گفتم فلانی از چشمم افتاده!
بالبخند نجیبی گفت: خب برش دار فوتش کن بذارش سر جاش!
خدا یه عمره با ما همینکارو می کنه.....
دلنوشته های طیبه فرید
https://eitaa.com/tayebefarid
https://instagram.com/baghchekman?utm_medium=copy_link
«پسر نارنج و ترنج»
نمی دانم از زمانی که گلوله های سربی داغ، باغِ تنت را پر از گل های سرخ شمعدانی کرد تا زمانی که نیره سادات خودش را انداخته بود روی خاکت در قبرستان مسگرها چقدر طول کشید امادیدمت که توی مویرگ های تن دنیا حرکت داشتی! حرکت جوهری قرمز پررنگ.
آنروز صبح، ستون یخ زده ای که در جوخه ی اعدام تو را به آن بسته بودند، از خجالت آب شد و طنابی که تو را احاطه کرده بود، از غم جان سپرد.
از جای قطره های خونت داشت پیچ امین می رویید، بعدها عطرش هر غروب، عالمگیر می شد.
عین دختر نارنج و ترنج! که از قطرات خونش درخت ترنج سبز شده بود! دختر نارنج و ترنج افسانه بود اما تو، واقعیت داشتی! وقتی اولین جرقه های تبدیل و تبدّل را در دل مسیح ما روشن کردی. تو هنوز هم توی مویرگ های دنیا جریان داری.
عطر تو، بوی تو و چشم هایت توی عالم حرکت دارد، حرکت جوهری پررنگ!
تو نامیرایی! یادت هست گفتی:
«به خدا من چنان می میرم که داستان آمنّا برب الغلام زنده شود» و از هر قطره ی خونم یک پیچ امین بروید......
این غروب ها را می دیدی که عطر گل های پیچ امینت عالمگیر شده و من با هفت دهه فاصله، از تو می نویسم!!!!
طیبه فرید
دلنوشته های طیبه فرید
https://eitaa.com/tayebefarid
https://instagram.com/baghchekman?utm_medium=copy_link
در انـــدرون مــــن خستـــه دل نـــدانــــم کــیســت
کــــه مـــن خموشـــم و او در فغــان و در غوغاست…
دلنوشته های طیبه فرید
https://eitaa.com/tayebefarid
https://instagram.com/baghchekman?utm_medium=copy_link
یادداشت «مذهبی صورتی»
به قلم طیبه فرید
https://eitaa.com/tayebefarid
«مذهبیِ صورتی»
اصطلاح مذهبی صورتی عبارتیست که به تازگی وارد گفتمان و محاورات رسانه ها شده است ، کلید واژه ای که تولید و جعل آن ایده خوبیست در راستای تفکیک تفکر « اسلام مالی» کردن رفتارها و وقایعِ بی معیار از خط اسلام مبتنی بر جهانبینی معیارمند و اصیل. تفکری که می خواهد محل وفاق حق و باطل باشد البته چراغ خاموش در راستای تامین منافع صاحبان خود .قرائتی متفاوت از مذهبی بودن و امروزی بودن.این اندیشه با سیاست یکی به نعل و یکی به میخ می کوشد حتی الامکان همه را از خود راضی نگه دارد. ملتزمین به این مرام خدا و خرما را با هم می خواهند و برآوورد می کنند که چطور موقع حوادث حساس، فاز روشنفکری بگیرند که نه سیخ بسوزد و نه کباب، تجربه نیز نشان می دهد موقع بحران و فتنه نمی شود روی همتشان حساب کرد چرا که عموما عبارات اپوزوسیون را به سبک کاسه ی داغ تر از آش و باپرستیژ منتقد مذهبی تکرار می کنند.نکته ی قابل تامل اینکه مذهبی های صورتی بر گزاره ی دینی بودن اصرار دارند و تلاش می کنند با ضرب و زورِ واژه ها، تفکر خودشان را به اسلامی بودن مستند کنند، غافل از اینکه دُم خروس این دوگانگی، بالاخره یکجایی بیرون خواهد زد.گفتمان انتقادی مذهبی های صورتی با ادبیات ضد انقلاب مو نمی زند و گاهی به شیوه ای افراطی از آن ها نیز جلو می زند و با عنصر زمان نشناسی آب به آسیاب جنگ روایت های خصم می ریزد. کلید واژه ی مذهبی صورتی شرح حال کسانیست که معرفت شناسی معیار را از منظومه ی زیستی خود حذف و جای خالی آن را با بلای خانمان سوز تفسیر به رأی پر کرده اند.
امیر بیان در باب صفات منافقین فرمودند:
«كَثرَةُ الوِفاقِ نِفاقٌ ، كَثرَةُ الخِلافِ شِقاقٌ
موافقتِ زياد [نشانه] نفاق است؛ مخالفتِ زياد [نشانه] دشمنى است»
این خصوصیت از ویژگی های منافقان است که در موضع موافقت یا مخالفت خود با رویدادها معمولا دچار افراط و تفریط هستند. یا زیادی مخالفت می کنند یا زیادی موافقند که هر دو نوع این رفتار گویای طبع نا متعادل این افراد است. مزاجی دو گانه و در رفت و آمد، خصلتی که دائما بر این حال نمی ماند و عاقبت هزینه ای که باید در مسیر حق می شد را در راه باطل تلف می کند. بی شک پایان راهی که مذهبی های صورتی در طلب آن هستند چیزی جز انحراف از صراط مستقیم نیست. وقتی اوج همت انسان حفظ مخاطب و شرایط موجود به قیمت گزافِ کمرنگ نمودن حقیقت باشد.
طیبه فرید
دلنوشته های طیبه فرید
https://eitaa.com/tayebefarid
*مجلهی #افکار_بانوان_حوزوی وابسته به تحریریه تولید محتوای بانو مجتهده امین است.
🔻سردبیر مجله
@salehi6
🔺دریافت یادداشت بانوان
@mohabAli
https://eitaa.com/joinchat/666566766C3a95d83645
حلول ماه نو و عیدتون مبارک🌹
https://eitaa.com/tayebefarid
https://instagram.com/baghchekman?utm_medium=copy_link
محبوب من!
شیشه ی بی سر عطر سیب من!
خدا خودش نمک نام تو را ریخت در شب های مهم سال تا آن ها که بویت را نمی شنوند از خاطر عاطرت بی نصیب نمانند. تا فراموشمان نشوی.
شامه هایمان پر از بوی گناهست وگرنه بوی سیبت عالم را پر کرده...
دلنوشته های طیبه فرید
https://eitaa.com/tayebefarid
https://instagram.com/baghchekman?utm_medium=copy_link
«با خون دل نوشتم»
متلاطم بود، نان شبش را بخاطر ارادتش بریده بودند! از وقتی معلوم شده بود کدام طرفیست. آمده بود پیش امام و سر گلایه را باز کرده بود.
گفتم امام!
چه عبارت پر حسرتی! آدمی یاد نداشته هایش می افتد! نداشته ای که اگر می داشتش زندگی اش زیر و رو می شد! به خدا وقتی این ها را می شنوی توی دلت می گویی چرا حالا بدنیا آمده ام؟! چرا اینجا؟!
چرا هر چه می خواهم همه چیزم را فدای او کنم آب از آب تکان نمی خورد! چرا برایشان نمی میرم و تمام نمی شوم؟! عجب زیست بی خاصیتی وقتی هیچ چیزت برای او نیست!!!!
گفتم امام!!!
آمد جلوی او که جانم فدای تک تک نفس هایش باد ایستاد و با دلخوری گفت:
«آقاجان! من را به جرم محبت شما از کار بی کار کرده اند، الان مدتیست حقوق ندارم! تقاضا می کنم وساطت کنید، با خلیفه حرف بزنید و قانعش کنید به من ظلم نکند!!!! من را از نان خوردن نیندازد!»
پیش خودتان نگویید عجب آدم بی معرفتی بود!
مگر برق چشم های امام هادی را ندیده بود! بینی کشیده و مهتاب صورت گندمی اش را وقتی می خندید!؟
همه ی سرمایه ی عالم در مقابلش نشسته بود، با این همه نگران چه بود؟
مگر نمی دانست آسمان به احترام قد و بالای متعادل او روی سر زمین سنگینی نمی کند؟ مگر نمی دانست ابرها با اجازه ی او می بارند و شب و روز به اشاره ی چشم هایش سپری می شوند!!!!!! انگار نمی دانست! انگار یکبار هم به گوشش نخورده بود:
آنان که خاک را به نظر کیمیا کنند
آیا شود که گوشه ی چشمی به ما کنند
که بعد با یقین نتیجه بگیرد که:
دردم نهفته به ز طبیبان مدعی
باشد که از خزانه ی غیبش دوا کنند
حافظ کجا بود!!!!!!
امام لبخندی زد و گفت: نگران نباش حق تو را می دهد و خدا می داند آن لحظه پشت حروف و کلمات، زیر بار آهنگ غریبانه ی کلامش داشت می شکست!
به شب نرسیده فرستادگان متوکل پاشنه ی در خانه اش را از جا در آورده بودند، که بیا خلیفه سراغت را می گیرد!!!
با عجله خودش را رساند به بارگاه خلیفه!
متوکل با خنده آمد به استقبالش و گفت:
من بیاد تو نبودم، تو چرا یادی از من نکردی؟!
شاید در این دستگاه حساب و کتابی نداری که یادی از من نمی کنی!!!
ومرد بلافاصله گفته بود نانش را بریده اند!!!!
متوکل هم دستور داد دوبرابر مقرری ماهیانه اش، حقوق دریافت کند و تمام!
تصور کرده بود امام وساطت کرده و متوکل را قانع کرده!
او مصداق واقعی آرزوهای من و شما رادیده بودو نشناخته بود!او نمی دانست دل حتی اگر دل متوکل باشد متعلق به خداست، ملک خداست و خدا قدرت تصرف در دل های سیاه و سفید را در اراده ی امام جاری کرده!
او حتی نمی دانست خلیفه و تمام خدم و حشمش ریزه خور خوان امامند.
فاصله ها آدم را بیچاره می کند!آه از این بحران عمیق!
خدایا! چرا حالا؟ چرا اینقدر دیر!
آنقدر فاصله ها زیاد بود، آنقدر جماعت ولی نشناس شده بودند، که در حالی که بین مردم نفس می کشید زیارت جامعه را نوشت! انگار نگران ما بود
داشت می دید که فاصله ها آدم را بیچاره می کند...
روحی فداک.
طیبه فرید
دلنوشته های طیبه فرید
https://eitaa.com/tayebefarid
https://instagram.com/baghchekman?utm_medium=copy_link
:
"رغم كل شيء نقولهُ أو نكتبهُ
يبقى في القلب أشياء أكبر من أن تقال"
به رغمِ هر آنچه که میگوییم یا مینویسیم
در قلبمان چیزهایی باقی میمانند که بزرگتر از آن هستند که گفته شوند...
محمود درویش
دلنوشته های طیبه فرید
https://eitaa.com/tayebefarid
https://instagram.com/baghchekman?utm_medium=copy_link
شهر در خواب فرو رفت و شب از نیمه گذشت
آن که در خواب نشد چشم من و یاد تو بود...
دلنوشته های طیبه فرید
https://eitaa.com/tayebefarid
https://instagram.com/baghchekman?utm_medium=copy_link
«مراحل»
حال عاشق دیدنیست!
کسی که سال ها با ابوذر مانوس بوده و حالا چشمانش علی را دیده !!!
بی شک چشمی که علی را دیده باشد از ابوذر عبور می کند.
ابوذری که از خودش عبور کرد و در علی محو شد. خواهی نخواهی گذر آدمی اگر به ابوذر افتاد، عاقبت به علی می رسد....
دلنوشته های طیبه فرید
https://eitaa.com/tayebefarid
https://instagram.com/baghchekman?utm_medium=copy_link
«معطرجات»
استاد خوش ذوقی دارم، می گفت آدم ها بو دارند! منظورش عطر و ادوکلن و این ها نبود،منظورش یک عطر ماندگار تر و بهتر بود.می گفت کمی بهشان فکر کنی با بینی دلت می توانی بفهمی عطر متفاوتی دارند. راست می گفت!حافظ هم توی شعرهایش ازین حرف ها زده!
«من که باشم که بر آن خاطر عاطر گذرم!!!!»
حافظ حتی با خاطرات آدم ها عطر بازی می کرده!
من خودم دیدم یکنفر بود که بوی کاغذهای کاهی کتاب فارسی چهارم دبستان دهه ی شصت می داد،بوی نم روی علف جنگل های گیلان ،توی شعر باز باران.... دوست داشتم ورقش بزنم و صفحاتش را بو کنم. خوش به حال گلچین گیلانی که می توانست بوها را بنویسد.
یکی دیگر بوی عود سیب و دارچین می داد،حتی دودش هم پیدا بود،وسوختن وکوچک شدنش، داغی خاکستر های تازه ای که از سوختنش ریخته بود پایین عود سوز هم پیدا بود،یکبار بهشان دست زدم،دستم سوخت...
یکی که آدم مقدسی بود، بوی عطر گلاب و زعفران حلوای خانم جان رامی داد که با سلام و صلوات پخته بود،شیرین بود و دلپذیر...از بوییدنش سیر نمی شدی حتی با نان سنگک!
بعضی ها هم قربان نبودنشان،اصلا نباید به بویشان فکر کرد،از بس مایه رنج و عذابند،تعدادشان خیلی چشم گیر نیست! بگذریم که بوها را نمی شود ندیده گرفت و بوی بد در اقلیت است و اصلا وسط عطر باران و عود و گلاب و زعفران آدم ازین حرف ها نمی زند!
نیک استادمان می گفت: دل، آدمِ با تجربه و معقول و وزینیست، دست کم نگیریدش.
آدم بودن دل را ببینید تا کارایی هایش را نشانتان بدهد. آن وقت به جز بوی آدم ها صدایشان را هم می شنوید! نه صدایی که از چیده شدن اصوات حروف است، صدایی که می گفت رساتر از این حرف ها بود، آدم های کر هم می توانستند بشنوند!و نه فقط صدای آدم ها را، حتی صدای اشیا و محیط را....
صدای پچ پج گلدان های شمعدانی لب حوض، گردش ماهی ها،روشنی،من،گل،آب.....
صدای باران و عود و حلوای خانم جان را.
صدای آویشن خشک توی شیشه، داخل کمد را.
صدای قاب های روی دیوار را.
صدای لباس های مرطوب و لرزان روی رخت آویزرا.
صدای آخرین کلمه های این متن را....
اینکه دل چه آدم پیچیده ایست!!!
طیبه فرید
دلنوشته های طیبه فرید
https://eitaa.com/tayebefarid
https://instagram.com/baghchekman?utm_medium=copy_link
«قهرمانان هنگ مرزی»
_سرجوخه، سرجوخه!!!!!
_چه خبره شهریاری؟
_قربان متفقین از نوار مرزی عبور کردند و کلبه ی چوبی رو هم پشت سر گذاشتند و الان به پل آهنی نزدیک شدند، چی دستور می دید؟
سرجوخه مثل فنر از جا پرید و با شهریاری چشم در چشم شد، خودش را رساند به تلفن و با عجله شروع کرد به گرفتن شماره ی مرکز!
اول تبریز و بعد تهران!
بناگوش سرجوخه پشت تلفن هر لحظه قرمز و قرمزتر می شد! طولی نکشید که با عصبانیت گوشی را کوبید روی میز.
صدای ضعیفی از پشت تلفن شنیده می شد:
«سرجوخه ملک محمدی، هنگ مرزی جلفا را بدون مقاومت تسلیم ارتش شوروی نموده و سریعا پادگان را ترک کنید».
بی توجه گوشی تلفن را روی میز رها کرد و رفت بیرون، هوای خنک سحر سوم شهریور که به صورتش خورد حالش جا آمد.نور ماه در بستر آرام ارس مثل آینه منعکس شده بود.
تصورش سخت بود! لبخند موذیانه سربازان ارتش سرخ و هنگ مرزیِ خالی از افسران و سربازان ایرانی توی ذهنش داشت جولان می داد. این ننگ در باورش نمی گنجید، اینکه وقتی متفقین از پل آهنی عبور کنند، پادگان خالی باشد و زاغه مهمات به تصرف دشمن در بیاید و پایشان برسد به تبریز، کوچه باغ های تبریز! زیر چکمه های دشمن!
سربازها را صدا زد، شهریاری و یکنفر دیگر را...
_آقایون، ارتش شوروی قصد اشغال کشور رو داره، این اشغال یعنی غارت تبریز، غارت تهران، یعنی ناموس من، ناموس شما...
از بالا دستور دادند عقب نشینی کنید! ولی من می خواهم بمانم. شما هم مختارید که بمانید و تا آخرین گلوله ای که دارید بجنگید و یااینکه بروید و زنده بمانید!
لحظات نفس گیری بود، انتخاب مرگِ باشرف یا زندگی جلو چشم نیروهای اشغالگر متفقین! هر دو سرباز، بی درنگ با سرجوخه هم قسم شدند که تا آخر خط همراهش بمانند.
صدای تیربار و شلیک گلوله لحظه ای در مرز جلفا قطع نمی شد.
دو سه روز بعد به جز صدای خروش ارس هیچ صدایی به گوش نمی رسید.....
فرمانده روس رسیده بود این طرف پل آهنی!
اجساد ملک محمدی و دو سرباز روی زمین افتاده بود!
چشم های آبی افسر روس که به آن سه نفر افتاد حیرت زده شد. لشکر سه نفره یک ارتش مسلح را سه شبانه روز پشت پل آهنی معطل کرده بود!
دستی به سیبیل های طلایی اش کشید و کمی پیچ و تابشان داد! حس می کرد چقدر در این خاک بیگانه است!افسر روس دست برد از سر شانه اش یکی از درجه هایش را کند و در مقابل چشم های متعجب سربازان ارتش سرخ گذاشت روی سینه ی سرجوخه ی ایرانی! و بعد به او ادای احترام کرد و دستور داد آنها را به روش مسلمان ها به خاک بسپارند.
و سرجوخه ملک محمدی و آن دو سرباز وطن برای همیشه در کنار ارس خروشان ماندگار شدند.
طیبه فرید
تقدیم به شهدای مظلوم هنگ مرزی جلفا
دلنوشته های طیبه فرید
https://eitaa.com/tayebefarid
https://instagram.com/baghchekman?utm_medium=copy_link
وباران پایان پریشانی ابرهاست🌹
دلنوشته های طیبه فرید
https://eitaa.com/tayebefarid
https://instagram.com/baghchekman?utm_medium=copy_link
«داستان خدا»
چه ماجرای شگفتی!!!! آنقدر قصه اش را برایمان گفته اند که به شنیدنش عادت کرده ایم! بی آن که ابعاد لایتناهی اش را تصور کرده باشیم. بی آنکه رابطه ی خودمان را با عظمت آن داستان پیدا کرده باشیم. خدا در آن داستان دارد با ما سخن می گوید!
عجیب است! یک لحظه شکافته شدن آن دیواری که از قضا در داشت، برای هدایت ابدی بشر کافیست! خدا برای تولد او روشی خارق العاده را برگزید ، و او نخست از بطن مادر و بعد از دل خانه ی کعبه متولد شد!
وچه کسی می تواند وجه عاشقانه ی اینگونه متولد شدن را دریابد؟ دیوار خانه در داشت اما شکافت!!!! وبگذریم که کمتر می گویند بعد از ورود مادرش از شکاف، کلید خانه، در قفل کارگر نبود و آنجا فقط خدا بود و علی بود ودیگر هیچ نبود!!!
مزه ی این داستان عاشقانه را سلمان می فهمد و صعصعه ابن صوحان که هر وقت نامش را هجی می کنم دهانم شیرین می شود!
اینکه با گذشت سالیانی اما هیچ ملاتی نمی تواند جای آن شکاف را پر کند و هربار که پر می شود دوباره می شکافد، این ماجرا را ابوذر می فهمد و آن شاعر مجنونی که با شنیدنش آرزو کرده بود ای کاش شانه ی چوبی او بود در دستانش،بین قصه ی گیسویش....
چقدر حیرت انگیز است!
اینکه دیوار در داشت اما شکافت....
طیبه فرید
دلنوشته های طیبه فرید
https://eitaa.com/tayebefarid
https://instagram.com/baghchekman?utm_medium=copy_link
« دوستدارت فلانی»
غالب درگذشتن های پیرامونم غافلگیرانه بود، و انگشت شماری از سالمندان و مریض های لاعلاج بودند که مدتی زمینگیر شدند و بعد درگذشتند! وتجربه نشان می دهد احتمالا من نیز به یکی از این دو شیوه بدرود حیات خواهم گفت.
حلقه ی ازدواجم، کتاب هایم،بوفه ی ظرف های عتیقه ی گلسرخی ام، اتاقم، میز کارم،کشوی نوشت افزارم، وآن شکلاتی که همسرم با عشق برایم خریده بود و من به یادگار نگه داشته بودم، آلبوم خاطره هایم، همه و همه را وارثان میان خودشان تقسیم خواهند کرد حتی آن پنجره ی بزرگ اتاقم
که رو به نمای پایانی سلسله جبال زاگرس باز می شود،وشاید آسمان را و شاید پرواز آن پرندگان مهاجری را، که از پشت پنجره نظاره کرده بودم،آن ها را هم میان خودشان تقسیم کنند، والبته بسیاری از تعلقاتم بدرد کسی نخواهد خورد! چون تعلقات من بودند نه دیگران! مثل نوشته جات و خاطره ها و نامه های مملو از دوستت دارم عزیزانم.
تنها چیزهایی که برایم می ماند خانه ی خیلی کوچکِ همیشه مرطوبیست که بوی نم خاک می دهد و پیرهنی سفید و سکوت و تنهایی و بیداری مدام* و فرصت بسیار برای نوشتن!
نوشتن برای توئی که تا اینجای داستان ساکت بودی و حالا قاب سنگی قبرم میان من و تو فاصله انداخته! میان صدایِ من و گوش های همیشه شنوایت. میان چشم هایمان و میان واژه ها، میان دوستدارت فلانی و دلتنگ روی ماهت بهمانی.
و روزهای بارانی وقتی قطرات باران از منفذ خاک به خانه ی ابدی ام می رسد و دست نوشته های خاکی ام خیس می خورد و پس از باران با گرم شدن زمین تبخیر می شود و از کنار قاب سنگی قبرم گیاهی می شود و سر بر می آورد! تو با یک بغل فاتحه و چند شاخه گل السلام علی اهل لا اله الا الله از راه می رسی و موقع خواندن فراز کیف وجدتم قول لا اله الا الله، چشم هایت می افتد به گیاه جدیدی که از شیارهای قبر من روییده و چشم هایت نم می شود!
می چینی شان و با خودت می بری و می گذاری وسط صفحات کتابت! و شب تا بخوابی ده بار نگاهش می کنی.
چون تو به حیات پس از مرگ ایمان داری! و به خانه ی پس از مرگ، و به زندگی در بیداری پس از مرگ و به تمام زیبایی های پس از آن بیداری!
*قال علی علیه السلام الناس نیام اذا ماتوا انتبهوا
مردمان در خوابند و زمانی که می میرند بیدار می شوند.
طیبه فرید
دلنوشته های طیبه فرید
https://eitaa.com/tayebefarid
https://instagram.com/baghchekman?utm_medium=copy_link
«کوچه ی آبادانی ها»
کوچه ما وسط خیابان شانزده متری اول بود. از اول تا آخر کوچه همه ی باغچه ها پراز درخت نارنج بود، به جز باغچه ی نادرآقا که بجای نارنج، پیچ امین الدوله توی باغچه کاشته بود با یک درخت بزرگ انجیر. فصل گل دادن پیچ، باغچه ی نادرآقا، پاتوق بچه های کوچه بود که شیره ی ته یاس های زرد و سفید را می مکیدند و کیف می کردند.
روبروی کوچه ی ما، کوچه ی آبادانی ها بود، خانواده های جنگ زده ای که آمده بودند شیراز و طی یک قرارداد نانوشته، به خاطر غلبه جمعیتشان بر سایر اهالی کوچه، اسم کوچه شده بود کوچه ی آبادانی ها!
اول کوچه خانه ی بزرگی بود که درخت طاووسی بزرگی توی باغچه اش داشت، آن زمان درخت قدمت داری بود. زن صاحب خانه آرایشگر بود و دخترهایش وردستش بودند،کوچکترین دخترشان رابین در مدرسه ی ما درس می خواند، روبروی خانه آرایشگر آبادانی خانه ی آقا رضا بود، خانه ی در کرمی در به ساختمانی که دو طرف ورودی خانه دو تا سکو بیرون زده بود که وسط سکوها باغچه بود، آقا رضا مرد کاملِ قد بلندی بود که همیشه شلوار لی می پوشید و آستین هایش را تا زیر آرنج بالا می داد و موهای جو گندمی اش تا کنار گردنش بلند بود با سیبیل پرپشت و عینک کائوچویی قهوه ای،عیالوار بود. دو قلوهایش، احترام و محترم هم کلاسی های خواهرم بودند. آدم های آرام و خونگرمی که آزارشان به کسی نمی رسید. انتهای کوچه ی آبادانی ها با یک کوچه ی باریک تر که از وسطش جوی آبی رد می شد می رسید به خیابان اصلی،وقبلش زمین باز نسبتا بزرگ سرسبزی بود،و یک سوپری روبروی زمین که معروف بود به سوپری ننه آیت!
ننه آیت بیشتر دندان هایش ریخته بود، موهای غالبا مشکی اش را فرق وسط می گذاشت و روسری اش را محکم می بست و لُپ هایش همیشه آویزان بود،آیت هم پسر بزرگش بود که باخودش مو نمی زد،فقط سیبیل داشت. همان حکایت عین سیبی که از وسط نصف شده باشد و....
زن های آبادانی کوچه عمدتا شال های مشکی خاصی می پوشیدند و با لباس های بلند وعبا بیرون می آمدند. بخاطر لهجه و لباسشان همیشه برای من که کودکی نوپا بودم جذابیت داشتند. مردمی خونگرم و سازگار که دست تقدیر آن ها را از سرزمین مادریشان رانده بود و آورده بود در کوچه ی آبادانی ها ساکن کرده بود.
گل درشت ترین خاطرات کوچه، شب های محرم بود.آن قدر شیرین بود که یکسال انتظار می کشیدیم محرم بشود و این خاطرات برایمان تکرار شود. وقتی پرچم های سیاه سر در خانه ها را می پوشاند و از دم غروب بساط عزاداری جلو در خانه ی آقا رضا علم می شد.میکروفون پایه بلند وباند و... بعد از نماز مغرب جوانهای آبادانی بعضا با ظاهری ژیگول جمع می شدند وسط کوچه و شروع می کردند به نواختن سنج و دمام! و این اولین مواجهه ی من با این مجموعه ی موسیقایی فولکلور بود،دود اسپند فضای کوچه ی آبادانی ها را سفید می کرد و عطرش کل محل را بر می داشت، و با نوای سنج و دمام، جمعیت توی چشم بر هم زدنی جمع می شد و توی کوچه جای سوزن انداختن نبود. زن ها غالبا می نشستند جلو در خانه ی زن آرایشگر که با وجود پُل جلوی در، کمی از سطح کوچه بالاتر بود و به نمای خانه ی آقا رضا مُشرف بود. وقتی سنج و دمام تمام می شد، آقا رضا با هیبتی مردانه و سیاهپوش پشت میکروفون پایه دار قرار می گرفت و جوان ها سریع دورش دایره می زدند و آقا رضا با نفس گرم شروع می کرد به خواندن نوحه:
شیعه زنو شد، زنو شد ماه محرم
زنید و بر سر اندر این عزا به ماتم؛ واویلا عزا و ماتم
راس شریف شه دین؛ سبط پیمبر
از این عزا بر سر زنان؛ حیدر صفدر! واویلا حیدر صفدر!
کشتند عون و جعفر و عباس و اکبر…
شال عزا در گردن حیدر صفدر؛ واویلا حیدر صفدر
جوان ها هم همانطور که دور آقا رضا دایره وار می چرخیدند خم می شدند و سینه می زدند و انعکاس صدای سینه زدن جوان ها باتکرار نوای واویلا عزا و ماتمِ این مجموعه ی موسیقایی را تکمیل می کرد.
اشک روی صورت زن ها قِل می خورد و پهنای صورت مردها خیس اشک بود و این ماجرا تا شب عاشورا ادامه داشت و ما بچه ها هر غروب منتظر بودیم که بساط کوچه ی آبادانی ها علم شود و برویم تمام آن اتفاقات تکراری و جذاب را ببینیم.
یادم نمی آید آخرین بار کی بود که توی این قاب پر خاطره قرار گرفتم اما یک روز غروب کامیون بزرگی آمد سر کوچه ی آبادانی ها و اسباب و اثاثیه ی زن آرایشگر را بار زد و رفت، بعد از رفتن آن ها همسایه ها هم یکی یکی رفتند. و آقا رضا آخرین آبادانی کوچه بود که با رفتنش کوچه از ماهیت آبادانی به یک کوچه ی معمولی با همسایه های ناشناس تقلیل پیدا کرد. خیلی از خانه ها با خاک یکسان شدند و بعداز مدتی تبدیل شدند به خانه های نوساز و شیک دو یا سه طبقه.
ننه آیت از دنیا رفت وآیت با آن سیبیل مشکی به جایش نشست پشت دخل!
کمی بعد دیگر شب های محرم خبری از دار و دسته ی آقا رضا نبود. همه ی آبادانی ها رفته بودند.....
حالا تنها چیزی که از آن روز ها مانده درخت انجیر جلوی در خانه ی نادرآقاست