eitaa logo
مجموعه روایت به قلم طیبه فرید
683 دنبال‌کننده
368 عکس
65 ویدیو
0 فایل
دلنوشته های طیبه فرید https://eitaa.com/tayebefarid شنونده نظرات شما هستم @ahrar3
مشاهده در ایتا
دانلود
_امیر جان ! آستین لباست چی شده؟ می خندد و می گوید ،داشتم غلط املایی بعضی هارو روی دیوارمی گرفتم آستینم کثیف شد. _امیر رفتی شعار پاک کردی ؟ _آره.. _کجا؟ _رو پل هوایی! روی دیوار... هرجا رسیدن نوشتن!تعدادشون کمه، اما حسابی در و دیوارارو سیاه کردن.برا اینکه بگن زیادن همه جا نوشتن!تمام امکاناتشونم آووردن!باورت میشه شعارنویسا مسلحن؟ _امیر توروخدا مراقب خودت باش.... _باشه مراقبم آبجی.امروز زنمو بردم باهم شعارارو پاک کردیم،دیگه نگران نباش،تنها نیستم... _واااای دیوونه نکن اینکارارو.خیلی خطرناکه... مادر و‌پدرش بفهمند شاکی میشناااا! باخنده از آشپزخانه می رود بیرون. سفره ی شام‌ چیده شده ،همه نشستیم و منتظریم مامان حبیبه شام راشروع کند! _بسم الله بفرمایید .... صدای برخورد قاشق ها بابشقاب های گلسرخی تورا بیادم می آورد.وقتی توی بشقاب با قاشق ضرب می گرفتی! جایت خالی نباشد امید ،کاش بودی و جمعمان جمع می شد. اینجا همه می دانند که نباید بگویند جای تو خالیست!که توی دل من و‌محمد حسین خالی نشود! که یادمان نیاید که تو نیستی.... با بغضی که راه گلویم را بسته شام می خورم. آخر شام آقا مجتبی شروع می کند می خواند: الهی که این سفره معمور باد سراسر همه نعمت و نور باد بلایی که آید ز آفاق و دهر ازین سفره و جمع آن دور باد همه بلند آمین می گویند و صلوات می فرستند.
بعد شام مردها دارند خاطرات اغتشاشات را تعریف می کنند و ما هم می نشینیم پای صحبتشان! آقا مجتبی می گوید :پسر بچه ی چهارده ساله باید می دیدین چیا تو کوله ش داشت!کوکتل مولوتف ،چاقو....باور کن پسرو رو فوتش می کردی می افتاد به هیچی بند نبود ! آخرشم کاشف به عمل اومد کوکتل مولوتفا تولید یه نفر آدم گردن کلفته که خونه ش تو خیابون فرشته ست!!!!خونه ی هزار میلیاردیشونو تبدیل کرده بود به کارگاه تولید کوکتل مولوتف!مادر و پدرش خارج زندگی می کنن!تو پول غرقن ،یکی نیست بگه تو به چی اعتراض داری؟! امیر میگه : دختره شاید سیزده سالشم نبود که داشت رو دیوار شعار می نوشت! کوله شو‌که ازش گرفتم‌ شروع کرد به التماس کردن.دلم براش سوخت...می گفت غلط کردم! بخدا دیگه نمی نویسم منو دستگیر نکن. منم ولش کردم. مامان حبیبه میگه :چه دخترا پر دل و جرات شدن ،چه کارایی می کنن. پرنیان باخنده می گوید :مامان اینکارا نتیجه ی جو زدگیه نه دل وجرات..
دلِ شنیدن ندارم.گوشم ازین اتفاق ها پر است. همینکه تو نیستی یعنی دارد حوادث بزرگی رخ می دهد. و تو در متن این حوادثی. مهمانی تمام می شود،عروس جدید رسما در جلسه ی خانوادگی ما شرکت‌می کند و آداب و روش ما را می بیند البته آن قسمتش که از دیوانه بازی های امیر در امان مانده! مرضیه و آقا مجتبی و دوقلوها ،محسن و پرنیان وعروس جدید،همه می روند..... ومن می مانم و خانه ی پدری . محمد حسین خوابش برده!دوباره بغض می آید سراغم.گوشی ام را بر می دارم و دنبال عکس هایت می گردم.چه عکس های دونفره ی قشنگی !!!!چه لحظه های قشنگ کوتاهی... بالش زیر سرم خیس می شود وقتی خوابم می برد!خواب می بینم درخت یاسی!ریشه هایت توی خاک عمیق و محکمند!گل کرده ای...عطرت تمام کوچه را پر کرده! امروز یکشنبه است .محمد حسین دوباره بی قراری کرد.گفتم که زود بر می گردی و ریشهایت بلند شده و قیافه ات شده مثل قبل!شاید هم قشنگتر. باهم می رویم پارک و جایت خالی دوتا ساندویچ کثیف می زنیم و حسابی خوش می گذرانیم.من و محمد حسین با بیست و چهار سال فاصله ی سنی یک درد مشترک داریم ! نبودن تو.... فقط درد من بزرگتر است! ترس از دیگر نبودن تو. اما خوشی ما دوام چندانی ندارد... عصر تماس می گیری و‌می گویی هادی نجفی شهید شد.به هیوا سر بزن..... هادی !هیوا!!!!!دخترهایشان...... قلبم می سوزد... برای هیوا که شاخه های گل را به عشق هادی قلمه می زد!برای دخترهایش که بابایی اند،برای خوشبختی شان که .... شب می روم خانه ی هادی .بدون محمدحسین! عبدالباسط دارد قصه ی عاشقانه می خواند:مَرَجَ الْبَحْرَيْنِ يَلْتَقيانِ * بَيْنَهُما بَرزَخُ لايَبْغيان..... می روم آنجا تمام می شوم و بر می گردم،با تصویری توی ذهنم .... از خودم ،محمد حسین و درخت یاس توی معراج شهدا...... 🖋️طیبه فرید ،مهر ۱۴۰۱
🌺تقدیم به کبوتران خونین حرم قصه ،قصه ی رویش هاست! رویش هایی که از دل مستضعفان زمین است.... مردمی که کنار ضریح پسر موسی ابن جعفر که سلام حق بر او یاد خونشان می ریزد و هیچ نام و نشانی هم توی جیبشان ندارند.... قصه ،قصه ی حاکمان آینده ی زمین است! مستضعفینی که اراده ی حق به سروری آن ها تعلق گرفته ..... این خون ها با این زمین‌و این شیشه هانسبت دارد!با آینده ی زمین. اگر تمام ما را به گلوله ببندند اراده ی خدای مامحقق خواهد شد:«وَنُريدُ أَن نَمُنَّ عَلَى الَّذينَ استُضعِفوا فِي الأَرضِ وَنَجعَلَهُم أَئِمَّةً وَنَجعَلَهُمُ الوارِثينَ» ✍️ط.فرید
آستان ملک پاسبان را در ادامه بخوانید
«میهمان های ابدی» از عالم خیلی بالاتراو را صدا کردند. ماموریتی پیش آمده. نه شب بود و نه روز،بالا رفت ،بالا....بالاتر رسید به عالم ملکوت اعلی .ملک بزرگی نامه ی نوریِ مهر و‌موم شده ای به او داد و گفت: افرادی که نامشان در نامه درج شده را با اکرام و احترام زیاد بیاورید خدمت آقا،میهمانان ویژه اند .مقارن با نماز مغرب برسند خدمتشان .یکی دونفرشان با تاخیر می رسند اما از اهالی همین نامه اند. مَلَک، نامه رااز سرپاسبان ملائک گرفت و پر زد. رفت پایین ،پایین و حتی پایین تر. آدم های دمِ در اذن دخول می خواندند.آدمای خیلی کوچک توی صحن و رواق های حرم می چرخیدند ، آدم های بزرگ زیارت نامه می خواندند . ملک توی ضریح نشست و بال هایش را به مشبک ها کشید.از برخود گوشه های بال ملک با مشبک های نقره نور پراکنده شد توی مضجع ،عطر روح الامین توی رواق ها پیچید.چشم های ملک به آقا افتاد که برای نماز ایستاده بود. دست ادب بر سینه گذاشت و چشم بر زمین دوخت! السلام علیک یا امین الله فی ارضه.... آقا بر گشت به سمت ملک سلام علیکم و رحمه الله و برکاته آمدید؟ ملک با تواضع و ادب نامه ی نوری را به آقا داد! آقا نامه را با چشم دلش خواند و به بیرون مضجع چشم دوخت،نگاه آقا از آینه کاری ها گذشت و رواق ها و صحن را پشت سر می گذاشت... گاهی نگاهش به بعضی آدم ها که می رسید متوقف می شد!حتی آدم کوچکی که توی رواق ها می دویدند... جذبه ی نگاه آقا آدم ها را می کشاند سمت مضجع،بوی روح الامین توی رواق ها پیچیده بود.پیرمرد خادم که سال ها پا را از آدمیت فراتر گذاشته بود و شبیه فرشته ها شده بود بوی روح الامین را می شناخت. آمد توی ایوان حرم نفسی تازه کند ،عطر روح الامین ریه ی پیرمرد را پر کرد. آقا نامه ی نوری را کنار گذاشت و ملک سر به زیر را نگاه کرد! لکه ی سیاه بی هویتی دم در ورودی صحن ایستاده بود! از تیرگی هایش پیدا بود با این صحن و سرا سنخیتی ندارد. ملک های آسمانِ صحن از تاریکی اش، به تب و تاب افتاده بودند. رد سیاهی از رواق ها که رد می شدجان حرم تب می کرد!آینه کاری ها ازحُرم تب به عرق می نشستند و گل های کاشیکاری حیاط بسته می شدند !هیچ چیزی حال عادی نداشت... توی رواق امام، صفوف نماز داشت شکل می گرفت !سیاهی به پشت درهای رواق رسیده بود! دست تقدیر در را محکم بست و سیاهی پشت درهای بسته ماند! سیاهی که راه را بسته می دید رفت سمت حرم ،همانجا که بوی روح الامین پیچیده بود .... از ایوان رد شد و افتاد بین آدم ها ،می رفت و می آمد و شراره های آتش در جانش زبانه می کشید !از اضطراب تاریکی اش نفس گل های قالی بند آمده بود! تیرهای لکه ی سیاهی می نشست به جان تبدار حرم!به آدم های کوچک و بزرگ مضطربی که درگوشه ای پناه گرفته بودند!به جان پیرمرد!!!!پیرمرد خادم می خواست بلند شود ،اما شراره های آتشِ سیاهی، پرش را سوزاند!می خواست برود دست بیندازد توی مشبک های ضریح ،داشت داخل ضریح را می دید!!!!می خواست برود و دست در دست محبوب بمیرد !اما سیاهی راه را بسته بود!ملک می رسید بالای سر آدم ها.آدم های بزرگ ،آدم های کوچک ،پیرمردِ خادم‌ که پا را از آدمیت فراتر گذاشته و شبیه فرشته ها شده بود!!! ملک چشم در چشم هر آدمی که می شد می گفت: سلام علیکم طبتم و بعد دست هایشان را می گرفت و غبارهای اضطراب را از جانشان می تکاند و‌جای اضطراب ها را با نور پر میکرد. آدم ها خودشان را می دیدند که غرق در خون تا لحظه ای قبل، از تیرهای سیاهی می گریختند و حالا آن طرف تر آقا برایشان آغوش باز کرده بود!آدم ها با شوق به سوی ضریح می دویدند!اضطراب ها فروکش کرده بود ،تب حرم هم!! نگاه پیر مرد توی نگاه آقا حل می شد. اشک هایِ داغ بی اختیار از چشم های پیرمرد می جوشید! لباس خادمی حرم تنش بود.دست گذاشت روی سینه اش و به رسم همیشگی اما این بار متفاوت سلام کرد: «السلام علیک یاسید السادات الاعاظم ،احمد ابن موسی الکاظم » آقا آمد نزدیک ،و نزدیکتر ... دست کشید روی اشک های صورت پیرمرد!اشک‌ها نور می شدند،دست می کشید روی خاک های لباس خادمی پیرمرد ،خاک ها نور می شدند . چشم در چشم او گفت : سلام علیکم و رحمه الله خوش آمدید . همه جای حرم انگار در خلسه فرو رفته بود !خلسه با بوی روح الامین! گل های قالی توی خون شناور بودند،چادر نمازها هم،آدم های کوچک و بزرگ هم ! آقا و‌میهمان هایش رفتند ! ملک هم.... نامه ی نوری توی ضریح مانده بود. پیرمرد لحظه ای برگشت و بالبخند برای آخرین بار جای خالی اش را ،ضریح را ،پرهای گوشه ی حرم را،قطره های خون روی لباسش را!رد تیر توی دل دیوارهای مرمری را!نگاه کرد و رفت. بالا ،بالاتر و حتی بالاتر.... موقع نماز مغرب و عشابود.عطر روح الامین توی رواق ها پیچیده.... تقدیم به آستان ملک پاسبان حضرت احمدابن موسی روحی فداه 🖋طیبه فرید/آبان ۱۴۰۱ https://eitaa.com/tayebefarid
«ستاره های دنباله دار »
« ستاره های دنباله دار » آفتاب ظهر پاییز از پشت پنجره ی کلاس افتاده بود روی نیمکت های چوبی.سر و صدای گنجشک ها روی شاخه های افرا ،حیاط مدرسه را برداشته بود،چیزی به زنگ نمانده بود،مورچه ها توی یک ردیف مسیرشان رااز کنار دیوار کلاس می گرفتند تا می رسیدند به نیمکت های ردیف وسط،زیر پاهای منوچهری!چیزی روی زمین افتاده بود ،همان شده بود کانون جمع شدن مورچه ها. زنگ مدرسه که خورد ،من و امیر با عجله کوله پشتی هایمان را برداشتیم و به سمت حیاط رفتیم!منوچهری می خواست بیاید تسویه حساب!امرور توی حیاط با هم دعوای مفصلی کردیم،تا می خورد زدمش ،اخلاقش را می شناختم تا تلافی نمی کرد دست برنمی داشت.امیر گفت :موسِن(محسن) منوچهری داره دنبالمون میاداا!!!! ومن بدون اینکه حرفی بزنم فقط قدم هایم را تندتر برداشتم .کوچه های باریک قاآنی و دیوارهای بلندِ خانه های قدیمی اش برایم حس و حال راز آلودی داشتند،احساس می کردم خیلی از قصه ها توی همین کوچه پس کوچه ها اتفاق افتاده.رسیدیم به در کوچک مسجد مشیر، منوچهری روبرویمان ظاهر شد ،دوتا از بچه ها را هم با خودش آورده بود که تلافی کند ،حمله کرد و یقه ام را گرفت و نوچه هایش هم کمکش کردند. وسط دعوا از ته کوچه سر و کله ی یکنفر پیدا شد،قیافه اش شبیه درویش های خانقاه بود اما درویش نبود!درویش ها کت بلند نمی پوشند!چشم های عجیبی داشت،خواب آلود و مرموز. تا چشم منوچهری و بچه ها به پیرمرد افتاد ترسیدند و عقب عقب رفتند و پا به فرار گذاشتند. من و امیر لباس هایمان را تکاندیم و کوله هایمان را برداشتیم و از کوچه بیرون زدیم.روبروی در بزرگ مسجد مشیر توی آب زلال حوض سرو صورتمان را شستیم .پیرمرد زودتر از ما رسیده بود و کنار در بزرگ نشسته بود و چشم هایش محو حوض شده بود!!ما را که دید بی مقدمه گفت: _امشب فرشته ها ستاره های دنباله دار را می برند،خانه ی سید احمد شلوغ می شود. من و امیر با تعجب نگاه می کردیم ! _موسِن ایی درویشو چی میگه؟ _من چمیدونم !اما بنظروم عجیبه.منوچهری هم تا دیدش فلنگو بست!! _عامومنوچهری ترسوئه...اصلا ولش کن! امیر کف دست هایش را محکم زد روی آب و کمی آب پاشیده شد توی سر و صورتم!من هم چندتا مشت آب ریختم توی صورت امیر ... مُوسِن(محسن)بابام گفته برم ایکس باکس میخره! _ها آاا!!خوشبحالت!باید به منم بدیاا.. _باشه ،تو دعا کن بخره.... میوی تا عباسیه بدوییم؟ _هااااا!هر کی زودتر رسید اول او با ایکس باکست بازی کنه. _باشه .... دویدیم تا رسیدیم به محله ی سنگ سیاه.امیر زودتر از من رسید جلوی در عباسیه،رفتیم توی کوچه.در خانه را بی بی نیمه باز گذاشته بود ،از امیر خداحافظی کردم و رفتم داخل. بوی آش رشته حیاط را پر کرده بود ،بی بی حیاط را آب و جارو کرده بود و زیر درخت نارنج نشسته بود و کشک های خیسیده را می سابید. _سلام بی بی _سلام ببم ،خسته نباشی .غذا آمادن ننه فقط تا تو لباساته در بیاری سفره رم بندازی منم کشکورو آماده می کنم.مامانت داره نعنا داغ درس می کنه. جلدی پریدم توی اتاق و لباس هایم را عوض کردم،سفره را انداختم روبروی پنجره ی حیاط ،بی بی کشک ها را سابیده بود و داشت انگشت هایش را می کشید به کشک ساب . _مُوسن مامان بیا یه کاسه آش ببر خونه ی عباس آقو . کاسه را برداشتم و بردم درخانه ی عباس آقا ،امیر داشت توی حیاط با دوچرخه اش کلنجار می رفت. آش را دادم و برگشتم. بعد از ناهار کنار سفره دراز کشیدم .بی بی گفت: _آخی ننه چه خسته ن ،بگیر بخواب که امروز وقتی میخویم بریم خرید عروسی مریم سر حال باشی !ساعت چار میان دنبالمون. همانطور که دراز کشیدم قیافه ی درویش و حرف های عجیبش توسی ذهنم مرور می شد!فرشته ها!ستاره های دنباله دار!!!!سیداحمد.‌.. نفهمیدم کی خوابم برد. نزدیک غروب با صدای بی بی از خواب پریدم. _پاشو ننه ،دم غروب نخواب آدم زشت میشه.پاشو ببم _حالو پا میشم بی بی ،یه کم دیگه بخوابم.. _پاشو‌ اینا اومدن میخویم بریم خرید _بی بی من نمیام خودتون برید... بعد هم بی بی آنقدر با مامان پچ و پچ کردند که خواب از سرم پرید!اما خودم را به خواب زدم.مامان گفت: _چیکارش کنیم بی بی؟ _هیچی ننه ،خستن !ولش کن بخوابه.خودمون میریم. طولی نکشیدکه خواهرم مریم با خانواده ی داماد آمدند وبی بی و‌مامان را با خودشان بردند خرید عروسی! همه که رفتند از فرصت استفاده کردم و دوچرخه ام را برداشتم ورفتم سر وقت امیر او هم دوچرخه اش را بر داشت و باهم مسابقه گذاشتیم تا در مسجد مشیر!عرق از سر و کول جفتمان راه افتاده بود ،روبروی مسجد مشیر به هم رسیدیم.دوچرخه ها را گذاشتیم کنار دیوار و نشستیم لب حوض و سرو صورتمان را می شستیم . _من زودتر رسیدم موسن _حرف الکی نزن من زودتر رسیدم.. دست هایم را توی آب سرد حوض فرو بردم و به جای خالی پیرمرد نگاه کردم. صدای اذان از مسجد بلند شد،چهارشنبه ها https://eitaa.com/tayebefarid
عباسیه شلوغ بود ،مردم دسته دسته می آمدند مسجد.بی بی می گفت بابای خدابیامرزت که بچه بود خونمون محله ی لب آب بود. هر چارشنبه شب دستشو می گرفتمو می اووردمش مسجد اباالفضل... با امیر قدم زنان با دوچرخه ها بر گشتیم سمت خانه. مادر امیر در کوچه ایستاده بود ،سلام کردم. _سلام پسرم ،دستت درد نکنه وایسا کاسه ی آشی که ظهر زحمت کشیده بودیرو بیارم .طولی نکشید که کاسه را آورد.توی کاسه یک تکه نبات زعفرانی گذاشته بود.با کاسه راه افتادم سمت خانه! دوچرخه را تکیه دادم به دیوار و کلید خانه را از جیبم در آوردم . صدای گوشخراشی شبیه شلیک گلوله مرا سرجایم میخکوب کرد!هول شدم و کاسه ی گلسرخی از دستم افتاد و تکه تکه شد.صدا ادامه داشت.. عابرها ها هاج و واج همدیگر را نگاه می کردند .بعضی ها می گفتند صدا از سمت شاهچراغه..... جلدی پریدم روی ترک دوچرخه و رفتم سر خیابان اصلی . بعضی ها از سمت حرم داشتند بر می گشتند.انگار توی حرم خبری شده بود! از آدم هایی که رد می شدند می پرسیدم چه اتفاقی افتاده کسی چیزی نمی دانست!مرد جوان مضطربی داشت بایکی تلفنی حرف می زد. _ خودم دیدمش !از همان دم در شروع کرد به خادم ها شلیک کرد!!!! از دوچرخه پیاده شدم،قلبم آنقدر تند می زند که انگار از توی سینه ام می خواست بیرون بزند. صدای آژیر بلند شده بود. پلیس خیابان را بسته بود و اجازه ی ورود به مردم را نمی داد. آمبولانس ها که وارد حرم می شدند خبر از اتفاق بزرگی می دادند.یک اتفاق تلخ. مردم دسته دسته می آمدند سمت حرم اما راه بسته شده بود.برگشتم خانه ،ممکن بود بی بی و مامان بر گردند و نگرانم بشوند! از بین جمعیت نگران حرکت کردم ،توی شلوغی قیافه ی کسی پیش چشمم خیلی آشنا آمد!می شناختمش،پیرمردی ظهری بود !همانکه جلوی در مسجد مشیر نشسته بود. گفته بود امشب فرشته ها ستاره های دنباله دار را می برند!!! خانه ی سید احمد شلوغ می شود!!!!می خواستم بروم پیشش و بگویم فرشته ها از کجا ستاره های دنباله دار را می برند ،اما توی جمعیت گمش کردم. رسیدم خانه ،کم کم سرو کله ی بی بی و مامان ومریم هم پیدا شد.اما زار و خسته و گریان. چشمهای بی بی شده بود کاسه ی خون و زیر لب نفرین می کرد. _خیر نبینه الهی که زائرای احمد ابن موسی رو شهید کرد. شب تلوزیون اخبار حرم را نشان داد. بی بی با چشم پر اشک تعریف می کرد که اول انقلاب هم منافق ها مردم را با همین روش ها شهید می کردند! برای اینکه مردم را بترسانند! اما مردم نترس تر شدند ..... یادم نیست که کی خوابم برد اما صبح زود بی بی صدایمان کرد و گفت : پاشین بریم حرم سر سلامتی بدیم به احمد ابن موسی... با بی بی و مامان و مریم رفتیم سمت حرم .از سنگ سیاه تا حرم راهی نیست ! رسیدیم ورودی حرم!بی بی عین آدم های عزادار که یکی از عزیزانشان مرده باشد گریه می کرد وببم ببم می کرد،مامان هم.چادرهای خونی جلوی ایوان آویزان شده بود و مریم با دیدن این صحنه بغضش شکست! خیلی از مردم آمده بودند توی حرم.جای شهدا عکس و گل گذاشته بودند. چشم های آدم ها گریان بود ،همه غصه دار بودند!انگار این شهدا خانواده ی همه بودند... از بی بی و مامان و مریم جدا شدم و رفتم سمت مردانه.ضریح را بوسیدم !بین شهدا چندتا دانش آموز بود که یکی شان تقریبا هم سن و سال من بود. شاید دیروز عصر آمده بود ضریح را بوسیده بود وبرای خودش آرزوهای خوب کرده بود!عکس یادگاری گرفته بود...... چشمم که به داخل ضریح افتاد صدای پیرمرد توی ذهنم تداعی شد!ستاره های دنباله دار !فرشته ها !خانه ی سید احمد.... خانه ی سید احمد حرم بود و ستاره های دنباله دار شهدای حرم.... دیشب فرشته ها آمده بودند حرم !ستاره های دنباله دار را باخودشان برده بودند.... . ۱۴۰۱ https://eitaa.com/tayebefarid
«جای خالی نسبت ها»
«جایِ خالیِ نسبت ها» وقتی کودکی متولد می شود با تولدش حقیقت های زیادی را ایجاد می کند!حقیقت هایی که تا پیش از آن وجود نداشتند!حقیقت مادری !حقیقت پدری!حقیقت خواهری و برادری.امید توی زندگی جوانه می زند! چقدر طول می کشد بچه ی آدم بزرگ شود . وقتی بزرگتر می شود این حقیقت ها وسعت پیدا می کنند .... حقیقت رفاقت ،هم کلاسی ،هم محلی،هم باشگاهی،هم شهری ...... «هم وطن» شاید پیش ازینها اتفاق افتاده باشد اما من ندیده بودم!شاید چیزهایی شنیده بودم!اما با چشم هایم ندیده بودم! اینکه آدمی از شدت کتک خوردن چشم هایش بسته شود و دیگر باز نشود!سرش خونی باشد ،بدنش خونی باشد ،محاصره شده باشد !کتک بخورد ... فحش بخورد ... چاقو بخورد.... بلوک بخورد... بگویند به آرمانهایت فحش بده!!! و او ندهد... چشم هایش را ببندد و دیگر بیدار نشود! یکجوری بخوابد که تمام آن حقیقت هایی که با تولدش آورده بود در یک لحظه تمام بشود! همه چیز تمام بشود! یک حفره ی خالی عمیق توی دل همه ی این حقیقت ها درست بشود !حفره ای که با هیچ‌ ملاتی پر نمی شود. نسبت مادری... نسبت پدری... نسبت برادری... نسبت هم وطنی.... چقدر داغدار و دلتنگ! چشم‌ها ناباورانه می بیند و دلها باور نمی کند.... بعضی جاهای خالی هیچ گزینه ی مناسبی برای پر شدن ندارند! جای خالیی که هیچ کلمه ای سنگینی بارِپر کردن آن را بدوش نمی کشد! وقتی آرمان را توی خیابان با بلوک زدند وقتی آرمان را توی خیابان با چاقو زدند وقتی آرمان را توی خیابان شهید کردند!!!! خدا خودش جای خالی او را با شهادت پر کرد ! با خودت تکرار کن! خدا جای خالی او را با شهادت پر کرد!!!! وشهادت از همه ی نسبتهایی که او با تولدش ایجاد کرده بود بزرگتر بود! از نسبت مادری! از نسبت پدری! از نسبت برادری ! از نسبت هم وطنی....... شهادت نسبت آدم های خوب با خداست! آدم هایی که پای آرمان ها ایستاده اند و توی خیابان خونی شده اند و جان داده اند! کاش خدا جای خالی ما را با «شهادت» پُر کند..... تقدیم به شهید مظلوم فتنه آرمان علی وردی🌷 🖋طیبه فرید https://eitaa.com/tayebefarid
«مدادِ خونی»
«مداد خونی» عصر کوتاه پاییز، وقتی که رد کمرنگ نور از پشت شیشه افتاده بود روی فرش، کلاس های درس حوزه مجتهدی تهرانی تمام شده بود ،طلبه ی جوان کتابها و عبایش را گذاشته بود توی کوله پشتی اش تا بچه های یگان امام رضا را همراهی کند!می گفتند: «مداد علما افضل است از دماء شهدا » امّااو با خودش می گفت یکشب هزارشب نمی شود،مرد با جهاد کامل می شود!!حسرت مبارزه در سوریه که به دلم ماند،اینروزها را دریابم! تا اینروزها را دریابد شب شده بود! شب بلند پاییز.... با همان کوله پشتی که آینده اش را گذاشته بود داخلش،نا انسان ها دوره اش کرده بودند. شب های سرد پاییز بلندند. دردهایش بلندتر ... غصه هایش خیلی بلندتر..... او را می زدند!دستش را حائل کرد روی سرش!روی موهایی که پر از خون بود ،یکنفر منتظر بود تا یکی دو سال دیگر عمامه اش را روی سرش ببیند!قربان صدقه اش برود و بگوید: آرمان ،مامان چقدر بهت میاد حاج آقا شدی!!! شب های پاییز بلند است!دردهایش هم اشیاء سختش هم بخت آرمان هم.... وقتی پیدایش کردند هم مداد علما را داشت هم مرد کامل شده بود .رسیده بود به آخر راه! راست می گویند یک شب هزار شب نمی شود!خصوصا یک شب بلند پاییز ،توی پارکینگ ناکجا آباد توی شهرک اکباتان! تا عصر یک طلبه ی معمولی بود اما وقتی گوشه ی خیابان پیدایش کردند ره صد ساله را یکشبه طی کرده بود! توی شب بلند پاییز ذره ذره شهید شد... هم مداد علما را داشت و هم دماء شهدا.... 🖋️طیبه فرید/آبان ۱۴۰۱ دلنوشته های طیبه فرید https://eitaa.com/tayebefarid
«متولد ۲۶ آبان»
«متولد ۲۶ آبان» راننده توی آینه به چشم‌های مرد جوان نگاه کرد!با خودش گفت چه مدیر جوانی!پیداست وقت آزاد نداشته که توی این سن و سال به ثمر نشسته. بوی عطرمدیر جوان با دود ترافیک قاطی شده بود. راننده شیشه های ماشین را بالا داد.مدیر جوان به همراهش گفت : _ترافیک سنگینه ،بنظر میاد اگر پیاده برم زودتر می رسم به نماز و زیارت.با هم در تماس باشیم برای برگشتن ،باید حدود ساعت ۸ فرودگاه باشم. _بفرمایید جناب دکتر .می رسم خدمتتون. _یا علی مرد از ترافیک و دود فرار کرد وتوی چشم بر هم زدنی خودش را روبروی در ورودی حرم دید!از باب الرضا آمد داخل ، چشمش که به کاشیکاری ها افتاد ،بناگوشش گرم شد،چشم هایش رو به تر شدن رفت ، برای پایانِ خوبِ یک ماموریت کاری، زیارت بهترین گزینه بود. توی صحن نفس عمیقی کشید ،حس می کرد روحش سال ها متعلقِ به این رواق ها بوده،مثل کبوترهایی که می آمدند پر و‌بالشان را می کشیدند توی مقرنس ها. حس می کرد در اعماق وجودش با این فضا وشهیدی که توی ضریح نشسته قرابت دارد.قرابتی عمیق تر از سیادتشان! داشت چهل ساله می شد. چهل سالگی سن عجیبیست! بیست و دو روز دیگر ! آدم هرچه قرار باشد بشود تا قبل از چهل سالگی اش می شود! وارد حیاط حرم شد. چشمش به گنبد و گلدسته ها افتاد. به رسم ادب دست روی سینه اش گذاشت و خم شد،برای دقایقی چشمِ دل به جلوه های ندیدنی حرم دوخت ! چشمش که به ایوان افتاد بی تاب شد ، کفش هایش را سپرد به کفشداری وتوی آینه کاری های ایوان منیت هایش را دید که شکسته اند! دل به قاب اذن دخول سپرد و با چشم هایش حرف های دلش را تکرار کرد: یا سَیِّدی یَا بنَ رَسُولِ اللهِ اَنَا العارِفُ بِحَقِّکَ اَتَیتُکَ مُستَجیراً بِذِمَّتِکَ قاصِداً اِلی حَرَمِکَ مُتَوَسِّلاً اِلَی اللهِ تَعالی بِکَ ءَاَدخُلُ یا الله..... ناگهان صدایی ناهمگون با آرامش حرم، فضا را به هم ریخت! صدای تیراندازی با جیغ زن ها یکی شد. واژه های اذن دخول توی گلویش شکست ،آدم های مضطرب هجوم آوردند توی حرم‌ ،زن و بچه و پیرمرد و جوان..... خیلی اتفاقی عده ای باهم رسیده بودند به درِ مسجد بالاسر ! قلبهای آدم هایی که پشت اسپلیت پناه گرفته بودند داشت از توی سینه هایشان می زد بیرون! انگار پشت در مسجد بالاسر شاهچراغ، ایستگاه آخر بود.ایستگاه آخر دنیا. همه چیز در یک لحظه اتفاق افتاد!!!رد خون از زیر اسپلیت راه افتاده بود ..... دیگر نگران پرواز ساعت ۸ نبود! هرچه قرار بود بشود تا قبل از چهل سالگی اش شده بود! شهید شده بود... راننده توی پارکینگ منتظرشان بود ،بوی عطرش هنوز توی ماشین بود..... 🖋️طیبه فرید /آبان ۱۴۰۱ تقدیم به روح‌ پاک شهید دکتر سید فرید الدین معصومی دلنوشته های طیبه فرید https://eitaa.com/tayebefarid
داستان کوتاه «قرار بود....»
«قرار بود بمیرد» مرد پلاک را ازجوان کفشدار گرفت و از یکی از درهای باز ایوان آینه کاری حرم رفت داخل . با صدای شلیک پشت سرش زائرها هجوم آوردند توی دالان! پسر تکفیری تفنگ کلاشش را گذاشته بود روی رگبار! آدمهای ریز و درشت عین برگ پاییزی می ریختند روی زمین. قلبش سوخت! افتاد.... هنوز چشم هایش نرفته بود! نبض داشت ،چشمش قفل شده بود توی آینه کاری های سقف!!!!به فرشته ها که پر و بالشان می گرفت به زنجیره ی اشکال بلوری تراش خورده ی لوستر و تکان می خورد. تکانی به روحش داد وبلند شد. نبضش ایستاد!این اولین بار بود که دیگر قلبش نمی زد.... داشت دنبال خودش می گشت! دور از جانش قرار بود بمیرد!توی بیمارستان!!! چقدر با خودش فکر کرده بود : «یعنی چطور می میرم!!!» گریه کرده بود! قرار بود بمیرد!توی خیابان! گریه کرده بود! قرار بود بمیرد ،توی خانه ،وسط تب و درد و مرض!!!! گریه کرده بود و گفته بود ،خدایا خواهش می کنم!لطفا .... قرار بود بمیرد! اما الدعا یرد البلا! بارها با گریه دعا کرده بود و حالا بلا از دور سرش چرخیده بود و رفته بود و رفته بود و رفته بود.... چیزی یادش نمی آمد جز اینکه مستجاب شده بود!دَم اذان مغرب! درهای بزرگی درست پشت در بسته ی مسجد بالاسر باز شد ! داشت به سمت درها کشیده می شد!سیال بود و بی زمان!!!!داشت می رفت سمت خدا... یکبار دیگر برگشت و به مستجاب شدنش نگاه کرد!به پلاک کفش و تسبیح خونی که از دستش افتاده بود و سر خورده بود وسط خون ها.... به ضریح احمد ابن موسی که شاخه های نارنج دعا روی مشبک های نقره ای اش بهار داده بود. خون قلبش روی سنگهای مرمری کف حرم منعقد شده بود! شبیه معجزه بود!!! بوی بهار نارنج حرم را پرکرده بود. 🖋️طیبه فرید /آبان ۱۴۰۱ دلنوشته های طیبه فرید https://eitaa.com/tayebefarid
«ساکن خیابان فرشته»
«ساکن خیابان فرشته» دم غروب دود سیاه لاستیک هایی که می سوختند می رفت توی جان ساختمان ها و برج های چند طبقه ،آدم ها توی پنجره ها داشتند بیرون را می دیدند. چند نفر توی چهار راه جلوی رفت و آمد ماشین ها را بسته بودند. کامرانِ تاج ،لیدری که رابین معرفی کرده بود با هودی سفید، از توی جمعیت کشید بیرون و با انگشت تجمع را نشانش داد.او هم سر ماشین را داد سمت جمعیت .دخترها و پسرها ریختند دور ماشینش ! یکی دوتا شیشه می گرفتند و می رفتند سمت چهار راه اول !آتش بازی راه انداخته بودند. دورس آلبالویی اش را پوشیدبا شلوار لی سرمه ای ،توی آینه خودش را نگاه کرد.چند تا نخ سفید توی شقیقه هایش سبز شده بود.دست کشید روی صورتش! همین دیروز شیو کرده بود. توی سالن چرخید و همه چیز را وارسی کرد! بقیه ناهار ظهرش روی میز بود! خرچنگ با جام خالی شراب سفید ... لابستر هم دوست داشت ،از آنهایی که رابین زنده زنده می انداخت توی روغن!لذت خوردنش بیشتر بود! دوست داشت همه چیز را تجربه کند ،همه چیز را..... یک نخ سیگار کنت از توی جعبه ی فلزی آورد بیرون و آتش زد... دست هایش بو می داد. کل خانه را هم بوی الکل و بنزین برداشته بود. شیشه های نوشابه و دلستر را که تا نیمه از الکل و بنزین پر شده بود و برایشان فتیله گذاشته بود و با چسب برق در شیشه هارا محکم کرده بود چید توی جعبه و گذاشت توی صندوق عقب!!! همه شان منتظر یک جرقه بودند! از یکنواختی خسته بود،دلش اتفاقات بزرگتری می خواست. زندگی عادی توی این خانه ی بزرگ‌ کسل کننده بود،آن هم توی مملکتی که آخوندها با قوانین دست و پاگیر جلوی لذت بردن آدم ها را می گرفتند...دستی کشید روی فیتیله ها ! صندوق عقب ماشین بوی آزادی می داد!یک آزادی عمیق و بی حد و‌مرز !!!! . زندگی برایش تکراری و بی هیجان بود!حتی دخترهای لوندی که به بهروز سفارش می داد... باید شرایط را تغییر می داد . توی ذهنش خطور کرد: تهرانو می کنیم پاریس!!!با دخترهای موبلوند. توی الهیه یه جشن آزادی مفصل می گیریم!اصلا خانه را می کنم دیسکو ! تمام خیابان فرشته را! دارندگی و برازندگی.... یکبار دیگر نگاهی کرد به نوشته های روی شیشه های نوشابه « برای زن ،زندگی ، آزادی!» «برای قاتل مهسا.‌..» لپ تاپش را باز کرد ، برای رابین ایمیل زد: عشقم ، تمام شد !!!من رأس پنج توی تجمعاتم با کامی تاج هماهنگ کن .گزارش ها را برایت مخابره می کنم. نگاهی کردبه صندوق خالی عقب ماشین،میدان و مغازه هاداشتند توی آتش می سوختند.از دیدن شعله های آتش لذت می برد. چند تا شیشه بیشتر نمانده بود.پسره ی ریشوی بسیجی را نشانه گرفت . فیتیله را آتش زد . شیشه را انداخت.... اما نه!!! انگار نینداخت! قبل از اینکه بیندازد توی دستش منفجر شد ،ماشین آتش گرفت و ..... لابستر داشت زنده زنده توی روغن می سوخت !دست و پا می زد داشت سوخاری می شد!!! رابین داشت با لذت و هیجان از شیوه ی فیکس نگه داشتنش وسط روغن داغ حرف می زد! جوانک ریشو که تا چند دقیقه قبل قرار بود توی آتش بسوزد با کپسول آتش نشانی، خودش را رسانده بود نزدیکش.ماشین را خاموش کرده بود و لباسش را درآورده بود و انداخته بود روی بدنش! از درد سوختن توی خودش جمع شده بود ،دست هایش بوی الکل و بنزین می داد. بوی خون خودش.... بوی سوختن .... صورتش زبر شده بود ،پر از خرده شیشه! نزدیک بود اما...... 🖋️طیبه فرید /آبان۱۴۰۱ دلنوشته های طیبه فرید https://eitaa.com/tayebefarid
«خاکستر آزادی»
«خاکسترِ آزادی» نفس توی سینه ها حبس شده بود به جز صدای لزج کنده شدن لجن های کف رود از کفش ها از کسی صدایی در نمی آمد.فرشته داشت اوج می گرفت،زیر نور،مرد توی تاریکیِ مطلق خاک هایی که پشت اوج گرفتن او از روی زمین بلند شده بود را می دید.خم شد و توی مسیر خشک رود چنگ انداخت توی خاک،درست همانجایی که قدم های فرشته از زمین جدا شده بود،یک‌مشت خاک برداشت و رندانه گذاشت توی جیب پیراهنش.خاک هنوز بوی عطر می داد.ازین عجایب کم ندیده بودند.وگرنه کدام آدم عاقلی دست زن و بچه اش را می گرفت و توی ظلمات شب راه می افتاد توی مسیر رودخانه! خورشید رسیده بود وسط آسمان تا با آن بار سنگین از کوه بیاید پایین نفسش به هن و هن افتاده بود،خبر رسیده بود که توی صحرا اتفاقی افتاده.گاهی خارهای ضخیم بین سنگها و صخره هااز بغل های باز صندل می نشست توی پایش ،از شدت درد دندانهایش را روی هم فشار می داد. پاهایش آش و لاش شده بود.صدای هلهله و پایکوبی توی دامنه ی کوه پیچیده بود .از همان جا می دید که عده ای از مردم جایی جمع شده اند. کار مجسمه تمام شده بود ،تمام خلاقیت و ذوق هنری اش را بکار گرفته بود.یک مجسمه ی طلایی با برقی خیره کننده !به جز او کسی نمی توانست اینقدر سریع این اثر پیچیده را بسازد!میخواست کارش را به کمال برساند یکجوری که هیچکس انگشت رویش نگذارد.از توی جیبش کیسه ی خاک را درآورد! توی تاریکی آن شب ،توی بستر خشک رود یک چیزهایی دیده بود که بقیه ندیده بودند! خاک مقدس را از حفره دهان مجسمه، ریخت داخلش.صدای بمی که از مجسمه درآمد غرور همه ی وجودش را پرکرد خسته و کوفته رسیده بود جایی که همه جمع شده بودند. از بین جمعیت با بار سنگینی که با خودش از کوه آورده بود خودش را کشاند به مرکز شلوغی! قلبش داشت از حرکت می ایستاد!انگار قلبش داشت بیرون از سینه اش با صدای بلند می تپید.دست هایش شل شدند و بارش افتاد روی زمین!صدای شکستن چیزهایی که با زحمت آورده بود عین خار نشست توی جانش... خون توی رگهایش داغ شده بود.داشت می سوخت.صورتش ،دست هایش،قدم هایش....پر از خشم بود! نبودنِ او قرار نبود اینقدر طول بکشد!با خودش گفت: حتماتوی کوه مُرده که نیامده! نوبتی هم که باشد نوبت من است پسر خاله!تمام این سال ها صبر کردم.تصمیمش را گرفته بود. رفت بین آدم ها،مردم او را می شناختند ،چهره ی نخبه ی !سرشناس!مسلط به علوم غریبه .چیزهایی دیده بود که خیلی ها از دیدنش عاجز بودند... مردم دورش حلقه زدند و او داشت حرف می زد.طولی نکشید که آدم ها رفتند و با دست پربرگشتند.هر کسی هر چه داشت آورده بود.جواهراتی که توی آن شب تاریک از شهر برداشته بودند و از مسیر خشک رودخانه آورده بودند.چشم هایش از خوشحالی درخشید پریشان و ناراحت رسید به خانواده و دوستانش که آمده بودند استقبال!به تک تکشان نگاه کرد. به برادرش که رسید ایستاد!باهم چشم در چشم شدند. بغض راه گلویش را بسته بود. انگارتمام چراهای دنیا روبروی تمام اضطراب های دنیا ایستاده بود،با خشم دست انداخت و ریشهای قهوه ایش را گرفت!!!خشم توی صدایش موج می زد!توی چشم هایش ،توی صورتش که از فرط گرسنگی لاغر شده بود! _من نبودم تو که بودی!!!! مگر همین ها به من نگفتند برو؟!چرا مانعشان نشدی؟! اشک توی چشم های هارون حلقه زده بود ،با کلماتی که از شدت بغض می لرزید گفت: _تو اینها را نمی شناسی؟می خواستم مانعشان بشوم کم مانده بود خونم را بریزند!اگر می خواستم بجنگم خودت نمی گفتی چرا بین مردم اختلاف انداختی؟ اینها باطن سیاهشان با ظاهرشان یکی نبود.از همان اول هم نبود.از همان شبی که از مسیر خشک نیل آمدیم هم با تو یک دل نبودند... برادر!یکروز بهانه هایشان شهره ی عام و خاص می شود. دستش شل شد و ریش هارون را رها کرد. پهنای صورتش از اشک خیس شده بود . این غم بزرگ را به کجا باید می برد.سُفلگی این جماعت دمدمی مزاجِ بهانه گیر پر مدعا را؟!رفت سراغ آنکه مردم را دور خودش جمع کرده بود،همان که به همه گفته بود او مُرده !پیشتر پسر خاله بودند اما حالا هیچ نسبتی نداشتند.باید سر فتنه را می زد وجواب ننگی که به دامان قوم نشانده بود را می داد. سامری داشت وارد فاز جدید فتنه می شد!با جواهراتی که از بنی اسرائیل جمع کرده بود می خواست گوساله ی جدید درست کند،این بار خیلی خلاقانه تر ،خیلی موذیانه تر ... شاید هم گوساله های جدید. اینبار انگار شمشیر را از رو بسته بود ،یکجوری که اگر موسی حرفی بزند بگوید کار خودشان است!کار هارون ! مگر توی کتاب مقدس ننوشتند هارون گوساله ساخته؟کار خودشان است!!!!!یکجوری دروغ گفتند خودشان هم باور کردند. سامری توییت زد ای مردم بنی اسراییل آزادی تان را پس بگیرید.سفله های قوم دورش جمع شدند،بعضی ها هم سفله نبودند اما غیاب موسی دلسردشان کرده بود!حواسشان به هارون نبود.... سفله ها ریختند توی خیابان برای گوساله ی طلاییِ آزادی.راهبندان راه انداختند،ماشین ها بوق می زدند https://eitaa.com/tayebefarid/322
هارون نه تفنگ داشت نه اسپری فلفل. گوساله پرست ها ترک موتور آمدند، کلاش توی دستشان بود ،همه را به رگبار بستند.ماشین ها را با آدم هایی که داخلش نشسته بودند . عابرهای پیاده را!!!مردها ،زن ها ،پیرها ،بچه ها...آدم ها روی زمین می ریختند! هارون را آنقدر زدند که شهید شد !کف خیابان،با سنگ و بلوک و قمه.برای گوساله ی طلایی ،برای آزادی.... هارون وقتی شهید شد چشم هایش باز بود ، زیر باران توی خونش غرق شد. موسی برای گرفتن الواح مقدس به کوه رفته بود. سامری با جواهرات قوم برایشان خدا ساخته بود ولی نمی فهمیدند! نکبت تمام وجودشان را گرفته بود ولی نمی فهمیدند! چهل سال بعد از این داستان دچار سرگردانی شدند و نمی فهمیدند! موسی از طور برگشته بود و میانشان بود و صدایش را نمی‌شنیدند!حتی وقتی که از بینشان رفت باز هم نمی فهمیدند! سامری به دردی مبتلا شد که حتی خاک پای فرشته و علوم غریبه برایش درمانی نمی شناخت!خاکسترِ گوساله را به آب دادند و.... و خدا آن ها را آن قدر پشت درهای سرزمین موعود نگه داشت تا نسل جدیدی از آن ها پدید آمد که خدا سموئیل را به نبوت آن ها برگزید. واینگونه خدا از میان ناپاکان قوم ،بندگان پاک خود را بیرون می کشد. طیبه فرید /آبان ۱۴۰۱/شیراز https://eitaa.com/tayebefarid/324
یادداشت سیاست «پدرسوختگی یا کسب فضیلت» به قلم طیبه فرید
سیاست «پدرسوختگی یا کسب فضیلت» تا قبل از اینکه ماکیاولی برای توجیه عملکرد دولتمردان معاصرش برای واژه ی سیاست جعل معنا بکند و جوری پای قدرت را به سیاست باز کند که دیگر اثری از سیاست به معنای کسب فضیلت باقی نماند ،سیاست امر محترمی بود !آنروزها کسی نمی گفت سیاست پلید و کثیف است!پدر و مادر ندارد! خواهر و برادر هم .... ماکیاولی توی خوابش هم نمی دید که امروز زن همساده ی ما که باستان شناسی خوانده حرف های او را اینقدر مو به مو تکرار کند! اینکه سیاست خیلی ترسناک است !!! زن باستان شناس همساده می گفت :چه معنی می دهد مُلّا سیاسی باشد ، ملّا باید برود سر درس و بحثش ،برود کنج مسجد به عبادتش برسد!!!حکومت افتاده دست ملّاها که کار به اینجا رسیده!!!! حتم دارم خانم همساده واقعا معتقد بود سیاست خیلی پلید است و همه ی این اتفاق های بد این روزها را از چشم بی پدر و مادری سیاست می دید!سیاستی که دست ملّاهاست! اما تحلیل خانم همساده هوشمندانه نبود!شاهدش هم حرف های امانوئل کانت و ژان ژاک روسو!! کانت ساندیس خور نبود!دست بر قضا جیره خوار نظام هم نبود وکارت اعضا فعال بسیج هم نداشت اما معتقد بود سیاست و دین جوری در هم تنیده اند که امکان جدایی ندارند. گفتم کانت چون همیشه مرغ همسایه غاز است!وگرنه ازین حرف ها بهتر و درست ترش را مدّرس شهید خودمان زده بود! «سیاست ما عین دیانت ماست و دیانت ما عین سیاست ما» کانت معتقد بود دین و سیاست باجناق نیستند که فامیل نباشند!بلکه وابستگان نسبی هم هستند!آن هم از نوع درجه یک. با کانت موافقم!اما با مدرس موافق تر!!!! اگر سیاست را با تعریف ارسطویی کسب فضیلت برای رسیدن به سعادت ببینیم آن هم سعادتِ پایدار فقط دم و دستگاه دین از عهده اش بر می آید!البته نه هر دینی!!!! دینی که عهده دار تکفل دنیای آدم نیست کشک است!کدام آدم عاقل نقد را ول می کند نسیه را می چسبد؟ مگر دین یعنی چه؟ چرا بعضی اسم دین می آید کهیر می زنند و تمام جانشان به خارش می افتد؟ دین فقط برنامه ی رسیدن به سعادت دنیا و عقباست.سیاست هم کسب فضیلت برای رسیدن به همین سعادت است! خب این کجایش پلیدست!!!!کجایش خارش آور است!!!! پلیدی و کثیفی از ذات سیاست نیست از سیاست بدون دین است!از سیاستمدارهای بی دینی که شهوت قدرت کر و کورشان کرده! حالا هر لباسی می خواهد تنش باشد ،دکتر باشد یا آخوند یا باستان شناس.... دین و سیاست باجناق نیستند که فامیل نباشند!دین برنامه و قانون است و سیاست ابزار رسیدن به هدفِ همین قانون! دفعه ی بعد که خانم همساده را دیدم یادم باشد بگویم که آثار باستانی یونان فرقی با تخت جمشید خودمان ندارد! آثار هنری میکل آنژ با کمال الدین بهزاد هم !!!!مکتب هنری بغداد با مکتب هنری اصفهان هم!!!!! تمام چیزهایی که توی دانشگاه خواندی هم کشک!شما را چه به این حرف ها !باستان شناس باید برود توی بنای تاریخی بنشیند و عتیقه ها را تخمین بزند... اگر اعتراض کرد به او می گویم چطور آثار باستانی هر منطقه جغرافیایی مختصات خودش را دارد اما دیانت و سیاست ماکیاولی با دین و سیاست مدرس فرقی ندارد!!! به خانم همساده می گویم محصول فکر ماکیاولی مثل شامپوی ترک است!مال همان اقلیم و آب و هواست..... بیا یک دور دیانت و سیاست خودمان را بخوان ببین با خودمان چند چندیم. اما درباره ی طرفداران وطنی ماکیاولی!راستش من که نمی بینمشان اما شما اگر می بینیدشان برایشان زیاد مولوی بخوانید!!!!! کار پاکان را قیاس از خود مگیر گر چه باشد در نبشتن شیر ،شیر آن یکی شیر است کآدم می خورد وین یکی شیرست کآدم می خورد آن یکی شیر است اندر بادیه وین یکی شیر است اندر بادیه.... 🖋️طیبه فرید/آبان ۱۴۰۱ دلنوشته های طیبه فرید https://eitaa.com/tayebefarid
«آسمان دودی شهر» از سری داستانهای جهاد تبیین https://eitaa.com/tayebefarid