▫️رهبر انقلاب در حکم خود رئیسی را عالم فرزانه و خستگیناپذیر خطاب کرد
@ayatollah_haqshenas
طب الرضا
▫️رهبر انقلاب در حکم خود رئیسی را عالم فرزانه و خستگیناپذیر خطاب کرد @ayatollah_haqshenas
.. بفضل الهی چنین خواهد بود 👆
#اللهماحفظقائدنا❤️
مباهله.mp3
3.75M
🎙 #پادکست
مباهله
🔵در روز مباهله چه گذشت؟
🌺 ویژه روز مباهله
@ayatollah_haqshenas
🌷✨🌷✨🌷✨🌷
✨🌷✨🌷✨🌷
🌷✨🌷✨🌷
✨🌷✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷
🌷
#درعا
#پارت5
حسن ماههای محرم و رمضان را بیشتر دوست داشت. غلامرضا هرشب که میرفت شیخ صدوق، حسن را هم با خودش میبرد و بلندگو دستش میداد تا اذان بگوید. گاهی من هم همراهشان میرفتم. صدای اذان حسن تا منزل ما میآمد. صدای قشنگ و دلنشینی داشت در یکی از اذانها کلمهای را اشتباه گفت؛ از ناراحتی تا خانه گریه کرد. گفتم:
ـ پسرم ناراحتی نداره؛ برای همه اتفاق میفته.❄️
برای اینکه دیگر اشتباهش را تکرار نکند، خیلی تمرین کرد. پس از مدتی، هم اذان میگفت و هم مکبر بود.❄️
برای ایام محرم طبل و سنج و چندتا زنجیر تهیه کرده بودیم. هرسال چند روز مانده به عزاداری، توی حیاط با پارچه و چادر تکیه درست میکرد. با بچههای محله جمع میشدند و عزاداری میکردند. ابوالفضل سنج میزد، حسن طبل میزد. کمکم که بزرگتر شد، میگفت:
برام زنجیر بزرگ و سنگین بخرید میخوام برای آقا سنگتمام بزارم.
منظورش از آقا، امام حسین(ع) بود. عاشق سینهزنی هم بود. خلاصه همه چی دوست داشت. میگفت:
ـ میخوام برای امام، خودم همه کار کنم که از من راضی باشه.❄️
یکی از دوستانش که فامیلیش عبداللهی بود، توی تکیه مداحی میکرد. چنان با سوز میخواند که اشک همه را درمیآورد. عبدالله با آنکه چهار سال از حسن بزرگتر بود، اما به حرفش گوش میکرد و نه نمیآورد. هر زمان ازش
میخواست، میآمد و برای بچهها نوحه میخواند.❄️
🌷#شهید_مدافع_حرم_حسن_غفاری
✍هاجرپورواجد
@ayatollah_haqshenas
🌷✨🌷✨🌷✨🌷
✨🌷✨🌷✨🌷
🌷✨🌷✨🌷
✨🌷✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷
🌷
#درعا
#پارت6
خواهر شهید :
دوران کودکی حسن به خوشی میگذشت، بازیهای کودکانه خوبی داشتیم، با آنکه سنهایمان متفاوت بود؛ اما همقدوقواره هم میشدیم و بازی میکردیم. بازیهایی مثل: امام بازی، گردو شکستن، تابتاببازی، وسطی، لیلی. هرکی برنده میشد، پولهایمان را رویهم میگذاشتیم و برایش آلاسکا یا آدامس یا لواشک میخریدیم.❄️
یک روز که طناببازی میکردیم، قرار شد، هرکی برنده شود، برایش لواشک بخریم. من که بزرگتر بودم، گفتم:
ـ پنجاه تا بزنم ، داوود ده تا و حسن هشت تا.
حسن برنده شد برایش لواشک خریدیم رفت آشپزخانه یک چاقو برداشت، آن را به سه قسمت مساوی تقسیم کرد و به هرکدام از ما یکتکه داد. گفتم:
ـ داداش این جایزه برای تو بود، چرا به ما دادی؟
ـ آبجی، نمیشه که من بخورم و شما نگاه کنید.❄️
حسن خیلی به من انس پیدا کرده بود و هرجا میرفتم با من میآمد و اگر نمیبردم یا گریه میکرد یا دنبالم راه میافتاد.❄️
یک روز، ظرفها و لباسها را جمع کردم و بردم چشمه آبعلی بشورم. منزلمان به آنجا نزدیک بود. مشغول کار شدم. یکلحظه سرم را بلند کردم، دیدم داوود و حسن آمدند. پرسیدم:
اینجا چه میکنید؟
داوود گفت:
ـ حسن گریه میکرد، مادر گفت، داداش را ببر پیش فاطمه من هم آوردم.❄️
کمی پیشم نشستند. بعدش رفتند کنار چشمه. به همراه بقیه بچهها آببازی میکردند، شنا میکردند، من هم حواسم بهکار خودم بود؛ اما به داوود گفته بودم که مراقب حسن باشد. کارم که تمام شد، وسایلها را برداشتم، اطراف را نگاه کردم، دیدم هیچکدامشان نیستند. با خودم گفتم، لابد رفتند منزل، من هم آمدم. همین که رسیدم، مادرم گفت:
ـ پس حسن کو ؟!
انگار یه دیگ آب یخ ریختند روی سرم. برگشتم سمت چشمه، دیدم کنار آب نشسته و گریه میکنه. نگو چشمه را دور زده و رفته بالا از آنجا لیز خورده افتاده پایین, زانوهاش زخمی شده بود. کمی نوازشش کردم. دست و صورتش را شستم و آوردم خانه زخمش را با بتادین شستوشو دادم و پانسمان کردم. با گریه میگفت:
ـ آبجی چرا من را تنها گذاشتی و رفتی؟❄️
حسن علاقه زیادی به ورزش داشت. جودو و تکواندو میرفت و عاشق شنا بود. از ششسالگی با پدرم به استخر میرفت، گاهی هم با داوود. ❄️
ابتدای فدائیان اسلام، توی کانون سمیه یک استخر بود با بچههای مدرسه
میرفتند شنا، بعد از اینکه میآمد با شوقوذوق تعریف میکرد:
ـ آبجی این شکلی پریدم توی آب و سرم رو بردم زیر آب.
من هم سراپا گوش میشدم و حرفهایش را با اشتیاق میشنیدم. اگر غیر از این بود، ناراحت میشد که چرا به صحبتهایش اهمیت نمیدهم.❄️
🌷#شهید_مدافع_حرم_حسن_غفاری
✍هاجرپورواجد
@ayatollah_haqshenas
«صبحم» شروع
می شود آقابه نامتان
«روزی من»
همه جا «ذکرنامتان»
صبح علی الطلوع
«سَلامٌ عَلیک یابن الحسن»
مـن دلخوشم
به «جواب سلامتان»
الســلام علیـک یابقیـــة الله (عج)❣
#بهنیتظهورتگناهنمیکنم
@ayatollah_haqshenas