«بی ذکر جزئیات»
حرف اول
وجدانم راضی نمی شود حالا که حس زنانه ام پرده از اتفاقاتی بر می دارد که دوربین ها از درکش عاجزند و دست خیلی ها به بلندای اعتبارش نمی رسد ساکت باشم و حرفی نزنم.
میان دعوای بین اخبار ضد و نقیض بیمارستان شفاء ،در جدال یورو نیوز از معتبر بودن گزارش شاهدان عینی به نقل از سازمان ملل و خبر صحت نداشتن ماجرا از زبان سید مجتبی ابطحی،فیلم آواره های زخمی و پناهنده های جان سالم به در برده از بیمارستان شفاء بیرون آمد.زن هایی که گریه هایشان با گریه تمام زنهای غزه که طی این چند ماه در رسانه دیدم فرق داشت.این زنها غالبا از مقابل دوربین می گریختند،خیلی هایشان اصلا قربانی مستقیم این داستان نبودند اما بار سهمگینی روی دوششان سنگینی می کرد.احساس ناامنی مفرط حتی با وجود مردها وپسرها.بعضی جلو دوربین دست ها را در مقابل صورتشان حایل می کردند..
من یک زنم و دستگاه ادراکی یک زن بدون هیچ مستندی میان گریه ها و نگاه های ظاهراً شبیه تفاوت را درک می کند.اشک زنهای زنده برگشته از بیمارستان شفاء،برای اینکه بگویند شاهد چه اتفاقاتی بودند نیازی به مستند نداشت.این اولین باری بود در این چند ماه که سازمان ملل بدون در دست داشتن مستندی وقوع یک جنایت را تایید می کرد،شاید آن جا هم زنی بود که می فهمید چشم این زن ها با آن هایی که فقط خانه هایشان خراب شده،بچه ها و همسرشان را از دست دادند متفاوت است واین ها چیزهای بیشتری از دستشان رفته.تاثیر تلخ و مخرب این حوادث را مگر خدا از ذهن شاهدان عینی و قربانی هایی که زنده مانده اند پاککند.ما که فقط شنونده بودیم دیوانه شدیم.
حرف دوم
دیروز دیدمتان که عین اسپند روی آتش جلز و ولز می کنید.کارد بهتان می خورد خونتان در نمی آمد.غیرتتان از بس بهجوش آمده بود دور از جانتان داشتید قالب تهی می کردید!تازه هنوز حتمی بودن ماجرا مشخص نبود.اینستا را داشتید می ترکاندید.یک عالمه مرغ پر بسته ی در قفس بودید.اما بگذارید در کنار همه این خوبی هایتان گلایه ای کنم.اینجا زن و بچه نشسته.چرا روضه مکشوفه را با جزییات می خوانید؟آدم حتی اگر خونش به جوش بیاید حرف های ناموسی را اینقدر با جزئیاتش جار نمی زند.خونتان به جوش آمده قبول،رگ غیرتتان بیرون زده قبول،دستتان برسد اسراییلی ها را تکه تکه می کنید اما وسط این شلوغی ها یادتان نرود هر حادثه ای را همینجوری روایت نمی کنند.روی صحبتم با همه هست حتی آن خانم هایی که همه چیز را با جزییات می نویسد.
در حوادث ناموسی به بیان کلیات اکتفا کنید ....
به قلم طیبه فرید
#طوفان_الاقصی
https://eitaa.com/tayebefarid
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مـا کویر و نگاه تـو دریا
پس کرم کن بـه خشکسالی مـا
روزه داران یک نگاه توایم
سفره دار قدیمی دنیا
تـو رسیدی و کوچه بند آمد
بار دیگر ز ازدحام گدا
بین این خانواده تنها تـو
می شوی عشق ارشد مولا
پسرانش اگرچه مادری اند
از هـمه مادری تری آقا
وقت تقسیم نان و خرمایت
سمت تـو دست آسمانی ها
شاعر:مسعود اصلانی
https://eitaa.com/tayebefarid
بی اکسیژن ترین حال ممکن
سرم را می کنم زیر لحاف پنبه ای سبز ونارنجی ،نفسم بند می آید .لحاف را کنار می زنم چند دقیقه که می گذرد نوک دماغم یخ میکند.با اینکه بند بند استخوانهایم دارد از خستگی از هم وا می رود و چشم هایم باز نمی شود اماخوابم نمی برد.به این فکر می کنم که شب های قبل چطوری زیر این حجم سنگین زود پلک هایم روی هم می رفت و احساس خفگی نمی کردم.
سبحان الله.دوباره فکرش می آید سراغم...
عصر خواندمش.یکی ترجمه اش کرده بود.خیلی پیش آمده که حس کنم دنیا آن روی چیزش را به من نشان داده اما آن صحنه را که تجسم کردم تمام اتفاقات تلخ قبلش توی ذهنم پاک شد.دنیا روی بدتری هم دارد.
امروز وقتی داشتم قرآن می خواندم رسیدم به اینجا که «آن روز هر شیر دهنده ای آن را که شیر می دهد از ترس فرو می گذارد و هر بارداری بار خود را رها می کند.....».*
چقدر این آیه شبیه خبری بود که خواندم.
اسرائیلی ها دارند اطراف بیمارستان شفا جست و جوی خانه به خانه می کنند تا اثری از هیچ جنبنده ای باقی نماند،تا هیچ فلسطینی زیر آسمان آن منطقه نفس نکشد.تا منطقه پاکسازی شود و بعد جنگ بولدوزر هایشان را بیاورند برای خودشان قلمرو تاریخی از نیل تا فرات را بسازند،روی خرابه زندگی آدم ها.روی خاکی که وجب به وجبش خون ریخته.زن و مرد جوان با پسرشان فرار می کنند.در حاشیه جاده آدم هایی می بینند که روی زمین غرق خاک وخونند.زن همسایه ،شوهرش ،پسر بزرگش،عروس و نوه هایشان!همه شان شهید شدند.
سرباز اسرائیلی لوله تفنگش را به سمت بچه هایی می گیرد که چهار پنج روزست روزه شان را باز نکردند.نامرد شلیک می کند.دوتا از پسر بچه ها می افتند.سرباز اسراییلی دستش را گذاشته روی ماشه و وِلکننیست.پدر بر می گردد که پسر را کول کند و با خودش ببرد اما حلقه دستان زن افتاده توی بازویش و نمی گذارد.از ترس از دست دادن شوهر به آستین لباسش چنگ می زند. مرد هر قدر تقلا می کند زورش به زن نمی رسد ،شلیکسربازهای اسراییلی شدت می گیرد.پسرک با صدای بی جانی داد می زند« بابا چرا منو نمی بری.....»
مرد هیچ راه برگشتی ندارد.صدای پسرش،چشم هایش،خونش،خاکش ،بیمارستان شفاء .روحش خراش عمیق برداشته.جایش عینجهنممی سوزد.هنوز صدای شلیک می آید.نمی توانم بخوابم.
زیر لحاف پنبه نفس آدم می گیرد ،انگار اشک،اکسیژن هوا را می خورد.بیرون لحاف سرد است.شوفاژها جان گرمکردن ندارند.زورشان به بهار زمستانی نمی رسد.حس می کنم زمین الان در بَعدَ ما مُلئَت ظُلماً و جورائی ترین حالت ممکن است.بی اکسیژن ترین حال....
آرزوی محال نمی کنم که مثلاً کاش چشمهایم را باز کنم همه این ها کابوس باشد!راه رفتنی را باید رفت.مع الاسف پس گرفتن خاک اجدادی بهایش همینتراژدی های لعنتیست.طبق وعده های خدا، غزاوی ها بر می گردند و خانه هایشان را می سازند و شیرینی پیروزیِ قدس، تلخی زهر ماریِ این روزها را می شورد و با خودش می برد.
فعلا همینقدر دلخوشی داریم که چشم هایمان گرم شود.
*آیه۲/حج
به قلم طیبه فرید
#طوفان_الاقصی
#مستشفی_الشفاء
https://eitaa.com/tayebefarid
ای در دلم نشسته
کوچه را قرق کرده بودند. بین جمعیت بود،چطور آمده بود نمی دانست پاهایش عادت داشت بعد هر نماز این مسیر را با او بیاید.کسی نمی توانست وارد خانه شود.آدم های آشنا اینجور وقت ها زود همدیگر را پیدا می کنند.یک لحظه از بین در چشمهای سرخ حسن به چشم های او گره خورد.سریع نگاهش را از او دزدید.کلمه ای نداشت ،لفظی نبود وحتی توانی.حسن گفت :
_مومنین بروید حال امام خوب نیست.نمی تواند ملاقات کند.
در که بسته شد همه مردم متفرق شدند الا او.از وقتی یادش می آمد این خانه پناه همه سختی هایش بود.چنگ در زبری دیوار انداخت و خودش را چند قدم به خانه نزدیک کرد.کوچه خلوت شده بود.حالا او مانده بود و یک در بسته ی ملول که آن شب زورش به کمر بند علی نرسیده بود و خاطره آخرین دیدارشان .
پاهای بی رمقش جلو در خانه از حرکت ایستاد.با او بارها تا اینجا قدمزده بود.اصلا این خانه آشناترین خانه ی کوفه بود.او با این دیوار و در بسته مأنوس بود.
همانجا پشت در بی رمق افتاد .
منم علی جان!
صعصعه آمده!
می دانست علی با در خاطره ی خوشی ندارد و حواسش به پشت در مانده هاست.
کنار در باز شد .حسن بود.
_عموجان توئی؟چرا ماندی؟پدرم بدحالست.
_کجا بروم ؟تمام هستی من این جاست.
همیشه اینجای داستان زور کلمات تمام می شود.راوی می گوید امام برای او پیام داده بود که سلامش را برسانید و بگویید توکم زحمت وپرکار بودی عزیزم.
بیچاره صعصعه...
تا آخر عمر هیچچیزی جای خالی امام را توی قلب او پر نکرد.وحشت روزهای بی علی را او خوب می فهمید که دست بر آتش عشقش داشت.
وَسَيَعلَمُ الَّذينَ ظَلَموا أَيَّ مُنقَلَبٍ يَنقَلِبونَ
به قلم طیبه فرید
«دروغ سیزده»
یکجوری بود!
دفتر نخست وزیری اسراییل استوری گذاشته بود.خبرگزاری های رسمی و حتی غیر رسمی هیچ کدام حرفی نزده بودند.خبرگزاری های فلسطین هم.
یادم به مظلومیت صالح می افتاد ،گریه هایش وقتی بُریده بود.سیم کشی دندانش وقتی می خندید.بچههای زخمی را وقتی بغل کرده بود و داد می کشید،وقتی آن شب دور آتش با بقیه خبرنگارها ،با وائل دحدوح« سوف نبقی هنا» می خواند.....شش ماه به این قیافه ها عادت کردیم.با گریه هایشان بند دلمان پاره شده.با خنده هایشان یککم دلگرم شدیم.نه...
من باور نمی کنم. به صالح ،به معتز ، به معتصم مرتجی این وصله ها نمی چسبد.با خودم مولفه های جنگ های شناختی را مرور می کنم.خبر صالح خیلی مشکوک به نظر می آید.اخبار دروغ شناخت مخاطب را به هم می ریزد .محاسبات جبهه حق را خراب می کند.یکی را شهید می کنند یکی را تخریب.حتما می خواهند صالح را تخریب کنند.نکند فلسطینی ها ،حماس به او شککنند!نه...اسرائیلی ها گفته اند الان در تلآویو است و سلامت. اما هیچ فیلمی هیچ گزارشی ازونیست!
باید صبر کرد.....
بعد افطار پیج دفتر نخست وزیری اسرائیل همان خبر را دوباره گذاشته و نوشته دروغ سیزده.دروغگوهای پلشت.
نفس عمیقی می کشم،با بغضی که نشکسته .
گفتم دلم دروغ نمی گوید.اشک های صالح و غمتوی چشمهایش...
امشب مقدرات عالم رقم می خورد ،دست ما در مقدرات بسته نیست.تمناهای ما بی اثر نیست.
خدایا ما تاب این همه مظلومیت را نداریم .تاب دیدن این همه رنج .این همه دروغ و پلشتی.
تاب دیدن این همه خون.بارها خودمان را زیر آوار تصور کرده ایم.لحظه ای که سقف فرو می ریزد .لحظه ای که ترکش های داغ توی تنمان می نشیند،لحظه روبرویی با آدم های جانی که وسایل توی خانه ها را خراب می کنند،بچه ها را هدف می گیرند.خدایا این مردم غریب تا لحظات آخر اسم تو روی لبشان است.خدایا به حق آبرومندهای درگاهت با فرج امامِ ما کلک این سرطان سهمگین را بکن و فلسطین عزیز را از غمنجات بده.
برحمتک یا ارحم الراحمین
به قلم طیبه فرید
https://eitaa.com/tayebefarid
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هر امّتی امتحانی داره و امتحان ما فلسطینه...
https://eitaa.com/tayebefarid
ملالی نیست جز دوری شما
چشم که باز کردم انقلاب مهم ترین عضو خانواده مان بود.پدرم،دوست هایش،عموهایم،پسر عمه هایم،پسر حاج خانم رضایی معلم قرآن محله مان،و علی حسن پور که نصاب پرده بود و کرکره های سبز کمرنگ پنجره خانه مان را نصب کرد همه رفتند جبهه.مادرم با اینکه توی شهر غریب بود اما از تنهایی گلایه ای نداشت.
بیست و دو بهمن یا روز قدس یا تشییع شهدا دست سه تابچه قد و نیم قد را می گرفت،روی سمت چپ لباسمان روی آن گنجشکی که توی سینهمانخون را پمپاژ می کرد توی تمام رگها، عکس امام را می زد و می بردمان راهپیمایی.
وسط راه که خسته می شدیم شروع می کردیم به آتش باراندن .مادرم که زورش به فسق و فجور ما نمی رسید می گذاشتمان پشت نزدیکترین ماشین حمل بلندگو.تازه آن پشت با بقیه بچه ها یکجور دیگر شیطنتمان گل می کرد.کلی کیف می کردیم از شعارهای عوضی که داده بودیم و فکر می کردیم بزرگترها نمی فهمند.از مرگ بر اسمارتیز ،مرگ بر آبریکا.....
بر روی نی گفت سبط پیمبر،الله اکبر ،خمینی رهبر......
توی آن راهپیمائی های بی تکلف هیچ ماجرای ملال آوری نبود جز اینکه گاهی اشتباهی چادر یکی را بگیرم و آبنبات چوبی ام را سق بزنم و مسافت قابل توجهی را بی هوا بروم .وقتی هم به خودم می آمدم دست و پایم را گم می کردم و با دهان باز طوری که لرزش زبان کوچک ته حلقم
پیدا بود و اشکهایم عین فواره می بارید با جیغ اگزوزی مادرم را صدا می زدم.از مسیر برگشتن هایمان چیزی یادم نیست به جز آفتابی که از پشت شیشه اتوبوس توی کله ام بود و آن قیفی که از تهش بستنی آب شده می چکید و انگشت های نوچم، که آن قدر باز و بسته می شد تا چسبناکی اش از رو می رفت و خوابم می برد.
جنگ که تمام شد پدرم از جبهه برگشت ،پسر حاج خانم رضایی و علی حسن پور شهید شدند توی لباس غواصیشان....علی تنها پسر حسن پورها بود که برایش زن گرفتند که پابند خانه شود اما زور جبهه بیشتر بود.مادرم هر وقت کرکره های سبز کمرنگ اتاق رو به باغچه را تمیز می کرد برای علی حسن پور اشک می ریخت.
بزرگ شدیم .دیگر عکس امام و شهدا را خودمان دست می گرفتیم و می رفتیم راهپیمایی.شانه به شانه هم کلاسی ها و بچهها مسجد محله شعار می دادیم.ماجرای ملال انگیزی نبود جز اینکه موقع خستگی با حسرت به بچههایی که پشت لندرور حمل بلندگو سوار می شدند نگاه می کردیم.دیگر خودمان چادر می پوشیدیم و بچه های مردم اشتباهی چادر ما را می گرفتند.
چشم باز کردیم دیدیم خودمان مادر و پدریم.درکمان از انقلاب فرق کرده.انقلاب خیلی بزرگتر از این بود که عضو خانواده ما و یا بقیه باشد.انقلاب توی دنیا کلی خاطر خواه داشت.ما باید انقلاب را با این ابعاد به بچه هایی که تصویرشان از انقلابی تراز حاج قاسم بود نشان می دادیم....دستشان را گرفتیم وآوردیم راهپیمایی،تشییع شهدا ،پیاده روی نیمه شعبان.البته نه فقط همین.
اما انقلابی که توی دنیا کلی خاطر خواه داشت اجتماعاتش توی شهر ما یک سیستم صوتی آبرو دار و یک تیم فرهنگی فعال و پر شور نداشت.امروز مرد جوانی که جلوی ما بود حلقش پاره شد که کم کاری مسئولین شهری را جبران کند.طفلک یک تنه جور هفت هشت تا بلند گو را کشید.رسما از آن راهپیمایی ها و صداهای واحد رسیدیم به چندتا گروه سرود و چند تا کار خلاقانه مردمی...و یک مدیریت درب و داغان فشل.
انگار مسئولین شهری مربوطه یک جایی توی همان بچگی شان چادر یکی را اشتباهی گرفتند وگم و گور شدند. انقلابی که برای ماندنش جوانی پسر حاج خانم رضایی و علی حسن پور هزینه شد در حد حاشیه ی زندگی بعضی مسئولین نیست که بخاطر یک راهپیمایی دو سه ساعته کمی تدبیر و مدیریت خرج کنند و کمی از جیب انقلاب برای خودش هزینه کنند.
امروز یک جمع پراکنده بودیم.
قرار بود با همه راهپیمایی های روز قدس فرق داشته باشد...
فرق هم داشت.
آقای مدیر فرهنگی شهر :
مدت هاست هیچملالی نیست جز دوری شما.
به قلم طیبه فرید
https://eitaa.com/tayebefarid
افسون دوبار نمی لَخشد
بی بُته ها پنج بار رفته اند دور همی گرفته اند اما ثمره نزاعِشان یک اجاق سوت و کور است.کاش یکی برایشان قصه خر حشمت قلی را بگوید.اسمش افسون بود،بی زبان نه عشوه گری کرده بود نه جادو .حشمت از افسون خاطره تلخ داشت.اسم معشوقه اش را که توی جوانی مرده بود گذاشته بود روی او.البته اگر همنمرده بود او را به حشمت نمی دادند چون یک تخته اش کم بود.افسونِ بی زبان همدمش بود.بدنش یکپارچه خاکستری بود و چشم های مشکی شهلایی داشت.بار می آورد .گاهی بارَش موشک.....نه ببخشید آب بود.هِلِک و هِلِک می آمد توی حیاط خانه اسمال آقا اینها ،بار آبش را می ریخت توی حوض.زبانبسته چند دفعه می رفت و می آمد تا حوضِ کاشی پر شود.شب عید کار رُفت و روب خانه اسمال آقا که تمام شد روشنک خانم دستور صادر کرده بود که حشمت قلی با خرش آب بیاورد و حوض را پر کند.هر بار حشمت افسار حیوان را می گرفت و تا دم حوض می آورد.آب حوض هنوز به نیمه نرسیده بود که چشم های افسون چاله نوِ پایین حوض را ندید و پایش لخشید و پخش زمین شد.بار آب ول شد کف حیاط.زبان بسته دردش آمده بود،با عر و عرحیاط را گذاشته بود روی سرش.اسمال آقا کهنه چرک را پیچید دور پای افسون.
این آخرین باری نبود که خر حشمت بارِ آب را تا لب حوض می آورد.اما آخرین باری بود که پایش لخشید و زمین خورد هر بار روشنک خانم از پشت شیشه های ارسی دیده بود که افسون موقع آوردن بار کمی مانده به چاله پایین حوض مسیرش را کج می کند که زمینگیر نشود.
دیوانه ها پنج بار دورهمی گرفته اند یک بار قُپی می آیند که می زنیم،یک بار یک چیز دیگری می گویند.عین روز روشن است که راه پیش و پس ندارند.تنگههرمز چاله نیست چاهِ عمیق است،تنگهباب المندب هم.
زیر پای افسرها و سرباز هایشان پر از چاله است....چاه عمیق!
کاش به اندازه خَرِ حشمت می فهمیدند.
افسون به آن خری دو بار نمی لخشد.
*لخشیدن:لغزیدن
به قلم طیبه فرید
https://eitaa.com/tayebefarid
« بی پلاک»
بابا رفته بود جنگ.دیر به دیر می آمد.من اصلا نمی شناختمش.او هم خیلی مرا ندیده بود.یکبار از کردستان که برگشت برایم شلوار صورتی خریده بود.آن قدر پیشمان نبود که نمی دانست چه اندازه ای شدیم.شلواری که بابا خریده بود آستین هایش کوتاه بود و هیچوقت نشد بپوشمش.مامان توی شهر غریب سه تا بچه قد و نیم قد داشت.گاهی می رفت ستاد پشتیبانی و ما را می گذاشت توی خانه.تَه خلافمان این بود که قابلمه ای بگذاریم زیر پایمان جلوی اجاق گاز تا قدمان بالا بیاید و دوپیازه آلو درست کنیم.دوپیازه ای که پیازهایش سوخته بود و بوی زردچوبه می داد و نصفش می چسبید به بشقاب.مادرم زن خلّاقی بود.هنوز هم هست.صبحی که خواهرم را برده بود مدرسه مشتاقیان خانم جعفری معلم بلاتکلیف نهضت سواد آموزی را آن جا دیده بود که از بی جایی گلایه می کرد.مادرم گفته بود اتاق بزرگ خانه ما هست میایی آنجا ؟خانم جعفری هم از خدا خواسته گفته بود برایم شاگرد هم پیدا می کنی؟و مادرم از بین زن های همسایه ها شاگردهای خانم جعفری را پیدا کرده بود و اتاق بزرگ خانه را کرده بود کلاس نهضت.خلاقیت های مادرم به همینجا ختم نمی شد.شاید هم غربت در نقش آفرینی اش بی تاثیر نبود.چیزی نگذشت که خانم جعفری و زن های کلاس نهضت را به کار گرفت و با تیر و تابه نان پزی که از همسایه ها قرض گرفته بود اتاق کلاس نهضت را کرد محلِ پخت نان تیری برای رزمنده ها.صبح ها نان می پختند و عصرها می نشستند پای درس و مشق.بعد از دوهفته یک عالمه کارتون نان انبار شده بود توی خانه خودمان و خانه در و همسایه.روز آخر ماشین بزرگی آمد که نان ها را بار بزند و ببرد جبهه.از صدا و سیما آمده بودند فیلم بگیرند.اهالی کوچه دور ماشین جمع شده بودند و گریه می کردند...
بعد از قصه نان مادرم به فکرش رسیده بود با بچه های کلاس نهضت برای رزمنده ها شال و لباس و کلاه ببافند!اگر صدام از جنگ خسته نمی شد مادرم وِلکُن خلاقیت هایش نبود.
«کتاب پلاک پِ» نوشته اسما جان میرشکاری را خواندم .دَمِ برو بچه های دفتر تاریخ شفاهی شیراز گرم. این اثر برای آدم خاطره بازی مثل من یادآور روزهایی بود که وسط آرمان مادرهایمان توی خانه هایی که رنگ پدر نمی دید با قرقره و خمیر نان، بازی می کردیم و خورده کامواها را می پیچیدیم دور انگشتهایمان .روزهایی که کوچه های مان اسم نداشت و خانه هایمان پلاک.
کتاب پلاک پ روایت آدم هائیست که از پشتیبانی جنگ کلی جزئیات یادشان مانده،کلی خاطرات قشنگ دارند.اگر گریه می کنند می دانند چرا اگر می خندند می دانند برای چه!آرمانهای مشترک دارند.کتاب «پلاک پ» را بخوانید و بدهید بچه هایتان هم بخوانند.حب وطن از ایمان آدم است.
راستی یادم رفت بنویسم که وقتی بابا برگشت چقدر شگفت زده بود که مامان کولاک کرده.....
به قلم طیبه فرید
دلنوشته های طیبه فرید
https://eitaa.com/tayebefarid
سیندرلا
همه آن ها که توی خانه شان دختر دم بخت داشتند،رفته بودند میهمانی .قرار بود پسر پادشاه برازنده ترین دختر شهر را انتخاب کند و دستش را بگیرد و باهم بروند زیر سقف بلند قصر زندگی کنند.
کالسکه دم در منتظرشان بود.نا خواهری های چُلُفته و بی بخار سیندرلا درست چند لحظه قبل از این که پایشان را از خانه بگذارند بیرون،لباسی که موش ها برای او دوخته بودند را پاره کردند!آن ها از پسر پادشاه هم اُسکُل تر بودند!چند خط پایین تر می نویسم چرا.
وقتی کالسکه نامادری سیندرلا داشت از دید او محو می شد دیگر برای رفتن به جشن هیچ امیدی نداشت.آقای شارل نویسنده سیندرلا ، به اینجای داستان که رسید نگاهی به دور و برش انداخت.راهی باقی نمانده بود.متنِ داستان کششِ یک نجات حقیقی را نداشت.فقط یک اتفاق غیر قابل پیش بینی و یک دست غیبی می توانست سر آن بزنگاه دست سیندرلا را بگیرد.شارل دستش را برد بیرون پیرنگ تا هر طور شده پای فرشته مهربان را به داستان باز کند.کفش های کوچک شیشه ای نقطه آغاز سیر صعودی قهرمان قصه اش بود.عاقبت هم به مراد دلش رسید!عین پسر پادشاه توی داستان نارنج و ترنج خودمان!
چند وقتیست دارم اثری را می خوانم که بی شک جزو شاهکارهای ادبی از ابتدای تاریخ انسان تا امروزست،شما هم دارید می خوانید.داستانی که شروعش با حادثه است ،وسطش با حادثه است و با تعلیق های جورواجور و متنوعی به پایان خوشش نزدیک می شود.داستانی که برخلاف سیندرلا،نه کفش های کوچک شیشه ای در آن قهرمان را به اوج می رساند و نه یک عامل زورکی نچسب مثل فرشته مهربان.
شاهکار ادبی پیش روی ما سیندرلا دارد .سیندرلایی که پایش را با کفش های کوچک شیشه ای اش جا می گذارد.انگار که از اول نبوده.
شاید اگر آقای شارل قهرمان های این اثر شاهکار را دیده بود قصه سیندرلا پیش چشمش رنگ می باخت. قهرمانهایی که فریاد چشمهایشان خواب زمستانی نواده های سیندرلا را از سرشان پرانده.آدم هایی که یک عمر ترکیب حوادث عالم را از دریچه چشم نامادری و ناخواهری های او می دیدند.زندگی های کوچک ،آرزوهای کوچک،دنیای بی آرمان دونِ دنی...
قهرمان های این کتاب صدها هزار بار محبوب تر از پسر پادشاه شهرند.ملاک آدم شایسته بودن، توی این اثرِ شاهکار ایمان است.قهرمان های این کتاب ابوعبیده هاهستند،یحیی سنوارها ،محمد ضیف ها....مشت های نمونه ی خروار.
آدم ها بجای دریدن هم برای رسیدن به آرزوهای کوچک ،پاهایشان را می دهند ،دست هایشان را ،جانهایشان را ،برای رسیدن به آرمان های بزرگ...
مردم جهان قهرمان های صادق و واقعی را دوست دارند.انگار عصر کفش های کوچک شیشه ای تمام شده.
ما بعد التحریر:
این روزها ملاک سنجش آدمیت فلسطین است.اصلا خدا این ها را انتخاب کرده که نه فقط شرق عالم که غرب عالم را هم بیدار کند.شاید دور نباشد روزی که مسیحیان و یهودیان آزادیخواه ومومن عالم را پشت خاکریز های مقاومت ببینیم که در دفاع از آرمان اسلام علیه دشمن غاصب می جنگند.ان شاالله.
به قلم طیبه فرید
#طوفان_الاقصی
#وعده_صادق
#جهاد_روایت
https://eitaa.com/tayebefarid
در گیر و گور مرزها
عینپنجه ی آفتاب بود.نمی دانم قشنگ تر از پنجه آفتاب کجا می شود اما اگر جایی باشد او عین همانجا بود.آن روزها، اوایل کرونا که کلاس ها مجازی بود دیدمش.نه اینکه خودش را دیده باشم ها،نه.عکس هایش را برایم می فرستاد.می گفت تو هم برایم عکس بفرست.اما من نمی فرستادم.من با شاگردهایم صمیمی هستم اما نه آنقدر که برایشان عکس بفرستم.خجالتی بودو یک عالمه هنر داشت.می گفت دوران مدرسه می رفتهخانهمعلمش و کمکش می کرده.اصرار می کرد که بیاید در کارهای خانه کمکم کند.من این حرف ها تصورش هم برایم محالست.استقلال خودم را دوست داشتم.کودکی بچهها را ،تمیزکردن خانه و بیشتر از همه شستن ظرف ها را.
صدایش مثل قیافه اش نبود.محتاط و خجالتی.بله!صدای آدمهم می تواند محتاط و خجالتی باشد.آن سال یکی از سحرهای ماه رمضان برایم پیام گذاشته بود.خودم قبلتر از روی عکس هایش حس کرده بودم اما واقعا چه فرقی داشت؟می گفت ترسیده بگوید اهل کجاست چون فکر می کرد ممکن است رفتار من عوض شود.ولی واقعا چه فرقی داشت؟تو متولد هر جا باشی اهل همان جایی.مرزها کشکند....
دو سالی با هم بودیم دیگر اخلاقهایش دستم آمده بود.خیلی خوب بود.توی فامیلشان کلی روحانی ومدافع حرم داشتند .همان ایام یکی از آشناها سپرده بود برایش دختر خوبی انتخاب کنم!من در واسطه گری آدم خوش اقبالی بودم .خصوصا از وقتی برای گُلِ پسرهای فامیلمان ،پسر عمو دیوید، بهترین رفیقم مریم را انتخاب کردم.به دیوید گفتم بخواهی این نخواهی این.خداییش مریم خیلی به دیوید می آمد.اصلا زن هر کسی مال خودش است ،حق خودش است ،سهم خودش است،خدا سهم کسی را به یکی دیگر نمی دهد العیاذ بالله مگر ندار است.واسطه ها هم وجودشان رابطی است.اینکه خوب بشود خانوادهها بگویند کار خودمان بود بد بشود بگویند کار فلانی حرف یامُفت است.بقول معروف کار خوبست خدا درست کند وگرنه سلطان محمود .....
چقدر رفتم به دل جاده خاکی ...
مطرح کردنش جرأت می خواست.یعنی نه اینکه جرأت بخواهد نه!اما حتما مورد سوال و شماتت قرار می گرفتم. ته دلم می گفتم به جهنم!بگذار حرف خودشان را بزنند.
با خواهر پسره حرف زدم.هم راضی بود هم مردد.با برادر و پدر ومادرش حرف زده بود .جلسه اول را با هم جایی قرار گذاشتیم.اینجا اولین باری بود که حضوری خودمان همدیگر را می دیدیم.خجالتی تر از آن بود که وصف شود.اما خدایی در ارسال عکس صداقت را رعایت کرده بود.من عینمجری ها دو طرف را به هم معرفی کردم .درست عینمجری ها...
مادرش همان اول کار گفت اجازه بدهید سنگمان را وا بکنیم. ما از شیعیان هزاره هستیم .اما خودمان را متعلق به ایران می دانیم.زمان جنگ بابای بچهها در جبهههای ایران جنگید.عاشق آقائیم.
زن غیرتمندی بود.بعدش کمی با هم حرف زدند.برای جلسه اول همه راضی بودند.جلسه دوم را قرار گذاشتند بروند خانه شان.من کار داشتم نرفتم....
وقتی برگشتند خبرها حاکی از این بود که همه رضایت دارند فقط برادر داماد تردید کرده!می گفت این ها هر چند اتباع قانونی اند اما آینده برای مشاغل اداری گیر و گور پیدا می کنند.همه چیز داشت خوب پیش می رفت اما نشد....برادر داماد نصف ماجرا بود.مرز کشی ها نگذاشت.مرز کشی هایی که عمرش بهاندازه عمر حمله مغول به ایران بود...
دختره همه چیز تمام بود.شیعه هزاره....
عینپنجه ی آفتاب.نمی دانم قشنگ تر از پنجه آفتاب کجا می شود اما اگر جایی باشد او عین همانجا بود.
به قلم طیبه فرید
https://eitaa.com/tayebefarid
«عود هندی اصل»
دیشب مادر محمد را دیدم.درِ مغازه آقای فرهادی.با آقای جعفری آمده بودند....از سر خاک محمد.یک روز در میان می رود آرامگاه نور!چهره اش با دو سال پیش فرقی نکرده.هنوز غبار روز تدفین محمد روی چادرش هست.روی چشمها ومژه هایش .
چین های کنار چشمش بیشتر شده.هنوز هم منتظر است حرف جدیدی درباره محمد و رفتنش بشنود.به او می گویم :
محمد به حاج سید نورالدین تأسی کرده بود.نخ دل آدم به دکمه لباس هرکی گیر کند عاقبت رنگ و بوی همورا می گیرد.چرا دروغ!من خودم آدمهای بزرگی را دوست دارم که دعا می کنم نخدلم گیر دکمه لباسشان بشود.محمد از بس در حیاتش به دامن آسید نورالدین چنگ زده بود پایانش هم به او گره خورد!به مادر محمد می گویم فردا شب شبکه افق نقد نایب الامام را ببینی!ساعت نه پخش می شود.
خودش خبر دارد....
کجایی محمد آقا!!!کجایی....
امشب محمد علی یزدانی را شبکه افق نشان داد.برنامه ضبط شده بود.عامدانه یا اتفاقی جایی بغل دستش خالی بود.جای خالی محمد جعفری .این آدم از وقتی رفیقش رفته نیمی اش نیست....
می دانم یاد محمد همیشه همراهش هست.یاد برادر چیزی نیست که لحظه ای از ذهن آدم برود.خودش نیست اما غمش هست،خاطراتش ،صدایش،تکیه کلام هایش.
محمد عود بود .
عود هندی اصل....
از آنها که حتی وقتی سوخته و تمام شده هنوز بوی عطرش می آید...
امشب مادر محمد،فاطمه خانم ، آقای جعفری و زهرا توی قاب شبکه افق محمد را می دیدند.
محمدی که بچههای مهافیلم را تنها نگذاشته....
محمدی که هنوز دارد نفس می کشد....
به قلم طیبه فرید
https://eitaa.com/tayebefarid
آدم باید نارنج باشد(امثال و حِکَم)
شربت را میریزم توی لیوان و آب را می ریزم روی سرش.باهمه غلظتش در برابر فشار آب متلاطم می شود . با قاشق دسته بلند شربتخوری نه، با دم دست ترین شی که چاقوی کره خوری است همش می زنم .استادی داشتم که با پیچ گوشتی چایش را حل می کرد.باخودکار هم دیده بودم نسکافه هم بزند.نمی دانم زیادی دلش پاک بود یا زیادی بی حوصله...پالپ های نارنج دور حفره ی خالی حرکت دورانی چاقو با سرعت نور می چرخند.توی دلم بهشان می خندم!دارند دور حفره پوچ می چرخند.چاقوی کره خوری که سرعت می گیرد پالپ ها هم عجله می کنند .....همه با هم دور هیچی می چرخند.
این اولین و آخرین جیره شربت نارنج امسال است.خانم جان هرسال با نارنج های باغچه شربت درست می کند.به همه می دهد ،به بچههای خودش هم.توی خانهما از بس طرفدار ندارد خیلی طول می کشد تا تمام شود.من عاشقش هستم.دست و پایم که مور مور می کند و سر انگشت اشاره دست راستم که از زیر پوست قُلُپ قُلُپ می کند انگار لوله آبی که گیر افتاده، یک لیوان می خورم درست می شوم.نارنج و مشتقاتش طبع ریحدارد .سرعت و حرکت خون را تنظیم می کند.خیلی ها از وجود ریح بی خبرند!نمی دانند اگر ریحتوی تن آدمنباشد چه مصیبتیست!همه فکر می کنند آدمتوی چهار تا طبع خلاصه می شود...
دیگر چاقو را توی لیوان حرکت نمی دهم.پالپ نارنج ها یکی دو دور می چرخند و توی آب پخش و وپلا می شوند.
همان استادمان که چایی اش را با پیچگوشتی و خودکار حل می کرد به من می گفت:
_چرا می روی دنبال تدریس؟برو تبلیغ!مجبوری رشد کنی و مطالب جدید بخوانی.صدبار یک چیز را درس میدهی؟خب برو چیزهای جدید بخوان حرف های جدید بزن.....
به او نگفتم دارم تلاش می کنم ساختار آموزشی را به هم بزنم .دارم خودم را می کشم که منطق را زنانه تدریس کنم .یکجوری که دخترها از عهده درست فکر کردنشان بر بیایند.حس کنند درس به دردشانخورده...آخر ترم نگویند خب که چی چهار واحد دیگر گذاشتیم روی واحدهای قبلی مان......منطق و فلسفه ای که تویش ریح نباشد به چه دردی می خورد؟
اصلا زن ها چون عاطفی ترند باید منطق را با متدولوژی متفاوتی برایشان گفت.باید یکجوری گفت که ریحش بیشتر باشد و توی عروق روح زنانه شان حرکت ایجاد کند!روح زنانه!!!
یک نفر پارسال ثابت کرده بود روح هم زنانه و مردانه دارد!من که باورم نمی شود.روح وقتی به طرف کمال می رود دیگر جنسیت بودن را حس نمی کند.
بی خیال....
یک لیوان شربت اینهمه آسمان ریسمان سر هم کردن نمی خواست ،شربت را سر می کشم.....القصه خدای محمد مدد کند دور چیزهای تو خالی نگردیم و چشممان به چاقوی کره خوری و پیچ گوشتی و خودکار نباشد.کاش اصلا در دایره خلقت شربت نباشیم که در جریان کلی زندگی حل شویم.
البته شربت نارنج قیاس مع الفارق است.نارنج در هر صورتی ریح دارد.چه در مقام میوه ی سر شاخه ،چه در مقام شربت توی لیوان.
البته نارنج بودن کافی نیست کاش حالا که انگیزه دانمان کار می کند دور چیزهای توخالی نچرخیم...
امیدست حی لایموت دُرُستمان کند .
به قلم طیبه فرید
https://eitaa.com/tayebefarid
عطر پیرهن مسیح
خواب دیدم پیرزنی ارمنی ام.مسیح آمده بودخانه مان.توی طبقه سوم.ریشهایش سفید و بلند بود.
_ارتفاع جای خوبی برای زندگی کردن نیست.زندگی روی هوا مرض می آورد.
موسیو اُف شاخه های کوتاه گل رز مینیاتوری ارغوانی را می گذارد توی بغلم.گل ها را از باغچه چیده.با شته های سبزش.
_ سکونت در ارتفاعات دردهای ماورائی می آورد.
_موسی چه؟او الواح را از بلندی آورده بود.چهل روز توی ارتفاع داشت ضجّه می زد.محمد هم توی کوه ،مُهر پیامبری خورد وسط پیشانی اش
_کوه هامستثنی هستند و منتهی الیه قله ها زمین محسوب می شوند و حتی غارها و هر جایی که به نحوی به زمین چسبیده باشد.
_موسیو!یعنی می گویی الواح از آسمان نیامده؟
_من آن جا نبودم!نمی دانم .....باید از موسی بپرسی
من اما اگر موسیو را نمی شناختم بازمی گفتم طبقه سوم جای مزخرفی برای زندگیست.طبقه وسط از آن هم بدتر و همکف را که اصلا حرفشم را نزن.حتی اگر از دردهای ماورائی اش هم چشمپوشی کنم باز هم به اندازه کافی برای نکوهش و غر زدن علیه زیِّ عمودی می توانم آسمان ریسمان ببافم.پرت وپلا نه ها!اشکال های جدی.
موسیو هنوز دارد از بدی زندگی در ارتفاع می گوید.
_فکرش را بکن اینهمه زمین باشد اما توروی صدمتر هوا زندگی کنی. هیچباغچه ای نباشد سفره ات را تویش بتکانی،خرده نان هایش بریزد و صدای چریک چریک گنجشک ها حیاطش را بردارد.فکرش را بکن !روی هوا باشی و همسایهبغلی ات یک مرد کچل پولدار باشد که واحدش را خریده پولش را پس انداز کند.گاهی از جنوب برای ییلاق بیاید.با صدای بلند بخندند و از چشمی در بیرون را بپاید و بعد هم برود.... وقتی هم که خودش نیست کلیدش را به هزار نفر بدهد.
راست می گوید!لابی شده عین کاروانسرا.حس آدم توی مسافرخانه و هتل چطور است؟همانطوری.....همین چند وقت پیش از جنوب مریض بدحال داشت.خودش که نیست!کلید را داده بود به میهمان هایش.میهمانِ چروکیده لِهی که با دخترهایش آمده بود .موسیو می گفت توی آسانسور پیرمرد را دیده .می گفت زهوارش در رفته و بغایت فرسوده بوده جوری که فوتش می کردی می افتاده.فردایش توی سکوت خانه غرق بودم که صدای لاک و لوک زنانه ای از واحد بغلی بلند شد.فکر می کنم پیرمرد زندگی توی ارتفاع را دوست نداشت .خصوصا طبقه سوم که لابی اش بوی کفش می داد.از بس آدم های واحد پنج زیاد بودند.او که خواب مسیح را ندیده بود.
زندگی توی بلندی خودش عذاب آور است حالا فکر کن
درِ مستراحش توی هال باز شود!
بخواهم با معیارهای هرم مزلو حساب کنم شهری که به تصرف آسمان خراش ها در آمده رسماً جای زیستن نیست.آسمان خراشیده شده هیبتش از بین رفته.آسمان مثل موسیو اُف است منهای ریش های زیتونی اش.موسیویی که چنگ بیندازی توی صورتش دیگر موسیو نیست!عکس پاره شده از یک غروب دلگیر است.
خواب دیدم پیرزنی ارمنی ام.مسیح آمده بود خانه من و موسیو توی طبقه سوم.ریش هایش بلند بود و سفید.نشسته بود جای خالی پسرمان .انگار روی زمین بودیم.مسیح با خودش صفا آورده بود.
برایش کیک پختم....
مسیح مسلمان بود اما تکه های کیکی که پیرزن ارمنی پخته بود را می گذاشت توی دهانش و می گفت
_چه کیک خوشمزه ای...
از فرصت استفاده کردم و گفتم حیف که خانمان کوچک است!زلزله که بیاید توی این قوطی محبوسیم.
مسیح گفت:
دلتان بزرگ باشد...
موسیو توی خوابم عوض شده بود.با آرنجش به پهلوی من می کوبید که آدم از مسیح خانه نمی خواهد!دیوانه چیزهای بزرگ بخواه....
خب من فکر می کردم زندگی روی زمین قسمتی از مسیر سعادت آدم باشد.دیدن گنجشک های پشت پنجره وقتی که موسیو بقایای سفره را می تکاند داخلش.
اصلا مسیح کجا گفته بود زندگی توی هوا خوبست ؟من گفته بودم خانه مان کوچک است و او گفته بود دلت بزرگ باشد!نگفته بود که دلت روی هوا باشد!!!
از خواب پریدم.هنوز هم مثل قبل درِ مستراح توی هال باز می شد.مرد کچل واحد بغلی کلید خانه اش را به هزار نفر داده بود ،داشت زلزله می آمد ....
خانه مان توی هوا بود اما عین منتهی الیه قله ها به زمین چسبیده بود.مسیح رفته بود اما عطر پیراهنش هنوز توی خانه ما بود.موسیو پنجره ها را بسته بود .
به قلم طیبه فرید