eitaa logo
مجموعه روایت به قلم طیبه فرید
968 دنبال‌کننده
442 عکس
74 ویدیو
1 فایل
دلنوشته های طیبه فرید https://eitaa.com/tayebefarid شنونده نظرات شما هستم @ahrar3
مشاهده در ایتا
دانلود
«قربانی های روی نیمکت ذخیره» به قلم طیبه فرید
🌱« قربانی های روی نیمکت ذخیره» 📚به قلم طیبه فرید وقتی پزشک های انگلیسی دستگاه ها را برداشتند هنوز داشت نفس می کشید شاید داشت با چشم های ریزش دور و برش را می پائید و شاید هم بیهوشش کرده بودند که نفهمد دارند شیفتشان را با عزرائیل عوض می کنند.از سه ماهگی بخاطر مرض عضلانی نادر با پشتیبانی ابزار پزشکی زنده مانده بود.بماند که احساس داشت و آدم ها را می شناخت.دکترها گفته بودند درمان ندارد و تا آخرش مهمان همین دم و دستگاهست.حالا بعد یکسال که قد کشیده و برای خودش آدم شده بود با رأی دادگاه به نفع بیمارستان ،دکترها به زندگی اش پایان دادند.آخر هزینه درمانش زیاد بود و عاقبت هم می مرد!این جان نیم بند به چه دردی می خورد.بله!معلومست که قصه این کودک انگلیسی در مقابل نسل کشی های غزه و لبنان چیزی نیست .توی غزه آدم سالم، از یک لحظه بعد خودش خبر ندارد.اما حواسش هست که همه چیزش دارد فدای حُریّتش می شود.توی غزه آدم جان می دهد که زیر بار زور نرود.اصلا یک‌آدم غزاوی وسط آن خانه های فرو ریخته و باران‌موشک‌ آزادانه انتخاب می کند چجوری باشد.سنوار مُشتِ نمونه خروار بود.سه روز شکم خالی و یک عمر خانه به دوشی انعکاس اراده انسان فلسطینی بود که آخرش زندگی به چه قیمتی.... اما در انگلیس و بقیه کشورهای اروپایی و خیلی جاهای غیر اروپایی انسان ها در اسارت زندگی می کنند و می میرند.قانون برایشان تصمیم می گیرد که چطور در بند غُل و زنجیر استثمار به حیاتشان ادامه بدهند.قانونی که مُهر و امضای اقلیتی پای آن خورده و سال هاست بارش روی شانه اکثریت مردم دنیا سنگینی می کند.بقول کورش علیانی « فلسطینی ها از همه خوشبخت ترند چون راه حلی برای انسانی زندگی کردن پیدا کرده اند...راه حل پایداری برای زندگی در مقابل خباثت ها.» چیزی که شهروندان سِر شده اروپا و آمریکا و هر جای دیگر دنیا ،این قربانی های نشسته روی نیمکت ذخیره با وجود این همه توسعه زدگی از درک آن عاجزند.با این همه، چراغ هدایت الان توی دست غزاوی هاست و راه روشن. این انسان مختار است که اراده می کند که:«إمّا شاکرا و إمّا کفورا». https://eitaa.com/tayebefarid
نیست دردی کشنده تر ز فراق استخوان آب می کند مرفاق غم دوری تو مصیبت شد شده ‎ام با همه به جز تو عیاق عمری از دیدن تو محرومم گله از چه ؟ ندارم استحقاق از گناه زیاد خسته شدم شده پرونده ‎ام پر از اوراق اشک چشم مرا دو چندان کن چون که محتاج گریه ‎اند عشاق اِکْفِیانى غریب و تنهایم وَانْصُرانى شدم به تو مشتاق میهمان کن مرا به خیمه‎ ی خود جان اگر ماند می ‎کنم انفاق دل به دل راه دارد آقا جان دل به هم بسته ‎ایم بی ‎اغراق نمک روضۀ مرا بفرست روزی ‎ام دست توست یا رزاق سحری رو به روی شش گوشه دست من را بگیر بین رواق ای ضریح حسین دلتنگم برسان نالۀ مرا به عراق فاطمه دست از علی نکشید به زمین خورده بود با شلاق https://eitaa.com/tayebefarid
برایت نامی سراغ ندارم |۱۴ به قلم طیبه فرید
📚«برایت نامی سراغ ندارم»|قسمت چهاردهم ✍️به قلم طیبه فرید 🌱«من هم شهید می شوم» شلوار اسلش مشکی پاش بود.با گرمکن ورزشی که زیپش را تا روی سیبک گلوش داده بود بالا.داشتم نخ دور مچش را برانداز می کردم که دستش را آورد سمت صورتش و شروع کرد به وَر رفتنِ با ریشش.یک لحظه آستینش پس رفت و تتوی دستش پیدا شد.دقیقا ندیدم طرحش چی بود.جوراب بی ساق پوشیده بود جوری که پاش را که می انداخت روی پای دیگرش پر و پاچه اش کشیده می شد بالا و کوتاهی جورابش به‌چشم می آمد.سوراخ های روی دمپایی مشکی استخریش با هم فرق داشت یک لنگه ریزتر و یک لنگه درشت تر.و از همه روی مُخ تر گره مشکی وسط ابروهاش بود که این منظومه مشکی پر رنگ را تکمیل می کرد.وقتی با آن قیافه دیدمش و فهمیدم سوژه بعدیست توی دلم گفتم« خدایا فانوسا مشکلت با من چیه؟آخه این بچه با این قیافه!!!تو روح‌حزب الله با این جذب نیرو صلوات.خداوکیلی این رسمشه‌ که وسط این شهر جنگ زده روزا عینِ سنوار زندگی کنیم و شبا عین ابوعبیده اونوقت این تیپ آدما رو بزاری سر راهمون؟خب دو تا شهید زنده بفرست یه مصاحبه جوندار بگیرم این چه وضعیه قربونت برم!همه انگیزه هامون رفت که...» با همان اخم دلخراش خودش را معرفی کرد.اسمش علی بود .فامیلش هم به فارسی معنی خنده داری داشت .برای اطمینان باز هم پرسیدم و بعد کلی خودم را کنترل کردم‌که نخندم.یکی از بچه ها از زور خنده داشت هی رنگ به رنگ می شد و کم مانده بود از پشت میز پخش زمین شود.با آن سگرمه های هفتاد ساله تازه بیست و سه سالش بود،اهل منطقه مسکونی طیبه ی شهرستان مرجعیون .تازه نامزد هم داشت.می گفت «بابام از نیروهای قدیمی مقاومته.من هم سن و سالی نداشتم که وارد حزب شدم.سه هفته قبل حسن برادرم که شانزده سالش بود و با اصرار مانده بود کنار رزمنده ها شهید شد و بدنش توی جبهه ماند.منم می خوام برم. گوش به زنگم اما می ترسم فرماندمون بخواد ملاحظه خانواده مو بکنه.نزاره برم.آخه عموم که خیلی جوون بود یه کم قبلِ برادرم شهید شد،پسر عموهام،پسر عمم،دامادِ....» کلامش را قطع می کنم.می ترسم با این سرعتی که دارد می شمارد و اسم‌می برد مردهای خانواده شان‌ تمام شود.می گویم« از حاج ابو جواد.....خبر داری؟هستش یا شهید شده؟»انگار اسمی که گفتم براش آشنا نیست.عکس حاج ابو جواد را نشانش می دهم یادش می آید اما تا می خواهد حرف بزند زنِ میانسال ناراحتی از پشت سرم می آید و می پرد وسط کلاممان.علی اشاره می کند که صبر کن برایت درباره اش می گویم. زن حسابی اوقاتش تلخ است.می گوید«من حواسم به تو بود با نفرات قبلی هم که حرف زدی سوال های امنیتی پرسیدی!شما قرار بود فقط درباره شهدا بپرسید» هاج و واج می گویم «درباره شهدا؟سوال امنیتی؟چی پرسیدم مگه؟» توضیحی نمی دهد و با شلوغ بازی به کلی گویی اکتفا می کند و ول کن ماجرا نیست.برای اینکه وقت مصاحبه را نگیرد تلاش می کنم با این جمله که«باشه دیگه نمی پرسم»دست به سرش کنم اما فایده ندارد.با دخالت سر تیممان زن متوجه می شود که ما مجوز گفت و گو داریم.می رود می نشیند یک گوشه و دیگر جیک نمی زند.به او‌حق می دهم وقتی روزانه عده ای جاسوس صهیونیست قاتی مهاجرین لبنانی پا می گذارند توی خاک سوریه اینقدر نگران باشد.ریکوردر را دوباره روشن می کنم.علی می گوید «عکسی که نشانم دادی شهید نشده،از او‌خبر دارم.» ته دلم هم خوشحال می شوم و هم ناراحت.خوشحال بخاطر اینکه هنوز شهید نشده و ناراحت برای اینکه لحظه ای از سید جدا نبود جز آن ظهر جمعه و حتما حالا حالش خیلی بد است... عکس های توی موبایلش را نشانم می دهد.«این را ببین اسمش شهید دیب است» گوشی اش را می گیرم و نگاه می کنم.می شناسمش.معروف به‌حججی حزب اللهست.به‌او می گویم که می شناسمش!که حججی حزب اللهست! چشم هاش گرد می شود.«می شناسیش؟پسر عموی پسر .....ام بود.اگر مادرش بفهمد ایرانی ها می شناسنش خیلی خوشحال می شود.مطمئنی می شناسنش؟» می گویم«بله جوونایی که شهدا رو دوست دارن و اخبار لبنانو دنبال می کنن می شناسنش.»گره سگرمه هاش باز می شود.شروع می کند باز هم عکس نشانم می دهد.از شهدای فامیلشان.از فرصت استفاده می کنم و تا یخش آب شده می پرسم«نسل شما چه فرقی با نسل اول بچه های حزب الله دارد؟»شما تتو می زنید،یکجور متفاوتی لباس می پوشید،آرایش سر و کله تان فرق دارد...خیلی سوسولید. انگار که آمادگی ذهنی داشته باشد می گوید«ما با هم فرقی نداریم،نسل جدید هم عین همان ها فکر می کند.ما زیرِ دست آن ها تربیت شدیم.آن‌ها از ما مخلص ترند اما نسل جدید خیلی حرفه ای و بروزند.به این فکر می کنند که موشک بسازند...»
همانطور که دارد حرف می زند گوشی اش را دوباره می گیرد روبرویم...دو تا جوان توی عکسند.خودش را نشان می دهد و می گوید «این منم،اینم که کنارمه حسنِ.برادرم‌که شهید شد.اینجا شب نامزدیمه.» بعد هم مکثی می کند و می گوید«منم حتما شهید میشم» با حرف آخرش جا می خورم!آنچنان با ایمان حرف آخرش را تکرار می کند که یک آن به خودم می گویم «یعنی من الان دارم با یه شهید حرف می زنم!...» تا آخر گفت و‌گو چند بار این را تکرار می کند.اخر کار عین‌جا نگرفته ها می گویم «تو اهل طیبه بودی درسته؟اسم‌منم طیبه ست...یادت باشه قول بده اگه شهید شدی برای منم دعای شهادت کنی» می خندد و می گوید«خدا به شهدا حق شفاعت داده‌ ،هر وقت شهید شدم شفاعتت می کنم»... https://eitaa.com/tayebefarid @ravina_ir
برایت نامی سراغ ندارم|۱۵ به قلم طیبه فرید
📚«برایت نامی سراغ ندارم»|قسمت پانزدهم ✍️به قلم طیبه فرید 🌱«با نقش آفرینی آقای کوثر علی و بانو» بماند که چطور سر و کله اش پیدا شد.اما عین‌قدیسه هاست.خودش متولد کراچی و آباء و اجدادش نسل اندر نسل از شیعیان شمالند.می گوید« شمال پاکستان همیشه جنگ است.روستای ما یک منطقه جَبَلیست.طالبان‌ از هر جا دلش پر باشد می آید سراغ شیعیان.گاهی با موشک و بمب و گاهی در نبرد تن به تن آن ها را ذبح می کند و خونشان را هدر می دهد.به طرفدار هاش هم گفته حالا که فرصت جهاد ندارید بیایید شمال،این کافرها را بکشید و ثواب کنید منظورش از کافر مائیم.ما که نماز می خوانیم ،ما که قرآن می خوانیم.مائی که وِرد لبمان روز و شب دعای نجات مسلمین است.مائی که بعد از شهادت اسماعیل هنیئه اشک هامان هنوز خشک نشده و از غم‌ سه روز غذا نخوردن سنوار حتی دلمان نمی آید یک دل سیر غذا بخوریم.سنواری که به بچه های حضرت زهرا اقتدا کرد.می بینی؟فلسطین این جوری معیار است و حق و باطل را از هم جدا می کند!شیعه‌ در شمال پاکستان می جنگد.هر وقت نتیجه جنگ به نفعش باشد دولت با یک آتش بس بی موقع کار را به نفع طالبان تمام می کند.وهابی های پستِ پلشت فکر می کنند اوضاع مثل ۲۰۱۱ است. از هر فرصتی برای پاشیدن تخم تفرقه استفاده می کنند.اما کور خواندند.» قدیسه بیگم سال هاست که از اهالی شمال زینبیه است.با پسر عمه اش عروسی کرده.آن روزها کوثرعلی طلبه جوانی بود و برای آموزش قرآن به بچه های دائیش می آمد خانه شان. به چشم های قدیسه بیگم خیلی آدم‌حسابی آمد.توی خانواده، مردها هیچکدام ریش نمی گذاشتند الا کوثر علی.ریشِ ریشه دار کفه مردانگی مرد را سنگین می کند!بیراه نیست که اسمش را گذاشته اند ‌محاسن!یک روز کوثر رفته بود خانه قدیسه این‌ها!اما نه برای قرآن خواندن!این بار می خواست رشته خویشاوندی اش را با دائیش محکم‌تر کند.گفته بود دائی اجازه بده دخترت همسر و همسفرم بشود. «زن دائیش هم به دخترش گفته بود راستش را بگو دوست داری زن کوثر علی بشوی؟» و او از خجالت رنگ به رنگ شده بود و‌خون دویده بود زیر لپ هاش.کلمات توی گلوش گیر کرده بود که همان موقع برق رفت.عین توی فیلم ها.مادرش گفته بود«دختر جان الان همه جا تاریک است تا برق نیامده بگو کوثر علی را دوست داری؟» توی تاریکی ای که چشم‌چشم را نمی دید راه گلوش باز شد و گفت«بله دوستش دارم». چند روز بعد شد شریک و رفیق راه شیخ کوثر. مقدمات را تازه توی حوزه کراچی تمام کرده بود که عروسی کردند و به عشق امام خمینی و حوزه علمیه قم آمدند ایران.اسم امام که می آید دوباره لپ هاش گل می اندازد.خاطرات قم را مو به مو یادش مانده و حسابی دلتنگ است. می گوید «زندگی برای اتباع، توی ایران پیچیدگی های خودش را دارد.شیخ که درسش تمام شد قبل از جنگ ۲۰۱۱آمدیم سوریه. نمی دانستیم چه روزهایی در انتظار ماست.اولش حرف از اعتراض بود اما خیلی زود همان اعتراض ها شدند جنگ شهری.همسایه هایی که تا چند وقت قبل پشتشان به‌هم‌گرم بود حالا به خون هم تشنه بودند.آمریکا و اسرائیل خودشان تخم تفرقه بودند بین شیعه و سنی.می خواستند با دست خودِ سوری ها کار را به تجزیه بکشانند.خانه ما نزدیک میدان حجیره بود.درست وسط قلب مسلحین.از قبل شیعه ها را می شناختند.پیش آمده بود در خانه شیخی را بزنند و بروند داخل وقربة الی الله ذبحش کنند.شیعه ها شروع کردند به کوچیدن.ما هم خانه مان را گذاشتیم و آمدیم شرق حرم که جنگ شروع شد. امنیت شرق حرم دست بچه های مقاومت بود.جوان های ایرانی و حزب الله و فاطمیون و زینبیون دلشان تاب نیاورد وآمدند که پای غریبه ها به سرزمین مسلمین نرسد.به حرم حضرت زینب(س).توی همین میدان حجیره و کوچه های اطرافش خیلی هایشان شهید شدند.کف این خیابان ها خون ایرانی و لبنانی و پاکستانی و عراقی و افغانستانی با هم قاتی شده بود.»می رسد به داستان پیوستن کوثر علی به زینبیون.به اینکه ریشه های محکم و مردانه او را توی لباس رزم پوشیدن دیده بود.... به اینکه ریش اگر ریشه داشته باشد کلی می رود روی عیار مرد.بخاطر همین اسمش را گذاشته اند محاسن.قصه اش ادامه دارد اما من به زینبیه فکر می کنم.به زمینی که عطر خون شریکی توی فضایش پخش شده.به شیعیانی که از وقتی چشم باز کرده اند زندگیشان در گرو مقاومت بوده. به خودمان که شب با خیال راحت سرمان را می گذاریم روی زمین... https://eitaa.com/tayebefarid @ravina_ir