eitaa logo
طب الرضا
836 دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
1.1هزار ویدیو
75 فایل
مباحث آموزشی #رایگان حجامت ، ماساژ و مزاج شناسی انجام انواع حجامت تخصصی فصد زالو درمانی ماساژ درمانی #شهر_قدس ادمین کانال(مشاوره) : @Khademoreza888
مشاهده در ایتا
دانلود
فرموده‌اے براے مڹ دعا ڪن ظہـورم را تقاضا از خدا ڪن مداوم عجـل الله اسٺ وِردَم دعايے هم تو بر احوال ما ڪن السلام‌علیک‌‌یا بقیــــــــة‌الله‌في‌أرضه.. .. @ayatollah_haqshenas
‌🍂🥀. [ اللهم وَ اَلهِمنا مَعرِفتَ الاِختیار خدای من شناخت انتخاب کردن و برگزیدن را به ما الهام کن! 🍃 - صحیفه سجادیه .. ‌@ayatollah_haqshenas
شناخت امام زمان - قسمت اول.mp3
2.48M
🎙 پادکست‌مهدوی √چگونگی‌دوران‌ظهور‌امام‌زمان √توصیف‌دوران‌زیبا‌ظهور‌از‌روایات‌ ✓رجعت‌یعنی‌چی؟ √وَ‌چه‌موقع‌ست؟ 👌👌👌 🔅استاد‌محمودی @ayatollah_haqshenas
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🥀🥀.~ مادر: رضا جان‌ خسته‌ نمی‌شی همه‌ش‌ مداحی‌ گوش‌ میدی‌ عزیزم ؟! مامان کل‌ یوم‌ عاشورا و کل‌ الارض‌ کربلا...💔 🌷 @ayatollah_haqshenas
لبت را حرکت بده حرف بزن ما از شما دور نیستیم ــ بحار‌الانوار‌ـ‌ ج‌۵۳ {❤️ @ayatollah_haqshenas
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷✨🌷✨🌷✨🌷 ✨🌷✨🌷✨🌷 🌷✨🌷✨🌷 ✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 🌻همسر شهید: روزها به کار و درس مشغول بودم و شب‌ها، اگر تهران بود، دور هم بودیم و خوش می‌گذشت. هفته‌ای دو جلسه به حرم حضرت عبدالعظیم(ع) می‌رفت. من هم پشت سرش مهلا را آماده می‌کردم و می‌رفتم. از دور باباش را که می‌دید، با دست نشان می‌داد. خیلی دوست داشت، حسن را در لباس خادمی ببیند. می‌آمد و مهلا را از من می‌گرفت، بغل می‌کرد، باهاش بازی می‌کرد و دوباره می‌داد به من. بعضی از شب‌ها منتظر می‌ماندم تا با هم برگردیم خانه. یک‌ شب خودش گفت: ـ فاطمه! امشب کارم زود تمام می‌شه برو سمت خانم‌ها زیارت کن، بعد با هم برگردیم.❄️ مهلا حدوداً سه‌ساله بود و راه می‌رفت، منتظرش ماندیم و با هم برگشتیم. توی مسیر مهلا را نه بغل کرد و نه دستش را گرفت هرچند می‌دانستم، برای هر کاری دلیل دارد؛ اما دلیل این کارش را نمی‌دانستم. آرام‌آرام همراه با قدم‌های کودکانه مهلا راه می‌آمد؛ اما بغلش نمی‌کرد از حرم تا منزل، راه کمی نبود. گاه مهلا را بغل می‌کردم و گاه می‌گذاشتمش زمین و دستش را می‌گرفتم واقعیتش کمی ناراحت شدم. خودش هم متوجه شد. وقتی منزل رسیدیم، بچه را گرفت بالا و پایین انداخت و باهاش کلی بازی کرد من همچنان ناراحت بودم؛ اما چیزی نمی‌گفتم. آمد آشپزخانه و گفت: ـ از من ناراحتی؟ هیچی نگفتم. گفت: ـ فاطمه جان، عزیزم، برای اولین‌بار و آخرین‌بار بهت می‌گم، من توی خیابان با بچه‌ها کاری ندارم. می‌ترسم بچه‌ای که پدر نداره ببینه و دلش بسوزه آن‌وقت روز قیامت من باید جوابش را بدم.❄️ وقتی دلیل کارش را دانستم، عذرخواهی کردم با خودم گفتم که من کجا و حسن کجا؟ من به چه چیزهایی فکر می‌کنم، این به چه مسائل مهمی فکر می‌کند. می‌گفت: ـ این اخلاق را از پدرم یاد گرفتم. روزهای جمعه که نماز می‌رفتیم، هیچ‌وقت دستم را نمی‌گرفت؛ اما شش‌دانگ حواسش به من بود، اگر چیزی می‌خرید، حتماً داخل یک مشمای مشکی می‌گذاشت، می‌گفت، بابا جون! مردم نباید، حسرت چیزهایی را بخورند که ندارند هیچ فقیری را هم دست خالی رد نمی‌کرد.❄️ 🌷 ✍هاجر‌پورواجد @ayatollah_haqshen
🌷✨🌷✨🌷✨🌷 ✨🌷✨🌷✨🌷 🌷✨🌷✨🌷 ✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 آرام‌ آرام خصلت‌های حسن دستم می‌آمد بیرون از منزل نمی‌گذاشت، مهلا چیزی بخورد اگر خوراکی یا تنقلات می‌خرید، می‌داد زیر چادرم بگیرم که مبادا کسی نداشته باشد و حسرت بخورد. بچه را بغل نمی‌کرد، خیلی دوشادوش ما راه نمی‌رفت؛ اما توی خونه برای من و بچه‌ها جبران می‌کرد، کارهای خونه را با من تقسیم می‌کرد. تمام فیش‌ها را خودش پرداخت می‌کرد اگر قسطی، چیزی داشتیم خودش در جریان بود. خریدها و همه کارهای بیرون بر عهده حسن بود. با تمام مشغله‌های کاری که داشت، این مسئولیت‌ها را هم بر عهده گرفته بود در عوض از من خواسته بود، مهلا را خوب تربیت کنم.❄️ ❄️با مهلا بازی می‌کرد گاه می‌نشاند، روی زانوهایش، بازی سؤال و جواب می‌کردند. حسن می‌پرسید، مهلا باید جواب می‌داد. می‌پرسید: ـ میوه دل من کیه؟ مهلا می‌گفت: ـ من، من ـ نفس من کیه؟ ـ من، من ـ عشق من کیه؟ من، من ـ عزیز ما کیه؟ ـ من، من ـ نه بابایی غلط گفتی هر وقت می‌پرسم، عزیز ما کیه باید بگی مامان چون باختی دوباره از اول سؤال‌ها را تکرار می‌کنم.❄️ روزها از پی هم می‌رفتند تا خداوند علی را به ما داد. وقتش رسید که بروم سونوگرافی، دکتر گفت، بچه‌ات پسرِ. باید خوشحال می‌شدم: یک دختر و یک پسر جنس فرزندانم جور شده بودند؛ اما من، بغض کردم. می‌دانستم که به رفتن حسن نزدیک می‌شوم. یک‌بار گفته بود: ـ اگر پسردار شوم، یعنی بی‌بی قبولم کرده فاطمه، دیگه رفتنی می‌شم. جواب سونوگرافی را گرفتم یه گوشه نشستم و گریه کردم. بعدش دست و صورتم را شستم و رفتم خانه. انگار نه انگار که اتفاقی افتاده است.❄️ خبر را به حسن گفتم. وقتی شنید، خونه را گذاشت روی سرش. پرسیدم: ـ چه خبره حسن جان؟ ـ بعد از تولد بچه برات تعریف می‌کنم.❄️ برای به دنیا آمدنش روزشماری می‌کردم تا اینکه فرزندم علی متولد شد. گفتم: ـ خب، حسن جان الوعده وفا، بفرمایید، ببینم علت آن همه ذوق و شوق شما برای چه بود؟ اول کمی به هم ریخت، سرش را پایین انداخت، انگشت اشاره را در لای فرش بازی‌ بازی داد، عادتش بود. همیشه در مواقع حساس اول کمی با گل‌های فرش بازی می‌کرد. سرخ و سفید می‌شد، بعد حرف می‌زد.❄️ اما حواسش بود که منتظر جواب هستم پس از چند دقیقه سرش را بلند کرد. صورتش سرخ شده بود در دو حالت این شکلی می‌شد. وقتی‌که ناراحت بود و زمانی که خجالت می‌کشید. پرسیدم: ـ حسن جان حالا ناراحتی یا خجالت می‌کشی؟ کدامش؟! ـ هر دو فاطمه، هر دو ناراحت از اینکه شما را تنها می‌گذارم و خجالت زده‌ام که بار زندگی و تربیت بچه‌ها را باید تنهایی به دوش بکشی. علی که توی آغوشم بود، گذاشتمش زمین، آمدم کنارش نشستم و دوباره پرسیدم. گفت: ـ می‌دونی فاطمه، پسرمان علی یک نشانه‌ است هدیه خانم زینبِ(س)، با بی‌بی عهد کرده بودم که اگر یه پسر به هم بده، یعنی قبولم کرده که فدایی‌اش بشم. حالا نشانه بی‌بی بغلتِ، یعنی نذرم قبول شده از این پس با خیال راحت می‌رم سوریه این‌بار هدفم یه چیز دیگه‌ست. همین‌طور که داشت صحبت می‌کرد، اشک‌هایم می‌ریخت. حسن هم بغض کرد و گفت: ـ ناراحت چی هستی فاطمه؟ علی جانشین منه یه پسری برات بشه، یه مردی برات بشه که من را یادت بره. با بغض و گریه گفتم: ـ این حرف‌ها چیه که می‌زنی، هیچ‌کس جای تو را نمی‌تونه برام پر کنه خودت هستی و بزرگشون می‌کنی از این شوخی‌ها هم باهام نکن.❄️ اما انگار شوخی نداشت واقعیتش خیلی ترسیدم، مادرش را بهانه کردم و گفتم: ـ من و بچه‌ها هیچ، مادرت هر ماه منتظره که بری و «پول برکت» بهش بدی اون بهت احتیاج داره. ـ نگران نباش، فاطمه رضایت مادر با من.❄️ 🌷 ✍هاجر‌پورواجد @ayatollah_haqshen
‌: ‌ می‌آیی! و با تو ختم به خیر می‌شود جهان... الســلام‌علیک‌یابقیــــة‌الله✨ ‌
1_1130580894.mp3
3.36M
‌: 🎙پادڪست‌‌مهدوی ✓آروزی‌بشر‌در‌زمان‌ِظهور؟ ✓زنده‌شدن‌‌دوباره‌ِمُوقع‌ِظهور؟ ✓چه‌کنیم‌ماهم‌جزء‌‌شون‌باشیم؟ ✓«تشنه‌ِامام‌باشیم‌»یعنی‌چی؟ ✓اولین‌کار‌وشاخصه‌ِمَعرفت‌چیه؟ 👌👌👌 🔅استاد‌محمودی