قسمت نشد که گاهبهگاهی ببینمت
حتی به قدر نـیـم نگاهی ببینمت..
دارم یقین که روز وصالِ تو میرسد
ذکر لبم شده که الهی ببینمت
السلام علیک یا اباصالحالمهدی❤️
@ayatollah_haqshenas
8.84M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
میخوایم سلمان بشیم اختیارا نمیشیم😔
از دستخودمون به کی شکایت کنیم ؟
#نَفَسگرمحاجآقا
#روحدرمانی
#محاسبهکن
@ayatollah_haqshenas
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅عده ای از آمریکایی ها معتقدند سینه زنی باعث تخلیه ی احساسات منفی میشه .
آنها در یک کنسرت جان سینه زنی میکنند .
اینم جواب اونهایی که میگن شیعیان غمگین هستن👌
¦ #سینه_زنی
¦ #شبهه
@ayatollah_haqshenas
🌷✨🌷✨🌷✨🌷
✨🌷✨🌷✨🌷
🌷✨🌷✨🌷
✨🌷✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷
🌷
#درعا
#پارت9
خواهر شهید :
از داوود کمک درسی میگرفت. گاهی وقتها مشقهایش خیلی زیاد بود، من هم بهش کمک میکردم. یک روز گفت:
ـ آبجی توی مشقها کمکم میکنی؟
ـ باشه؛ اما معلم میفهمه دستخط تو نیست.
ـ بهش میگم که خواهرم نوشته هیچوقت دروغ نمیگم
مادرم به درس بچهها خیلی اهمیت میداد. به ما میگفت:
ـ باید خوب درس بخونید تا بتونید خوب و بد را از هم تشخیص بدید و آینده ایران را بسازید. درس خواندن ما را از نمرههایی که میگرفتیم، میفهمید. نمره بالای هجده را قبول داشت. مدام میگفت:
ـ نمره کم برام نیاریدها. ناراحت میشم❄️
یکبار توی امتحان نمرهاش کم شده بود. از ترس مادرم، برگه را نشانش نداد یواشکی آمد، پیش من و ماجرا را گفت. معلم زده بود، توی دستش، دستش قرمز شده بود از درد گریه میکرد دستش را به داداش داوود نشان داد. داوود هم به دستهاش وازلین زد. فوت میکرد و آرامآرام ماساژ میداد و بوسش میکرد حسن هم خودش را بیشتر لوس میکرد پرسیدم:
ـ آخه چرا درسات رو نخوندی؟
گویا امتحان علوم داشته، یادش رفته بود بخونه. بهش گفتم:
ـ داداشی من، برنامههات رو یادداشت کن تا دیگه یادت نره.
آخرین بار شد و دیگه تکرار نکرد.❄️
درسهاش را همیشه بهموقع آماده میکرد. از مدرسه که میآمد، میرفت طبقه بالا مینشست تا تکالیف مدرسه را انجام نمیداد، پایین نمیآمد، میگفت:
میخوام مامان رو خوشحال کنم. همهش نمرههای خوبخوب بگیرم.❄️
مادر شهید :
یک روز دیدم، حسن کیفش را انداخته روی دوشاش و شاد و خوشحال مییاد. یک مداد سیاه دستش بود که سرش یک عروسک داشت. پرسیدم:
ـ چی شده، حسن جان خوشحالی؟!
ـ مامان، امتحان بیست شدم، معلم به من جایزه داد.
اسم جایزهاش را گذاشته بود، مداد سیاه عروسکی. برای دومینبار یک دفتر نقاشی بهش داده بودند. هر بار که جایزه میگرفت، اول به من نشان میداد و میگفت:
ـ اول باید مامان خوشحال بشه، بعد بقیه و بعد میبرد به پدرش نشان میداد و بعد بقیه خانواده. هرکدام از بچهها که جایزهاش را میدیدند، یک آفرین میگفتند و بوسش میکردند. حسن هم بوسشان میکرد.❄️
حسن بچه آرامی بود و هیچوقت احدی را اذیت نمیکرد؛ اما گاهی همکلاسیهایش او را میرنجاندند. یادم هست، کلاس چهارم ابتدایی بود؛ نزدیک ظهر زنگ خانه را زدند. از مدرسه آمدند دنبالم باعجله چادرم را سر کردم و رفتم حسن گوشه راهرو ایستاده بود و گریه میکرد از معاون پرسیدم:
ـ چی شده؟ این بچه چرا گریه میکنه؟
یک صندلی آوردند و نشستم. آقای میثمی، حسن را صدا کرد و گفت:
تو که از بچههای خوب مدرسه ما هستی چرا دعوا کردی؟
حسن گفت:
ـ آقا، اون پسرِ به من فحش پدر و مادر داد. من هم ناراحت شدم و زدمش.
کمی باهاش صحبت کرد همکلاسیش را که به حسن فحش داده بود، صدا کرد و تعهد گرفت حسن دست و صورتش را شست و دوباره رفت سر کلاس من هم آمدم منزل.❄️
#شهید_مدافع_حرم_حسن_غفاری
✍هاجرپورواجد
@ayatollah_haqshenas
🌷✨🌷✨🌷✨🌷
✨🌷✨🌷✨🌷
🌷✨🌷✨🌷
✨🌷✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷
🌷
#درعا
#پارت10
🌻 مادر شهید :
حسن رفت اول راهنمایی، مدرسه صدوق ثبتنامش کردم. کارنامه آن سال را که گرفت، کمکم زمزمه میکرد که دوچرخه میخوام پدرش هم شرط کرد که اگر کارنامه امسالت هم خوب باشه، برات دوچرخه میخرم. ❄️
کارنامه دوم راهنماییاش را که گرفت، پدرش به قول خودش وفا کرد و برایش دوچرخه خرید. صبح که از خواب بیدار میشد، صبحانه میخورد و میرفت توی کوچه یکی دو ساعتی دوچرخهسواری میکرد. بچههایی را که دوچرخه نداشتند، صدایشان میکرد و ازشان میخواست که سوار شوند. بعضیها غرور داشتند و قبول نمیکردند. مدتی نگذشته بود که گفت:
ـ بابا، دوچرخه را پس بده.
باباش پرسید:
ـ چرا پسش بدم؟! مگه دوستش نداری؟! مگه بهخاطرش دو سال صبر نکردی؟!
ـ بعضی از بچهها دوچرخه ندارند وضع مالی خوبی هم ندارند که بخرند سوار دوچرخه من هم نمیشن، نمیخوام ببرید، پسش بدید.
ـ خب بابا، چرا پس بدم، میذارمش انبار، هر وقت رفتیم پارک میبری اونجا سوار میشی. توی پارک دیگه کسی تو رو نمیشناسه ، قبول کرد. ❄️
بعد از آن روز، بیشتر وقتها توی پارک دوچرخهسواری میکرد. وارد دبیرستان که شد، لازم بود، از دوچرخه استفاده کند. کمکم موقع رفتوآمد بین مدرسه و منزل را هم سوارش میشد. کلاس خطاطی هم با دوچرخه میرفت.
حسن به خطاطی خیلی علاقه داشت، پایگاه تابستانی بنیاد شهید شهرری، کلاس استاد صمدیان، ثبتنامش کردم خدا خیرش بده، هم معلم خوبی بود و هم دوست خوب، حسن همیشه راضی بود. بهقدری شوق داشت که تا میرسید خونه، همه چیز را برایم تعریف میکرد. حسن کلاس خطاطی را سالها ادامه داد.❄️
توی همین سن بود؛ یک شب نشسته بودیم، درباره آینده بچهها صحبت میکردیم. غلامرضا از حسن پرسید:
ـ بابا دوست داری چهکاره بشی؟
کمی مکث کرد و گفت:
ـ شیرینیفروش.
هر دویمان جا خوردیم. پرسیدیم:
ـ حالا چرا شیرینیفروش؟!
تازه متوجه شدیم که بچه ما علاقه عجیبی به شیرینی دارد. روز بعد پدرش برده بودش شیرینیفروشی یکساعتی نشسته بود. از هر نوع شیرینی یک عدد خریده بود و گذاشته بود، جلوی حسن که دل سیر بخورد.❄️
#شهید_مدافع_حرم_حسن_غفاری
✍هاجرپورواجد
@ayatollah_haqshenas
4298511000.mp3
5.52M
🎵 سلام ای هلال غبار آلود
🎵 دوباره چه بیتاب و غمگینی
🎤 حاج #میثم_مطیعی
◼ استقبال از ماه #محرم 🏴
@ayatollah_haqshenas