eitaa logo
مجموعه روایت به قلم طیبه فرید
896 دنبال‌کننده
426 عکس
70 ویدیو
1 فایل
دلنوشته های طیبه فرید https://eitaa.com/tayebefarid شنونده نظرات شما هستم @ahrar3
مشاهده در ایتا
دانلود
«آشنای غریب» دیروز فیلم غریبِ محمد حسین لطیفی را دیدم،محمد بروجردیِ فیلم غریب نزدیک و دست یافتنی و واقعی بود و البته دوست داشتنی،اصلا یکجوری بود که آدم به بابک حمیدیان بخاطر این نقش آفرینی حسودی اش می شد!گریم، مسیحانه طور روی صورتش نشسته بود وبرای خودش یکپا بروجردی شده بود،بگذریم که قدری چهره ی خندان در هر شرایطش اغراق آمیز و کلیشه ای بود و اینکه او جایزه ی نقش اول نگرفت و حتی کاندید هم نشد. نقطه ی عطف فیلم این بود که لطیفی، محمد بروجردی را شهید نکرد!او تا آخر داستان هم شهید نشد و اتفاقا فیلم پایان خوب و خوشی داشت. داستان غریب، گزیده و تلخیص محمد بروجردی بود، جوانی که محمد طور سر بزنگاه، چالش های عمیق را به فرصت تبدیل می کرد و تفرقه را به وحدت.مهربان بود و به خدا اعتقاد داشت. فیلم غریب را دوست داشتم و برایم آشنا بود. طیبه فرید دلنوشته های طیبه فرید https://eitaa.com/tayebefarid https://instagram.com/baghchekman?utm_medium=copy_link
Hesamedin Seraj Fath Nameh 128 .mp3
14.96M
نوستالژی....... دلنوشته های طیبه فرید https://eitaa.com/tayebefarid https://instagram.com/baghchekman?utm_medium=copy_link
«دوست ابن دوست» به قلم طیبه فرید دلنوشته های طیبه فرید https://eitaa.com/tayebefarid https://instagram.com/baghchekman?utm_medium=copy_link
«دوست ابن دوست» اول وقت، صدای در بلند شد. فرستاده ی امام آمده بود.در چوبی که با صدای قیژ قیژ باز شد فرستاده نگاهی به دو طرف کوچه انداخت و اجازه گرفت و وارد حیاط شد وبعد از درنگی کوتاه بی مقدمه گفت: جناب وزیر امام امر فرمودند که این امانت را پیش خودتان نگه دارید به زودی به آن نیاز پیدا می کنید. وزیر بقچه را دو دستی و با احترام از فرستاده گرفت و به صورتش نزدیک کرد. عطر انگشت های امام را روی پارچه بویید و گره اش را باز کرد و با تعجب دید امام لباس قیمتی هدیه را پس فرستاده است. سابقه نداشت هدایای او را پس بفرستد اما حالا این اتفاق افتاده بود و تاکید کرده بود این بقچه را نگه دار تا زمانش برسد! یقین داشت مسئله ای پیش روی اوست، که او بی خبر است و امام آن را پیش بینی کرده. پیراهن را با احترام معطر کرد وگذاشت توی صندوق و درش را قفل کرد. به خودش و مأموریتی که داشت فکر می کرد.توی ذهنش گذشت که آخرش این روزهای پر حسرت تقیه تمام می شود و می تواند یک دل سیر امام را ببیند.همه اش شده پیغام ونامه.... شیعه باشی و محب حضرت موسی ابن جعفر اما نتوانی محبتت را ابراز کنی! واز آن تلخ تر مجبور باشی توی دربار عباسی ها وزارت کنی! به کسی چیزی نگفته بود اما خاطره ی آن روز آرامش می کرد. نشسته بود پیش امام و سر درد و دلش را باز کرده بود، و امام به او گفته بود: علی نگران نباش خدا در كنار سلاطین جور، دوستانی دارد که با وجود آنها از سایر دوستان خودش محافظت می كند و تو هم یکی از آن ها هستی*. از آن روز نگاهش به ماجرای وزارت هارون عوض شده بود. او وزیر هارون نبود، توی دربار عباسی دوست خدا بود و ماموریتش حفظ جان دوستان خدا،پدرش هم همین بود، دوست ابن دوست. ذخیره ی امام در دستگاه هارون. چیزی که سلطان عباسی حتی ذره ای هم احتمالش را نمی داد، مثل فرعون که موسی را توی خوابش دیده بود و نشناخته بود، خدا موسی را فرستاده بود در دل کاخ فرعون و او ذره ای احتمالش رانمی داد... از قصه ی فرستاده ی امام چند روزی گذشته بود. آن روز صبح مثل همیشه وارد کاخ شد، حس و حال کاخ مثل همیشه نبود. دربان های تالار چپ چپ نگاهش می کردند، پایش که به تالار رسید خلیفه که تا آن لحظه انتظارش را می کشید با توپ پُر گفت: جناب وزیر به ما خبر رسیده هدایای قیمتی دربار را به اغیار می بخشی!!!! من ندیدم جامه ی قیمتی دیوانی که به تو هبه دادم را بپوشی! تو چه صنمی باموسی ابن جعفر داری؟پیراهن را چه کردی؟ این کلمات که از دهان هارون بیرون می آمد، عشق و دلتنگی نسبت به امام وجود علی ابن یقطین را پر می کرد! می خواست به خلیفه بگوید موسی ابن جعفر محبوب من است و من جان فدایش هستم، می خواست بگوید لباس دیوانی که آسان است من با خدا عهد کردم در مسیر موسی ابن جعفر خون قلبم را بدهم! می خواست بگوید موسی ابن جعفر قیمتی ترین دارایی من در دنیاست،اغیار تویی و دودمانت! اما همین ها را با کلماتی دیگر گفت!! با زبانی که هارون نمی فهمید! دست کرد توی لباسش و کلید آن معجزه را از جیب پیراهنش بیرون آورد و گرفت رو به هارون و گفت: خلیفه امر کند فرستاده ای از دربار جهت راستی آزمایی آنچه بدخواهان در سعایت از من نقل کرده اند به خانه ام برود و در صندوقی که در اتاق من است را با این کلید باز کند و لباس دیوانی را نزد شما بیاورد! با کلام آخرِ علی ابن یقطین خشم خلیفه فروکش کرده بود، و وقتی فرستاده ی دربار، پیراهن دیوانی را برای هارون آورد، امام در همه جا جریان داشت، حتی در کاخ عباسی ها. وعلی دلتنگ تر و عاشق تر از همیشه..... تقدیم به پیشگاه نورانی و خاطر معطر حضرت موسی ابن جعفر روحی فداه طیبه فرید *علامه مجلسی، بحار الأنوار، ج۷۵، ص۳۴. *جلوه های اعجاز معصومین، قطب راوندی، ج ۱،ص۴۷٠ دلنوشته های طیبه فرید https://eitaa.com/tayebefarid https://instagram.com/baghchekman?utm_medium=copy_link
«اینِ آن» مستندِ جمله ی معروف فلانی ها یک روحند در دو بدن را شیخ عباس قمی در «مفاتیح الجنان» در اعمال شب بیست و هفت رجب آورده!قصه،قصه ی مبعث محبوب خداست اما مستحب است زیارت آقاجانمان امیرالمومنین خوانده شود. ابن بطوطه دانشمند اهل سنت هم ششصد سال قبل تر از تالیف مفاتیح در سفرنامه اش آورده که رافضی ها (منظورش ماییم) در شب بیست و هفت رجب مریض های لاعلاجشان را می آورند در روضه ی نجف! دوسوم شب که می گذرد کورهایشان بینا می شوند، زمینگیرهایشان از جابلند می شوند و.... اما یادش رفته بنویسد که او مرده ها را زنده می کند!!!! مرده هایی که دلهایشان را از راه دور و نزدیک بر می دارند و می آورند توی روضه ی نجف و گره می زنند به مشبک های ضریح ومی گویند یا محی..... وبعد زنده می شوند و در اکسیژن بکر ایوان نجف نفس می کشند! تا شنونده یادش نرود نام علی و محمد چنان قرین هم است که این نفسِ آن است!!! خدا همینقدر با علی ندار است! در آغاز مأموریت محبوبش. طیبه فرید دلنوشته های طیبه فرید https://eitaa.com/tayebefarid https://instagram.com/baghchekman?utm_medium=copy_link
«روایت آقای ایکس» وجدان سپید و بیدارش زیر آن پوست سیاهِ براق یک مسئله را دریافته بود، وآن قدرت بُعد هیولائی رسانه بود! وقتی که آخرین دکمه ی شفاف لباسش را می بست به این درک رسیده بود که رسانه می داند چگونه روایت کند که بی گناه مجرم باشد و مجرم بی گناه! و توده ها باور کنند! جوری که نتوان مسئله را حل کرد و صدای حقیقت توی شلوغی ها گم شود و به گوش کسی نرسد تا آنجا که حوادث و رویدادها بشود یک توده ی بدخیم که تیغ تیزِ جراحی بهترین متخصص ها نتواند برایش کاری کند. کتش را که پوشید، سالن داشت از جمعیت مسلمان های آمریکایی پر می شد و کمی قبل تر از اینکه پای آقای ایکس به جایگاه سخنرانی برسد نزاع سختی میان روایت صادقِ او و روایت دیگران شکل گرفته بود! و زمانی که انگشت های سه مهاجم به نام اسلام روی ماشه ی اسلحه لغزید در قلب منهتن قلبش از تپش ایستاد. روی لباس سپیدش پر از رز قرمز بود. طیبه فرید (تقدیم به وجدان بیدار شهید مالکوم ایکس، رهبر مسلمانان سیاه پوست آمریکا) دلنوشته های طیبه فرید https://eitaa.com/tayebefarid https://instagram.com/baghchekman?utm_medium=copy_link
« آدم و فرشته» فاصله بین زمین و آسمان در قرق فرشته ها بود، برای شستن سیاهی های شهر باران آورده بودند. او مامور بود قطره های باران را با بال هایش به زمین بیاورد،آرام آرام فرود آمد.درست وقتی که داشت قطره های باران را می ریخت روی آسمان زمین، از پشت شیشه های بخار زده ی پنجره طبقه ی پنچم برج چهارده طبقه او را شناخت، از روی چال پشت لبش! و از رُستنگاه موّاج موهایش. همانجا پشت شیشه ی اتاق معلق مانده بود،از قدیم یک دل نه، صد دل عاشقش بود. اولین بار آدم را توی بهشت دیده بود.اطراف عرش!نور بود،شبحی از نور!* تسبیح گفتن را از او یاد گرفته بود.... همانطور که محو چشم هایش بود،کنگره بالهایش را کشید روی شیشه ی باران خورده پنجره اتاق آدم و او با لبخند دستش را گذاشت روی شیشه ی بخار زده، روی بال فرشته. نگاهشان در هم گره خورد! یادش افتاد به آن روز که بال شکشته اش را کشیده بود به پَر قُنداق آدم و بال بی جانش، جان گرفته بود!* اشک روی گونه ی فرشته لغزید و آمد پایین، شیشه باران خورده مشجرتر شد. دوست داشت برای همیشه پشت پنجره اتاق آدم بماند. طیبه فرید پانویس: *اَىّ شَىْ‏ءٍ كُنْتُمْ قَبْلَ أَنْ يَخْلُقَ اللّهُ عَزّوَجَلّ آدَمَ (ع)؟ قَالَ كُنّا اَشْبَاحَ نُورٍ نَدُورُ حَوْلَ عَرْشِ الرّحْمنِ فَنُعَلّمُ لِلْمَلاَئِكَةِ التّسْبِيحَ وَ التّهْلِيلَ وَ التّحْمِيدَ». از امام حسين (ع) پرسيده شد: «قبل از اين‏كه خداوند عزّوجل آدم (ع) را خلق كند، شما چه چيزى بوديد؟ فرمود: ما شبح‏هايى از نور بوديم كه بر گرد عرش خدا مى‏چرخيديم و به ملائكه درس تسبيح و توحيد و ستايش خدا را مى‏آموختيم». *مطهری، مجموعه آثار، ۱۳۵۸ش، ج۱۷
«توکای سیاه» به قلم طیبه فرید
«توکای سیاه» روزهای ابری ، از پشت پنجره ی اتاق می دیدمش،فقط روزهای ابری! سیاهی اش وسط درخت انار پیدا بود. توکای سیاه وسط انجمن گنجشک ها. گنجشک ها لانه هایشان شکاف های زیر شیربانی ودرز دیوارها بود و سقف پریدنشان از این درخت به آن درخت! وروزیشان ته مانده سفره آدم ها و کرم های باغچه.اما توکای سیاه، بلند می پرید. کجا؟! نمی دانم... روزهای ابری که خورشید نبود، میهمان شاخه ی انار بود، روزهای آفتابی را روی کدام شاخه می نشست نمی دانم... قبل از اینکه توکا بیاید صدای چریپ چریپِ گنجشک ها، حیاط را پر می کرد.و وقتی می نشست میان درخت انار و شروع می کرد به نطق کردن، گنجشک ها بی صدا می نشستند و صدایشان در نمی آمد،نه فقط گنجشک ها،حتی من پشت پنجره اتاق . منطق توکا را نمی دانستم اما انگار گنجشک ها زبان او را می فهمیدند، وسط آواز توکا همگی ساکت بودند. میان برگ های زرد درخت انار، سیاهی توکا خیلی به چشم می آمد و البته سرخی آن انار خندانِ روی بالاترین شاخه که دست کسی حوصله ی چیدنش را نداشت، اما خدا می داند چندتا چشم دنبال سرخی دانه هایش بود و طعم ملسش را تصور می کرد. روزهای آفتابی آخر زمستان باغبان آمد و تمام درخت های حیاط را هرس کرد و خاک باغچه را زیر و رو... صدای چریپ چریپ گنجشک ها کل حیاط را برداشته بود. انار سرخ خندانِ سر بلندترین شاخه درخت انار، خشک و سیاه شده بود، آن را بین شاخه های هرس شده دیدم! وقتی بلندترین شاخه توی دست های باغبان با بقیه ی شاخه ها روی زمین کشیده می شد تا برود بیرون از حیاط و جایی دورتر بسوزد، تا دودش به چشم و چال در و دیوار خانه نرود. دیگر از توکای سیاه خبری نبود! دیشب خواب دیدم توکای سیاه با سیمرغ به کوه قاف رسیده، به چشمه آب حیات. توکا آدم شده بود...... طیبه فرید دلنوشته های طیبه فرید https://eitaa.com/tayebefarid https://instagram.com/baghchekman?utm_medium=copy_link
داستان این انگشتر رو نمیگم چیه، روز عیده. اما روی نگینش حکاکی شده رفع الله رایة العباس. امام سجاد روحی فدا فرمودند خدا پرچم عباس رو بلند کرد. رفقا ما خیلی کم، روی بزرگی حضرت عباس حساب کردیم.پرچمش دست خداست...... https://eitaa.com/tayebefarid https://instagram.com/baghchekman?utm_medium=copy_link
«کتانی های ته چاه» به قلم طیبه فرید
« کتانی های ته چاه» هرسال روزهای آخر تابستان در باغ بزرگ آقاجان دور هم جمع می شدیم،بچه های عموها و عمه ها هم می آمدند،پاتوق ما انتهای باغ بود،جایی که درخت های پیر سپیدار سر به هم آورده بودند و خبری از نور آفتاب نبود.نزدیک سپیدارها چاه عمیق خشکی بود که آقاجان روی آن را با الوارهای عریضِ چوب پوشانده بود. روی الوارهای چوبی، پوشیده بود از انبوهی از برگ های خشک و پلاسیده.انتهای باغ برای مابچه ها حس و حال مرموزی داشت. گاهی از سر کنجکاوی برگ های روی چوب ها را کنار می زدیم و از زاویه ظریف درزها داخل چاه را که سیاهی مطلق بود نگاه می کردیم و این تاریکی محض به مرموز بودن آخر باغ دامن می زد، یکروز که همه برای خوردن ناهار توی ایوان رو به چشم انداز کوه نشسته بودند، من و مجید پسر عمویم تصمیم گرفتیم به کنجکاوی هایمان پایان بدهیم. به دور از چشم بزرگترها برگ ها را کنار زدیم و یواشکی الوارهای سنگین و نمور روی سر چاه را برداشتیم. مجید چراغ قوه بزرگ آقاجان راکه زیر لباسش قایم کرده بود و با خودش آورده بود روشن کرد و گرفت روی سر چاه. هر دوی ما از کمر به داخل چاه خم شدیم. نور چراغ قوه ته چاه را به خوبی نشان می داد. یک جفت کفش کتانی آنجا افتاده بود! انگار که یکی همین الان آن را درآورده باشد. یک لنگه کتانی به سمت راست چاه رفته بود، سایه ی تاریک روی لنگه کفش نشان می داد که در قسمت راست چاه دالانی وجود دارد. همانطور که داشتم تلاش می کردم موقعیت کف چاه را برانداز کنم چشمم به چیزی روی دیوار افتاد. یک کلید پریز قدیمی جرم گرفته بود، روی دیوار چاه کنار دالان! _ امیر اینجا رو ببین اونجا توی اون حفره یه پنجره ی آهنیه! مجید راست میگفت! یک پنجره ی فرفوژه فیروزه ای رنگ و رو رفته که فقط کمی از آن، از زاویه ی چپ بالای چاه پیدا بود دیده می شد. _مجید!!!! من می ترسم بیا بریم... _امیر یعنی توی اون دالون تاریک چه خبره؟ اون کفشا مال کیه؟ اون کلید پریز کجارو روشن می کنه؟! مجید سنگ کوچک توی دستش را انداخت ته چاه..... سنگ افتاد داخل کتانی و کمانه کرد و از فضای باز پنجره ی فیروزه ای افتاد داخل. طولی نکشید که پنجره ته چاه با صدای قیژژژ کشداری باز شد و ما با جیغ پا به فرار گذاشتیم!!!! طیبه فرید (ادامه دارد) دلنوشته های طیبه فرید https://eitaa.com/tayebefarid https://instagram.com/baghchekman?utm_medium=copy_link
«خانه حیات دار»
«خانه حیات دار» بعضی خواسته ها و تمنیات آدم یکجور معنی داری محقق نمی شود! یکجور که دوست داری هر از چند مدتی با تلاش مضاعفی دوباره امتحان کنی تا ببینی خدا نظرش عوض نشده یا اوضاع مثل سابق است، و بعد از کلی تلاش بی نتیجه بنشینی و با یقین بیشتری به بازی قضا و قدر و اتفاقات عالم فکر کنی. وقتی جوانتر بودیم همه ی تلاشمان را می کردیم پس اندازهایمان را جمع کنیم تا یکروز خانه ویلایی بخریم، خانه ای که همیشه برای خریدنش یک میلیارد تومان کم داشتیم. چه آن ایامی که قیمت خانه ویلایی یک میلیارد و صد میلیون تومان بود و چه الان که باید حداقل چهار میلیارد پشتوانه داشته باشی تابتوانی در یک محله ی معمولی خانه ویلایی بخری!البته اگر بشود!!! خانه ای که توی حریم برق نباشد، بعدا توی طرح نیفتد، پایین جاده نباشد که موقع باران، آب کف کوچه جمع بشود، نقشه اش قناسی نداشته باشد و خلاصه آینده نشود مال بد بیخ ریش صاحبش!!!! وقتی می بینم بعد از این همه سال اوضاع عین سابق است،با این تفاوت که چند میلیارد کم داریم، خنده ام می گیرد. انگار هر چه ما بسویش دویده ایم او از دستمان گریخته! دوباره بساط امتحان کردن شرایط را جمع و جور می کنم و می بوسم و می گذارمشان کنار.حاج آقای درونم که تازه از خواب بیدار شده، عمامه ی مشکی اش را می تکاند و با کنایه می گوید: خدا کند دل آدم حیات دار باشد.....(بعد هم یواشکی توی پرانتز می گوید: بله حیاط دار را با این ط می نویسند اما منظور من حیات دار است! حیات دار!!!!) نفس اماره ام که پیشتر عمامه از سر حاج آقای درونم پرانده و ناجوانمردانه گم و گور شده زبان باز می کند و شروع می کند بی دست و پایی ام را به رخم می کشد و وظیفه ی ذاتی اش را انجام می دهد. محلش نمی گذارم، بدسابقه ی بی چشم و رو!!!! همیشه در بدترین شرایط سرو کله اش پیدا می شود، می آید حال دلم را خراب می کند و می رود. باتوصیه ی حاج آقای درونم موافقم. گاهی که دل حیات دار را فراموش می کنم برایم داستان یوسف را می گوید اینکه دلش حیات دلبازی داشت که در تاریکی ته چاه حالش خوب بود.... خدایا یک دل حیات دار دلباز می خواهیم، چند میلیارد هم کم داریم. طیبه فرید دلنوشته های طیبه فرید https://eitaa.com/tayebefarid https://instagram.com/baghchekman?utm_medium=copy_link
«عشق چرب و چیلی» به قلم طیبه فرید
«عشق چرب و چیلی» همسایه ته کوچه قبل از اذان ظهر یک دیس زرشک پلو نذری آورده بود درِ خانه آقاجان،با یک پیاله ترشی کلم بنفش. اولش چیزی پیدا نبود اما هربار قاشق می رفت توی دیس و از حجم برنج کم می شد بخشی از آن منظره قدیمیِ آشنا پدیدار می شد. سال هاقبل این عکس را در غزلیات حافظ خوانده بودم: «رشته ی تسبیح اگر بگسست معذورم بدار دستم اندر ساعد ساقی سیمین ساق بود!!!!!» بیشتر محتویات دیس خورده شده بود و چیزی باقی نمانده بود! جز استخوان های ران مرغ و یک لیلی و مجنون قدیمی با استیل گَنگِ نگارگری های دلبرانه ی ایرانی. از آن ها که حال و هوایشان قالی کرمانست.ازین لیلی و مجنون ها، قدیم روی جهیزیه مادرم هم بود،به من می گفت اینجا عقد لیلی و مجنونست!لیلی لباس سبز پوشیده!!! آقاجانم توی این بشقاب ها غذا نمی خورد. مادرم می گفت آقا جان ،نگاه به جام مجنون نکن،ان شاالله شربت فیمتویی،مصفای کبدی چیزی بوده..... و آقا جان سرش را تکان می داد و می خندید! مادرم هر وقت رابطه اش با آقاجان شکرآب می شد توی این بشقاب ها غذا می کشید!!!!! آخر سیاست بود، مصداق بارز «کونوا دعاة الناس بغیر السنتکم»*و بس.... با زبان بی زبانی دل آقاجان را بدست می آورد. خداییش ملامین عهد بوقی با این منظره عشقولانه تنه می زد به تمام کاسه کوزه های عصر آرکوپال و بلور تراش و پاشا باغچه... زرشک پلو تمام شده بود و من محو کمر باریک لیلیِ ته دیس بودم که با چه مکانیزمی اینقدر به قاعده مانده،بعد از این همه سال..... چشمم کف پایش تکان هم نخورده بود! بگذریم... بگذریم که همسایه ته کوچه روی چه حسابی نذری را ریخته بود توی دیس لیلی و مجنون و آورده بود در خانه ی آقا جان! ویا اینکه شاعر چطور وقتی دستش اندر ساعد ساقی سیمین ساق بوده رشته ی تسبیحش از هم گسسته شده بود!! اما خدایی مجنونِ خمسه نظامی گنجوی به لیلی غیرت داشت! اگر بود کجا می گذاشت کارخانه ی ملامین سازی عکس های عقدشان را رسوای خاص و عام بکند. پ.ن:* مردم را دعوت کنید به سوی خدا بدون استفاده از زبان هایتان. طیبه فرید دلنوشته های طیبه فرید https://eitaa.com/tayebefarid https://instagram.com/baghchekman?utm_medium=copy_link
. مجله افکار بانوان حوزوی 🔰 در مجله‌ی🖐افکار 🖐🏻 بانوان🖐🏼 حوزوی🖐🏽 بانوان از نقاط مختلف ایران، دور هم جمع شده‌اند تا از دنیای مادری، همسری، کنشگری‌های اجتماعی و...قلم بزنند. ✔️✔️ ☆شما هم دعوتید☆ 👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/666566766C3a95d83645 @AFKAREHOWZAVI
«خانه تکانی» _تورو کی آووردن اینجا؟ _دیروز.... _کجابودی؟ _توی سالن. _میدونی دارن چکار می کنن؟ _انگار می خوان دیوارارو رنگ بزنن.بنظرت بعدش چی میشه؟ مارو میذارن سرجامون؟ _منو نمی تونن نذارن چون دخترشونو دوس دارن اما تو خیلی قدیمی هستی احتمالا میندازنت بیرون. چراغ گردسوز قدیمی که از بالای کمد،شاهد این صحنه بود خندید و دماغش را بالا کشید، بوی نفت قدیمی توی مخزن را دوست داشت. دو روز بعد وقتی رنگ روی دیوارها خشک شده بود و همه چیز داشت بر می گشت سر جای خودش دختر قاب عکس را برداشت و گفت: بابا میشه برای عید، یه قاب جدید برای عکسم بخری؟ این خیلی تو ذوق می زنه!! مرد که داشت قاب قدیمی راتوی سالن روی دیوار نصب می کرد خندید و گفت: باشه بابا بذارش بیرون فردا میبرمش قابسازی برای عکست قاب جدید می گیرم. چراغ گردسوز قدیمی نگاهی به قاب انداخت، خندید و دماغش را بالاکشید. طیبه فرید دلنوشته های طیبه فرید https://eitaa.com/tayebefarid https://instagram.com/baghchekman?utm_medium=copy_link
مژده ی فروردین......... دلنوشته های طیبه فرید https://eitaa.com/tayebefarid https://instagram.com/baghchekman?utm_medium=copy_link
«الان است که میهمان ما برسد»
«الان است که میهمان ما برسد» گاهی با خودم روز دیدن شما را تمرین می کنم! مثلا وقت هایی که میهمان خیلی محترمی داریم. توی دلم سعی می کنم ادای کسی که منتظر شماست را دربیاورم، هیجان دارم.با وضو غذایی درست می کنم که احتمالا دوستش داشته باشید. حواسم هست که باطن غذا را می بینید. خدا شاهد است ما به حق امام پایبندیم، گاهی زیاد بشود دست گردان می کنیم کم کم می پردازیم. فکر می کنم شما خانه های آرام را دوست دارید. پنجره خانه ما در طبقه سوم رو به کوه باز می شود،داخلش هم ساده است. با خودم فکر می کنم یعنی غذایی که درست کردم را می پسندید!!! یعنی خوشتان می آید؟ سبزی هم آماده می کنم، فکر می کنم شما هم با غذا سبزی می خورید. یعنی چه شکلی غذا می خورید!!!! چی پوشیده اید وقتی می آیید میهمانی خانه ی ما!؟! عبای چه رنگی؟؟ شما باید خیلی قشنگ باشید! در شما باید همه چیز به قاعده باشد. همه چیز..... وقتی بیایید چطور با شما روبرو بشوم! من زود گریه ام می گیرد عین بچه ها! بغض توی گلویم باشد نمی توانم حرف بزنم حتی سلام کنم! فقط می توانم دستم را روی سینه بگذارم و سرم را خم کنم... بیاد تمام آدم هایی که آرزو داشتند صورت مثل ماهتان را ببینند اما نشد! به خودم می آیم! چشم هایم خیس شده! این چندمین بار است این اتفاقاتِ نیفتاده را با خودم مرور می کنم؟! با مغز پسته روی حلوا گل درست می کنم، می دانم حلوا دوست دارید... وگریه می کنم. خیلی وقت ندارم... الان است که میهمان ها برسند. روزی که شما زنگ خانه ی ما را بزنید من قبل از آمدن شما قلبم می ایستد و تمام می شوم. قبل از اینکه توی تخیلاتم تمام شوم، میهمان ها زنگ در را می زنند، چادرم را می پوشم و چشم هایم را پاک می کنم..... مثلا شما آمده اید..... طیبه فرید دلنوشته های طیبه فرید https://eitaa.com/tayebefarid https://instagram.com/baghchekman?utm_medium=copy_link
«گزینه های خالی روی میز»
«گزینه های خالی روی میز» عمامه اش گیر می کند به سایه بان آبی بالای خودپرداز که در ظل آفتاب بوی پلاستیکش در آمده ، سرش را خم نمی کند! سایه بان را کنار می زند، کارت را می گذارد توی دستگاه، صفحه خودپرداز فعال می شود. _خدای من!!!! سلاااااااام علیکم حاج آقا حالتون چطووووره؟ صفا آووردین! چه خبرررررر از دوران آموزشی!!!!!! تا قبل از شما من اصلا نمی دونستم حاج آقاها سربازی میرن!!!!! حاج آقا یادش به ادبیات رامبد جوان می افتد، خنده اش می گیرد!!!! _امر بفرمایید استااااد با زبان ملی ادامه میدید یا با زبان خصم کافر دوون؟ حاج آقا زبان ملی را انتخاب می کند. _حاج آقا جون رمزتون چند بود؟ اولش توک زبونمه؟ رمز را وارد می کند. _عجب!!!رمزتونم نوربالاااا می زنه! امر بفرمایید گزینه های روی میزو انتخاب کنید! حاج آقا با تردید گزینه ی اعلام موجودی با کسر کارمزد را انتخاب می کند و دکمه را فشار می دهد. _خخخخخخخخخخ!!!!! ای بابا! حاج آقا از شما بعیده؟!!! چرا آخه؟ گزینه ی منتخبتون به شدت خالی بود!!!!چی میگن پس؟ شماها پولارو پارووو می کنید و این صوبتاااا. ببخشیدا! ولی عملیات ناموفق بود استااااااد فقط می تونم به احترام شما کلاهمو بر دارم! حاج آقا کارت را بر می دارد و توی دلش می گوید: لازم نکرده، شما کلاه ملتو برندار، احترام من پیشکشت!! وبعد بدون اینکه سرش را خم کند سایه بان بالای خودپرداز را کنار می زند و می رود..... فراموش کرده بود که دیشب کل موجودی کارتش را واریز کرده بودبه حساب یکی از گروه های جهادی ! از خودپرداز دور می شود.... خیلی دور... طیبه فرید دلنوشته های طیبه فرید https://eitaa.com/tayebefarid https://instagram.com/baghchekman?utm_medium=copy_link