eitaa logo
مجموعه روایت به قلم طیبه فرید
684 دنبال‌کننده
366 عکس
65 ویدیو
0 فایل
دلنوشته های طیبه فرید https://eitaa.com/tayebefarid شنونده نظرات شما هستم @ahrar3
مشاهده در ایتا
دانلود
ازبیلانکوه تااوهایو فکر کن ملت از آن سر دنیا وسط بهشت می آیند ایران با خودشان شامپو تخم مرغی می برند!!!جل الخالق! آقا مهندس، به سلامتی سهند خان اومدن؟ _بله حمیدآقا ،دایی رفته پیاده روی اربعین ازونطرفم اومده ایران! حمید آقا خنده ی ریز و کشداری می کند و می گوید،خوشم‌میاد داییت آمریکا هم رفت اما اصالتش تغییری نکرد ،این از همون جوونیاش اینجوری بود!یه عادتایی داره که هیچکسی نمی تونه تغییرش بده!جوونای حالا چی؟رفته بغل گوشمون تو همین ترکیه‌ی خراب شده دیگه زبون مادریشم یادش رفته!میگم خزر خان،داییت کدوم محله ی آمریکا می نشست؟؟؟ این جمله ی آخر را یکجوری می گوید که انگار خودش بچه ی یکی از ایالت های بغل است!!! _می گویم:اوهایو حمید آقا اوهایو. چندتا از مشتری ها بر می گردند نگاهم‌می کنند! کارتون شامپو تخم مرغی ها را بر می دارم ومیگذارم روی صندلی عقب ماشین و می روم سمت خانه.سر کوچه دومان با چند تا آدم کج و کوله جلسه هم اندیشی گرفته ،معلوم نیست این دفعه کدام تپه را می خواهد فتح کند ،با کارتون شامپوها که از جلواش رد می شوم سگرمه هایم را می کشم‌توی هم و با اخم تند و تیزی نگاهش می کنم ، دنبالم می آید! باهم به در خانه می رسیم ،قبل از اینکه در را باز کنم می پرسم :دیگه داری چه غلطی می کنی؟این یأجوج و مأجوج کی بودن؟ با اضطراب خاصی که توی چشم هایش موج می زند می گوید داداش بچه های دانشگاهند ،آمدند دنبالم با هم برویم. سرفه می کنم و یکجوری که در خور حرف زدن برادر بزرگتر باشد سینه ام را صاف می کنم و می گویم وای بر احوالت دومان اگر پایت را کج بگذاری،نفهمم رفته باشی توی این شلوغی ها ،من حوصله ی دردسر ندارم.دومان مثل برق از جلو چشم هایم محو می شود و من با خودم فکر می کنم که آن کج و‌کوله ها شبیه همه چیز بودند الا دانشجو! دومان اگر بجای دانشگاه آمده بود کارگاه سرامیک سازی الان می توانست برای خودش موقعیتی دست و پا کند ! یک ماهِ پیش خاتون زیر تختش شیشه ی دلستر پیدا کرده بود .بعد کاشف به عمل آمد که ودکا بوده،یکی دوبار هم خودم حس کردم دهنش بو می دهد...من هیچوقت نجسی نخوردم اما بویش را می شناسم!دوران بچگی من ،پدرم همیشه بساط عرق سگی وپاسوریازی و رفقای نابابش براه بود ! وقتی او از خانه رفت دومان بچه بود ،اصلا رنگ پدر را ندید،گلین خاتون مادرم همیشه‌می گوید تو مثل دایی هایت آدم سر براهی شدی ،دومان خشت اولش کج بود ،لنگه ی بابای بی همه چیزتان شده.خودمختار و باری به هر جهت!تف توی روحش هر جایی که هست.که نه به فکر آبروی خودش بود و‌نه ما.
عطر قورمای(آبگوشت تبریزی) خاتون با سر و صدای گنجشک ها کل خانه و‌حیاط را برداشته. خاطره نشسته توی تاب و دارد نفخ آیدا را می گیرد!بچه خوابش برده و شیر از کنار لبش ریخته روی شانه ی خاطره! سلام می کند ،می روم آیدا را از بغلش می گیرم و بویش می کنم! بوی شیر می دهد ،بوی بچه،این قشنگترین تجربه ی این چهل سال زندگی من است !خاطره می گوید،داداش توروخدا بیدارش نکن! و من آنقدر می بوسمش تا از زبری صورتم بیدار می شود وغان و غون می کند ، و شیر بالا می آورد و می خندد،خاطره با دستمال دور دهانش را تمیز می کند. کارتون را می گذارم جلو دایی و می گویم بویور (بفرما )سهند خان ،خان خانان !اینم شامپو تخم مرغی ،ذخیره ی یکسال جاری،بردار ببر اوهایو ،ملت کلی می خندند وقتی می فهمند از آن سر دنیا میایی اینجا شامپو تخم مرغی می بری! گلین خاتون از داخل آشپزخانه می گوید : بیخود که می خندند!بد است که توی آن کفرستان خودش را گم نکرده؟خدا می داند یکی مثل تو و دومان پایتان به فرنگ برسد خودتان را هم بجا نمی آورید!!!! دایی سرش را بالا می آورد ودر حالی که عینکش تا نوک دماغش پایین آمده می خندد و روزنامه را می گذارد روی میز، بعد نگاهی به کارتون شامپوها می کند و می گوید چوخ ممنون.... وبا وسواس خاصی یکی از شامپوها را از توی کارتون بیرون می آورد و درش را باز می کند و با عشق عجیبی بو می کند!!!!! بعد هم با یک قیافه ی عاقل اندر سفیهی به من نگاه می کند و می گوید :خزر تو نمی فهمی.... میگویم: باشه دایی ما نفهم اما حیف این سلسله ی موی دوست نیست،بهش شامپو تخم مرغی می زنی؟ شامپوی ترک بزن ،چرا اینقدر سخت می گیری؟ دایی ‌با تاسف می گوید هیع آقا خزر .... الناس علی دین ملوکهم!!! می پرسم یعنی چی دایی جان؟یکم فارسی رو پاس بدار بفهمیم چی میگی! دایی جواب می دهد :یعنی وای به حال مردمی که دوتابعیتی ها سوارشان باشند!!! بعد هم کارتون را بر می دارد و به سمت اتاق می رود و زیر لب می گوید: گوهری کز صدف کون و مکان بیرونست طلب از گمشدگان لب دریا می کرد.... دایی سهند روانشناس است ،با اینکه سالها ساکن اوهایوست،اما از ما بیلانکوهی تر زندگی می کند !قیافه اش بیشتر شبیه باغبان های بیلانکوه است تا روانشناس های خارج رفته!میان انبوهی از ریش و‌پشم با عینکی که تا نوک دماغش پایین آمده. حمید آقای بقال راست می گوید!گرد مهاجرت و زندگی توی غرب روی روح‌ دایی ننشسته!وقتی می آید ایران می رود باغمیشه و بیلانکوه به فک و‌فامیل و دوست و آشنا سر می زند، مراسم ها را می رودمسجد دانشگاه!همینقدر ارتجاعی و واپس گرااا... _آخ دایی ..داییی چرا اینقدر متحجری؟!!!!! اگه من موقعیت تو را داشتم!!! دایی می خندد و می گوید:مثلا چکار می کردی آقای متجدد؟ته تهش نان و ایمانِ مردم را می دوختی به برجام دایی جان! اینهایی که می بینی از تخم و ترکه ی همان محمد علی فروغی و تقی زاده اند!خجالت می کشند بگویند وگرنه قلبا مرید همان سیب کرمویی هستند که می گفت ایران آستین خالی است دست انگلیس باید بیاید توی این آستین تا تکان بخورد! بچسبید به آبادی مملکت.نگذارید این دوتابعیتی ها برایتان تصمیم بگیرند!
لم می دهم روی مبل و تلوزیون را روشن می کنم! «خیابان های ایران شلوغ شده ، دانشجویان معترض به مرگ مهسا امینی و سیاست های جمهوری اسلامی در دانشگاه صنعتی شریف تجمع کرده اند .» شبکه را عوض می کنم شبکه‌ی بعد هم دارد اخبار سرکوب معترضین توسط پلیس ایران را پوشش می دهد! دایی می گوید :این بی همه چیزها پول می گیرند به اتفاقات ایران ضریب بدهند و جوان ها را شانتاژ کنند و مردم را به جان هم بیندازند!اما پلیس نژادپرست اوهایو مثل آب خوردن سیاهپوست ها را می کشد همه ی اینها خفه می شوند! این ها نه اهل زن و زندگی اند نه دنبال آزادی !دیدند فایده ندارد با ایران وارد جنگ نظامی بشوند و جز شکست و هزینه چیزی عایدشان نمی شود با این شبکه های دروغ پراکنیشان افتادند به جان مردم!! توی ایران هم کم عامل نفوذی ندارند بی شرف ها.... گلین خاتون از آشپزخانه می آید بیرون و همانطور که با حوله دستش را خشک می کند خاطره را صدا می زند و می گوید : مادر از محمدآقا خبر داری؟امروز کی بر می گرده؟ خاطره از اتاق می آید بیرون و در را آرام پشت سرش می بندد وپیروزمندانه می گوید :بالاخره خوابید. خاتون دوباره می گوید مادر از محمد آقا خبر داری؟ و خاطره با چشم های قرمز می گوید خاتون جان نگران نباش الان وسط همین شلوغی ها یکجایی دارد از اغتشاشگرها کتک می خورد!حق حمل سلاح ندارند! خاطره می رود توی حیاط ،صدای تلوزیون را بیشتر می کنم ،خاتون و دایی سرگرم اخبارند! می روم دنبال خاطره توی حیاط و می نشینم کنارش توی تاب! چشم هایش قرمز شده و‌پف کرده!موهای قهوه ای اش از بغل روسری اش بیرون زده . دماغش را می گیرم و می گویم چیه نگران محمدی؟ کم مانده بغضش بترکد،بی صدا سرش را تکان می دهد و اشک از کنار چشمش آرام می لغزد و می آید روی گونه اش! دست هایش را می گیرم توی دستم ،انگشت هایش سردند!سرش را می چسبانم به سینه ام ! بغضش می شکند!!! دایی صدای گریه ی خاطره را شنیده ،می آید توی حیاط و می گوید:دایی قربونت بره،نگران نباش !این سر و صداها میخوابه محمد آقا هم صحیح و سالم میاد با هم میریم بیلانکوه پاشو خزر اشک بچه رو در آووردی پاشو برو که سر جای من نشستی ! دایی را با خاطره تنها میگذارم،خاتون می گوید ،الهی بمیرم این بچه هر چی بی پدری کشیده حالا حالا هم باید نگران شوهرش باشد!!! مادر یه زنگ بزن ببین دومان کجاست؟ زنگ می زنم دومان اِشغالست.احتمالا تپه ی مورد نظر را فتح کرده و دارد پرچمش را می کوبد آن بالا. دوباره می گیرمش ،از دسترس خارج می شود... صبر می کنم ده دقیقه ی دیگر ،بیست دقیقه ی دیگر ،یکساعت دیگر..... دومان از دسترس خارج است. دایی دارد نماز می خواند و گلین خاتون آیدا را گذاشته توی بغلش و برایش لالایی ترکی می خواند: «آتام توتام من سنی آتام توتام من سنی شکره گاتام من سنی آخشام بابان گلن ده اونونه آتام من سنی » تلفنم زنگ می خورد ،شماره ناشناس است ! می پرسد آقای خزر بیلانکوهی؟ می گویم بله شما؟ از کلانتری منطقه ....تماس می گیرم ،دومان بیلانکوهی پسر شماست؟ بله برادرش هستم.... با دایی راه می افتم سمت کلانتری!هزار جور فکر می آید توی سرم !یعنی چه غلطی کرده!!!
گیج و منگم!دایی زیر بغلم را می گیرد و می آییم بیرون!حیاط کلانتری شلوغ است ،باد پاییز می خورد به هیکلم که از ترس خیس عرق است. خرد و‌خسته ام ،خوار و‌خفیف!!! دست خودم نیست،بناگوشم داغ شده و اشکم بی اختیار از چشمم سرازیر است.چجوری به گلین خاتون بگویم پسر شهرآشوبت چه غلطی کرده!همین مانده بود که غریب و آشنا بفهمند که از توی خانه ی خزر بیلانکوهی آدمِ الدنگی مثل دومان درآمده... دومان.... دومان... شیشه ی دلستر ! نارنجک دستی! سلاح سرد! آتش زدن مامور یگان ویژه...... تو کی فرصت کردی اینقدر خراب شوی دومان..... کی؟ سوار ماشین می شویم . حالم خرابست !دایی می نشیند پشت فرمان. تلفنم زنگ می خورد !شماره ناشناس است حوصله ندارم ،خاموشش می کنم. دایی می رود سمت امامزاده صالح‌! با من حرف می زند !خزر به خودت مسلط باش!می دونم تو برای خاطره و دومان پدری کردی!خودت زندگی نکردی که اینها بزرگتر بالای سرشون باشه،تو زحمت خودت را کشیدی ... تلفن دایی زنگ میخورد! خاطره است! صدای گریه اش را می شنوم که به دایی می گوید دایی توروخدا بیا.... دایی محمدو آتیش زدن. کنترل ماشین از دست دایی خارج می شود ،صدای بوق ممتد ماشین های معترض خیابان را پر می کند... دایی می زند کنار خیابان! راننده ای سرش را از شیشه ی ماشین بیرون آورده و می گوید مگه مستی عموووو.... سرم گیج می رود ،تمرکز ندارم ، توی ذهنم یکی می گوید هر چه تمام عمرت رشته بودی پنبه شد !!!! دایی زنگ می زند به خاطره و آدرس بیمارستان را می پرسد... می رویم بیمارستان! توی راهروی بیمارستان بین جمعیت خاطره و خاتون را می بینم که روی صندلی نشسته اند و مادر محمد که از حال رفته وپرستارها دورش را گرفته اند!.خاطره با چشم های قرمز و رد ناخن روی گونه هایش عین بید دارد می لرزد! گلین خاتون آیدا را گرفته توی بغلش و چادرش را انداخته روی صورتش... از درون فرو می ریزم‌! می نشینم کنار خاطره و بغلش می کنم !بی حس و بی حرکت است!دایی دارد با پرستارها حرف می زند ،دایی ساکت می شود ،بر می گردد خاطره را نگاه می کند! شانه هایش می لرزد... نه!!!!امکان ندارد! محمد خیلی خوب است... محمد بچه ی کوچک دارد.... محمد !!!! خاطره گناه دارد... دایی محمد کو؟می خواهم خودم ببینمش ! دایی توروخدا.... هوای بیمارستان سرد است! پاییز سرد است! محمد سرداست! خاطره سرد است.... دومان سرد است.... چرا نشستید؟ دایی از اوهایو آمده با هم برویم بیلانکوه... باهم برویم روی پل ،کنار درخت های اسبه ریز!برویم از باغبانهای باغمیشه برگه ی آلو بخریم برای دایی که با خودش ببرد. توی حیاط خانه ام.... خاتون و خاطره تمام شدند از بس گریه کردند. آیدا بغل دایی است ... کنار باغچه پرشده از مورچه های سیاه!دستمال شیری آیدا را دارند می خورند.... 🖋️طیبه فرید/مهر ۱۴۰۱
چرا آدم های خوب را شهید می کنی؟.. مخاطب ها برایم پیام گذاشته اند: _این همه نوشتی و از عشقشان گفتی چرا آخرش زدی طرف را شهید کردی!!!!؟ _ببخشید نمی شد شهید نشه و جور دیگه ای داستان تمام بشه؟ یکی دیگر پیام گذاشته _ این چه وضعیه ؟چرا عشق توی داستانهای تو ختم به زندگی نمی شه؟اون زن خوشبخت داستان تو با اون خونه ی پر از گل،پر از عشق ،پر از شور زندگی چرا باید با این پایان تراژیک مواجه بشه!!!! یکی دیگر آنقدر داستان را جدی گرفته می گوید: _محمد بچه ی کوچک داشت یه کاری می کردی شهید نشه!!! چند نفر هم کانال را ترک می کنند،بی سرو صدا و برخی هم توضیح‌می دهند که اشکمان درآمده خیلی غم انگیز بوده روحیه مان خراب شده! ومن عکس شهدای امنیت رامی گذارم روبرویم!خیلی هایشان هم سن و سال منند حتی جوانتر. آدم هایی که با زندگی هایشان ،با عشقهایشان شهید شدند.برای امنیتی که خیلی هایمان داخلش غرقیم و از شدت آرامش حواسمان به بودنش نیست.... خیلی هایشان بچه ی کوچک‌دارند ،نوزاد چند ماهه. بچه های شیری را که بو‌می کنید یادتان به کسانی بیفتد که فرصت نکردند این حس و حال را تجربه کنند. خیلی هایشان دختر دارند... دختری که تازه امسال اول دبستان است....همسری و پدر و مادری که.... رفقا...آدم های خوب داستان آخرش شهید می شوند . چاره ای نیست. اگر شهید نشوند لاجرم می میرند..... ما درست زندگی کنیم که خون آن ها پایمال نشود... 🖋️طیبه فرید
داستان کوتاه «آواز دلفین ها»
«آواز دلفین ها» امروز نیلو می آید آموزشگاه ، برایش هنرجو جذب کرده ام.قرار است دوتا جمعه پشت سرهم اینجا ورکشاپ تخصصی گریم‌و میکاپ بگذارد.شصت درصد برای من که مسوول آموزشگاه هستم و چهل درصد هم مفت چنگ نیلو.از سرش هم زیاد است. عصر نیلو می آید! برای بستن قرارداد.هودی چارخانه ی صورتی طوسی اش را پوشیده و شال سرمه ای انداخته ،موهایش را پسرانه زده و چندتا خط مش سفید هم انداخته روی چتری های جلو سرش ، بالم صورتی از لبش دارد می چکد،رنگ ناخن هایش را با لبش ست کرده،بوی عطر ویکتوریا سکرت،توی آموزشگاه پیچیده .یک شاخه گل رز قرمز توی جیب بغل کوله پشتی اش گذاشته، منتظر می ماند . وسط آموزش هنر جو هستم ،با قلم مو می زنم روی بوم و با نقطه های سفید رنگ حرکت نور روی آب رودخانه را نشان می دهم!کارم که تمام می شود می روم سر وقت نیلو.می گویم چطوری بانوی زیبا؟چقدر این مدل مو قشنگترت کرده !بگو هدیه هم ،موهاشو کوتاه کنه،مثل تو! نیلو می خندد و می گويد هدیه زن توئه من بهش بگم !!!وبعد شاخه ی رز قرمز را می‌گذارد روی میزم و می گوید :فقط هدیه نفهمد!! برای قرارداد ورکشاپ جدید تقدیم تو باد! شاخه ی گل را می گیرم ومی خندم و بو می کنم !می گویم نکنه می خواهی با یک شاخه گل خرم کنی؟قراردادمان همان ۶۰‌به چهل است نیلو! می خندد و می گوید باشه ۶۰‌من ۴۰‌تو.میزنم‌پشت کتفش و می گویم مفت خوووووور... وباهم می خندیم. هنرجوها مشغولند،نیلو آرام می گوید آرش یه چیزی پیش اومده باید باهات صحبت کنم! میگویم بگو می شنوم.چی شده؟ می گوید نه! اینجا نمی شود برویم بیرون . به او می گویم که صبر کند تا هنرجوها بروند همینجا با هم صحبت کنیم.قبول می کند. غروب هنرجوها را تعطیل می کنم و در آموزشگاه را می بندم. جعبه ی سیگارم را در می آورم .میگیرم جلوی نیلو ،یکی بر می‌دارد،برایش فندک‌ می گیرم تا سیگارش را روشن‌کند ،خودم هم یکی روشن می کنم و می گذارم گوشه ی لبم. نیلو بی مقدمه با اولین پکی که به سیگار می زند می گوید : آرش من دوست ندارم اینجا بمونم ،می خوام برم کانادا. می گویم تو که نه اخراج شدی نه تحت تعقیبی نه فعالیت سیاسی ضد حکومت داشتی چجوری می خوای با ویزای توریستی پناهنده بشی !اونجا به جرم فریب دادن افسر کانادا دستگیرت می کنن. ازت مصاحبه می گیرن ،دیپورتت می کنن! می گوید می دونم آرش...فقط یه راه دارم و بعد یک پک دیگر به سیگار می زند و‌سیگار را می فشارد روی زیر سیگاری.. چاره ش اینه که از خودم بدون شال فیلم بگیرم،بفرستم برای تلوزیون های آن طرف. می گویم‌نیلو‌ اینها چطور به‌ذهنت می رسه!به فنا میری دختر... خنده ی تلخی می کند و‌می گوید آرش من دوست دارم برم،اینجا دنیای من نیست،می خوام برم دنبال دوست داشتنیام،می خوام برم پیشرفت کنم! چند وقتیه بایکی چت می کنم،آدم مطمئنیه،خودش وقتی ایران بوده خبرنگار بوده پناهنده شده بخاطر سابقه ی سیاسی ،الان شده چهره ی بین المللی ،همه ی دنیا می شناسنش.اگر ایران می موند یه خبرنگار ساده تو حاشیه بود ،نویسنده ی آواز دلفینارو می گم!با همین مقاله زندگیش عوض می شه! بهم قول داده اگر یه کارایی انجام بدم برنامه ی اقامتمو ردیف می کنه! گفته همه ی خرجش همینه که یه جایی وسط جمعیت شالتو در بیاری و علیه حجاب اجباری اعتراض کنی و یه فیلم کوتاه از خودت بفرستی. می گویم نیلو‌ تا کجا رفتی!!! با هدیه و مامان و بابا صحبت نکردی ؟ می گوید چرا....اما نگفتم می خوام چکار کنم!مسخره م کردن.فکر کردن دارم شوخی می کنم! آرش !!!! بیا بریم توی یکی ازین شلوغیا ،توی جمعیت وقتی من شالمو برمی دارم و سر و صدا می کنم تو فقط فیلم بگیر.کافیه من چند روز بازداشت بشم!کارای اقامتم ردیفه.... می گویم :نیلو یه کم یواشتر ! مگه الکیه!!! گیر میفتیم نیلو،ارشاد در آموزشگاه رو تخته می کنه منو درگیر این دیوونه بازیات نکن... می گوید: آرش توروخدا کمکم کن ،جون هدیه.تو فقط فیلم‌میگیری! آرش توروخدا.... بین‌ِ من و تو خیلی چیزا هست که هدیه نمی دونه‌!!! با این‌جمله ی آخرش قانع می شوم که همراهش بروم ،به او سفارش می کنم که هدیه بو نبرد ،اینجوری زندگی من زیر و رو می شود ...سه شنبه عصر نیلو پیام می دهد.امروز عصر تجمع میدان انقلاب. با هم قرار می گذاریم . عصر می بینمش.خبرنگاری که نیلو با او ارتباط دارد به شکل شبکه ای خبر تجمعات را به نیلو‌می دهد.نیلو می گوید سر شبکه ها و افراد هیچ نام و نشانی ندارند .برای پرتاب اشیا و سنگ پول می دهند،برای سوزاندن بانک و اماکن هم ،برای ناکار کردن مامورها بیشتر . نیلو می گوید آرش من کاری به سیاست ندارم ،فقط می خواهم از این خراب شده بروم! می گویم تو سیاسی فکر نمی کنی اونا برای سیاست اینکارارو می کنن! می رسیم به میدان انقلاب.غالبشان دخترهای کم سن و سالند که روسری هایشان را گرفتند توی دستشان و با جیغ و سرو صدا اعتراض می کنند! دویست نفری هستند!نیلو می گوید آرش ،این خبرنگاره گفت
«ادامه داستان آواز دلفین ها» اگر یه گوشه از تجمعاتم باشی قبوله.نمی خواد حتما وسط شلوغیا باشی! پلیس با بلندگو با معترض ها حرف می زند ،دخترها جیغ می زنند و هوووو می کشند.صدای پلیس توی همهمه گم می شود ! گاز اشک‌آور می زند. اضطراب عجیبی می افتد توی جانم ! جمعیت با فحش و جیغ و روسری هایی که توی دست هایشان می چرخد می روند به سمت زاینده رود و توی خشکی مسیر رود آتش راه می اندازند! با خودم فکر می کنم چند نفر از این معترض ها حال و روز نیلو را دارند!!!! مردم تماشاچی هستند و معترضین را همراهی نمی کنند! نیلو می گوید آرش آماده باش و می رود نزدیک جمعیت،می گویم نیلو بی خیال شو!!نیلو می گوید آرش الان دیگه خیلی دیره ،بگیر!!دوربین موبایلم را روشن می کنم دخترها همدیگر را هل می دهند وبه من می خورند،دستم می لرزد، عده ای مثل من گوشی به دست دارند و فیلم می گیرند!!! نیلو می رود قاطی جمعیت شالش را بر می دارد وفریاد می زند نه به حجاب اجباری ،نه به حکومت آخوندی...چند نفر از معترض ها همراهی اش می کنند و با هم جیغ میکشند .فیلم را ذخیره می کنم و با نیلو از دل جمعیت می زنیم بیرون ،جوری که انگار هیچ ربطی به معترض های کف زاینده رود نداریم. هیچ ربطی! توی اولین فرصت نیلو فیلم را ارسال می کند. تا شب فیلم را ،بی بی سی و اینترنشنال بارگذاری می کنند،ایندیپندنت هم..... نیلو را نشان می دهند!دختر معترض به حجاب اجباری و حکومت آخوندی.. ساعت دوازده شب است،هدیه خوابیده ،نیلوپشت سر هم کامنت و وویس می گذارد،از اتاق خواب می روم بیرون،پیام را باز می کنم، نیلو باگریه می گوید آرش برای خبرنگاره فیلمو ارسال کردم ،همه جا گذاشته اما جواب منو نمیده. بلاکم کرده آرش... برایش می نویسم شاید اشتباه می کنی ،می گوید نه آرش ..... بلاکم کرده..... برایش وویس می فرستم و می گویم مگه نگفتی مطمئنه !!! صبر کن تا فردا... توی دلم به خودم فحش می دهم که چرا با نیلو پریدم که از ترس اینکه هدیه بفهمد مجبور باشم توی این ماجرا کمکش کنم! دختره ی دیوانه.... فکر کن اگر مادر و پدر هدیه بفهمند زندگی ام نابود می شود! نیلو هنوز دارد کامنت می گذارد ! دیگر هیچکدامشان را باز نمی کنم. بر می گردم توی اتاق و می خوابم! صبح با صدای گریه ی هدیه از خواب بیدار می شوم،دارد با پدرش صحبت می کند! سرآسیمه می آید بالای سرم ،خودم را به خواب می زنم ! با گریه می گوید پاشو آرش نیلو.... چشم هایم را می مالم و می نشینم وسط تخت و‌می پرسم نیلو‌چی؟ می گوید فیلم نیلو را همه ی شبکه‌های آن طرف نشان دادند!شالش را برداشته و حرف های بی ربط زده! آرش بیچاره شدیم!پلیس نیلو را شناسایی کرده .... می رویم‌خانه‌ی پدر هدیه! دم در وقتی هدیه باعجله پیاده می شود و‌می رود، صبر می کنم !پیام های نیلو را باز می کنم! کامنت آخرش را می خوانم: «زن كه از سبد آذوقه بيرون مي‌آورد، دلفين‌ها معصومانه اما هنرمندانه سر و بال مي‌جنبانند و سپس به لقمه ی كوچكي قانع مي‌شوند و تن به خيسي استخر زيباي پارك مي‌دهند. با اشاره‌اي ديگر از سوي صاحب لقمه‌هاي از پيش مهيا شده، ناباورانه مي‌بينيم كه از گلوي اين بي‌زبان‌هاي زيبا، صدا‌هايي هماهنگ اما ناهمگون به گوش مي‌رسد. زن جوان مغرور از همراهي دلفين‌ها آواز غريب دلفين‌ها را رهبري مي‌كند، دلفين‌ها بلندتر مي‌خوانند، جمعيت به آوازخواني اين موجودات دلفريب دل مي‌بازد و آسمان جزيره پر مي‌شود از شور و شعف كساني كه هم‌پا و همراه شدن دلفين‌ها با زن جوان را به بزم نشسته‌اند. غافل از آنكه اين كنسرت با تمام زيبايي‌هاي بي‌نظيرش، سمفوني گرسنگي و گردن‌كجي و گدايي و گريه دلفين‌ها بود براي سرابی كه به آن نيازمند بودند و اين سراب بود كه آوازي چنين تلخ را رقم زد تا زن جوان بر آن ببالد و فخرش را به جمعيتي بفروشد.» 🖋️طیبه فرید،مهر ۱۴۰۱
داستان آواز دلفین ها را در بالا بخوانید....
داستان کوتاه «ریشه ها»
«ریشه ها» _مامان... _جونم؟... _مامان سروش زنه یا مرده؟ _سروش کیه ؟ _همونی که باهاش کار می کنی! جا می خورم!!!! _همونی که تو گوشیته! _آهاااا....اون برنامه ست مامان جان.برنامه که آدم نیست! _من می دونم مامان،سروش زنه. _ازکجا می دونی؟ _سروش موهاشو دم اسبی بسته مگه ندیدی؟ موبایل را برمی دارد و انگشتش را می گذارد روی سروش!ببین مامان دیدی سروش زنه!!! توی تخیلاتش محو می شوم!راست می گوید بچه !سروش مویش را دم اسبی بسته. _مامان! _جونم؟ _مامان چرا بابا ریششو کوتاه کرده!!!؟ مگه شما ریش دوس نداشتی؟!هروقت می رفت آرایشگاه ریششو با دست اندازه می گرفتی ؟ چرا گذاشتی بابا ریششو کوتاه کنه؟ _نگران نباش گل من ،زود ریشش در میاد !!!!بخاطر کاری که داشت نمی تونست با ریش بلند بره..... _مامان!!!! _بله؟ _مامان آب و هوای مهدی ترانه ای یعنی چی؟ از سوال آخرش خنده ام می گیرد،ازش می پرسم مامان کی اینو گفته؟ تلفن زنگ‌می خورد. مامان حبیبه است ،زنگ زده امشب زودتر برویم خانه شان. پنج شنبه ها همه ی خواهر و برادرها خراب می شویم سر مامان حبیبه!این هفته عروس جدید هم می آید ،باید زودتر بروم !مامان رودربایستی دارد. برای داداش امیرم عروس آوردیم!مگر دختر به ما می دادند.آنقدر رفتیم‌و‌ آمدیم و چانه زدیم تا بالاخره قبول کردند تنها دخترشان را بدهند به امیر ما. محمد حسین را آماده می کنم و چادرم را می پوشم و سوار ماشین می شوم. می رویم‌ سمت خانه ی مامان حبیبه.محمد حسین روی صندلی عقب خوابش برده. اهالی محل اسم این کوچه را گذاشتند کوچه ی یاس .همه ی همسایه ها توی حیاطشان یاس دارند.از بیشتر دیوار های قدیمی شاخه ی یاس آویز شده و باد یاس ها را کف کوچه پخش وپلا کرده. دم درآب و جارو شده. زنگ می زنم،مامان در را باز می کند .بوی حیاط شسته شده و عطر دیوانه کننده ی یاس مرا می برد به روزهای کودکی ام! بابا شاخه های بلند یاس را می خواباند توی باغچه و به وقتش قلمه می زد توی حلبِ آبی روغن لیکِرما،بعد هم که جان می گرفت می داد به همسایه ها .خدا رحمتش کند. مامان آمده توی بهار خواب و چشمش به من است، می گوید آمدی جانم بقربانت... می بوسمش.محمد حسین را از بغلم می گیرد و می برد توی اتاق که بخواباند . عطر قیمه بادمجان توی خانه پیچیده.
دم غروب کم کم همه جمع می شوند که نماز مغرب و عشا را به‌جماعت بخوانیم. اول از همه مرضیه خواهرم و آقا مجتبی و دوقلوهایشان از راه می رسند.گرم خوش و بشیم که صدای بوق بوق توجه همه مان را جلب می کند!احتمالا مریم عروس جدیدمان رسیده و امیر دارد علامت می دهد !!مامان حبیبه با سینی اسفند و کاسه ی شکلات و اسکناس خودش را می رساند دم در .محسن برادرم و همسرش پرنیان و بچه هایشان هستند . بازار دیده بوسی دوباره گرم می شود ،محسن هنوز ماسک دارد.دو هفته پیش آنفلوآنزا گرفت و حسابی درگیر شد. _داداش محسن بهتری؟دکتر رفتی؟ _الحمدلله خواهر،اونقدردکتر نرفتمو پرنیان بهم علف ملف داد که ویروسه تو منجلابی که با دستای خودش درست کرده بود غرق شد.... آقا مجتبی می گوید :تو روحت محسن! و همه باهم صلوات می فرستند .... چیزی تا اذان مغرب نمانده،امیر و عروس جدید نیامدند. به امیر زنگ می زنم ،می گوید توی راهیم ،تا شما نماز بخوانید می رسیم. بانگ‌اذان انتظار توی خانه ی مامان حبیبه می پیچد.بچه ها سجاده ها را پهن می کنندو آقا مجتبی عبای نسکافه ای اش را می پوشد و پشت سرش بقیه اقتدا می کنند. با سجده ی رکعت اول دوقلوها به فراصت می افتند که بیایند روی پشت آقا مجتبی سر بخورند و همزمان از سر و‌کولش بالا می روند.سجده ی اول با بلند شدن آقا مجتبی بچه ها عقب نشینی می کنند اما با سجده ی دوم یکی از دوقلوها که موها و سر آقا مجتبی را گرفته و ول نمی کند همراهش از سجده بلند می شود . آقا مجتبی کمی صبر می کند اما بچه ول کن نیست،ناچار در همان حالت بلند می شود .قل دوم نشسته وسط جانماز و مهر رامزه مزه می کند!دوقلوها مسبوق به سابقه اند،خلافشان سنگین است . نماز که تمام می شود آقا مجتبی با آرامش بچه ها را بغل می کند و تعقیبات می خواند . صدای زنگ در کوچه نوید آمدن عروس جدید را می دهد.مامان حبیبه این بار فقط کاسه شکلات و اسکناس ها را بر می دارد و می برد دم‌در .داداش امیر است با عروس جدید و یک جعبه شیرینی .با سلام وصلوات ،امیر و عروس جدید وارد خانه پدری می شوند وجمعمان جمع.مامان شکلات و اسکناس ها را با دست می ریزد روی سرشان . بچه ها بالا و پایین می پرند و می خندند... محمد حسین اما نیست....دلم می ریزد!می روم توی اتاق ها را نگاه می کنم ،توی دستشویی و‌حمام را ،توی آشپزخانه و حیاط را ! توی حیاط است... رفته زیر شاخه های درخت یاس کنار دیوار قایم شده! _ محمد حسین جان چرا رفتی اونجا بیا پیش بچه‌ها داخل! چیزی نمی گوید ! احساس می کنم دارد گریه می کند ،می روم نزدیکتر ،چشم هایش خیس اشک است،می گیرمش توی بغلم . _چی شده پسرم؟ من و‌من می کند و‌ با بغض می گوید مامان بابا امید کی بر می گرده! همیشه ازین سوالش می ترسم.... همیشه وقتی می پرسد « بابا کی بر می گرده»،غم های عالم می ریزد توی دلم! اگر امید برنگردد چه جوابی باید به او بدهم . می نشینم روی سکوی بهار خواب و می نشانمش توی بغلم ،اشک هایش را بادستم پاک می کنم . _بابا خیلی زود بر می گرده گلم .درخت نارنجو دیدی!ببین چه نارنجایی داره،الان سبزن اما چند وقته دیگه نارنجی میشن، و ناخنم را توی پوست نارنج می کنم و می گیرم جلو دماغش . ببین چه عطری داره.توی باغچه ی مامان حبیبه کلی بوی خوب پیدا می شه..... ببین یاس داره ،نارنج داره،شمعدونی عطری داره،سبزی هاش هر کدوم یع عطری داره... کمی حواسش را پرت می کنم . _مامان،! _جونم؟ _مامان جنّا چه شکلی اند؟ توی دلم خوشحال می شوم که حواسش پرت شده. _ شبیه تو هستن مامان! وقتی منو اذیت می کنی.... می خندد. می آییم داخل و می فرستمش پیش بقیه ی بچه ها.مامان با عروس جدید گرم خوش و بش است. می روم توی آشپزخانه .کاسه های بلور روی میز است و بانکه ی ترشی کنارش ،این بهترین بهانه است برای بیاد تو بودن...بیاد تو که عاشق ترشی و شوری هستی. دارم سعی می کنم دل گنده باشم و بی عار...اما نمی شود . درست وقتی خودم را سرگرم بودن با جمع می کنم تو به هر بهانه ای می آیی و مرا از با جمع بودن بیرون می کشی.... من خیلی با خودم درباره ی باتو بودن حرف می زنم!کاش وقتی بر می گردی ریشهایت بلند شده باشد .بدون ریش میشوی عین غریبه ها.دور از جانت نچسب می شوی .شاید هم اینها نتایج انس باشد.ریش هایی که ریشه دارد نور می آورد،توی صورتت. بارها موقع خداحافظی مان تصور کردم شاید این آخرین باری باشد که می بینمت! شاید بار بعد مجبور باشم دست محمد حسین را بگیرم و بیاورمش معراج شهدا.... اسغفرالله.... خدایا!لطفا امید را سالم بر گردان. آخرین کاسه بلور را پر از ترشی می کنم و از مامان کسب تکلیف می کنم که سفره را پهن کنیم. مردها بلند می شوند محسن و آقا مجتبی سفره راپهن می کنند و پرنیان و مرضیه وسایل سفره را می چینند!برنج را مامان توی مجمعه ی مسی می کشد و من هم قیمه بادمجانها را می ریزم توی ظرف های گلسرخی. امیر می آید توی آشپزخانه تا سبدهای حصیری سبزی راببرد. پشت آستین لباسش سیاه شده!
_امیر جان ! آستین لباست چی شده؟ می خندد و می گوید ،داشتم غلط املایی بعضی هارو روی دیوارمی گرفتم آستینم کثیف شد. _امیر رفتی شعار پاک کردی ؟ _آره.. _کجا؟ _رو پل هوایی! روی دیوار... هرجا رسیدن نوشتن!تعدادشون کمه، اما حسابی در و دیوارارو سیاه کردن.برا اینکه بگن زیادن همه جا نوشتن!تمام امکاناتشونم آووردن!باورت میشه شعارنویسا مسلحن؟ _امیر توروخدا مراقب خودت باش.... _باشه مراقبم آبجی.امروز زنمو بردم باهم شعارارو پاک کردیم،دیگه نگران نباش،تنها نیستم... _واااای دیوونه نکن اینکارارو.خیلی خطرناکه... مادر و‌پدرش بفهمند شاکی میشناااا! باخنده از آشپزخانه می رود بیرون. سفره ی شام‌ چیده شده ،همه نشستیم و منتظریم مامان حبیبه شام راشروع کند! _بسم الله بفرمایید .... صدای برخورد قاشق ها بابشقاب های گلسرخی تورا بیادم می آورد.وقتی توی بشقاب با قاشق ضرب می گرفتی! جایت خالی نباشد امید ،کاش بودی و جمعمان جمع می شد. اینجا همه می دانند که نباید بگویند جای تو خالیست!که توی دل من و‌محمد حسین خالی نشود! که یادمان نیاید که تو نیستی.... با بغضی که راه گلویم را بسته شام می خورم. آخر شام آقا مجتبی شروع می کند می خواند: الهی که این سفره معمور باد سراسر همه نعمت و نور باد بلایی که آید ز آفاق و دهر ازین سفره و جمع آن دور باد همه بلند آمین می گویند و صلوات می فرستند.
بعد شام مردها دارند خاطرات اغتشاشات را تعریف می کنند و ما هم می نشینیم پای صحبتشان! آقا مجتبی می گوید :پسر بچه ی چهارده ساله باید می دیدین چیا تو کوله ش داشت!کوکتل مولوتف ،چاقو....باور کن پسرو رو فوتش می کردی می افتاد به هیچی بند نبود ! آخرشم کاشف به عمل اومد کوکتل مولوتفا تولید یه نفر آدم گردن کلفته که خونه ش تو خیابون فرشته ست!!!!خونه ی هزار میلیاردیشونو تبدیل کرده بود به کارگاه تولید کوکتل مولوتف!مادر و پدرش خارج زندگی می کنن!تو پول غرقن ،یکی نیست بگه تو به چی اعتراض داری؟! امیر میگه : دختره شاید سیزده سالشم نبود که داشت رو دیوار شعار می نوشت! کوله شو‌که ازش گرفتم‌ شروع کرد به التماس کردن.دلم براش سوخت...می گفت غلط کردم! بخدا دیگه نمی نویسم منو دستگیر نکن. منم ولش کردم. مامان حبیبه میگه :چه دخترا پر دل و جرات شدن ،چه کارایی می کنن. پرنیان باخنده می گوید :مامان اینکارا نتیجه ی جو زدگیه نه دل وجرات..
دلِ شنیدن ندارم.گوشم ازین اتفاق ها پر است. همینکه تو نیستی یعنی دارد حوادث بزرگی رخ می دهد. و تو در متن این حوادثی. مهمانی تمام می شود،عروس جدید رسما در جلسه ی خانوادگی ما شرکت‌می کند و آداب و روش ما را می بیند البته آن قسمتش که از دیوانه بازی های امیر در امان مانده! مرضیه و آقا مجتبی و دوقلوها ،محسن و پرنیان وعروس جدید،همه می روند..... ومن می مانم و خانه ی پدری . محمد حسین خوابش برده!دوباره بغض می آید سراغم.گوشی ام را بر می دارم و دنبال عکس هایت می گردم.چه عکس های دونفره ی قشنگی !!!!چه لحظه های قشنگ کوتاهی... بالش زیر سرم خیس می شود وقتی خوابم می برد!خواب می بینم درخت یاسی!ریشه هایت توی خاک عمیق و محکمند!گل کرده ای...عطرت تمام کوچه را پر کرده! امروز یکشنبه است .محمد حسین دوباره بی قراری کرد.گفتم که زود بر می گردی و ریشهایت بلند شده و قیافه ات شده مثل قبل!شاید هم قشنگتر. باهم می رویم پارک و جایت خالی دوتا ساندویچ کثیف می زنیم و حسابی خوش می گذرانیم.من و محمد حسین با بیست و چهار سال فاصله ی سنی یک درد مشترک داریم ! نبودن تو.... فقط درد من بزرگتر است! ترس از دیگر نبودن تو. اما خوشی ما دوام چندانی ندارد... عصر تماس می گیری و‌می گویی هادی نجفی شهید شد.به هیوا سر بزن..... هادی !هیوا!!!!!دخترهایشان...... قلبم می سوزد... برای هیوا که شاخه های گل را به عشق هادی قلمه می زد!برای دخترهایش که بابایی اند،برای خوشبختی شان که .... شب می روم خانه ی هادی .بدون محمدحسین! عبدالباسط دارد قصه ی عاشقانه می خواند:مَرَجَ الْبَحْرَيْنِ يَلْتَقيانِ * بَيْنَهُما بَرزَخُ لايَبْغيان..... می روم آنجا تمام می شوم و بر می گردم،با تصویری توی ذهنم .... از خودم ،محمد حسین و درخت یاس توی معراج شهدا...... 🖋️طیبه فرید ،مهر ۱۴۰۱
🌺تقدیم به کبوتران خونین حرم قصه ،قصه ی رویش هاست! رویش هایی که از دل مستضعفان زمین است.... مردمی که کنار ضریح پسر موسی ابن جعفر که سلام حق بر او یاد خونشان می ریزد و هیچ نام و نشانی هم توی جیبشان ندارند.... قصه ،قصه ی حاکمان آینده ی زمین است! مستضعفینی که اراده ی حق به سروری آن ها تعلق گرفته ..... این خون ها با این زمین‌و این شیشه هانسبت دارد!با آینده ی زمین. اگر تمام ما را به گلوله ببندند اراده ی خدای مامحقق خواهد شد:«وَنُريدُ أَن نَمُنَّ عَلَى الَّذينَ استُضعِفوا فِي الأَرضِ وَنَجعَلَهُم أَئِمَّةً وَنَجعَلَهُمُ الوارِثينَ» ✍️ط.فرید
آستان ملک پاسبان را در ادامه بخوانید
«میهمان های ابدی» از عالم خیلی بالاتراو را صدا کردند. ماموریتی پیش آمده. نه شب بود و نه روز،بالا رفت ،بالا....بالاتر رسید به عالم ملکوت اعلی .ملک بزرگی نامه ی نوریِ مهر و‌موم شده ای به او داد و گفت: افرادی که نامشان در نامه درج شده را با اکرام و احترام زیاد بیاورید خدمت آقا،میهمانان ویژه اند .مقارن با نماز مغرب برسند خدمتشان .یکی دونفرشان با تاخیر می رسند اما از اهالی همین نامه اند. مَلَک، نامه رااز سرپاسبان ملائک گرفت و پر زد. رفت پایین ،پایین و حتی پایین تر. آدم های دمِ در اذن دخول می خواندند.آدمای خیلی کوچک توی صحن و رواق های حرم می چرخیدند ، آدم های بزرگ زیارت نامه می خواندند . ملک توی ضریح نشست و بال هایش را به مشبک ها کشید.از برخود گوشه های بال ملک با مشبک های نقره نور پراکنده شد توی مضجع ،عطر روح الامین توی رواق ها پیچید.چشم های ملک به آقا افتاد که برای نماز ایستاده بود. دست ادب بر سینه گذاشت و چشم بر زمین دوخت! السلام علیک یا امین الله فی ارضه.... آقا بر گشت به سمت ملک سلام علیکم و رحمه الله و برکاته آمدید؟ ملک با تواضع و ادب نامه ی نوری را به آقا داد! آقا نامه را با چشم دلش خواند و به بیرون مضجع چشم دوخت،نگاه آقا از آینه کاری ها گذشت و رواق ها و صحن را پشت سر می گذاشت... گاهی نگاهش به بعضی آدم ها که می رسید متوقف می شد!حتی آدم کوچکی که توی رواق ها می دویدند... جذبه ی نگاه آقا آدم ها را می کشاند سمت مضجع،بوی روح الامین توی رواق ها پیچیده بود.پیرمرد خادم که سال ها پا را از آدمیت فراتر گذاشته بود و شبیه فرشته ها شده بود بوی روح الامین را می شناخت. آمد توی ایوان حرم نفسی تازه کند ،عطر روح الامین ریه ی پیرمرد را پر کرد. آقا نامه ی نوری را کنار گذاشت و ملک سر به زیر را نگاه کرد! لکه ی سیاه بی هویتی دم در ورودی صحن ایستاده بود! از تیرگی هایش پیدا بود با این صحن و سرا سنخیتی ندارد. ملک های آسمانِ صحن از تاریکی اش، به تب و تاب افتاده بودند. رد سیاهی از رواق ها که رد می شدجان حرم تب می کرد!آینه کاری ها ازحُرم تب به عرق می نشستند و گل های کاشیکاری حیاط بسته می شدند !هیچ چیزی حال عادی نداشت... توی رواق امام، صفوف نماز داشت شکل می گرفت !سیاهی به پشت درهای رواق رسیده بود! دست تقدیر در را محکم بست و سیاهی پشت درهای بسته ماند! سیاهی که راه را بسته می دید رفت سمت حرم ،همانجا که بوی روح الامین پیچیده بود .... از ایوان رد شد و افتاد بین آدم ها ،می رفت و می آمد و شراره های آتش در جانش زبانه می کشید !از اضطراب تاریکی اش نفس گل های قالی بند آمده بود! تیرهای لکه ی سیاهی می نشست به جان تبدار حرم!به آدم های کوچک و بزرگ مضطربی که درگوشه ای پناه گرفته بودند!به جان پیرمرد!!!!پیرمرد خادم می خواست بلند شود ،اما شراره های آتشِ سیاهی، پرش را سوزاند!می خواست برود دست بیندازد توی مشبک های ضریح ،داشت داخل ضریح را می دید!!!!می خواست برود و دست در دست محبوب بمیرد !اما سیاهی راه را بسته بود!ملک می رسید بالای سر آدم ها.آدم های بزرگ ،آدم های کوچک ،پیرمردِ خادم‌ که پا را از آدمیت فراتر گذاشته و شبیه فرشته ها شده بود!!! ملک چشم در چشم هر آدمی که می شد می گفت: سلام علیکم طبتم و بعد دست هایشان را می گرفت و غبارهای اضطراب را از جانشان می تکاند و‌جای اضطراب ها را با نور پر میکرد. آدم ها خودشان را می دیدند که غرق در خون تا لحظه ای قبل، از تیرهای سیاهی می گریختند و حالا آن طرف تر آقا برایشان آغوش باز کرده بود!آدم ها با شوق به سوی ضریح می دویدند!اضطراب ها فروکش کرده بود ،تب حرم هم!! نگاه پیر مرد توی نگاه آقا حل می شد. اشک هایِ داغ بی اختیار از چشم های پیرمرد می جوشید! لباس خادمی حرم تنش بود.دست گذاشت روی سینه اش و به رسم همیشگی اما این بار متفاوت سلام کرد: «السلام علیک یاسید السادات الاعاظم ،احمد ابن موسی الکاظم » آقا آمد نزدیک ،و نزدیکتر ... دست کشید روی اشک های صورت پیرمرد!اشک‌ها نور می شدند،دست می کشید روی خاک های لباس خادمی پیرمرد ،خاک ها نور می شدند . چشم در چشم او گفت : سلام علیکم و رحمه الله خوش آمدید . همه جای حرم انگار در خلسه فرو رفته بود !خلسه با بوی روح الامین! گل های قالی توی خون شناور بودند،چادر نمازها هم،آدم های کوچک و بزرگ هم ! آقا و‌میهمان هایش رفتند ! ملک هم.... نامه ی نوری توی ضریح مانده بود. پیرمرد لحظه ای برگشت و بالبخند برای آخرین بار جای خالی اش را ،ضریح را ،پرهای گوشه ی حرم را،قطره های خون روی لباسش را!رد تیر توی دل دیوارهای مرمری را!نگاه کرد و رفت. بالا ،بالاتر و حتی بالاتر.... موقع نماز مغرب و عشابود.عطر روح الامین توی رواق ها پیچیده.... تقدیم به آستان ملک پاسبان حضرت احمدابن موسی روحی فداه 🖋طیبه فرید/آبان ۱۴۰۱ https://eitaa.com/tayebefarid
«ستاره های دنباله دار »
« ستاره های دنباله دار » آفتاب ظهر پاییز از پشت پنجره ی کلاس افتاده بود روی نیمکت های چوبی.سر و صدای گنجشک ها روی شاخه های افرا ،حیاط مدرسه را برداشته بود،چیزی به زنگ نمانده بود،مورچه ها توی یک ردیف مسیرشان رااز کنار دیوار کلاس می گرفتند تا می رسیدند به نیمکت های ردیف وسط،زیر پاهای منوچهری!چیزی روی زمین افتاده بود ،همان شده بود کانون جمع شدن مورچه ها. زنگ مدرسه که خورد ،من و امیر با عجله کوله پشتی هایمان را برداشتیم و به سمت حیاط رفتیم!منوچهری می خواست بیاید تسویه حساب!امرور توی حیاط با هم دعوای مفصلی کردیم،تا می خورد زدمش ،اخلاقش را می شناختم تا تلافی نمی کرد دست برنمی داشت.امیر گفت :موسِن(محسن) منوچهری داره دنبالمون میاداا!!!! ومن بدون اینکه حرفی بزنم فقط قدم هایم را تندتر برداشتم .کوچه های باریک قاآنی و دیوارهای بلندِ خانه های قدیمی اش برایم حس و حال راز آلودی داشتند،احساس می کردم خیلی از قصه ها توی همین کوچه پس کوچه ها اتفاق افتاده.رسیدیم به در کوچک مسجد مشیر، منوچهری روبرویمان ظاهر شد ،دوتا از بچه ها را هم با خودش آورده بود که تلافی کند ،حمله کرد و یقه ام را گرفت و نوچه هایش هم کمکش کردند. وسط دعوا از ته کوچه سر و کله ی یکنفر پیدا شد،قیافه اش شبیه درویش های خانقاه بود اما درویش نبود!درویش ها کت بلند نمی پوشند!چشم های عجیبی داشت،خواب آلود و مرموز. تا چشم منوچهری و بچه ها به پیرمرد افتاد ترسیدند و عقب عقب رفتند و پا به فرار گذاشتند. من و امیر لباس هایمان را تکاندیم و کوله هایمان را برداشتیم و از کوچه بیرون زدیم.روبروی در بزرگ مسجد مشیر توی آب زلال حوض سرو صورتمان را شستیم .پیرمرد زودتر از ما رسیده بود و کنار در بزرگ نشسته بود و چشم هایش محو حوض شده بود!!ما را که دید بی مقدمه گفت: _امشب فرشته ها ستاره های دنباله دار را می برند،خانه ی سید احمد شلوغ می شود. من و امیر با تعجب نگاه می کردیم ! _موسِن ایی درویشو چی میگه؟ _من چمیدونم !اما بنظروم عجیبه.منوچهری هم تا دیدش فلنگو بست!! _عامومنوچهری ترسوئه...اصلا ولش کن! امیر کف دست هایش را محکم زد روی آب و کمی آب پاشیده شد توی سر و صورتم!من هم چندتا مشت آب ریختم توی صورت امیر ... مُوسِن(محسن)بابام گفته برم ایکس باکس میخره! _ها آاا!!خوشبحالت!باید به منم بدیاا.. _باشه ،تو دعا کن بخره.... میوی تا عباسیه بدوییم؟ _هااااا!هر کی زودتر رسید اول او با ایکس باکست بازی کنه. _باشه .... دویدیم تا رسیدیم به محله ی سنگ سیاه.امیر زودتر از من رسید جلوی در عباسیه،رفتیم توی کوچه.در خانه را بی بی نیمه باز گذاشته بود ،از امیر خداحافظی کردم و رفتم داخل. بوی آش رشته حیاط را پر کرده بود ،بی بی حیاط را آب و جارو کرده بود و زیر درخت نارنج نشسته بود و کشک های خیسیده را می سابید. _سلام بی بی _سلام ببم ،خسته نباشی .غذا آمادن ننه فقط تا تو لباساته در بیاری سفره رم بندازی منم کشکورو آماده می کنم.مامانت داره نعنا داغ درس می کنه. جلدی پریدم توی اتاق و لباس هایم را عوض کردم،سفره را انداختم روبروی پنجره ی حیاط ،بی بی کشک ها را سابیده بود و داشت انگشت هایش را می کشید به کشک ساب . _مُوسن مامان بیا یه کاسه آش ببر خونه ی عباس آقو . کاسه را برداشتم و بردم درخانه ی عباس آقا ،امیر داشت توی حیاط با دوچرخه اش کلنجار می رفت. آش را دادم و برگشتم. بعد از ناهار کنار سفره دراز کشیدم .بی بی گفت: _آخی ننه چه خسته ن ،بگیر بخواب که امروز وقتی میخویم بریم خرید عروسی مریم سر حال باشی !ساعت چار میان دنبالمون. همانطور که دراز کشیدم قیافه ی درویش و حرف های عجیبش توسی ذهنم مرور می شد!فرشته ها!ستاره های دنباله دار!!!!سیداحمد.‌.. نفهمیدم کی خوابم برد. نزدیک غروب با صدای بی بی از خواب پریدم. _پاشو ننه ،دم غروب نخواب آدم زشت میشه.پاشو ببم _حالو پا میشم بی بی ،یه کم دیگه بخوابم.. _پاشو‌ اینا اومدن میخویم بریم خرید _بی بی من نمیام خودتون برید... بعد هم بی بی آنقدر با مامان پچ و پچ کردند که خواب از سرم پرید!اما خودم را به خواب زدم.مامان گفت: _چیکارش کنیم بی بی؟ _هیچی ننه ،خستن !ولش کن بخوابه.خودمون میریم. طولی نکشیدکه خواهرم مریم با خانواده ی داماد آمدند وبی بی و‌مامان را با خودشان بردند خرید عروسی! همه که رفتند از فرصت استفاده کردم و دوچرخه ام را برداشتم ورفتم سر وقت امیر او هم دوچرخه اش را بر داشت و باهم مسابقه گذاشتیم تا در مسجد مشیر!عرق از سر و کول جفتمان راه افتاده بود ،روبروی مسجد مشیر به هم رسیدیم.دوچرخه ها را گذاشتیم کنار دیوار و نشستیم لب حوض و سرو صورتمان را می شستیم . _من زودتر رسیدم موسن _حرف الکی نزن من زودتر رسیدم.. دست هایم را توی آب سرد حوض فرو بردم و به جای خالی پیرمرد نگاه کردم. صدای اذان از مسجد بلند شد،چهارشنبه ها https://eitaa.com/tayebefarid
عباسیه شلوغ بود ،مردم دسته دسته می آمدند مسجد.بی بی می گفت بابای خدابیامرزت که بچه بود خونمون محله ی لب آب بود. هر چارشنبه شب دستشو می گرفتمو می اووردمش مسجد اباالفضل... با امیر قدم زنان با دوچرخه ها بر گشتیم سمت خانه. مادر امیر در کوچه ایستاده بود ،سلام کردم. _سلام پسرم ،دستت درد نکنه وایسا کاسه ی آشی که ظهر زحمت کشیده بودیرو بیارم .طولی نکشید که کاسه را آورد.توی کاسه یک تکه نبات زعفرانی گذاشته بود.با کاسه راه افتادم سمت خانه! دوچرخه را تکیه دادم به دیوار و کلید خانه را از جیبم در آوردم . صدای گوشخراشی شبیه شلیک گلوله مرا سرجایم میخکوب کرد!هول شدم و کاسه ی گلسرخی از دستم افتاد و تکه تکه شد.صدا ادامه داشت.. عابرها ها هاج و واج همدیگر را نگاه می کردند .بعضی ها می گفتند صدا از سمت شاهچراغه..... جلدی پریدم روی ترک دوچرخه و رفتم سر خیابان اصلی . بعضی ها از سمت حرم داشتند بر می گشتند.انگار توی حرم خبری شده بود! از آدم هایی که رد می شدند می پرسیدم چه اتفاقی افتاده کسی چیزی نمی دانست!مرد جوان مضطربی داشت بایکی تلفنی حرف می زد. _ خودم دیدمش !از همان دم در شروع کرد به خادم ها شلیک کرد!!!! از دوچرخه پیاده شدم،قلبم آنقدر تند می زند که انگار از توی سینه ام می خواست بیرون بزند. صدای آژیر بلند شده بود. پلیس خیابان را بسته بود و اجازه ی ورود به مردم را نمی داد. آمبولانس ها که وارد حرم می شدند خبر از اتفاق بزرگی می دادند.یک اتفاق تلخ. مردم دسته دسته می آمدند سمت حرم اما راه بسته شده بود.برگشتم خانه ،ممکن بود بی بی و مامان بر گردند و نگرانم بشوند! از بین جمعیت نگران حرکت کردم ،توی شلوغی قیافه ی کسی پیش چشمم خیلی آشنا آمد!می شناختمش،پیرمردی ظهری بود !همانکه جلوی در مسجد مشیر نشسته بود. گفته بود امشب فرشته ها ستاره های دنباله دار را می برند!!! خانه ی سید احمد شلوغ می شود!!!!می خواستم بروم پیشش و بگویم فرشته ها از کجا ستاره های دنباله دار را می برند ،اما توی جمعیت گمش کردم. رسیدم خانه ،کم کم سرو کله ی بی بی و مامان ومریم هم پیدا شد.اما زار و خسته و گریان. چشمهای بی بی شده بود کاسه ی خون و زیر لب نفرین می کرد. _خیر نبینه الهی که زائرای احمد ابن موسی رو شهید کرد. شب تلوزیون اخبار حرم را نشان داد. بی بی با چشم پر اشک تعریف می کرد که اول انقلاب هم منافق ها مردم را با همین روش ها شهید می کردند! برای اینکه مردم را بترسانند! اما مردم نترس تر شدند ..... یادم نیست که کی خوابم برد اما صبح زود بی بی صدایمان کرد و گفت : پاشین بریم حرم سر سلامتی بدیم به احمد ابن موسی... با بی بی و مامان و مریم رفتیم سمت حرم .از سنگ سیاه تا حرم راهی نیست ! رسیدیم ورودی حرم!بی بی عین آدم های عزادار که یکی از عزیزانشان مرده باشد گریه می کرد وببم ببم می کرد،مامان هم.چادرهای خونی جلوی ایوان آویزان شده بود و مریم با دیدن این صحنه بغضش شکست! خیلی از مردم آمده بودند توی حرم.جای شهدا عکس و گل گذاشته بودند. چشم های آدم ها گریان بود ،همه غصه دار بودند!انگار این شهدا خانواده ی همه بودند... از بی بی و مامان و مریم جدا شدم و رفتم سمت مردانه.ضریح را بوسیدم !بین شهدا چندتا دانش آموز بود که یکی شان تقریبا هم سن و سال من بود. شاید دیروز عصر آمده بود ضریح را بوسیده بود وبرای خودش آرزوهای خوب کرده بود!عکس یادگاری گرفته بود...... چشمم که به داخل ضریح افتاد صدای پیرمرد توی ذهنم تداعی شد!ستاره های دنباله دار !فرشته ها !خانه ی سید احمد.... خانه ی سید احمد حرم بود و ستاره های دنباله دار شهدای حرم.... دیشب فرشته ها آمده بودند حرم !ستاره های دنباله دار را باخودشان برده بودند.... . ۱۴۰۱ https://eitaa.com/tayebefarid
«جای خالی نسبت ها»
«جایِ خالیِ نسبت ها» وقتی کودکی متولد می شود با تولدش حقیقت های زیادی را ایجاد می کند!حقیقت هایی که تا پیش از آن وجود نداشتند!حقیقت مادری !حقیقت پدری!حقیقت خواهری و برادری.امید توی زندگی جوانه می زند! چقدر طول می کشد بچه ی آدم بزرگ شود . وقتی بزرگتر می شود این حقیقت ها وسعت پیدا می کنند .... حقیقت رفاقت ،هم کلاسی ،هم محلی،هم باشگاهی،هم شهری ...... «هم وطن» شاید پیش ازینها اتفاق افتاده باشد اما من ندیده بودم!شاید چیزهایی شنیده بودم!اما با چشم هایم ندیده بودم! اینکه آدمی از شدت کتک خوردن چشم هایش بسته شود و دیگر باز نشود!سرش خونی باشد ،بدنش خونی باشد ،محاصره شده باشد !کتک بخورد ... فحش بخورد ... چاقو بخورد.... بلوک بخورد... بگویند به آرمانهایت فحش بده!!! و او ندهد... چشم هایش را ببندد و دیگر بیدار نشود! یکجوری بخوابد که تمام آن حقیقت هایی که با تولدش آورده بود در یک لحظه تمام بشود! همه چیز تمام بشود! یک حفره ی خالی عمیق توی دل همه ی این حقیقت ها درست بشود !حفره ای که با هیچ‌ ملاتی پر نمی شود. نسبت مادری... نسبت پدری... نسبت برادری... نسبت هم وطنی.... چقدر داغدار و دلتنگ! چشم‌ها ناباورانه می بیند و دلها باور نمی کند.... بعضی جاهای خالی هیچ گزینه ی مناسبی برای پر شدن ندارند! جای خالیی که هیچ کلمه ای سنگینی بارِپر کردن آن را بدوش نمی کشد! وقتی آرمان را توی خیابان با بلوک زدند وقتی آرمان را توی خیابان با چاقو زدند وقتی آرمان را توی خیابان شهید کردند!!!! خدا خودش جای خالی او را با شهادت پر کرد ! با خودت تکرار کن! خدا جای خالی او را با شهادت پر کرد!!!! وشهادت از همه ی نسبتهایی که او با تولدش ایجاد کرده بود بزرگتر بود! از نسبت مادری! از نسبت پدری! از نسبت برادری ! از نسبت هم وطنی....... شهادت نسبت آدم های خوب با خداست! آدم هایی که پای آرمان ها ایستاده اند و توی خیابان خونی شده اند و جان داده اند! کاش خدا جای خالی ما را با «شهادت» پُر کند..... تقدیم به شهید مظلوم فتنه آرمان علی وردی🌷 🖋طیبه فرید https://eitaa.com/tayebefarid
«مدادِ خونی»
«مداد خونی» عصر کوتاه پاییز، وقتی که رد کمرنگ نور از پشت شیشه افتاده بود روی فرش، کلاس های درس حوزه مجتهدی تهرانی تمام شده بود ،طلبه ی جوان کتابها و عبایش را گذاشته بود توی کوله پشتی اش تا بچه های یگان امام رضا را همراهی کند!می گفتند: «مداد علما افضل است از دماء شهدا » امّااو با خودش می گفت یکشب هزارشب نمی شود،مرد با جهاد کامل می شود!!حسرت مبارزه در سوریه که به دلم ماند،اینروزها را دریابم! تا اینروزها را دریابد شب شده بود! شب بلند پاییز.... با همان کوله پشتی که آینده اش را گذاشته بود داخلش،نا انسان ها دوره اش کرده بودند. شب های سرد پاییز بلندند. دردهایش بلندتر ... غصه هایش خیلی بلندتر..... او را می زدند!دستش را حائل کرد روی سرش!روی موهایی که پر از خون بود ،یکنفر منتظر بود تا یکی دو سال دیگر عمامه اش را روی سرش ببیند!قربان صدقه اش برود و بگوید: آرمان ،مامان چقدر بهت میاد حاج آقا شدی!!! شب های پاییز بلند است!دردهایش هم اشیاء سختش هم بخت آرمان هم.... وقتی پیدایش کردند هم مداد علما را داشت هم مرد کامل شده بود .رسیده بود به آخر راه! راست می گویند یک شب هزار شب نمی شود!خصوصا یک شب بلند پاییز ،توی پارکینگ ناکجا آباد توی شهرک اکباتان! تا عصر یک طلبه ی معمولی بود اما وقتی گوشه ی خیابان پیدایش کردند ره صد ساله را یکشبه طی کرده بود! توی شب بلند پاییز ذره ذره شهید شد... هم مداد علما را داشت و هم دماء شهدا.... 🖋️طیبه فرید/آبان ۱۴۰۱ دلنوشته های طیبه فرید https://eitaa.com/tayebefarid