eitaa logo
طب الرضا
846 دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
1.1هزار ویدیو
75 فایل
مباحث آموزشی #رایگان حجامت ، ماساژ و مزاج شناسی انجام انواع حجامت تخصصی فصد زالو درمانی ماساژ درمانی #شهر_قدس ادمین کانال(مشاوره) : @Khademoreza888
مشاهده در ایتا
دانلود
طب الرضا
✨﷽✨ #علی_حاجی_زاده از فرماندهان خط شکن لشکر 17 علی بن ابیطالب از ماشینی که #آقا_مهدی(شهید مهدی زی
✨﷽✨ 🌷 🔰جزیره مجنون بود و موتوری که هر چه وساطت می کرد تا آن را به کسی بدهم فایده ای نداشت که نداشت تا اینکه یک روز متوجه شدم، موتور نیست، به سرعت خودم را به آقا مهدی رساندم و گفتم نیست شما ندیدید کی آن را برداشته⁉️ 🔰آقا مهدی لبخندی زدو گفت: نگران نباش، من موتورت را دادم به ، او به موتور احتیاج داشت و من هم نتوانستم بهش جواب رد بدهم. 🔰چند ساعتی گذشت که خبر حاج همت رسید. او در حالی که بر روی موتور سوار بود، بر اثر اصابت ترکش خمپاره به شهادت رسیده بود🕊. 🔰48 ساعتی به مانده بود که با هم با ماشینی که به دستور او به من واگذار شده بود، به مقر لشکر که در بود، آمدیم. آن شب را با آقا مهدی گذراندیم و برای من بسیار خاطره انگیز شد. فردا صبح آقا مهدی از من ماشین را خواست که من در جواب درخواستش گفتم: نکند این ماشین هم مانند موتور شهید همت در بشود؟! 🔰در هر حال کلید ماشین را به او دادم و خودم راهی شدم. همان شب بود که یکی از بچه های شاهرود در خواب دیده بود که هواپیماهای بعثی مقر لشکر را بمباران کرده اند و همه بچه ها از ناراحتی آتش گرفته است. 🔰دلم به شور افتاد و فردا صبح برای تعبیر خواب به سراغ یکی از بچه ها رفتم که او گفت: بدهید و دفع بلا کنید که قرار است بلایی سر لشکر بیاید. 🔰هنوز چند ساعتی نگذشته بود که و آقا مجید در حالی که هر دو سوار بر همان ماشین بودند به رسیدند. ❤️ شادی روح شهدا صلوات ❤️ @ayatollah_haqshenas
طب الرضا
🌺به خدا و حضرت زهرا مي سپارمتان🌺 شهيد برونسي مي گفت: اولين دفعه كه مي خواستم به جبهه بروم براي خداحافظي به خانه آمدم و ديدم كه خانمم حالت غش به او دست داده و خيلي وضع ناجوري داشت. مي گفت: بالاي سرش ايستادم تا بالاخره به هوش آمد. مادر زنمان هم بود. مانده بوديم كه چه طوري با اين وضعيت روحي و جسمي كه دارد جريان رفتن جبهه را به او بگويم. از طرفي مجبور بودم. چون وقت داشت تند تند مي گذشت و بايد خودم سريع به كارهايم مي رساندم. بالاخره جريان را به خانمم گفتم. تا خانمم جريان را شنيد هم خودش و هم مادر خانم من گفت: ما را با این وضعيت به كي مي سپاري؟ در اين موقعيت و شرايط اگر ما الان بيفتيم چه كسي ما را به دكتر مي برد. گفتم كه: به خدا مي سپارم و حضرت زهرا هم نگهدارتان هست. قبل از اينكه از خانه برود همان حالت مجدد به خانم ايشان دست مي دهد و خلاصه مجبور است كه اين خانم و خانواده را به همين وضعيت با چند بچه رها كند و خودش را به كاروان برساند. مي گفت: بعد از مدتي كه در جبهه بودم با خانواده ام تماس گرفتم و ديدم كه خانواده خيلي خوشحال است. تعجب كردم پرسيدم جريان چيست؟ خانمم جريان را اينگونه تعريف مي كردند، مي گفتند: بعد از اين كه تو رفتي در همان حالي كه من بي هوش بودم، يك كبوتر سفيدي وارد خانه شد و چند دور كنار خانه زد و كنار من نشست. من حركت كردم و به هوش آمدم، ديدم كه اين كبوتر است و پرواز كرد و رفت روي ديوار حياط روبروي همان در اتاق نشست. بعد از مدتي دور حياط چرخي زد و داخل اتاق آمد و دوري زد و پرواز كرد و رفت و گفت: از آن لحظه به بعد تا همين الاني كه چند سال مي گذرد و من در جبهه ها هستم خوشبختانه اين مريضي سراغ خانمم نيامده است. 🌼🌹شهيد عبدالحسين برونسي🌹🌼 @ayatollah_haqshenas
📝 خاطره ای از شهید حسن طهرانی مقدم 🌸 ثواب کارت را به حضرت زهرا(س) هدیه کن 🚀 یک مرتبه بنده برای انجام یک کار بزرگ و سختی انتخاب شدم که در فناوری آن هم مشکل داشتیم. 🎯 حسن من را دید و گفت می خواهی در این کار موفق باشی؟ گفتم بله. 💭 گفت برو بچه های گروهت را جمع کن، دستانتون رو به هم بدید و هم قسم بشید و بگویید خدایا ما برای رضای تو این کار را می کنیم و هرچه ثوب هم دارد خودمان نمی خواهیم، تمام ثواب آن برسد به حضرت زهرا(س) و همین طور هم شد. البته بچه ها هم خالصانه به حرف او عمل کردند و این کار در کوتاهترین زمان ممکن که کسی هم فکرش را نمی کرد، انجام شد. @ayatollah_haqshenas
💠عنایت سلام الله علیها به شهید🌹🌹 🔫عملیات بیت المقدس بدجوری مجروح شد . ترڪش خورده بود بہ سرش ، با اصرار بردیمش اورژانس .🚑 می‌گفت : « ڪسی نفهمہ زخمی‌ شدم . همینجا مداوام ڪنید ». دڪتر اومد گفت : «زخمش عمیقہ ، باید بخیہ بشہ ».🤕 بستریش ڪردند . از بس خونریزی داشت بی هوش شد . یہ مدت گذشت . یڪدفعہ از جا پرید . گفت : « پاشو بریم خط ». قسمش دادم . گفتم : « آخہ تو ڪه بی هوش بودی ، چی شد یهو از جا پریدی »؟ گفت : « بهت میگم بہ شرطی ڪه تا وقتی زنده ام بہ ڪسی چیزی نگی . « وقتی توی اتاق خوابیده بودم ، دیدم خانم فاطمه زهرا (س) اومدند داخل .» « فرمودند : «چیہ ؟ چرا خوابیدی ؟» عرض ڪردم : « سرم مجروح شده ، نمی‌تونم ادامہ بدم ». حضرت دستی بہ سرم ڪشیدند و فرمودند : « بلند شو ، بلند شو ، چیزی نیست . بلند شو برو بہ ڪارهات برس . » بہ خاطر همین است ڪه هر جا ڪه می‌روید حاج احمد ڪاظمی‌حسینیہ فاطمه ‌الزهرا (س) ساختہ است …💔💔 « سردار عشق و شهید عرفہ » فاطمه سلام الله علییها @ayatollah_haqshenas
طب الرضا
‼️شهیدی که سپهبد «سلیمانی» #شوق_آرمیدن در جوار او را داشت، که بود؟؟؟ 💠شهید «محمّد حسین یوسف الهی»
🔹دو تا از بچّه‌های واحد شناسایی از ما جدا شدند. آن‌ها با لباس غوّاصی در آب‌ها جلو رفتند. هر چه معطّل شدیم بازنگشتند. به ناچار قبل از روشن شدن هوا به مقرّ برگشتیم. 🔸محمّدحسین که مسؤول اطّلاعات لشکر ثارالله بود، موضوع را با برادر حاج قاسم سلیمانی ـ فرمانده لشکر ـ در میان گذاشت. 🔹حاج قاسم گفت: باید به قرارگاه خبر بدهم. اگر اسیر شده باشند، حتماً دشمن از عملیّات ما با خبر می‌شود. امّا حسین گفت: تا فردا صبر کنید. من امشب تکلیف این دو نفر را مشخّص می‌کنم. 🔸صبح روز بعد حسین را دیدم. خوش حال بود. گفتم: چه شد؟ به قرارگاه خبر دادید؟ گفت: نه. پرسیدم: چرا؟! مکثی کرد و گفت: دیشب هر دوی آن‌ها را دیدم. هم «اکبر موسایی پور» هم «حسین صادقی» را. 🔹با خوشحالی گفتم: الآن کجا هستند؟ گفت: «در خواب آن‌ها را دیدم. اکبر جلو بود و حسین پشت سرش. چهره اکبر نور بود! خیلی نورانی بود. می‌دانی چرا؟ 🔸اکبر اگر درون آب هم بود، نماز شبش ترک نمی‌شد. در ثانی اکبر نامزد داشت. او تکلیفش را که نصف دینش بود انجام داده بود، امّا صادقی مجرّد بود. اکبر در خواب گفت که ناراحت نباشید؛ عراقی‌ها ما را نگرفته اند، ما بر می‌گردیم.» پرسیدم: چه طور؟! 🔹گفت: شهید شده اند. جنازه‌های شان را امشب آب می‌آورد لب ساحل. من به حرف حسین مطمئن بودم. شب نزدیک ساحل ماندم. 🔸آخر شب نگهبان ساحل از کمی جلوتر تماس گرفت و گفت: یک چیزی روی آب پیداست. وقتی رفتم، دیدم پیکر شهید صادقی به کنار ساحل آمده! بعد هم پیکر اکبر پیدا شد! 🌷 @ayatollah_haqshenas
طب الرضا
📎حاج قاسم ، اسم تیپ ما را امام حسین(ع)  گذاشت 🌹🌹 بهش گفتم : این بار، عملیات سراسری است ؛ برگشتی هم د
🌹🌹 🔹قبل از شهادتش بارها به من گفته بود: من که شهید شدم، مرا باید از روی پا بشناسید. من دوست دارم مثل امام حسین(ع) شهید شوم. چند بار هم گفته بود: اگر یک وقت آمدند و گفتند که حاجی توی بیمارستان است، شما بدانید کار تمام شده است و من شهید شده‌ام. 🔸همین طور هم شد. آن روز در خانه‌ی مادرم بودیم که اعلام کردند: فردا تشییع جنازه‌ی هفت شهید عملیات کربلای پنج در زنگی آباد انجام میگیرد. من به مادرم گفتم: «احتمال زیاد دارد که حاج یونس خودش را برای تشییع جنازه شهدا برساند.» به خانه‌ی خودمان رفتم. اتاق را جارو کردم. کتری را هم پر از آب کردم و روی چراغ گذاشتم. بعد با مادر حاج یونس، اتاق را مرتب کردیم و به خانه‌ی مادرم آمدیم. 🔹مادر حاج یونس گفت: «من دلم گرفته، میخواهم بروم بیرون تا ببینم بلندگوها چه میگویند.» بعد با عصا بلند شد و بیرون رفت. من هم کارهای فاطمه را کردم و توی روروک گذاشتم و آمدم بیرون. چند لحظه به اتاق برگشتم که چادرم را بردارم و با فاطمه به مسجد برویم. همین که آمدم، دیدم کسی فاطمه را بغل کرده است و صورتش را میبوسد. خوشحال شدم. 🔸در دلم گفتم: حتما حاج یونس برگشته و خودش را به تشییع جنازه‌ی شهدا رسانده، امّا حاج یونس نبود. دو تا از دوستانش بودند ، وقتی مرا دیدند، رنگشان عوض شد. احوال پرسی کردم و از حاجی خبر گرفتم. پیش خودم فکر کردم که حاج یونس دوستانش را راهی کرده تا زودتر از خودش پیش ما بیایند تا عکس العمل ما را از دور ببیند و خودش حتماً جایی قایم شده است. 🔹حاج حسین مختارآبادی گفت: «حاجی زخمی شده؛ آوردنش کرمان.» یکهو دلم ریخت. قبل از شهادتش بارها به من گفته بود: «اگر کسی آمد و گفت که من زخمی شده‌ام و مرا به کرمان آورده‌اند، شما بدانید که من شهید شده‌ام.» به حاج حسین گفتم: «پس حاجی شهید شد؟!» حاج حسین گفت: «نه، علی شفیعی شهید شده.» گفتم: «حاجی هم شهید شده.» گفت: «نه، علی اکبر یزدانی شهید شده.» من دیگر عکس العملی نشان ندادم. 🔸به خانه برگشتم، کنار شیر آب رفتم و سرم را انداختم پایین. اشک از چشمانم سرازیر شده بود نمیدانم چقدر گذشت که یک ماشین جلوی خانه نگه داشت و خانمی از آن پایین آمد .مادرم بنا کرد به گریه کردن و زدن خودش. فریاد میزد حاجی شهید شده. حتما حاجی شهید شده. 🔹آن خانم میگفت: «نه، زخمی شده. ما آمده‌ایم شما را ببریم پیش حاج یونس.» راست میگفتند. میخواستند ما را پیش حاجی ببرند. ساعت حدود 9 شب بود که ما را به ستاد معراج شهدا بردند. ما را برای دیدن جنازه‌ی حاج یونس بردند. وقتی به معراج شهدا رفتیم، دیدیم تابوت حاج یونس را بر عکس تابوتهای دیگر گذاشتهاند. روی جنازه را که باز کردند، به جای سر حاجی پاهایش بود. من پارچه را کنار زدم. پاهای حاج یونس بود. همیشه به شوخی به من می گفت: هر وقت من شهید شدم، اگر سر نداشتم که هیچی! اگر سر داشتم، میآیی مرا میبینی، دستی روی سر و فکل من می کشی! بعد هم یک عکس از من بردار و پیش خودت نگه دار. 🔸امّا نگذاشتند که من سر حاجی را ببینم. فردایش فهمیدم که حاجی سر و صورت نداشت. من دست کشیدم روی پاهای حاجی. مصطفی، پسرم، هم بود. میدانید که چشمهایش ضعیف است. دست کشیدم روی پاهای پدر شهیدش و کشیدم به صورتش و چشمهایش. فاطمه هم بود عقلش نمیرسید که پاهای پدرش را ببوسد. کوچک بود. دست های را کشیدم روی پاهای حاجی و کشیدم روی دست و صورت بچّه هایم. خودم هم پاهایش را بوسیدم. او به آرزویش رسیده بود. همیشه در دعاهایش می گفت:- خدایا، اگر من توفیق شهادت داشتم، دوست دارم مثل امام حسین شهید بشوم. ✍به روایت همسربزرگوارشهید 📎فرماندهٔ تیپ امام حسین لشگر ۴۱ثارالله 🌷 @ayatollah_haqshenas
🌺عصر یکی از روزهای عملیات خیبر بود و ما در جزیره مجنون. پل را تصرف کرده بودیم. من مجروح شده بودم. حمید را دیدم که داشت نیروها را هدایت می کرد. یادش افتاد نماز ظهرش را نخوانده. سریع وضو گرفت، آمد قامت بست و جایی نماز خواند که در تیررس بود و امکان داشت فاجعه اتفاق بیافتد، اما چنان با طمانینه و آرامش نماز می خواند که من دردم را فراموش کرد و به او خیره شده بودم. حتی وقتی هم که روی برانکارد گذاشتنم تا ببرنم، برگشته بودم و به نماز خواندن حمید نگاه می کردم. @ayatollah_haqshenas
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷🌷🕊🕊 🎞 خاطرات حاج میرزامحمد سلگی🌹🌹 اززبان ایشان و📝نویسنده کتاب حمیدحسام 📚 کتاب آب هرگز نمی‌میرد، از و🔫عملیات مرصاد 🌷 شادی روحش فاتحه و صلوات @ayatollah_haqshenas
📚 معرفی کتاب: 🌷 🔻حکایت مردان مرد گردان ۱۵۲ حضرت ابوالفضل العباس (علیه‌السلام) به روایت فرمانده دلاور آن حاج میرزامحمد سلگی دیدن جلد کتابی که رویش نوشته خاطرات فرمانده‌ی گردان «حضرت ابالفضل(ع)»، آن هم با عنوان «آب هرگز نمی‌میرد»، به خودی خود آنقدر جذاب هست که آدم را ترغیب کند به خریدن و خواندن آن. شاید برای همین است که سراسر کتاب، بوی آن حضرت را به خود گرفته و راوی داستان هم، در دست‌نوشته‌ای که در ابتدای کتاب، خودنمایی می‌کند، چنین نوشته است: «از روزی که در ۶ سالگی روضه‌ی مشک و سقا را از پدرم شنیدم تا زمانی که دستم به داش و خوشه‌های گندم گره خورد، رد این بوی خوش را گرفتم تا به زیر علم عباس(ع) رسیدم. اتفاقی نبود. در دفتر تقدیر الهی همه‌چیز حساب و کتاب داشت که با شروع جنگ تحمیلی و تأسیس یگان رزمی استان همدان _انصارالحسن(ع)_ به نوکری گردان حضرت ابالفضل(ع) منصوب شدم و تشنه‌ی آب، آب حیاتی که هنوز از مشک ابالفضل(ع) می‌ریخت و به تاریخ آبرو می‌داد.» @ayatollah_haqshenas
طب الرضا
🌹خاطرات شهید احمد عبدالحسین قمی از زبان والده آن بزرگوار و بسیجی دلاور. 🔻🔻 اوائل شروع ✊تظاهرات و رویارویی امت مسلمان با دژخیمان شاه👑 معدوم در سالهای 58-57 بود که دائی شهید بنام حجه الاسلام حکمت خصال (جزو روحانیت مبارز تهران) در یکی از مجالس و سخنرانیها راجع به تاریخ اسلام و ⚔جنگ مابین اعراب صدر اسلام و خسرو پرویز ضمن تشریح چگونگی جنگ مزبور به نقد مسائل روز و توجه دادن امت مسلمان🕌 علی الخصوص ارتشیان رژیم حکومتی پرداخته و بر علیه ستمگران حکومتی سخنرانی مدونی را طی یک 📼نوار ارائه داده بودند. ناگفته نماند روحانی مزبور که دائی 🌷شهید احمد عبدالحسین قمی بود ضمن درخواستی از مردم خواهان پخش نوار 📼در سطح پادگانها و مراکز انتظامی🔫 شده بودند که به این واسطه تعداد چهل نوار کاست 📼همراه 💐گل و 🍬🍫شکلات بسته بندی شده وبدنبال راهی و طریقی بودند که چگونه این چهل بسته بین💂‍♀ سربازان و مراکز انتظامی آن زمان پخش گردد که ناگهان شهید که آن زمان تنها هفت سال نداشت قهرمانانه قدم بجلو گذارده و تقبل میکند 💪 بسته های مزبور را پخش کند و از همان زمان به تقویت ریشه های انقلاب اسلامی در شرکت خویش پرداخته بود. بهرحال روزی اینجانبه همراه پسرم احمد به سر خیابان (خیابان شهرزاد) جاده سوم شهرری رفته و تمامی بسته ها تحت عنوان شیرینی 🍪🌰و در بین سربازان حکومت نظامی🔫 توسط آن شهید پخش میشودکه بعدها پس از به ثمر رسیدن انقلاب اسلامی دو تن از سربازان به محل مزبور آمده و ابراز مینمودند که این نوارها چگونه تاثیر خویش را در بین سربازان و حتی درجه داران👮‍♂ داشته است این مسئله بعنوان یکی از خاطرات شهید احمد عبدالحسین قمی ارائه میشودودر آخر باید بگویم زیربنای اعتقادی آن شهید همین سن که در حضرت صاحب الامر عجل الله فرجه❤️ خدمت کند. منبع:مرکزاسنادبنیادشهیدوامورایثارگران تهران بزرگ @ayatollah_haqshenas
💠در جزیره خالی از سکنه مینو گشت می زدیم . اهالی خانه هایشان را رها کرده و به جاهای امنی پناه برده بودند . 💠درِ نیمه باز خانه ای توجه ما را جلب کرد. داخل خانه شدیم . در گوشه ای از حیاط مرغی را دیدیم که روی تخم هایش نشسته و با دیدن ما وحشت زده شد . شروع به سر و صدا کرد. 💠جلوتر رفتیم ، تعداد زیادی تخم مرغ دیدیم . به محمد علی گفتم : « بیا اینها را با خودمان ببریم ، بچه ها خوشحال می شوند». 💠محمد علی با ناراحتی گفت : « هرگز این کار را نمی کنیم . اینها که مال ما نیست ، حرام است ! » به هرحال قرار شد دست به چیزی نزنیم تا پس فردا از امام جمعه بپرسیم . 💠روز جمعه بعد از نماز جمعه پرسیدیم : حاج آقا ما می توانیم این مدتی که اینجا هستیم از چیزهایی که توی خانه ها رها شده استفاده کنیم ؟ حاج آقا فرمود: بله ، چون میوه و خوراکی هایی که رها شده اند، خیلی زود فاسد می شوند و معلوم نیست که صاحبشان کی بر می گردد . اشکال ندارد.استفاده کنید . 💠با کنایه به محمد علی گفتیم : « حاج آقا می بینیم که نظرتان درست بود ! راست گفتی ، نباید استفاده می کردیم !!» . 💠گفت : از همان اول می دانستم که ایرادی ندارد. ولی دلم نمی آمد دست بزنم و هرگز هم از هیچ یک از اموال این مردم استفاده نمی کنم ؛ اما باهات می آیم ، هرچه خواستی برای خودت و بچه ها بردار. محمد علی تا لحظه شهادتش هرگز به میوه ها و خوراکی های آنجا لب نزد.. ✍به روایت همرزم شهید 🌷 ولادت : ۱۳۲۸/۹/۲۰ دلفان ، لرستان شهادت : ۱۳۶۰/۳/۲۵ جزیرهٔ مینو @ayatollah_haqshenas
🔰اگه بخوایم پنج نفر رو تو انقلاب اسلامی الگوی جوان حزب اللهی بدونیم. یکی از اونا بدون شک شهید دیالمه است. 🔰عمرش کوتاه بود، عمقش زیاد. هم مبــارزه کرد، هم مناظره. هم با شاه هم با گروهک ها. هم کف خیابون، هم پشت تریبون. 🔰دیالمه یک بچه حزب اللهی تمام عیار در انتظارات امام و آقا بود. یعنی متخلق به اخلاق و تقوا، متنعم به آگاهی و بصیرت و متشخص به روحیه انقلابی... 🔰خیلی قشنگ لباس می پوشید؛ فوق العاده تمیز و مرتب. کت و شلوارش ساده، تمیز واتو کشیده بود. کفش هایشواکس خورده. محاسنش مرتب و زیبا و همیشه شانه زده. خودش همیشه معطر... 🔰دیالمه روی احساس بچه ها کار نمی کرد روی عقل و خرد آن ها کار می کرد. به همین خاطر آن ها آگاهانه راهشان را انتخاب می کردند و چون می دانستند چه کار دارند می کنند، محکم می ایستادند. 🌷 ولادت : ۱۳۳۳/۲/۴ تهران 🌹شهادت : ۱۳۶۰/۴/۷ تهران ، انفجار دفتر حزب جمهوری اسلامی @ayatollah_haqshenas
🔰 | 🔻برادر شهید: تقوا و اخلاص در وجودش بود و به مرور تقویت شد و ایشان را به هدف نهایی‌اش سوق داد. ارتباط خوبی با علما داشت و همین نکته نقش مهمی در پیدا کردن راه شهید داشت. اگر بخواهم در یک جمله کوتاه شهید حمیدرضا فاطمی اطهر را خلاصه کنم باید بگویم شهید اسوه تقوا، جهاد و شهادت برای ما بود. این کامل‌ترین جمله‌ای است که شهید را معرفی می‌کند. شهید بسیار باتقوا و باایمان بود و برای خانواده و بچه‌های بسیجی اهواز الگو و نمونه بود. زیارت جامعه کبیره و زیارت عاشورا یش ترک نمی‌شد. ما را هم سفارش به خواندن این ادعیه‌ها می‌کرد.  🌷شهید مدافع حرم حمیدرضا فاطمی اطهر🌷