eitaa logo
مجموعه روایت به قلم طیبه فرید
1.1هزار دنبال‌کننده
523 عکس
82 ویدیو
1 فایل
دلنوشته های طیبه فرید https://eitaa.com/tayebefarid شنونده نظرات شما هستم @ahrar3
مشاهده در ایتا
دانلود
📚«برایت نامی سراغ ندارم»قسمت اول (روایت های سفر سوریه) ✍️به قلم طیبه فرید 🌱«سواره» ساعت یازده و نیم ظهر به وقت تهران هواپیمای شرکت اجنحة الشام از باند فرودگاه امام کنده شد .دیگر هیچ راه پس و پیشی نداشتیم.قدم گذاشته بودیم توی مسیری که همه چیزش در هاله ای از ابهام بود.سفر به کشوری که هنوز نتوانسته بود از زیر بار عوارض ناشی از جنگ قد راست کند.زیر ساخت های شهری اش منهدم شده و مردمش تا خرتناق توی مشکلات فرو رفته بودند و حالا با این شرایط مشعشع خودش میزبان مهاجرین جنگ زده کشورِ هم سرنوشت شده بود.هشدارهای سر تیممان در گروه که خبر از مواجه شدن با شرایط سخت و غیر قابل پیش بینی می داد کم بود که نگرانی های شبنم غفاری (نویسنده به توان هایتک) هم به آن اضافه شد. توی فرودگاه امام ،روبروی حجره فرش های نفیسِ دستی، تازه یادش آمده بود که«آقا اصلا ما اینجا چیکار می کنیم، جواب خدا را چی بدیم که یه عالمه آدمو به هول و ولا انداختیم؟از همه بدتر شوهر و بچه هامون چه گناهی داشتن.نمی شد خاطرات نازحین لبنانو از همون ایران می نوشتیم؟ناسلامتی ما خونه و زندگی داریم اصلا چه معنی می ده؟» با دیدن نگرانی های او یادم به دخترم افتاد که شب آخر گفته بود«مامان مشکلت چیه که آروم نمیشینی سر خونه و زندگیت؟!» قدر مسلم برای این حرف ها دیگر خیلی دیر شده بود.من برای خودم کلی حجت داشتم و حالا عملا نشسته بودم توی خاک مقصد، بالای ابرها.هواپیمای سوری داشت دل و جگر آسمان را می شکافت و با سرعت می رفت سمت فرودگاه دمشق.راهی نبود جز اینکه روتین ها و کلیشه ها را از روی وجدانم پس بزنم و نقش آوارگی و از اسب افتادن را با تک تک سلول هایم تجربه‌کنم.باید پیاده می شدم و چند قدمی با کفش زن ها و دخترهایی که یک شبه از همه چیزشان گذشته بودند راه می رفتم که غیر از این هر چه می ماند و می نوشتم مصداق همان جمله قصار بود که« هیچ سواره ای از هیچ پیاده ای خبر نداره». ساعت به وقت محلی دمشق دو بعد از ظهر بود که هواپیما روی باند فرودگاه به زمین نشست... (ادامه دارد) https://eitaa.com/tayebefarid https://eitaa.com/ravina_ir
📚«برایت نامی سراغ ندارم»قسمت دوم (روایت های سفر سوریه) ✍️به قلم طیبه فرید راوی اعزامی راوینا «زینبیه» با صدای بالا رفتن کرکره دکان هایِ گذر ،از خواب پریدم.اینجا محله ی زینبیه است و ما در طبقه دوم خانه ای ساکنیم که شرح بیشترش را بعداً می نویسم.دو روز پیش اول آبان نماز ظهر و عصرمان را توی نمازخانه فرودگاه دمشق خواندیم.آقای رحیمی سر تیممان گفته بود محمد برکات رفیقش می آید که ما را ببرد منطقه سیده زینب در استان ریف.محمد از مدافعین حرم سوری و از شیعیان زینبیه بود.جوان یغور قد بلندِ کچلی که هیجانِ صفرا از سر و‌پکالش می ریخت و خیلی خوب فارسی حرف می زد. به عادت بقیه عرب ها سیگار از بغل لبش نمی افتاد.توی فاصله فرودگاه تا زینبیه کلی حرف زد.از اینکه می خواهد ماشینی که تازه خریده را بفروشد و بیاید ایران برای کار تا تولد پسرش رضا که بعد دو تا دختر به دنیا آمده و اینکه ایرانی ها همه چیزشان خوبست الا اینکه سیگار نمی کشند.راهمان حق و ناحق پر از ایست بازرسی بود اماچون محمد برکات آشنایی می داد و می گفت«اینا دوستای منن»قِسِر رد می شدیم ووسایلمان تفتیش نمی شد.خدا پدرش را بیامرزد.کوله پشتی من جای نفس کش نداشت.با یک اشاره کل محتویاتش می ریخت بیرون.با دیدن سر و‌کله خانه ها و مردم شستمان خبر دار شد که به آبادی رسیدیم.کوچه های خاک و خُلی بی نام و نشان. شلوغی سیم های معلقِ برق شهری بالای سرمان غوغا کرده بود.پیاده شدیم و پشت سر محمد راه افتادیم.هتل سر کوچه شان تبدیل شده بود به محل اسکان لبنانی های جنگ زده. بماند که قیافه هایشان هیچ هم شبیه جنگ زده ها نبود.خیلی تر و تمیز و مرتب بودند.نسبت بهشان حس غریبی داشتم.خصوصا وقتی بعضی هایشان با دیدن ما لبخند می زدند.ما توی کشور خودمان داشتیم با عزت زندگی می کردیم و این مردم فلسطین و لبنان بودند که هزینه مقاومت را از جانشان می پرداختند.خدائیش سوری ها هم آدم های عجیبی هستند با اینکه خودشان هنوز درگیر آسیب های جنگند اما چیزی نزدیک به بیست و هشت هزار نفر از نازحین لبنانی را بین خودشان در شهرهای دور و نزدیک جا داده اند.حواسم به همین چیزها بود که سر و کله زن جوانی وسط کوچه پیدا شد.زن،عین دختر بچه هایی که بعد از چند روز به پدرشان رسیده باشند پرید جلو محمد و با ذوق دستش را کشید وشروع کرد به خوش و بش کردن.آقای رحیمی اشاره کرد که همسر محمد است و کلا خیلی زوج با احساسی هستند.کوله پشتی هایمان را گذاشتیم طبقه پائین خانه برکات .غدیر برایمان قهوه سوری آورد با طعم هِل .خستگی راه را تکاندیم و راه افتادیم سمت حرم.تصور این که یکروز شهدای مدافع حرم این بازار و کوچه پس کوچه ها را گز کرده بودند قند توی دلم آب می کرد.اضطراب شیرینِ روبروئی با عظمت و شکوه عقیله بنی هاشم نشسته بود توی تک تک سلول هایم.جایی روبروی دکان های سر نبش بازار چشممان‌ افتاد به مدخل النساء.راستی راستی رسیده بودیم؟چرا اینقدر همه چیز ساده بود؟در و دیوار ورودی ها!! عکس سید را نصب کرده بودند ورودی گیت بازرسی.تا چشمم افتاد به چشم هاش هُری دلم ریخت.از اولین باری که با آقای رحیمی حرف زده بودم آمدنم را سپردم به سید. در اوج ناباوری شده بود... از گیت که رد شدم بغضم ترکید.آتش این غم انگار خیال خاموش شدن نداشت.آستینم را جمع کرده بودم توی صورتم که کسی مرا محکم گرفت توی بغلش...انگار شانه های او هم می لرزید. اولش فکر کردم شبنم یا فاطمه باشد اما صورتم را که پاک کردم دیدم یکی از تفتیشگرهای گیت است.همان که موقع وارد شدنم پرسید ایرانیی و وقتی جواب مثبت من را شنید کلی ذوق کرد و به پهنای صورتش خندید و گفت: «اهلا و سهلا» (ادامه دارد) https://eitaa.com/tayebefarid https://eitaa.com/ravina_ir
🌱«روز سوم جنگ » ✍طیبه فرید از یه جای جنگ وقتی خشاباشون سبک میشه و می‌ره که تَه بکشه جنگ سختِ روایتا شروع میشه... گاهی حرف هایی که توی شرایط معمولی می زدیم وسط جنگ دقیقا عین موشک زدن به مواضع خودیه... مراقب باشید دستتون به خون هم وطن آلوده نشه. باذکر صلوات در انتشارش شریک شید. https://eitaa.com/tayebefarid