هدایت شده از روایت قم
📌 #مسابقه_روایتنویسی
📌 #اربعین
📌 #فلسطین
کوله باری برای دو مسیر
سه شنبه آخر شب وقتی پیام لیلا را باز کردم حسابی خورد توی ذوقم. ایده اش جوگیرانه و غیر واقعی بهنظر می رسید.فکر می کرد اگر از این بیست میلیون نفر زائر ، و نَه همه اش،و نَه حتی نصفش،فقط یک پنجمشان بعد از ظهر اربعین حرکت کنند سمت مرزهای فلسطین،بهتر از دست روی دست گذاشتن است.میگفت«دلمون خوشه چهارتا چفیهونماد بردیم و بیادشون بودیم.همه ش منتظریم سپاه موشک بزنه! مامی ترسیم اسرائیل بمب بندازه روی سرمون.»
داشت به من و امثال من تکه می انداخت.چشمم افتاد به چفیه فلسطین روی کوله پشتی نیمه پُرَم و عکس شهید خِضِر عدنان که یک جوری از اقتدا به امام حسین و حضرت زینب حرف زده بود که انگار هفت پشت اجدادش همه شیعه بودند.چرا دروغ، از حرفهای لیلا حرصمگرفت.توی این ده دوازده ماه گذشته آنقدر پا به پای غزاوی ها خودم را زیر آوار و موشکباران تصور کرده بودم که حالم شبیه دونده های دو استقامت شده بود.نیمخیز و منتظر پشت خطِ شروعِ مسابقه.به خودم می گفتم«فقط راه باز شه یه ثانیه هم لفتش نمی دم،می رمو خودمو می رسونم به زن و بچههای غزه،اونقدر باهاشونمی جنگم تا کنارشون شهید شم.»توهمی توی همان مایهها که شاعر گفته
به راه بادیه رفتن به از نشستن باطل
وگر مراد نیابم به قدر وسع بکوشم...
لیلا ناخواسته داشت آدم هایی را متهم به ترس از بمباران می کرد که با اختیار پا گذاشته بودند توی مسیری که خودش علامت نترسیدن بود.اگر «بِأَبی أَنت و أُمی و نَفسی و مَالی و أَولادی» قرار بود یکجا ظاهر شود همینجا بود.چرا او این ها را نمی دید؟اینکه آدم ننه بابایش را بردارد و به دل سفری بزند که نمی داند بازگشتی دارد یا نه!بچه های تر گل ورگلش را.از خطرات توی جاده گرفته تا بمب گذاری و حمله تروریستی و ترور بیولوژیکی و هر خطر مفروض دیگری مثل ماندن زیر دست و پا و مرض های واگیردار....
اصلا از خودش نپرسید چرا به ذهن من رسید ولی به ذهن دارو دسته جریان صدر نرسید و مردهای گنده ساعت ها پشت مرزهای اردن یک لنگه پا ایستادند.
بالحن کنایه آمیز طوری، برایش نوشتم«رفیق اگه راهی پیدا کردی خواستی بری بگو منم میام،من کولمو برای دوتا مسیر می بندم.بچه هام بزرگن.خودمم دیگه چهل سالمه هر چی قرار بوده بشم ،شدم وچیزی برای از دست دادنندارم»
قلب کوچکی گذاشت کنار پیامم . این آخرین حرفهایی بود که بینمان رد و بدل شد.
صبح جمعه اول وقت، ابتدای طریق بودم.شارع نجف _کربلا.بوی آشنای چوب سوخته و پنکه های آب افشان و قیافه موکب دارهایی که چفیه عراقی بسته بودند دور سرشان دلم را تکان داد.انگار این ایام قلب تاریخ توی مشایه می تپید..
درست جایی که پرچم عراق و فلسطین تلفیق شده بود و قیافه شهدای مقاومت بالای عدد هر عمود جاخوش کرده بود.آدم هایی که هر سال به نیابت از یک شهید مشایه را گز می کردند حالا عکس مجاهد شهید اهل سنت و چفیه فلسطین را سنجاق کرده بودند روی کوله ها و بند و بساطشان. مادری روی سر و پکال هر چهار تا بچه قد و نیم قدش سربند« کربلا طریق الاقصی» بسته بود و مرد موکب دار عراقی که عین نمایشگاه سیارِ تصاویرِ بچه های فلسطینی می خواست یک تنه غم این چند ماه مردم غزه را جار بزند.
کربلا طریق الاقصی!
من با کوله پشتی نیم بندم که به اندازه دو مقصد کارم را راه می انداخت ایستاده بودم جایی که آرزوی شهدای دهه شصت بود.از باز شدن راه کربلا گرفته تا انقراض رژیم بعث و اینکه جدی جدی راه قدس داشت از کربلا می گذشت.از بین موکب های عراقی.از بین جمعیتی که ملیت واحدی نداشتند و بیشترین زبان مشترکشان خلاصه می شد توی چند کلمه...
حسین،کربلا ،طریق الاقصی،جهاد.....
تا ایده لیلا، یک اردن فاصله بود.ننگ بر سران عرب.
تشنه بودم .دستم را فرو کردم میان وان سفید پر از یخو آب مکعبی را بیرون آوردم. کوله ام را گذاشتم زیر سایهباریک یکی از موکب ها و خودم ایستادم وسط تاریخ.آقای کربلایی خضر عدنانِ روی کوله ام داشت می خندید...
ایستاده بودم وسط طریق الاقصی.جایی که رسیدن به آن آرزوی من و خاطره نسل های بعد بود وقتی غروب اربعین به سمت مقصد دومشان حرکت می کردند.آب را سر کشیدم و برای لیلا پیام گذاشتم.
«رفیق جان اینجا طریق الاقصی ست و من مجاهدی هستم کوله به دوش که صفحه آخر گذرنامه ام نوشته :
دارنده این گذرنامه حق سفر به فلسطین اشغالی را ندارد.»
🖋️ طیبه فرید
روایت قم
@revayat_qom