ماروشاد کنی؟من فقط همین یه آرزو رو دارم که عروسی تورو ببینم . امیر بابا بدت نیاداا خیلی بی بُخاری
امروز بیست و چهارم بهمن است......
سمفونی نور و باران باران که می بارد رطوبت هوای مسجد می رود بالا ،کاشی کاری های توی مقرنس ها خیس می شود وانعکاس صدای آقا که توی کاشی ها گیر افتاده جان می گیرد! اِسلیمی ها جوانه می زند و غنچه های شاه عباسی می شکفد. قطره های صدا از درز کاشی‌کاری ها راه می افتد و روی گل‌های کاشی قِل می خورد و ردش همانطور روی دیوار می ماند!گل های کاشی عمرشان از من و تو بیشتر است ،آن ها نور الدین را دیده اند! خوب گوش کن!پژواک صدای نورالدین را توی طاق ها و مقرنس ها و رواق های خیس مسجدوکیل: «آهاای مردک ،من از شیر نترسیدم از اردشیر بترسم!!!!مرا از مرگ می ترسانی؟!در نظر نورالدین چیزی به‍تر ازمرگ نیست....» پژواک صدای نور الدین می رود تا گود عربان،تا راسته ی پارچه فروش های بازار!آدم دلش قرص می شود ،قدیمی های بازار هنوز دل در گرو سید نورالدین دارند و توی حجره هایشان قاب عکس بزرگ سید را می بینی، آن بالا،زیر طاق حجره. پهلوی هیچ تصوری از سمفونی باران و صدای نور الدین نداشت.او تصور می کرد اگر سینه نواب را با گلوله سوراخ کند و صدای نور الدین را خفه کند همه چیز تمام میشود، اما نمی دانست که این ها نور خدا هستند و« والله متم نوره ولو کره الکافرون».ریش نداشته ی پهلوی سوخت و آبروی نداشته اش رفت. اما یاد نور الدین ماند،او حزب برادران را راه انداخت آن روزها که این چیزها ُمد نبود! آتش به اختیار ازاسلام سیاسی و تشکیلاتی حرف می زد و عمل می کرد وقتی خیلی از عمامه به سرها تکلیف خودشان را نمی دانستند. صدایش ماندگار شد چون میان سکوت و ترس خیلی ها با شجاعت فریاد زد! صدای نورالدین چُرت خیلی هارا پاره کرده بود ! پهلوی از نور می ترسید!از انعکاس نفس حیات بخشش، وقتی توی رواق ها می پیچید! نایب امام را که نمی شود مثل نواب به جوخه اعدام سپرد،چاره ی این درد پهلوی سم سیانور است!بوی تند بادام تلخ... آقای نایب تا پُکی به سیگار هُمای سیانور اندود شده بزند ،نفسش بند می آید و قلبش می گیرد و توی آن دود سمی استنشاق می کند و کار تمام می شود!!! تمام هم شد!! بیست و چهارم بهمن هزار و سیصدو سی و پنج ،بوی بادام تلخ، توی نفس گل های کاشی مسجد وکیل پیچید! توی راسته ی پارچه فروش ها و گود عربان و بازار.... داشت باران می آمد ! په‍لوی داشت خواب می دید!خواب صدای نورالدین! «کج رفتی افلاطون... ،آمریکا و انگلیس ندارد ،سگ زرد برادر شغال است....» پهلوی از خواب پرید... کج رفته بود...
سلام و عرض ادب قسمت سوم داستان فروغ خانم تقدیم حضورتون 🌷(خواستگاری امیر)
داستان فروغ خانم قسمت سوم دو هفته بعد از ولیمه ی حاج حبیب ،خانم دوسی با خانم حاج رسول تماس گرفت و مقدمات خواستگاریرو برای عصر دوم اسفند چیدن. اونروز زودتر در حجره رو بستیم و رفتیم خونه.خانم دوسی خیلی سرحال و قبراق بود،گفت شادوماد لباس کِرِمٖیُ و شلوار شکلاتیتِ اتو زدم،با کُتِ چارخونه ی ریزو بوپوشی . تو راه تا گل و شیرینی بخریم خانم دوسی درباب آداب خواستگاری صحبت کرد ،می گفت ننه جلسه خواستگاری با بقیه جاها فرق داره،توی جلسه ی اول یه رفتار حساب نشده میشه سوء تفاهم ، درست نگاه کن، ببین به‌دلت هس یانه.صحبت یه عمر زندگیه.سوالاتو بپرس ببین روش زندگیمون با زندگی اونا جور در میاد... موقع خرید گل و شیرینی خانم دوسی هم اومد.می گفت خونواده ی دختر،هموجوری که به لباس پوشیدن و سر و وضعت نگاه می کنن، به شیوه ی خرید گل و شیرینی شمو نگاه می کنن،رنگ گل و سایز شیرینی خیلی مهمه!بری خواستگاری نباید شیرینیای بزرگ یا خیلی کوچیک ببری،مثلا شیرینی گل محمدی و رولت بَرُی خواستگاری خوب نیست،رنگ گل و نوع گل هم مهمه. اینا تا بوده و نبوده بین خونواده ها، عین یه قانون نانوشتن اما معتبره،شیرینی رو من میدم،گُلُو رو شُمُو بده به مادرش،اینا مثل خودمونن احتمالا اول کار دخترشون نمیاد بیرون. یه سبد گل تزیین شده و یه جعبه باقلوا با همفکری خانم دوسی خریدیم و راه افتادیم. طبق آدرسی که خانم دوسی گرفته بود رسیدیم ،یه خونه ی قدیمی بزرگ با آجرای قرمز، توی مرکز شهر،با دو لنگه در پهن سرمه ای با شیارای سفيد.شاخه های یاس شیرازی از روی دیوار آجری قرمز ریخته بود توی کوچه . حاج حبیب زنگو زد ،یه مرد گوشی و برداشت گفت بفرمایید: حاجی گفت سلام علیکم جناب حسینی ،سیفی هستم. آقای حسینی گفت: سلام علیکم استدعا می کنم بفرمایید .. وارد حیاط شدیم .باغچه ی چشم نوازی سمت چپ بود،غرقِ گل کاغذی و شاپسند.عمارت قدیمی بود اما با ظرافت خاصی بازسازی شده بود، یه گوشه ی حیات یه تاب بزرگِ سفید فرفوژه بود .آقای حسینی با لبخند اومد به استقبالمون،چهره ی گندمی و تکیده با عینک گرد فلزی و ادبیات لفظ قلم که مجموعا بی شباهت به بازیگرهای سریال های تاریخی نبود .سلام و احوال پرسی کردیم و وارد خونه شدیم .یه کم اضطراب داشتم اما دلم به حاج حبیبو خانم دوسی گرم بود .زن آقای حسینی هم اومد به استقبالمون ،فضای سنتی خونه و آدما باهم هماهنگی دلچسبی داشت. توی پذیرایی یه دست مبل چوبی با پارچه مخمل سبز چیده شده بود با قالی دستی لاکی ،آقای حسینی مارو به پذیرایی دعوت کرد ،نشستیم و حاج حبیب و آقای حسینی گرم صحبت و احوال پرسی شدند. از کار و بار و پیشینه ی هم سوال می کردن و خانم دوسی و خانم حسینی هم آروم صحبت می کردند،آقای حسینی بعد از کمی خوش و بش با حاج حبیب ، روکرد به من گفت شما چطورید امیر آقا،ذکر خیرتون رو از حاج رسول و آقا حسام شنیدم. گفتم الحمدلله ،لطف دارند. آقای حسینی گفت:چی خوندید ؟ کجا مشغولید؟ گفتم حسابداری خوندم ،الان پیش حاجی توی حجره کارای مالی رو انجام میدم. حاج حبیب گفت:امیر آقا دانشگاه رفته اما یه پا آخونده،پا منبری شیخ علی رضا حدائقه ،اهل حلال و حرومه،سال خمسی داره،خلاصه متشرع و اهل رعایته. گفتم لطف دارید آقاجون. آقای حسینی گفت:خدا حفظتون کنه.توی این وانفسا ،حفظ دین واقعا هنره... بعد هم شروع کرد از شرایط خودش گفت که فرهنگیه و همین یدونه دخترو داره و دیگه قسمتشون نشده بچه ی دیگه ای داشته باشن و ... همه سرگرم پذیرایی وگفت و‌گو بودند،خانم دوسی گفت :اگه اجازه بدید مریم جون بیان زیارتشون کنیم.اضطراب زیادی داشتم .توی دلم صلوات می فرستادم و سعی می کردم عادی بنظر بیام. آقای حسینی گفت : مریم خانم بیا دخترم. بعد از چند دقیقه مریم خانم وارد سالن پذیرایی شد،پوشیده و با وقار . سلام و احوالپرسی کرد و روی مبل تک نفره ی نزدیک به آقای حسینی نشست. حاج حبیب سر صحبتو باز کرد و بعد از مقدمه چینی و اینکه مادفعه ی اوله برای امیرمون خواستگاری میریم و...گفت اگر اجازه بدید امیرآقاو مریم خانم با هم صحبت کنن. آقای حسینی گفت :خواهش می کنم .بفرمایید،اتاقِ من همین سمت راست پذیراییه . بلند شدم وبا مشایعت آقای حسینی رفتم توی اتاق ،مریم خانم هم اومد و هر دو نشستیم.کاملا پیدا بود اتاق آقای حسینیه.میز تحریر و صندلی چوبی و کتابخونه .قاب عکسای قدیمی روی دیوار ... گفتم اول من خودم رو معرفی کنم یا شما؟ گفت : بفرمایید، شما شروع کنید . گفتم :من امیر سیفی هستم .نوه ی پسری حاج حبیب.پدر و مادرمو وقتی هفت سالم بود توی سانحه ی رانندگی ازدست دادم و ازون به بعد با پدر بزرگ و مادربزرگم زندگی می کنم . دانشگاه حسابداری خوندم و الان توی حجره ی حاج حبیب مشغولم،به مسائل شرعی و اعتقادی پایبندم،درآمدم نسبتاخوب هست و می تونم یه زندگی معمولی رو اداره کنم.از خودم خونه ی مستقل ندارم اما منزل حاج حبیب طبقه ی بالا هست و اونجارو در اختیار من قرار دادن. پایان قسمت سوم
قسمت چهارم داستان فروغ خانم تقدیم حضورتون🌷
داستان فروغ خانم قسمت چهارم عصر دوم اسفند توی اتاق آقای حسینی روبروی مریم دختر آقای حسینی نشستم، این اولین باریه که روبروی یه دختر می شینم تا به صحبتاش گوش کنم واونم به صحبتای من گوش کنه و ببینیم می تونیم درباره ی زندگی مشترک به تفاهم برسیم؟!یا نه. خانم دوسی راست می گفت،دختر باوقار و متینیه.چادر گلدارش بی شباهت به باغچه نبود،یه باغچه پر از رز مینیاتوری!توی نگاه اول حرف زدنش خیلی به دلم نشست! صداقت قشنگی داره! من مریم حسینی هستم ،بیست و دو سالمه ،به شعر و نقاشی علاقه دارم . توی حوزه ی علمیه مشغول به تحصیلم.پدرم فرهنگی هستن و مادرم خانه دار،رشته ی تحصیلیم توی زندگیم تاثیرات زیادی داشته،به همین خاطر تصمیمم اینه که با کسی زندگی کنم که تفکرات و عقاید مذهبیمو قبول داشته باشه ، تدریس رو خیلی دوست دارم هرچند که خانه داری روبیشتر،برای شغل آینده به تدریس فکرمی کنم . همونطور که شرح حال دختر آقای حسینی رو می شنیدم رد پای عکسارو روی دیوار دنبال کردم،آدم احساس می کرد یه گوشه از تاریخو به خودشون اختصاص دادن!!!عین عکسایی که از میرزا رضای کرمانی و ستارخان و باقر خان دیده بودم....خانم دوسی هم توی چمدون قدیمیش کلی ازین عکسا داشت!بین عکسا نگاهم روی عکس سیاه و سفید دختری خنده رو متوقف شد !پشت سرش درخت یاس رازقی غرق گل بود ،با مریم حسینی درست مثل سیبی بود که از وسط نصف کرده باشن!چادر چاقچور سرش بود و روبنده ی سفیدشو انداخته بود پشت سرش،عکس خیلی قدیمی بود.عین خونه ی آقای حسینی ،احساس می کردم چهره ش آشناس...انگارجایی دیده باشمش با همین چادر چاقچور و همین روبنده و همون درخت یاس! مریم حسینی داشت در مورد این می گفت که بین عموم آدما نگاه درستی نسبت به روحانی ها وجود نداره،حتی نسبت به‌خانمای حوزوی تصورات غلطی وجود داره ،تصوراتی که خیلی با واقعیت فاصله داره ،می گفت رفتار اشتباه بعضیا بی تاثیر نبوده اما روحانیاهم آدمن مثل بقیه ی آدما ...هیچوقت خطای شخصی چنتا دکتر یا مهندسو به حساب نظام پزشکی و نظام مهندسی نمیذارن اما خطای چند تا روحانی رو به حساب دین و جامعه ی روحانیون میگذارن!!!! مریمِ توی عکس با دستش شاخه ی یاس رو گرفته بود جلوی صورتش ،خدای من چقدر این قیافه آشنا بود ... داشتم توی ذهنم دنبال جوابی می گشتم که دخترِ توی عکسو کجا دیدم‌که مریم گفت :این عکسه فروغ السادات مادرِ مادر بزرگمه،زندگی پر فراز و نشیبی داشته،همه میگن من شبیه ایشونم و بعد بالحن خاصی گفت تمام مدتی که داشتم شرح حال خودمو می دادم چشمتون به عکسای روی دیوار بود، باخنده گفتم ببخشید دیوار اتاقتون تقویم تاریخه...عکسا برام جالب بودن و اینکه بقیه درست میگن شما چقدر شبیه این عکسین و‌من احساس میکنم قبلا این عکسو جایی دیدم!پیش چشمم آشناس! مریم حسینی گفت یعنی منم براتون آشنا هستم؟ گفتم نه فکر نکنم!!!نمیدونم شاید.... گفت خب صحبتای منو شنیدید و منم صحبت های شمارو شنیدم بنظرم برای جلسه ی اول کافیه نظر شما چیه؟ گفتم : حقیقتش اونقدر خوب صحبت کردید دوست داشتم بیشتر بشنوم .... من با کار بیرون ازخونه مشکلی ندارم شما مثل اینکه اهل برنامه ریزی هم هستید از بین صحبتاتون فهمیدم ، فقط در مورد تفریحاتتون چیزی نگفتید؟ مریم بیرونِ عکس همونطور که دوطرف چادرش رو محکم گرفته بود، گفت: به جز خوندن کتاب و کشیدن نقاشی،یه گلخونه ی کوچیک دارم که اونجا کار تکثیر و پرورش گلو انجام میدم.عکاسی طبیعتم یکی از علاقه مندیامه...با بابا گاهی میریم توی طبیعت و عکاسی می کنم! گفتم کجاها میرید بیشتر؟با کمی مکث گفت: کوچه باغای قصرالدشت ،قلات ،سپیدان،پاییزای باغ ارم که خیلی دیدنیه،بهشت گمشده،هفت بَرم،دریاچه ی نمک،رودخونه ی همدم آباد !!! آخریو که گفت خندم گرفت ! گفتم همدم آباد کجاس دیگه؟ مثل اینکه براش جالب باشه گفت:سیاخ دارنگونو بلدید؟بعد از فاز سه میشه! رودخونه ی قشنگیه!اطرافش نیزاره ،سنگای فوق العاده ای داره ،من هربار میرم چندتاشو میارم روشون نقاشی می کشم .. گفتم آره سیاخو بلدم.... چه اسم قشنگیم داره :همدم آبااااد... موقعی که بلند شدم تا از اتاق آقای حسینی بیرون بیام به ذهنم رسید تا ازشون اجازه بگیرمو از روی قابای روی دیوار چندتا عکس بگیرم...مریم توی قاب،منظورم همون فروغ الساداتِ ،خیلی آشنا بود .... پایان قسمت چهارم
یه خبرنگار غربی توی یه کلیپ با صراحت میگه مردم خاورمیانه وحشی هستند!!!!کاری بااین مطلب ندارم!اما زیر همین پست برخی هموطنان همیشه در صحنه نوشتند حق گفتی!!!!خب راست میگه!!!!بهش میگم شما الان پذیرفتی که وحشی هستید؟میگه چرا فحش میدی😶اون یکی هم میگه چون خاور میانه همیشه درگیر جنگه پس ما وحشی هستیم😁انگار هیچوقت اسم زندان مخوف گوانتانامو به گوششون نخورده و هیچوقت درباره ی شکل گیری داعش و گروهای تروریستی چیزی نخوندن!ترور دانشمندای هسته ای و هواپیمای ایرباس رو یادشون رفته!!؟یکی ازشون نمی پرسه نوار غزه و اردوگاهای لبنانی رو کی موشکباران کرد !!!عروسی افغانستانی ها رو پهبادهای کجا بمباران کرد!سربازای کدام قاره آمدند فرسنگها دورتر در خاور میانه که امنیت را به عراق و افغانستان بدهند،به جز تخریب هم کاری نکردند!!!!ساواک کجا تعلیم دید؟!!! تسلیحات کدام کشور متمدن روی سر یمنی ها ریخته شد؟؟؟ تعریف این ها از متمدن بودن مثل تعریفشان از آزادیست!!!!! غرب اهلی خیلی متمدن!!!!
داستان فروغ قسمت پنجم تقدیم حضور دوستان🌷
قسمت پنجم هوای تیمچه با همیشه فرق داشت ،مثل حال من! حاج حبیب داشت آوْشَن آسیاب می کرد ،گَرد آوْشَن از کنار آسیاب مثل دود با فشار بیرون می زد!عطرش توی فضای تیمچه پیچیده بود ! گَرد آوْشَنا میرفت می نشست روی آجرای قرمز دیوار تیمچه،روی گل کاشیکاریا،روی بته جقه ها...بارون که میزد عطر کاشیا بلند می شد!عطر آوشن ،عطر فلفل سیاه،عطر لیمو....بعد از اینکه از خونه ی آقای حسینی برگشتیم ،رفتم توی زیر زمین !سروقت چمدون عکسای قدیمی خانم دوسی،گفتم‌حیفه خاک بخورن بیارمشون بیرون حداقل قابشون کنم بزنم تو دیوار اتاقم...بچه که بودم خیلی پیش اومده بود که میومدم توی زیر زمین و بین وسایل قدیمی ِجمع شده کنجکاوی می کردم،از آفتابه لگن مسی جهیزیه ی خانم دوسی تا تلوزیون‌ لامپی شاوب لورنس حاج حبیبو و گهواره‌ی فلزیُ،صندلی تاشوی ارجو ،چراغ موشی و.......زیر زمینی نبود موزه یِ پر گرد و خاکی بود که تنها بازدید کننده اش من بودم!!!اگر آقای حسینی جای ما بود همه ی این وسایلو به یادگار می چید گوشه کنار خونه ش...چمدون عکسا یه‌جعبه ی کوچیک قهوه ای بود ،روی سر جعبه تلوزیون لامپی ،برش داشتم و خاک روشو تکوندم و از پله های زیر زمینی رفتم بالا و لبه ی پله ی آخر که منتهی می شد به حیاط نشستم .عکسارو بیرون آوُردم و شروع کردم یکی یکی دیدن!عکس بچگی های حاج حبیب و خواهر برادراش،عکس عمو ها توی حافظیه،و خیلیای دیگه که نمیشناختم! یه عکس بزرگ از آقا کمال خوشخو جد بزرگ خانم دوسی بود که همیشه وقتی نشونم می داد می گفت ننه تو بزرگ بشی میشی شکل آقُو کَمالیم... همینطوری که عکسارو زیر و رو می کردم چشمم به یه پاکت نامه افتاد!هیچوقت حوصله م‌ نمیشد بازش کنم بخونمش.حس کنجکاویم تحریک شد ، بازش کردم،بند بند کاغذ داشت از هم باز می شد، خدا می دونه چند دهه از عمرش میگذره ،از وسط تای نامه یه عکس افتاد ،برداشتمش ،یه دختر و پسر جوون بودن که کنار درخت یاس وایساده بودند،دقیق تر که نگاه کردم آقا کمال بود کنار دختر جوانی که چادر چاقچور پوشیده بود ،پشت عکس نوشته بود،آقا کمال سیفی شیرازی و سادات خانم، سنه ی هزار و سیصد و چهارده خورشیدی . شروع کردم به خوندن نامه : هوالمحبوب حضور نور چشمی سادات خانم که خدا می داندچقدر دلتنگتان هستیم و آرزو داریم که مثل روزهای نخست با هم پیاده برویم آستانه.اما چه کنیم که علی اصغر خان حکمت بساط بی عفتی گسترانیده و...خاطرتان را مکدر نکنم. التفات کنید که خاطر عاطرتان همیشه در دل من است . کمال داستان عشق و عاشقی بود .اما هیچوقت چیزی درمورش نشنیده بودم .با چمدون عکسا رفتم بالا ،خانم دوسی داشت بساط شامو آماده می کرد.تا منو با چمدون عکسا دید گفت :ننه کجویی کلی صدات زدم،رفتی زیر زمینی؟چی اُوُردی؟ گفتم‌:خانم دوسی سادات خانم‌کی بوده؟ گفت:بسم الله ننه‌،سادات خانم کُجُو بود؟ همونجوری که‌ چمدون عکسا نیم باز دستم بود نامه و عکس رو از بین عکسا کشیدم بیرونو نشون خانم دوسی دادم. تا چشمش افتاد به عکس گفت :آخی آقو کمالیمه خدابیامرز.... گفتم این دختره کیه؟اینجا کجان؟ خانم دوسی گفت:ننه بذار بعد شام داستانش مفصله.... سر سفره،همه ش نقل خوبی خانواده حسینی بود ،خانم دوسی می گفت:خیلی عین خودمونن.چه زن کدبانویی داره آقوی حسینی ،ماشاءالله زندگی تر و تمیزُ بی ریایی داشتن. خُوشُوم اُومد.حقیقتش به دِلُوم نِشِسَن. ان شاءالله قسمتون به همینا هست ... تمام مدت خانم دوسی می گفت حاج حبیبم تایید می کرد.بعد شام عکسارو پهن کردم جلوی حاج حبیب و دوسی و گفتم حالا تعریف می کنید قصه چیه؟ سادات خانم کی بوده ؟ خانم دوسی یه نفس عمیقی کشید و گفت :خدا بیامرزه آقا کمالیم وقتی خیلی جوون بوده عاشق دختر همساده شون میشه .اسمش یه چی خوبیَم بودااا ...افروز ....فروز....هااااا فروغ ننه فروغ،فروغ السادات سعادت! با هم نامزدم می کنن اما قسمتشون نبوده به هم نمیرسن!!!ایی نامه ی آقا کمالیمه خدا بیامرز... تا خانم دوسی اسم فروغ سادات رو آوورد یادم افتاد به عکسی که تو اتاق آقای حسینی دیده بودم. فضای عکس فروغ السادات با فضای این عکس دونفره خیلی شبیه بود.... حاج حبیب آوشَنارُو آسیاب کرده بود و داشت با دستمال تیغه ی آسیابو پاک می کرد. سَرتاسُو برداشتم و فرو کردم وسط آوْشَنا ،حاج حبیب گفت :بابا صبر کن خنک بشه بعد بسته بندی کن.... گفتم چشم حاجی.... بارون داشت نم نم می زد.
شَطحیات نمور را همین حالا داغ داغ بخوانید🌷
شَطحیات نمور (لطفا آرام و با احساس مطالعه کنید) داشت از تو می نوشت ،از خطوط چهره ات،از چین های کنار چشم هایت وقتی می خندیدی. از برق چشم‌هایت. از چشم هایت... آدم های عاشق چشمشان با بقیه فرق دارد! داشت از تو‌می نوشت .از مهربانی هایت که همیشه حواسش را از هر چه غیر تو‌هست پرت می کرد!از خاکی که روی صورتت نشسته بود و خطوط چهره ات را توی افق محو می کرد ! داشت می نوشت که چقدر دلش برایت تنگ شده اما به اینجای نامه که رسید همه چیز متوقف شد ! انگار قلبش نمی زد ! قلم توی دستش بود و چشم‌هایش باز بود و جمله اش ناتمام... عاشق ،مُرده بود!روی کاغذی که از تو نوشته بود،درست آنجا که داشت می نوشت« دلم خیلی برایت تنگ شده.....» افتاده بود روی «از چشم هایت»!!!! هنوز قطره های اشکش روی کاغذ خشک نشده بود که قلبش ایستاد! یکجوری ایستاد که انگار هیچوقت نمی زده. دیدی بعضی آدم ها یکهو تمام می شوند!او هم یکهو تمام شد . وقتی مُرد بیدار شد !تو گفته بودی «الناس نیامٌ اذا ماتوا انتبهوا» (آدم ها خوابند وقتی می میرند بیدار می شوند) بیدار شد ،کلمات نامه به روحش چسبیده بودند !روی نامه مرده بود،نامه ی فدایت شوم ،کلمات را از خودش نتکاند چون کلمات عاشقانه جزیی از روحش بود.حالا تمام افکار عاشقانه اش ،تمام احساسات پاکش جزیی از روحش شده بودند،حتی آن کلمات و الفاظی که از تو نوشته بود ،شده بود قسمت های کوچکی از روحش!هیچ چیزی از قلم نیفتاده بود حتی نقطه های خیلی دوستت دارم . وقتی مُرد ،بیدار شد !انگار مدت ها منتظر این لحظه باشد ،تا بیدار شد چشم هایش سراغ تو را گرفت. با یاد تو می خوابم در خواب تورا بینم از خواب که برخیزم‌ اول تو بیاد آیی. اولین چیزی که یادش آمد تو بودی . آدم ها آمدند ،او را بردند غسلش دادند ،کفنش کردند ،نمازش را خواندند و تا قبر مشایعتش کردند اما حواس او پیش تو بود ! وقتی داشتند تلقینش را می خواندند به اسم تو که رسید از گوشه ی چشمش اشکی قِل خورد و افتاد روی خاک. اسمع افهم یا عاشق ابن فلان. لحد را که گذاشتند ،خاک را که ریختند پشت پنجره ی قبرش چشم براه تو بود ،داشت باران می زد و او صدای شالاپ و شلوپ کفش آدم هارا می شنید که داشتند از روی قبرهای آب گرفته میگذشتند. دل توی دلش نبود. قبر آدم های عاشق حکایتش با بقیه فرق دارد ! حساب قبر عاشق نه روضة من ریاض الجنة بود و نه حفرة من حفر النیران(قبر باغیست از باغهای بهشت یا حفره ای از حفره های جهنم)!!!عاشق را چه به این حرف ها.وقتی با یک‌کوله بار پر از دوستت دارم از راه رسیده باشد و منتظر تو باشد. سرد بود ،باران زده بود .خاک نمور بود و باران نفوذ کرده بود .نفسِ روحش توی سینه حبس شده بود !نگران بود نیایی.جانش به لبش رسیده بود . توی آن تاریکی زیر لحد و خاک نمور و کفن خیس یک آدم بیدار، منتظر نشسته بود . تا بیایی و با خودت او را ببری همانجا که بقیه ی دلسپرده ها را بردی. وقتی آخرین عابر از روی قبر های آب گرفته‌ گذشت،وقتی باران نم نم می زد و آرام توی خاک سرد نفوذ می کرد احساس کرد سر انگشتهای دستش گرم شده .بعد گرما تمام ذرات روحش را پر کرده بود ،اینها عوارض خوش بیداری بود .چیزی توی قلبش داشت جوانه می زد ،بوی تو می آمد. اشم رائحة یوسفی و کیف شمیم. بوی تو تمام قبرش را پر کرده بود و داشت از منافذ خاک بیرون می زد. راستی راستی آمده بودی . بغضش شکست. این هم از عوارض بیداری بود. وقتی تو رسیدی نتوانست چشم از چشم هایت بردارد! از چشم‌هایت ... «السلام علیک یاابو تراب» دستت را به سمتش گرفتی و همانجا توی چشم‌هایت غرقش کردی و با خودت بردی همانجا که دلسپرده ها را برده بودی. اینها همه از عوارض بیداریِ عاشق بود.
سلام و عرض ادب داستان فروغ قسمت ششم تقدیم حضورتون🌷
داستان فروغ خانم قسمت شیشم خانم دوسی با خانم حسینی هماهنگ کرده بودن برای جلسه ی دوم. کلی هم سفارش کرده بود که زودی از حجره برگردیم .اشتیاق عجیبی داشتم برای دیدن خونواده ی حسینی ، زندگیشون آرامش قشنگی داشت. توی راه بحث و گفتگو شد که چه گلی بخریم ،خانم دوسی می گفت: ننه گل جدید بخریم ،حاج حبیب با خنده می گفت : بابا امیر روز درختکاری نزدیکه برو نهال نارِنج بخر ببریم ،بعدا خاطره میشه،دوسی که جدی گرفته بود می گفت :ووی خااااک عالم ،بجای گل، درخت ببریم خواسگاری ؟ میخوی تا بجای شیرینی کولوچه مسقطی بیگیریم چطوره؟ حاج حبیب می گفت :زِلیبی(زولبیا) رژیمی هم خوبه! خانم دوسی گفت:من که می دونم شمو شور شکم خودته میزنی اصلا هرچی امیر خودش انتخاب کرد بخره.بعدم گفت:ننه ساقه عرووس بیگیر.حاج‌ حبیبم همونجوری که داشت می خندید گفت:چقدم گذوشتی خودش انتخاب کنه. خلاصه با یه دسته گل مریم و یه جعبه ساقه عروس رسیدیم در خونه ی آقای حسینی. بعد از سلام احوالپرسی و خوش و بش،منو مریم رفتیم توی اتاق آقای حسینی تا صحبتامونو تکمیل کنیم،نشستم روبروی تقویم تاریخ حسینیا.فروغ السادات توی قاب داشت نگاهمون میکرد. احساس می کردم داره با دقت حرفامونو گوش می کنه.حرفایی که‌ پایه های یه عمر زندگی مشترک بود! مریم سوالاتشو روی کاغذ نوشته بود ‌.از اینکه وقتی عصبانی میشی چیکار می کنی تا شیوه ی مدیریت دخالت دیگران و تربیت بچه و...منم سوالامو پرسیدم .وقتی صحبتامون تمام شد به مریم گفتم یه کم درباره ی فروغ السادات بگین .اون دفعه گفتین زندگی پر فراز و نشیبی داشته... مریم خندید و گفت تاریخ دوست دارینا!!این عکس مال اوایل دوره ی کشف حجابه ،اینا اصلا از در خونه بیرون نمی رفتن که مورد تعرض و توهین امنیه قرار نگیرن،بذارید بگم بابام براتون بگن حسابی درین مورد حرف برای گفتن دارن! بعدم همونطوری که از در اتاق بیرون میرفتیم رو به آقای حسینی که گرم صحبت با حاج حبیب بود گفت:باباجون برای آقای سیفی داستان فروغ الساداتو بگید ،دوست دارن بدونن. حاج حبیب گفت: شما صحبتاتون‌ تموم شد به سلامتی؟منم‌همونجوری که داشتم می نشستم کنارشون گفتم :رسیدیم به قسمتای تاریخیش گفتن برید از آقای حسینی بپرسید! آقای حسینی گفت در خدمتم بفرمایید: گفتم عکس مرحوم فروغ السادات خانم خیلی برای من آشنا بود ،مریم خانم گفتند زندگی پر فراز و نشیبی داشتن و منم خواستم بدونم داستان چی بوده؟ آقای حسینی گفت ایشون مادر مادربزرگم بودند . سر ماجرای کشف حجاب هفت ، هشت سال خونه نشین میشه و با اینکه خیلی دوست داشته درس بخونه اما محروم میشه.دوره ی پهلوی اول خفقان شدیدی بود ،خانمای چادری رو تعقیب می کردن و چادر از سرشون بر می داشتن.امنیه ها اونقدر اختیارات داشتن که میرفتن تو خونه ی مردم و با خشونت از صندوقخونه هاشون(پستو) چادرارو جمع می کردن.فروغ السادات از اتفاقات اون سال ها کلی دست نوشته داره که کم و بیش داریمشون.اون سال ها خانمایی که حجاب براشون اهمیت داشته تحت فشار روانی شدید بودن.یه مدت قبل ماجرای کشف حجاب نامزدی می کنن ،اما قسمت نمیشه و به هم نمیرسن .به اینجای داستان که رسیدخانم دوسی گفت امیر جون ننه چقدر شبیه زندگی خدابیامرز آقو کمالیمه! گفتم : چند روز پیش تو عکسای قدیمی خانم دوسی یه نامه ی عاشقانه پیدا کردم از جد دوسی خانم‌،اونم مربوط به همون سالای کشف حجابه ،برای نامزدش سادات خانم نوشته بوده ،که البته هیچ وقت به دستش نمی رسه.. آقای حسینی تا این لحظه با تعجب به صحبتای من گوش میداد ،ازم پرسید نامزدشون کی بوده؟ خانم دوسی گفت: خدا رحمتش کنه فروغ السادات سعادت .... اسم آقو بزرگوی ما هم کمال آقوی سیفی شیرازی بود. توضیحات خانم دوسی که به اینجا رسید آقای حسینی با چشمای متعجب از پشت شیشه ی عینک گرد با اون صورت تکیده رو به دوسی گفت: یعنی شما نوه ی آقا کمالین؟ خانم دوسی هم با افتخار گفت:ها بله،شمو حتما میشین نبیره ی سادات خانم ؟ آقای حسینی هنگ کرده بود ،حاج حبیب با خنده گفت: قدرت خدا!!!عین تو فیلما شد!!! اشک تو چشای خانم دوسی حلقه زد !گفت:از همون شب ولیمه ی حاج حبیب که مریم جونِ دیدم به دلوم نشست !نگو سلیقه ی منو آقا کمالیم عین همه. اینا نشونه هست آقوی حسینی .اگر قابل میدونین اینا هم که دارن با هم صحبت می کنن یه آزمایشی برن و عقد موقتی بخونن .آقای حسینی گفت :راستش برای منم عجیبه،دو نفر میخواستن باهم ازدواج کنن نشده حالا چند نسل بعد دوباره همون قصه داره تکرار میشه.ان شاالله خیره .من امشب با مریم خانم و مادرش صحبت می کنم و خبر نهایی رو به شما میگم. موقع خداحافظی به آقای حسینی گفتم‌:میشه دست نوشته های سادات خانم و نامه هایی که به آقاکمال نوشته رو بدید منم بخونم ،خنده پهنای صورتشو پرکرد و گفت: چیه امیر آقا میخوای ایده بگیری؟ بعدم گفت چند لحظه صبر کنید میارم خدمتتون.چند دقیقه ای طول کشید تا برگشت ،بایه جعبه ی چارگوش چوبی (پایان قسمت شیشم)
سلام و عرض ادب قسمت هفتم داستان فروغ تقدیم حضورتون💐
قسمت هفتم شب بعد از شام رفتم تو اتاقم پشت میزم نشستمو جعبه ی چوبی رو باز کردم،بوی چوب و بوی کاغذ کهنه فضای جعبه رو پر کرده بود ، سَرَمُو کردم توی جعبه و چند بار نفس عمیق کشیدم،نامه ها با ظرافت خاصی و به شکل باز و بدون تاخوردگی توی جعبه چیده شده بود ،بین نامه ها کاغذای تیٖشو گذاشته شده بود که پیدا بود هدف از این کار کم شدن تماس کاغذا باهم واحتمالا حفظ کُهنِه نامه ها بوده.نامه ی اولو اُوُردَم بیرون و صاف گذاشتم روی میز ،آقای حسینی سفارش کرده بود موقع خوندن نامه توی دستم نگیرم و روی سطح صاف بذارم که به بافت نامه آسیب نرسه.خَطْ ،خَطِ آقا کمال بود با جوهر آبی شبیه خط همون نامه ای که تو چمدون عکسای خانم دوسی پیدا کرده بودم. شروع کردم به خوندن نامه: هُوَالٰحَیُ الَذیٖ لا یَمُوت نور چشمانم فخر النسوان ،خانم فروغ السادات قربانتان بروم. پس از تقدیم سلام وعرض دلتنگی ،چنانچه از سر لطف جویای احوال کمال باشید ملالی نیست جز دوریتان که آرزو می کنم این لیله ی دلتنگی به فجر صادق وصل متصل شود و کمال ناگزیر نباشد دلتنگی اش را برایتان بنویسد. شب جمعه ای که گذشت با عده ای از رجال و اصحاب فرهنگ و اصناف به مدرسه ی شعاعیه دعوت شدیم که ای کاش هردو پایمان قلم می شد و نمی رفتیم! گویا شاه قداره کِشِ پهلوی خواب های شومی برای نسوان دیده . آن شب در حضور وزیر معارف اصغرخان حکمت و در مقابل چشمان رجال و حضرات عده ای از دخترکان جوان بر روی سِن آمده و به ناگاه بُرقع از روی برگرفته و با چهره ای باز و گیسوانی نمایان، به تَرقّص و پایکوبی مشغول شدند.کمالتان به همراه برخی رجال به نشانه ی اعتراض مجلس را ترک کرد هرچند بنظر می رسد این تحرکات شنیع مطلع حوادث سختی باشد و تصمیم شاه برای کشف حجاب جدی . غرقِ نامه ی آقاکمال بودم که خانم دوسی در زد و گفت امیر ننه بیداری؟گفتم بله بفرمایین،خانم دوسی در حالی که گل از گلش شکفته بود اومد تو اتاق و گفت: ننه خانم حسینی زنگ زد گفت مشورت کردن باهم برای آزمایش و صیغه،موافقن. گفتم:خوش خبر باشین . خانم دوسی گفت:ننه ان شاء الله هماهنگ کن صیغه تُونـِ آقوی حدائق بُوخُونَنَ.بعد با صدای لرزون گفت ،ننه نَفَسِش حقه. گفتم : ان شاءالله،ان شاءالله. اشک تو چشمای خانم دوسی حلقه زده بود و همونجوری که دستش روی دستگیره ی در اتاق بود داشت با چشمای گِردش منو نگاه می کرد،احساس کردم میخواد گریه کنه.رفتم گرفتمش توی بغلم ،زد زیر گریه.... گفتم دوسی جون چیه؟چِروُ گریه می کنی؟ همونجوری که گریه می کرد با صدای مبهمی گفت: ننه جای بابات و مامانت خالیه قربونت برم.و بعد همونجوری که دست منو گرفته بود اومد و لبه ی تخت نشست و ادامه داد: تصدقت بشم ننه نمیدونی چه حالیه بَرُی نَوَت بِری خواستگاری اما پسر و عروست نباشن... کاش اونا بودن امروز میدیدن قصه ی آقُو کمالیم به کُجُو رسیده ... بعدم همونجوری که داشت اشکاش میومد پایین با خنده ی ریزی گفت:ننه زندگیت شده عین تو فیلما... خدا آقامِه بیامرزه همیشه از قولش میگن خدا حاجت هیچ مسلمونی رُو رد نمی کنه اگه مانع اجابتی در کار نباشه،یا همی دنیا به پاش میریزه یا بَرَش نگه میداره...آقام خودش دوس داشته با اینا که سادات بودن وصلت کنه اما تقدیرش نبوده می بینی ننه !خدا بَرَش نگهداشته امروز دادَتِش دسـِ تو. مریم دعای مستجابه آقو کمالیه ننه...همونجوری که حرف می زد دستشو توی دستم گرفتمو انگشتای لاغرشو لمس می کردم. تمام این سال ها من جلوی چشمشون بودم و خدا می دونه چقدر از درون سوختن و تو خلوتشون اشک ریختن. بهش گفتم دوسی خدا رحمتشون کنه، همه شون الان دارن مارو می بینن و میگن نیگا زندگی امیر عین فیلمااااا. دوسی هم یه کم خندید و گفت پاشم ننه برم بخوابم نمازُم قضا میشه،خوشبخت شین.مریم به دِلُوم نِشِسه . تا دَرِ اتاق باهاش رفتم اونم رفت که بخوابه. دیر وقت بود اما کنجكاوی نمیذاشت بخوابم ،برگشتم پشت میزو نامه رو از سر گرفتم: در این واقعه اگر مرد مسلمانی خون گریه کند رواست که شاه بی غیرت چادر چاقچور را مانع ترقی نسوان دانسته و به نام تجدد خواهی حجاب از سر نوامیس مسلمین برداشته است.از برخی رجال ذی نفوذ با خبر شدم که قرار است در بدو امر این داستان از کشف حجاب مدیره های دبستان و محصلات آغاز شده و بعد به سایر نِسْوان برسد،بگذریم. خاطر معطرتان را با این مرسله مکدر کردم ، حی لایموت شاهدست که در این حوادث شما دائما در خیال کمالید وکمال نگرانتان. خصوصا که بعد از ماجرای مدرسه ی شعاعیه، شاه علیه اللعنه در پایتخت مراسم مشابهی برگزار نموده و نسوان و محارم دربار را بدون حجاب علنا به نمایش سایرین گذاشته. کلام به درازا کشید . فدوی واهالی امارت سیفی علی الخصوص ،والده و همشیره ها جهت نزول اجلال آن سلاله ی سادات لحظه شماری نموده و از شوق رویتان سر از پا نمی شناسیم. خاطر عاطرتان همیشه با من است تصدقتان کمال
سلام و عرض ادب قسمت هشتم فروغ خانم تقدیم حضورتون....
قسمت هشتم صبح زود با خانم دوسی رفتیم دنبال خانم حسینی و مریم برای آزمایش خون.قطره های بارونِ نشسته بود روی شیشه ی ماشین اما نه اونقدر که جلوی دیدمو بگیره.یه کم دلشوره داشتم که یه وقت آزمایشمون مشکل پیدا کنه اما به خودم امید می دادم که این همه نشونه تا حالا دیدی که دست خدا توی این داستانه،نگران چی هسی؟ شیشه هارو دادم پایین . هوا،هوای بهار بود و آخرای زمستون .سرد نبود اما بارون میزد، گرم نبود اما شاخه ی درختایی که به شکوفه نشسته بود از بالای دیوارای کوتاه باغات قصرالدشت پیدا بود و نوید تموم شدن زمستونو می داد. خانم دوسی داشت به خانم حسینی می گفت: خانم امسال گندم سبز کردم یکی ام بیشتر به نیت مریم عروس ،ان شاء الله میارم منزلتون. خانم حسینیُ مریَمَم با ذوق تشکر می کردن .فرصتُ غنیمت شمردمو به مریم گفتم : مریم خانم اوضاع گلخونه چطوره؟ مریم گفت:الحمدلله خوبه هفته ی گذشته درگیر گلا بودم ،خاکشونو تقویت کردم ،بعضیاشونو قلمه کردم ،هیچی دیگه.گل و گیاه نسبت به صاحبشون واجب النفقه هسن ،باید بهشون رسیدگی بشه به خاکشون ،گلدونشون ،مریض شدنشون...گاهی یه گیاه خیلی ارزش مادی نداره اما وقتی مریض میشه مثلا قارچی میشه باید قارچ کش تهیه کنم که از خود گل وگلدونش گرونتره .البته اینا تکثیر میشن و ارزشمنده و برای من کسب تجربه هس. پرسیدم چیا دارید؟ گفت:از خونواده ی شمعدونیا عطری و رونده و شمعدونی ایرانی در رنگای مختلف ،پیچ امین الدوله ،شاپسند،رز مینیاتوری ،یاس رازقی و شیرازی ،پیله آ،داوودی،انواع پوتوس.. گفتم:لازم شد حتما بیام گلخونه تونو ببینم... غرق در همین صحبتا بودیم که رسیدیم مرکز آزمایش خون. خورشید وسط آسمون بود اما بارون داشت نم نم می زد. حال روزای آخر زمستون شیراز حال دل آدم عاشق بود،از بس نوسان داشت ،نزدیک بازار که هوا گرم تر بود بعضی درختای نارنج غرق بهار بودن،بوی بهار غوغا می کرد،تا اردیبهشت توی اکثر محلات و کوچه پس کوچای شیراز این عطر و بو رهگذرارو مدهوش می کرد... آزمایشو دادیمو برگشتیم.خانم حسینیو مریمو رسوندیم و رفتیم سمت خونه.تو راه خانم دوسی می گفت ننه مریم خیلی با حجب و حیا رفتار می کنه ،عروسایی که اومده بودن آزمایش فک میکردن همه محرمن،از همون دم در آسیناشون روفته بودن بالو،مریم بنده خدا مأخوذ به حیا خیلی رعایت کرد کسی رنگ آسینشم ندید!! خدا حفظش کنه حتما فروغم همیجوری بوده که آقام ایقدر دوسش میداشته.... از صحبتای دوسی توی دلم امید جوونه می زد. دوسی رو هم رسوندم خونه و رفتم سمت بازار،صدای اذون که بلند شد نزدیک مسجد وکیل بودم ،فرصتو غنیمت شمردمو رفتم اونجا نمازمو بخونم. من اونجا زیاد رفته بودم اما این بار حس و حال متفاوتی داشتم! نامه های کمالو فروغ منو برده بود به گذشته،انگار این نوشته ها اومده بود برای من هویت تاریخی شیرازو زنده کنه.انگار یه شاهد عینی از دل تاریخ اومده بود و داشت حوادث اونروزارو برام تعریف می کرد.کمال آقا نوشته بود که فردای ماجرای کشف حجاب مدرسه ی شعاعیه، توی مسجد وکیل مردم و علما جمع شدن.میون همهمه ی مردم ،آقاسید حسام الدین فال اسیری از علمای بزرگ شهر از منبر بالا رفت،مردم باور نمی کردن کاری که پادشاهای قاجار جرات نکردن از ترس علما و افکار عمومی اشاعه بدن حالا رضا شاه نرم نرمک داره انجامش میده.منبر آقا حسام الدین فال اسیری با اعتراض به شاه که تموم میشه امنیه ها میزین توی مسجدو دستگیرش می کنن.رضاخان با خشونت خاصی که داشته هرجا علما اعتراض می کنن باهاشون برخورد می کنه و اونارو زندونیو تبعید می کنه.... مردم ناباورانه شاهد از دست رفتن حیثیت و اعتقاداتشون بودن!مسئله ای که ریشه تو قرآن داشت از نظر رضا خان مانع پیشرفت و ترقی زنای جامعه محسوب می شد!ارمغان کشف حجاب برای خونواده های مذهبی چیزی جز ترک تحصیل دخترا و خونه نشین شدن زنا نبود،و این همون ترقی و پیشرفتی بود که رضاخان از تنها سفر خارجیش به ترکیه برای زن ایرانی سوغات آوورده بود. و فروغ الساداتم یکی از دخترایی بود که بخاطر همین ماجرا ترک تحصیل کرد و سالای زیادی نتونست از در خونه پاشو بیرون بذاره. امنیه ها با خشونت هر جا دختر و زن محجبه ای میدیدن چادر و روسری از سرش می کشیدن . رضا خان میر پنج با خشونت علیه زنا میخواست بهشون آزادی بده و باعث ترقیشون بشه
بعد از نماز اومدم بیرونو توی رواق روبروی حوض نشسم.امنیه ها سید حسام الدین رو دست بسته از بین جمعیت برده بودن بیرون!مردم پراکنده شدن مستاصل و بلاتکلیف.کمال همونجا نشسته بود،نزدیک حوض،صورت فروغ منعکس شده بود توی آب حوض!هر از گاهی باد می زد و سطح آب موج بر می داشتو صورت فروغ تو موجا ناپدید می شد. نگین خونه ی سعادت چند روزی از کمال بی خبر بود!نه دست خطی نه چیزی. آخر سر بابای فروغ بعد از پرس وجو باخبر شد که کمال توی یکی از کوچه پس کوچه های نزدیک بازار با امنیه هایی که میخواستن با کتک و درگیری چادر از سر دوتا زن جوون بردارن درگیر میشه و کار بجای باریک می کشه و کمال امنیه هارو که میخواستن دستگیرش کنن مضروب می کنه و بعدم فرار می کنه و ازونجا کسی خبری از کمال نداشته.بعضی گفته بودن کمالو دیدن که تیرخورده . از دست نوشته های فروغ پیدا بود که مدتا چشم انتظار کمال بود.غروبا روی پله های ورودی خونه زیر درخت یاس همونجا که با کمال عکس گرفته بود می نشست و بیاد روزایی که با هم قدم زنون میرفتن آسونه اشک می ریخت. نامه های فدایت شوم کمالو می بوسید و برای چندمین بار میخوندشون . دست نوشته ی آدمایی که بخاطر حفظ اعتقاداتشون از تحصیل و زندگی عادی وهمه چیز محروم شدن
قسمت آخر داستان فروغ خانم تقدیم‌حضورتون
قسمت آخر داستان فروغ خانم از راه مسجد رفتم تیمچه.حاج‌حبیب منتظر بود.تا منو دید گفت نخسته امیر خان! چکار کردین بابا؟ گفتم سلام حاجی هیچی منتظر جوابیم تا خدا چی بخواد. گفت انشالا خیره ... گفتم انشالا. مشغول کارای عقب افتاده ی حجره شدم ،چند قلم از مفرده ی ادویه ها ناقص بود یا اصلا نداشتیم یا آسیاب نشده بود.دست بکار شدم . زنیون هایی که حاج حبیب تمیز کرده بود رو ریختم توی آسیاب و درشو چفت کردم.دکمه ی قرمزو زدم ! چرخش تیغه وپودر شدن زنیون ها رو حس می کردم ،از کنار در آسیاب گَرد زنیون با فشار بیرون می زد و میرفت توی دماغم. عطر تندش همه ی حجره رو پر کرده بود.بعد از زنیون نوبت گل بود . تا مفرده ها آماده بشه و کسری هارو سفارش بدیم بعدالظهر شده بود ،دم عید بود وبازار غلغله. غروب خورد و خسته رسیدیم خونه .دوسی تا ریخت و قیافه ی مارو دید گفت کلم پلو گذوشتم با سلاد آبغوره(سالاد شیرازی)، خودشم نخورده بود ،منتظر مونده بود تا ما برسیم. عطر کلم پلو کل خونه رو برداشته بود،با اینکه مجموعا عطر کلم پلو بود اما میشد جزییات بورو تفکیک کرد!بوی کلم ،بوی ترخونی ،بوی کوفته.بوی سالاد ! بوی سفره ی دوسی. آخر شب نشستم پای جعبه ی نامه ها،یه عود صندل روشن کردمو گذاشتم تو عود سوز ،دوتا نامه ی آخر نامه های فروغ بود .بدون مقصد،بدون گیرنده ای به اسم کمال. روزهاپشت سر هم می گذشت اماکسی خبری از کمال نداشت ،آقای سعادت پدر فروغ وقتی دیدغیبت کمال طولانی شده و مدت صیغه ی محرمیت تمام شده با فروغ حرف زد و گفت ممکنه هیچوقت خبری از کمال نشه وراضیش کرد که به خواستگاری طلبه ی جوونی که از سادات خوش سابقه و‌مومن شیراز بود جواب مثبت بده و فروغ رفت پی بخت و اقبال خودش. نامه ی آخر با نامه های قبل فرق داشت هر چند که باز بدون مقصد و‌گیرنده بود،هم رنگ جوهر و هم جنس کاغذ!اما خط خط فروغ بود! هو الحی الذی لایموت امروز شنیدم آقا کمال سیفی در صحت و سلامت کامل در نجف اشرف به سر می برد،او‌ بعد از درگیری با امنیه ها و مضروب کردن آن ها از مملکت خارج شد و به عتبات پناه برد. هرچند که امروز نه نامی و نه نشانی از رضا خان باقیست اما این آوارگی ها و این مقدرات، باقیات غیر صالحاتیست که تا ابد بر پیشانی او خواهد ماندو حساب و کتاب او با حضرت حق جل جلاله است. فروغ السادات سعادت پرور شهریور ۱۳۲۰ عود به نیمه ی راه رسیده بود و میسوخت : بیچاره لیلی .... بیچاره مجنون... خاطرات ناتمام فروغ و دعاهای هفتاد سال پیش کمال پیش خدا گم نشده بود و حالا امید ازحجره ی حاج حبیب جوانه زده بود وقد کشیده بود به حجره ی فرش رسیده بود و دست تقدیر حاج رسولو کشونده بود به ولیمه ی عتبات حاج‌ حبیبو ،فروغ نه ببخشید مریم، چشمای دوسی رو گرفته بودو... عطر گلخونه ی مریم‌ وقتی جواب آزمایشگاهو گرفتیم تو کل خونه ی حاج حبیب پیچید! دوروز بعد توی شبسون مسجد وکیل عاقد داشت عقد مارو میخوند : بِسمِ اللّه ِ الرَّحمنِ الرَّحيمِ الحمدُ ِلله الذی أحَلَّ النِکاحَ و حَرَّمَ السّفاحَ و الزِّنا، و اَلَّفَ بینَ القلوب بعدَ الفِراق و الشِقاق، و آنسَهُم بالرأفه و الصَلاحِ... اشک‌ چشمای دوسی رو پر کرده بود ،مریم‌کنارم نشسته بود و داشت قرآن میخوند، فروغ السادات داشت روی سرمون قند می سابید.وقتی مریم بله روگفت انگشتر دُر نجف دستم بودو کمال آقا هموجوری که لبه ی حوض نشسته بود داشت تو آب صافِ حوض به دعای مستجابش نگاه می کرد.