4298511000.mp3
5.52M
🎵 سلام ای هلال غبار آلود
🎵 دوباره چه بیتاب و غمگینی
🎤 حاج #میثم_مطیعی
◼ استقبال از ماه #محرم 🏴
@ayatollah_haqshenas
🌷✨🌷✨🌷✨🌷
✨🌷✨🌷✨🌷
🌷✨🌷✨🌷
✨🌷✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷
🌷
#درعا
#پارت_یازدهم
🌻مادر شهید :
حسن وارد دبیرستان غیرانتفاعی آفرینش شد. شیطنتهای خاصی پیدا کرده بود که گاه از خودم میپرسیدم: «چرا حسن عوض شده؟» من ناراحت میشدم؛ اما پدرش اصلاً نگران نبود. با آرامش و صبر اجازه میداد، راه درست را در حضور خودش تجربه کند.❄️
یک روز غروب، توی حیاط زیرانداز پهن کرد. غلامرضا هم آمد و دستش قلیان بود. باتعجب پرسیدم:
ـ چه خبر شده؟
ـ هیچی خانم میخواهیم پدر و پسر قلیون بکشیم.
تا خواستم اعتراض کنم، به من اشاره کرد که از آنجا بروم. رفتم آشپزخانه و مشغول کار شدم. یکدفعه صدای سرفه آمد. غلامرضا انگار حالش بد شده بود. حسن صدا کرد:
ـ مامان، مامان!
یک لیوان آب برداشتم و رفتم. کمی آب نوشید و حالش بهتر شد. گفت:
ـ بابا ببخش؛ تقصیر من بود اگر اصرار نمیکردم، اینطوری نمیشد.
بعد از آن روز قلیان در زندگی ما تکرار نشد.
بعدها فهمیدم که حسن از پدرش خواسته بود که برود با دوستانش قلیان بکشد. او هم گفته بود که چرا با دوستات پسرم؟ بیا باهم بکشیم. سرفهها هم صوری بوده که حسن به اشتباه خودش و ضرر و زیان این کار پی ببرد.❄️
اول دبیرستان، کلاس کاراته را با جدیت ادامه داد. بعد از مدرسه سریع تکالیفش را انجام میداد و لباسش را میپوشید و میرفت. خیلی هم به این ورزش علاقه داشت. بعد از مدتی کمربند مشکی گرفت. یک روز شاد و خوشحال آمد. میخواست، چند تا از حرکتها را برای پدرش به نمایش بگذارد، زد و شیشه تلویزیون را شکست. من خیلی ناراحت شدم. گفتم:
ـ آخه این چهکاری مادر؟!
غلامرضا خیلی آرام دستی به سر حسن
کشید و گفت:
ـ آفرین بابا! خیلی خوب بود. معلومِ خیلی زحمت کشیدی که اینها را یاد گرفتی؛ اما من پول ندارم، تلویزیون بخرم یا درستش کنم. کار میکنی پول جمع میکنی و تلویزیون تهیه میکنی.❄️
حسن با راهنمایی پدرش، در مغازه نقل و شکلات فروشی مشغول کار شد طولی نکشید که با صاحبش دعوایش شد و دیگر نرفت. آخر شب رفتم، کنارش نشستم و دلیلش را پرسیدم. گفت:
ـ مامان صاحبکارم حلال و حرام سرش نمیشه، وقتی برای مشتریها شکلات وزن میکنه، دور از چشمشون چند دانه از آنها را برمیداره و برمیگردونه سرجاش، وقتی اعتراض میکنم که این کار کمفروشی و حرامِ، سرم داد میزنه و میگه تو کارت را بکن و مزدت را بگیر
خلاصه از آنجا بیرون آمد و هیچ پولی هم بهخاطر شبههدار بودنش، نگرفت.
#شهید_مدافع_حرم_حسن_غفاری
✍هاجرپورواجد
@ayatollah_haqshenas
🌷✨🌷✨🌷✨🌷
✨🌷✨🌷✨🌷
🌷✨🌷✨🌷
✨🌷✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷
🌷
#درعا
#پارت_دوازده
🌻راوی خواهر شهید :
مدتی بود که آرایشگاه نمیرفت. موهای سرش داشت، بلند میشد. گمان کردم، بهخاطر مشغله درس و مدرسه فرصت ندارد هرچه میگفتم:
ـ حسن جان برو موهاتو کوتاه کن!
ـ باشه؛ آبجی میرم
تا اینکه موهاش به شانههایش رسید. نگو مادرم میدانست که حسن دوست دارد، موهایش را بلند کند و بهش چیزی نمیگفت. ❄️
تا اینکه یک روز غروب رفتم، به مادرم سر بزنم. توی حیاط فرش پهن کردم دور هم نشستیم، حسن یک سینی چایی ریخت و آورد.
مادرم گفت:
ـ راستی حسن، دختر همسایه امروز حسرت موی تو را میخورد.
یکدفعه داداش برافروخته شد و پرسید:
ـ مگه چی میگفت؟
ـ خوش به حال حسن آقا! چه موهایی داره!❄️
همان لحظه حسن غیبش زد. بعد از یک ساعت آمد و از موی بلندش خبری نبود.
داداش حسن اصلاً دوست نداشت، نظر کسی را بهخصوص دخترها را به خودش جلب کند. بعد از آن هرگز موهایش را بلند نکرد.❄️
🌻راوی مادر شهید :
حسن بزرگ و بزرگتر میشد. رفت سوم دبیرستان، درسهایش سنگین شده بود. خیلی دوست داشت که وارد دانشگاه شود. به همین دلیل برای درس، وقت بیشتری میگذاشت. از مدرسه که میآمد، میرفت طبقه بالا. برایش چایی و میوه میبردم، عصرانه میبردم، چند دقیقه کنارش مینشستم. من از کارهای روزانه میگفتم، حسن هم از اتفاقاتی که در مدرسه میافتاد یک روز تقریباً نزدیک به عید بود از مدرسه آمد صدایم کرد:
ـ مامان یه چایی بریز بیا بالا!
گفت:
ـ مدتهاست که برات کاری نکردم امسال عید میخوام خوشحالت کنم.
ـ پسرم اول اینکه که سرت گرم درسه دوم اینکه انتظاری از تو ندارم، مادر.
ـ میخوام، قسمتهایی از خونه که سیمانه، سنگ کنم.❄️
فردای همان روز وقتی از مدرسه رسید، با عجله کتابش را انداخت، توی راهرو و رفت. یکی دوساعت بعد برگشت یک تکه سنگ به رنگ طوسی آورد و نشانم داد. پرسید:
ـ مامان، این رنگ را دوست داری؟
ـ دوست که دارم پسرم؛ اما راضی نیستم، بهزحمت بیفتی ، اصرار داشت که من را خوشحال کنه. قسمتهایی از خونه را که سیمان بود، سنگکاری کرد. یک ریال هم از ما پول نگرفت.❄️
دیوارها تمیز و مرتب شدند. هرکدام از اقوام که عیددیدنی میآمدند، با شوق و ذوق از زحمت و محبت حسن تعریف میکردم.❄️
#شهید_مدافع_حرم_حسن_غفاری
✍هاجرپورواجد
@ayatollah_haqshenas
رها کن این نبودن را برای لحظه ای برگرد
من
از قلبی که میگیرد شبی صد بار،
میترسم..؛
السلامعلیکیامـولاییاصاحـبالزمان
#العجل..
@ayatollah_haqshenas
داستان انسان.mp3
7.09M
🎙 #پادکست
🔹رهایی از بند🕸
🌈جذابیتیاواقعیت
💯داستان زیباو شنیدنی 👌👌
@ayatollah_haqshenas
حمید علیمی_۲۰۲۱_۰۸_۰۷_۰۷_۴۵_۴۳_۶۸۵.mp3
6.15M
- بسم الله بپوشید پیراهن مشکی هارو
- بسم الله بیارین علم و بیرق هارو
#کربلاییحمیدعلیمی
#شوراحساسی💔!
@ayatollah_haqshenas
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥روشنگریهای دکتر روازاده درباره کرونا و واکسن کرونا
🔺راههای رفع عوارض واکسن
#کرونا
#کروناهراسی
#تحریم_واکسن_وارداتی
◣@Javaher_Alhayat ◢
࿐❁☘❒◌🌙◌❒☘❁࿐
🌷✨🌷✨🌷✨🌷
✨🌷✨🌷✨🌷
🌷✨🌷✨🌷
✨🌷✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷
🌷
#درعا
#پارتسیزده
🌻مادر شهید :
حسن مهربان بود و هیچوقت تنهام نمیگذاشت. یکشنبهها برام سنگتمام میگذاشت. میرفتم کهریزک، خسته میشدم. وقتی میرسیدم منزل، میدیدم خونه کلی تغییر کرده. همه جا تمیز، غذا و چایی هم آماده. دو تا میریخت و میآمد کنارم مینشست، با هم میخوردیم. بهش میگفتم: پسرم تو درس داری، امتحانات دانشگاه نزدیکِ، چرا وقتت را تلف میکنی؟
ـ الهی که حسن فدات بشه شما که دعام کنی همه کارهام درست میشه.❄️
پس از پایان تحصیلات، وارد دانشکده علوم انسانی امام علی(ع) شد در دوره دانشجویی به دو تا از خواستههای خودش رسید. خیلی علاقه داشت، خادم حرم حضرت عبدالعظیم الحسنی(ع) شود. همیشه میگفت:
ـ بابام عمری خادم بوده؛ من هم باید راهش رو ادامه بدم.❄️
حسین و داوود هم خادم حرم بودند هر دو هفته یکبار شبهای جمعه میرفتند. حسن هم مثل بقیه اعضای خانواده خادم افتخاری حرم حضرت عبدالعظیم الحسنی(ع) شد. در همان سال، وارد سپاه هم شد. این دو تا کار را عاشقانه دوست داشت.❄️
حسن ، اول توی نیروی قدس افسریه، دفتردار بود. صبح میرفت، ظهر میآمد و دوباره میرفت تا غروب برمیگشت؛ اما دفترداری، حسن را راضی نمیکرد. کارش را تغییر داد و آموزش نیروها را بهعهده گرفت. کمکم در کنار آموزش، اعزام نیرو به سوریه را هم در اختیار داشت. هر زمان از دوستانش شهید میشدند، حسرت میخورد که چرا شهادت قسمت خودش نمیشود. بهش میگفتم:
ـ پسرم! همه که نباید، شهید بشن کار شما هم کمتر از شهادت نیست.
ـ مامان! با حرفهای شما آرام میشم؛ اما توی دلم یه غوغایی هست که با هیچچیز آرام نمیگیره.❄️
به سردار همدانی خیلی علاقه داشت کارهایش را طوری تنظیم و جفتوجور میکرد که به ایشان نزدیکتر شود. سردار همدانی هم خیلی از حسن راضی بود و اجازه نمیداد به سوریه برود. بعدها گفت:
ـ حسن نیروی خوبی بود. مثل ایشان را پیدا نخواهم کرد. حلال باشد، شیری که خورده است.❄️
🌷#شهید_مدافع_حرم_حسن_غفاری
✍هاجرپورواجد
@ayatollah_haqshenas
🌷✨🌷✨🌷✨🌷
✨🌷✨🌷✨🌷
🌷✨🌷✨🌷
✨🌷✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷
🌷
#درعا
#پارت_چهارده
خواهر شهید :
هفتهای یکبار لباس خادمی میپوشید و میرفت حرم. بیشتر، شبها میرفت که کسی متوجه نشود. دوست نداشت، مردم محله، بهخاطر خدمتی که میکند، بهش احترام بگذارند؛ به همین خاطر ساعت هفت شب میرفت و صبح برمیگشت.❄️
یادمِ شب شهادت امام حسن عسگری(ع) بود با پسرم محمد رفتم حرم. حسن کنار ضریح ایستاده بود و گریه میکرد. محمد میخواست، برود کنارش، اجازه ندادم. گفتم:
ـ بذار دایی توی حال خودش باشه.
مشغول نماز شدم، بعد از نماز، حسن را ندیدم. به گوشیش زنگ زدم. گفت:
ـ آبجی غباررویی داریم داخل حرم هستم.
با دستمال سفید غباررویی میکردند. بعدها، شنیدم دستمال را داده بود به همسرش فاطمه که هر وقت شهید شد، بگذارند توی قبرش.❄️
با هم آمدیم بیرون که برویم منزل، سر راه غذای نذری دادند. سهم خودش را داد به یک رهگذر، گفتم:
ـ داداش چرا دادی؟ میبردی برای زن و بچهات؟
ـ این بنده خدا نیاز داشت.
یک لحظه پشت سرم را نگاه کردم، دیدم اون بنده خدا، نشسته لبه جدول با چه ولعی غذای نذری را میخورد. داداش حسن حق داشت. طفلی انگار خیلی گرسنه بود. این رفتار داداش روی پسرم تأثیر گذاشت محمد هم غذایش را به رهگذر داد و خوشحال شد.❄️
برادر شهید :
داداش حسن، صدایش میکردم؛ اما اگر یک وقت ازش عصبانی میشدم، بهش حسن خالی میگفتم. کل عمرش شاید یکی دوبار پیش آمده بود که از دستش ناراحت شوم؛ اما هرگز به یاد ندارم که حسین خالی صدایم کرده باشد. همیشه داداش حسین صدایم میکرد. اخلاق عجیبی داشت؛ گاهی تصور میکردم، برادر تنی ما نیست. همیشه تمیز و مرتب بود. پیراهن سفید یقه آخوندی میپوشید. بیشتر وقتها شلوارش هم سفید بود. موقع نماز به لباسش اهمیت میداد. میگفت:
ـ در نماز روبهروی محبوبترین فرد زندگیمان میایستیم. پس باید حواسمان به نوع پوشش ، نحوه نشست و برخواستمان باشد.❄️
⭕️عاشق نماز خواندنش بودم. یکبار بدون اینکه متوجه حضورم شود، رفتم طبقه بالا، گوشهای از اتاق که خلوت و دور از چشم بود، نماز میخواند. پشت سرش نشستم نماز را با آرامش کامل خواند تمام تعقیبات را هم بهجا آورد. تسبیحات خانم فاطمه زهرا(س) را ذکر کرد. بعد از نماز یادمِ سوره مبارکه واقعه را خواند. سرش را گذاشت، روی مهر و گریه کرد. واقعاً لذت بردم بهمحض اینکه مرا دید، خجالت کشید، بلند شد و به هم دست داد. پرسید:
ـ اینجا چهکار میکنی داداش حسین؟
ـ هیچی، اومدم به شما سر بزنم، مامان گفت بالایی، دیدم مشغول نمازی، منتظرت نشستم.
بهش گفتم:
ـ داداش حسن تو که هوش خوبی داری و
علاقه هم داری، چرا قرآن را حفظ نمیکنی؟ تقسیمبندی کن هر روز بخشی از آن را حفظ کن.
حرف قشنگی زد. گفت:
ـ داداش، اول میخوام، معنی کامل قرآن را بفهمم. درک کنم، بعد حفظ کنم.
اعتقادش بر این بود که حفظ قرآن به زبان عربی، بدون درک و فهم آن، فایدهای ندارد.❄️
🌷#شهید_مدافع_حرم_حسن_غفاری
✍هاجرپورواجد
@ayatollah_haqshenas
او
منتظر ماست که ما برگردیم 😔
الســلامعلیکــیاصـاحبالزمـان (عج)
#اللهمعرّفنیحجتک
@ayatollah_haqshenas
✨✨اَللَّهُمَّ الْمُمْ بِهِ شَعَثَنا...
خدایا با امام زمان؛
وضع نابسامان ما را سامان ده!
4_5794410739187845812.mp3
7.05M
#سیدمجیدبنیفاطمه
غیر تو حالم رو کسی نمیپرسه...
میخوام بدونی خیلی میخوامت!
@ayatollah_haqshenas
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آرزوی حبیب بن مظاهر از اصحاب سیدالشهداء..
#پا_کار_حسین_ایستادهایم
@ayatollah_haqshenas
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سینه زنی مدافعان حرم
فرودگاه دمشقسوریه
شهدای لشگر ۲۵ مازندران
از هر فرصتی استفاده کردن وصل شدن به امام حسین علیهالسلام
#حال_و_هوای_شهدایی
#ما_ملت_امام_حسینیم
#اُنس
@ayatollah_haqshenas