eitaa logo
طب الرضا
857 دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
1.1هزار ویدیو
75 فایل
مباحث آموزشی #رایگان حجامت ، ماساژ و مزاج شناسی انجام انواع حجامت تخصصی فصد زالو درمانی ماساژ درمانی #شهر_قدس ادمین کانال(مشاوره) : @Khademoreza888
مشاهده در ایتا
دانلود
هیئـت تمام شدو همه رفتند و تو گوشه‌‌ای نشســته‌ای و گریه میکنی 😭💔 (عج)
‌ ای دعای سحر عمه‌ی سادات بیا، خم شد از غم کمر عمه‌ی سادات بیا! السلام‌علیک‌یا‌بقیـــة‌الله‌فی‌أرضـه✨ .. ‌@ayatollah_haqshenas
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
◾️ چهل سال گریه.... 🏴شهادت امام سجاد علیه‌السلام ‌تسلیت شیخ‌حسین‌انصاریان @ayatollah_haqshenas
zaker-shahadate emam sajad 84 ba alimi (1).mp3
6.84M
مدعی رسوا شدی گر تاختی قهرمان کوفه را نشناختی .. عمه جانم💔 🎙سیدجواد ذاکر 🏴شهادت‌امام سجاد علیه‌السلام @ayatollah_haqshenas
عرشیــــــــــان چون بر دل باختند در سماء هم زینبـیــــــــــــه ساختند🏴
توپ را در دستش گرفت. آمد بزند که صدائی آمد. الله اکبر ... ندای اذان ظهر بود. توپ را روی زمین گذاشت. رو به قبله ایستاد و بلند بلند اذان گفت. در فضای دبیرستان صدایش پیچید. بچه ها رفتند. عده ای برای وضو، عده ای هم برای خانه. او مشغول نماز شد. همانجا داخل حیاط. بچه ها پشت سرش ایستادند. جماعتی شد داخل حیاط. همه به او اقتدا کردیم.... 🌷 @ayatollah_haqshenas
🌷✨🌷✨🌷✨🌷 ✨🌷✨🌷✨🌷 🌷✨🌷✨🌷 ✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 🌻 همسر شهید : همگی با هم بین‌الحرمین رفتیم رو به حرم حضرت پیامبر(ص) سلام و درود فرستادیم؛ سپس رو به قبرستان بقیع ایستادیم و سلام گفتیم. از پله‌ها بالا رفتیم، آقایان داخل شدند؛ اما ما فقط نگاه کردیم و اشک ریختیم. گوشه چپ درب بقیع رو به مزار خانم ام‌البنین فاتحه‌ای دادیم و از پله‌ها پایین آمدیم و به‌سمت راست دور زدیم. سنگ‌هایی به شکل پله روی‌ هم چیده بودند، از روی آن‌ها بالا رفتیم و زیارت اهل قبور بقیع را خواندیم و برگشتیم منزل.❄️ یک ‌ساعتی گذشت پدرم آمد؛ اما حسن همراهش نبود. با تعجب پرسیدم: ـ بابا پس حسن کو؟! ماجرا را برایم تعریف کرد، حسن دیر کرد و من نگرانش شدم. بی‌تابی کردم و مادرم دلداری‌ام داد که ان‌شاءالله چیزی نشده یکسره ذکر می‌گفتم و دعا می‌کردم. گفتم: ـ خدایا سر سفره عقد به خواهش حسن برای شهادتش دعا کردم؛ اما نه به این زودی.❄️ در زدند، سریع در را باز کردم، دیدم حسن آمد تا چشمم بهش افتاد، بغضم ترکید. اشک‌هایم دیگر کوتاه نمی‌آمدند. هرچه می‌گفت: ـ فاطمه گریه نکن من اینجام حالم خوبه من اصلاً متوجه نبودم، فقط گریه می‌کردم.❄️ 🌻مادر همسر شهید: پرسیدم: حسن آقا! آخه چی شده بود، چرا دنبالت کردند؟ ـ هیچی؛ مادر! این‌ها که مریض هستند و دنبال بهانه می‌گردند که شیعیان را به‌خصوص ایرانی‌ها را اذیت کنند. من هم دستشان بهانه دادم به دو تا مادربزرگ‌ها قول داده‌ام که برایشان خاک بقیع ببرم، مشت کردم، کمی از خاک برداشتم، یکی از ملعون‌ها دید. مشتم را گرفت، به‌قدری فشار داد که مجبور شدم، دستم را باز کنم و خاک‌ها ریخت. توی عمرم این‌قدر نترسیده بودم، قلبم مثل گنجشک می‌زد خیلی زورش زیاد بود؛ اما دست خاکی‌ام را زدم به‌صورتم آرام شدم. وهابیه پرسید: ـ اسمت چیه؟ اهل کجایی؟ من جوابش را ندادم، فقط گفتم: ـ اللهم العن اول ظالم ظلم حق محمد و آل محمد این را که گفتم، عصبانی شد، می‌خواست، بزندم که فرار کردم، ایرانی‌ها دورم جمع شدند، دشداشه را از تنم درآوردند و از لابه‌لای جمعیت فرار کردم. همه مردم را از بقیع بیرون کردند که مرا پیدا کنند؛ اما شکر خدا دستشان به من نرسید.❄️ خدا را شکر مادر که نجات پیدا کردی، این‌ها دین و ایمان که ندارند؛ اگر می‌گرفتنت معلوم نبود، چه بلایی سرت می‌آوردند. حسن آقا! شما را به ‌خدا کمی بیشتر مراقب باشید. فاطمه بچم از ترس مثل بید می لرزید. چشم مادر جان ناراحتی امروز را براتون جبران می‌کنم.❄️ کمی استراحت کرد و بیرون رفت، یکی، دو ساعتی گذشت، دیدم با یک عالمه وسیله برگشت. حسن آقا و فاطمه توی یک سوئیت بودند و هرکدام از خانواده‌ها هم سوئیت جداگانه داشتند، فقط مادرم با ما بود.❄️ یکی‌یکی درها را زد و همه را به یک مهمانی بعد از شام دعوت کرد. بعد از زیارت و نماز و شام رفتیم پیششان. یک عالمه کادو روی میز چیده بود. کلی میوه، خوراکی و چایی آماده کرده بود. برای همه ما شب قشنگی شد.❄️ 🌷 ✍هاجر‌پورواجد @ayatollah_haqshenas
🌷✨🌷✨🌷✨🌷 ✨🌷✨🌷✨🌷 🌷✨🌷✨🌷 ✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 🌻 همسر شهید : پدر و مادرم و مادربزرگم و بقیه آمدند و نشستند. چایی و میوه خوردند ، گفتیم و خندیدیم. حسن می‌خواست نگرانی روز گذشته را جبران کند برای هرکدام از اعضای خانواده هدیه خریده بود. کادوها را داد، قرار گذاشت، هرشب مهمان یک خانواده باشیم، بدون خرید کادو؛ اما هدیه دادن‌ها ادامه پیدا کرد. انگار اعضای خانواده مایل بودند، در سرزمین وحی یک یادگاری از همدیگر داشته باشند مادربزرگم نگران بود. می‌گفت: ـ دور خانه خدا را چطوری بچرخم؟ صفا و مروه را چطور برم؟ اگر خسته شدم چی؟ اگر توانم کم شد چی؟ حسن گفت: مادر جان نگران نباش، من همه‌جا می‌برمت.❄️ مسجد زیبای شجره محرم شدیم زیر یکی از درختانش به تماشای جلوه‌های کم‌نظیرش ایستادیم. بعد، سوار اتوبوس شدیم و به‌سمت مکه حرکت کردیم. به‌محض اینکه رسیدیم، حسن رفت و اعمال خودش را انجام داد. کمی استراحت کرد و مادرجون را برد. با صبر و مهربانی تمام مراحل را همراهش بود. مادربزرگم تا آخر عمرش لطف حسن را به یاد داشت و دعاش می‌کرد بعد از شهادتش خیلی غصه می‌خورد.❄️ مادرم به میمنت اینکه حاجیه خانم شده بودم، همه را به اتاقش دعوت کرد. برای من‌ و حسن جشن گرفت، شب به‌یاد‌ماندنی شد. سومین سفر از هفت سفر عشقمان به‌پایان رسید. با کلی سوغاتی مادی و معنوی؛ اما با دلتنگی به ایران بازگشتیم.❄️ 🌻 برادر شهید : نیمه شب بود که رسیدند. هر کاری کردم، اجازه نداد، گوسفند را سر ببرم و گفت: ـ داداش جان نصفه شب گناه داره حیوان زبان بسته را سر بزنیم، باشد برای فردا. ـ آخه قربونی را جلوی پای شما باید ببریم، فردا که به درد نمی‌خوره؟ ـ ما که صحیح و سالم رسیدیم، پس نگران نباشید، همگی بخوابید فردا کارها را راست و ریست می‌کنم.❄️ ساعت حدود نه صبح گوسفند را سر بریدیم، اول سهم یک‌سری خانواده‌های بی‌بضاعت را کنار گذاشت. سهم خواهر و برادرها را داد. گوشت‌های قربانی که کنار گذاشته بود، خودش برد. اجازه نداد کمکش کنیم. بعدها متوجه شدیم که داداش حسن چند خانواده را تحت پوشش داشت و نمی‌خواست ما بدانیم. به یاد همه بود و برای کوچیک و بزرگ سوغاتی خریده بود.❄️ 🌷 ✍هاجر‌پورواجد @ayatollah_haqshenas
‌ سلام من به محرم، به غصه و غم مهدی، به چشم کاسه خون و به شال ماتم مهدی سلام مولای‌عزادارم 💔😭 @ayatollah_haqshenas
طناب مدینه می‌شود زنجیر در کوفه و شام ... ولی "علی" همان "علی" است! س ‌
4438703916.mp3
26.79M
🏴همراه‌کاروان‌کربلا مداحی‌عربی @ayatollah_haqshenas
‌ کیست جز زینب، طرفدار ع...💔؛ ‌
اسیر نیست؛ دو عالم اسیر اوست...🕊؛ ‌
شبتون بخیر عذر‌خواهی بابت کم کاری
‌ گفت‌ : اول‌ خودتو‌ درست‌ کن‌ بعد برو‌ ھیات گفتم : چه‌ جالب پس‌ باید بگیم‌ اول‌ سالم‌ شو بعد برو دکتر نزد طبیب‌ رفتم‌ و درمان‌ تو را‌ نوشت! یک کربلا‌ مرا ببری‌ خوب‌ می‌شوم ..💔؛ ‌ ‌صلّی الله علیکــ یا ابا عبدلله✨ @ayatollah_haqshenas
‌ رخ‌ می‌دھد.. ناگهان‌ و برای ھمیشه.. ظهور ر‌ا می‌گویم..🌱) الســـلام‌‌علیک‌یا‌صاحب‌الزمـان(عج).. .. ‌@ayatollah_haqshenas
‌🍂🍃🍂🍁 و لا تَقرَعنی قارِعَه یذهبُ لها بَهائی.. و مرا چندان به سختی دچار مکن که بزرگی و سرزندگی‌ام را از بین ببرد... “صحیفه‌‌سجادیه“ ‌@ayatollah_haqshenas
‌ با همه آلودگی‌ام، دوستت دارم ...❤️⁩؛ ‌
🌷✨🌷✨🌷✨🌷 ✨🌷✨🌷✨🌷 🌷✨🌷✨🌷 ✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 🌻 همسر شهید: زندگی عادی ادامه داشت. حسن گاه‌گاهی مأموریت می‌رفت، من هم به درس و خانه‌داری مشغول بودم، کم‌کم از خانه مستأجری که میدان نارنج داشتیم، بیرون آمدیم. حوالی حرم، یک واحد در طبقه چهارم خریدیم. آسانسور نداشت، به همین خاطر پدرم راضی به خرید این خانه نبود. گفت: ـ موقع فروش دچار مشکل می‌شوید. حسن گفت: ـ بابا جون، نگران نباشید، ان‌شاءالله مشکلی پیش نمی‌یاد.❄️ اثاثمان را بردیم و جابه‌جا کردیم؛ اما طولی نکشید که مجبور به فروشش شدیم.❄️ باردار شدم و رفت‌وآمد تا طبقه چهارم برایم سخت شد. چهار، پنج‌ماه توی بنگاه ماند. خیلی می‌آمدند، می‌دیدند؛ اما به‌خاطر پله‌ها نمی‌خریدند. بالاخره، یک بنده خدایی برای یک وراث چهار، پنج‌ساله خرید که برایشان سرمایه شود. با پولش رفتیم، افسریه یک خونه خریدیم، وسایل را چیدیم؛ اما نمی‌دانم، چرا حسن خوشش نیامد. من هم خیلی دل‌چسبم نبود. بیشتر به‌خاطر اینکه از حرم و پدر، مادرها دور افتاده بودیم و خیلی دلتنگ می‌شدیم.❄️ حسن هر روز صبح باید رو به حضرت عبدالعظیم(ع) و شیخ صدوق تمام‌قد می‌ایستاد و دست روی سینه می‌گذاشت و سلام و احترام می‌کرد. می‌گفت: ـ این‌ها برای آدم خیر و برکت می‌آورند. با توسل به این بزرگان دچار مشکل نمی‌شویم. می‌گفت: ـ فاطمه، هرجا گرفتار شدی، بدان که اشکالی توی کارت بوده و بگرد ببین اشکال کار کجاست.❄️ بالاخره آنجا هم پنج‌ماه بیشتر دوام نیاوردیم. فروختیم و دوباره آمدیم شهرری. برای سومین‌بار به‌دنبال خرید خانه بودیم دو تا پاشو کرده بود، توی یک کفش که من می‌خوام یک خانه دوبلکس بخرم اتاق بالا و پایین داشته باشد. هر زمان بچه‌ها بزرگ شدند، برای خودشان راحت باشند بروند آنجا درس بخوانند تو هم طبقه پایین آشپزی کنی و به کارهایت برسی. حیاط داشته باشد و بچه‌ها بازی کنند. حیاطش حوض داشته باشه در همه کارها هم از پدرم کمک فکری می‌خواست پدرم انصافاً، هم ‌فکری و هم ‌مالی خیلی کمکمون کرد.❄️ 🌷 ✍هاجر‌پورواجد @ayatollah_haqshen
🌷✨🌷✨🌷✨🌷 ✨🌷✨🌷✨🌷 🌷✨🌷✨🌷 ✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 🌻 پدر خانم شهید : گفت بابا دوست دارم، یه خونه دوبلکس بخرم، خیلی گشتیم تا آنچه باب میلش بود و وسعش می‌رسید، پیدا کردیم. یک اتاق بالا داشت و یک اتاق پایین. حیاط نقلی با حوض کوچولو. برایش معامله کردیم قبلش یک افغان داخلش نشسته بود خیلی درب و داغون و کثیف بود. فاطمه وقتی دید، گفت: یا خدا! حسن، اینجا را چطوری می‌خواهی درستش کنی؟ خیلی داغونه! ـ تو نگران نباش، درستش می‌کنم.❄️ بچه‌ها چند روز پیش ما ماندند، منزلشان از آن حالت درآمد. حسن آقا خیلی زحمت کشید، گچ‌ها را کند دوباره از نو گچ‌کاری کرد و رنگ زد. پله‌ها سی‌سانتی‌ بود، بیست‌سانتی‌ کرد، سرامیک‌ها و موزاییکش را عوض کرد. آشپزخانه و حمام را درست کرد به حیاط و حوضش رسیدگی کرد، درها را عوض کرد، خلاصه یک خونه نقلی دوبلکس قشنگی شد. ماشینش را هم برای خریدن خونه فروخته بود. گفتم: ـ غصه نخور بابا، خدا بزرگِ دوباره می‌خرید.❄️ کلی از من تشکر کرد که اگر نبودی الآن من صاحب‌خانه نبودم. کم‌کم جای‌جای خانه تکمیل شد و به یک آرامش رسیدند.❄️ تصمیم گرفتم، ماشینم را بفروشم موضوع را از فاطمه شنیده بود، آمد و گفت: ـ بابا اگر اجازه بدید، ماشین شما را بخرم. ـ چه بهتر، من از خدامِ. ماشینم سالمه دلم نمی‌آمد، به غریبه بفروشم. ـ چون می‌دونم ماشین خوبیِ برای همین گفتم از شما بخرمش. مبلغی به من داد؛ اما ماشین را نگرفت و گفت: ـ تمام پولش را بدم، بعد می‌برم. خیلی اصرار کردم؛ اما قبول نکرد، حتی بردم، گذاشتم درب منزلشان، اما برگرداند. گفت: کل پولش را بدم بعد. طولی نکشید که پول ماشین را هم داد کاملاً به آرامش رسیدند. ❄️ خونه، زن، ماشین و بچه سالم. اینجا دیگه مرد می‌خواست که دل بکند، برود و مدافع بشود. از عزیزانش، از لذت‌های دنیا بگذرد. جوانی که سر سفره عقد از عروسش بخواهد که برای شهادتش دعا کند، انتظاری جز این نمی‌رفت. حسن، طوری زندگی می‌کرد که حسرت به دل همه گذاشت. هر زمان می‌روم، محل کارش می‌گن حیف شد که رفت جاش خیلی خالیه. حالا ببینید، من با جای خالی حسن چه‌کار می‌کنم. فاطمه و بچه‌هایش چه‌کار می‌کنند؟ چطور تحمل می‌کنند؟ فقط خدا کمک می‌کنه.❄️ 🌷 ✍هاجر‌پورواجد @ayatollah_haqshen