فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سینه زنی مدافعان حرم
فرودگاه دمشقسوریه
شهدای لشگر ۲۵ مازندران
از هر فرصتی استفاده کردن وصل شدن به امام حسین علیهالسلام
#حال_و_هوای_شهدایی
#ما_ملت_امام_حسینیم
#اُنس
@ayatollah_haqshenas
عربستانیا این عکسو دارن منتشر میکنن که مثلا مسخر کنن و ازین حرفا...
دیدی میگم اسکل و بوقين ؟؟
خب معنیش بدتره کــ
یعنیجنازهایرانیامازعربستاننمیبازه 😎
#اقتدار
#عربستان
@ayatollah_haqshenas
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اول ببینید یکم بخندین
بعدشبدونین ...
یه روزایی یه کسایی با این چیزا خون روی صورتشون رو پاک کردن🥀...
مسئولینی که الان بیدار شدین و به رگ غیرتتون بر خورد اولا صب بخیر
دوما تو راه که دارین میرین اینا رو جمع کنین یه سری به خوزستان بزنین همونجایی که این چفیه ها یه روزی خونی شده بزنید💔
#چفیهوسیلهجنگولکبازینیست
#مُـد
@ayatollah_haqshenas
🌷✨🌷✨🌷✨🌷
✨🌷✨🌷✨🌷
🌷✨🌷✨🌷
✨🌷✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷
🌷
#درعا
#پارت_پانزده
مادر شهید:
وقتش رسیده بود که برای حسن زن بگیرم. در همسایگی ما خانوادهای بودند که دورادور میشناختمشان، پدرش با غلامرضا دوست مسجدی بودند. من هم با مادرش در مسجد محله آشنا شده بودیم از خیلی سال پیش، آن زمان که دخترانش کم سنوسال بودند، همیشه با مادرشان به مسجد میآمدند و تا آخر نماز آرام مینشستند. دختر بزرگشان زهرا خانم پزشک شد و ازدواج کرد؛ اما فاطمه خانم که دختر دوم خانواده بود، دانشجو بود چشمم بهدنبال دختر این خانواده
بود. قبل از فاطمه خانم، چندجا خواستگاری رفتیم؛ اما حسن پسند نکرد تا اینکه به خواستگاری فاطمه رفتیم.❄️
فاطمه به دلم نشست از طرفی متوجه شدم که خانوادهاش مؤمن و ولایتمدارند. خلق و خویشان با خانواده ما جور بود ایشان هم پدرشان سپاهی بود. وقتی بررسی کردم و خوب سنجیدم دیدم، از هر نظر به حسن من میخورد این بود که با پدرش در میان گذاشتم و برای دیدن خودش و خانوادهاش اجازه گرفتیم و رفتیم منزلشان.❄️
🌻 خواهر شهید :
از شوق و ذوق آرام و قرار نداشتم، داداش تهتقاریم داشت، داماد میشد. اولینبار، پدر و مادر رفتند، منزل عروس خانم. بیصبرانه منتظر بودم که برگردند و نظرشان را بگن، هر دو راضی بودند. هم از خانواده فاطمه و هم از فاطمه جان، سری دوم من و مامان و خواهرم رفتیم. حسن به شوخی گفت:
ـ آبجی خوب دقت کن الکی عیب رو دختر مردم نذاریها، مامان که میگه این دختر خانم هیچ ایرادی نداره.❄️
خیلی خوب استقبال و پذیرایی کردند. بسیار مؤدب و خوشاخلاق بودند و من یکی که عاشق ادبشان شدم. فاطمه خانم هم که جای خودش را داشت. فهیم و مؤدب و محجبه، یکتکه جواهر بود همانی بود که برادرم به دنبالش میگشت.❄️
برای بار سوم حسن را هم با خودمان بردیم.
داداشم طفلک خیلی خجالتی بود وقتی هم که گفتیم با فاطمه چند کلامی حرف بزنند و سنگهایشان را وا بکنند، به قول معروف تا بناگوش سرخ شد. رفتند توی اتاق که با هم صحبت کنند؛ اما با شرم و حیا راه میرفت، سرش پایین بود. رفتم در گوشش گفتم:
ـ حسن توی اتاق سرت را پایین نگیریها سرت را بالا بگیر باادب و احترام حرفهایت را بزن انشاءالله هر دو، دست پر بیایید بیرون.❄️
🌷#شهید_مدافع_حرم_حسن_غفاری
✍هاجرپورواجد
@ayatollah_haqshenas
🌷✨🌷✨🌷✨🌷
✨🌷✨🌷✨🌷
🌷✨🌷✨🌷
✨🌷✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷
🌷
#درعا
#پارت_شانزده
همسر شهید :
اوایل دیماه سال 1385 بود و من از سرنوشتی که برایم رقم میخورد، بیخبر بودم. روزهایم را با درس و دانشگاه میگذراندم عشق به درس، مرا از اطرافم بیخبر کرده بود.❄️
یک شب، مادر کنارم نشست؛ دستانم را در دستانش گرفت. با مهربانی گفت:
ـ فاطمه جان میخواهم، چیزی بهت بگویم؛ قرار است، برایت خواستگار بیاید.
خیلی تعجب نکردم. گفت:
ـ چیه، باور نمیکنی؟
خب، هر خواستگاری را، به من نمیگفتند؛ اگر از نظر خودشان تأییدشده بود، آنوقت به من هم میگفتند. گفتم:
ـ چرا مامان، باور میکنم. اسمش حسنِ؟!
مادر چشمانش درشت شد. اول فکر کرد، مسئله عشق و عاشقی در میان هست و ایشان بیخبرند. گفتم:
ـ دو هفته پیش خوابش را دیدهام.
داخل حرم عبدالعظیم آقایی صدایم کرد و انگشتری به دستم انداخت و گفت:
ـ مالِ حسن آقاست.
دوباره پرسیدم:
ـ اسمش حسن آقاست؟
مادر با تعجب و بریدهبریده گفت:
ـ بله دخترم، اسمش حسنِ! آقای حسن غفاری!
بدون اینکه حرفی بزنم، بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم. چند دقیقه طول کشید تا مادرم با خودش کنار بیاید.❄️
خانواده حسن سهبار به منزل ما آمدند که در واقع مرحله اول و دوم معارفه بود. آشنایی دو تا خانواده که حسن آقا همراهشان نبود.❄️
بار سوم به همراه حسن آمدند. همه از زیبایی چهره و نظم و پاکیزگیاش صحبت میکردند؛ اما من بهدنبال انگشتری بودم که توی خواب نشانهای را برایم به امانت گذاشت. وقتیکه چایی آوردم، انگشتر عقیق قرمز را توی انگشتش دیدم بسیار زیبا و بینظیر بود. یقین دانستم که بین خواب و این انگشتری، یک ارتباط مقدسی باید باشد.
یکسری صحبتها شد و خانوادهها صلاح دانستند که برویم داخل یکی از اتاقها صحبت کنیم و با هم بیشتر آشنا شویم.❄️
🌷#شهید_مدافع_حرم_حسن_غفاری
✍هاجرپورواجد
@ayatollah_haqshenas
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
طبق معمول عدالتخورا شروع کردن به تخریب!
چرا تو این کشور یکی میخواد کار کنه حاشیه درست میکنین؟
#مخبر
#انتخاب_اول_سیدرئیسی
#نظر_حضرت_اقا
@ayatollah_haqshenas
May 11
صبح یعنی ...
تپشِ قلبِ زمان ،
درهوسِ دیدنِ تــو
کہ بیایی و زمین،
گلشنِ اسرار شود
السـلامعلیکیـامولای یاصاحبالزمـان✨
#ظهورنزدیکاست
@ayatollah_haqshenas
:.✨
با هرکسی نباش!!
با کسانی باش که تو را زیاد میکنند.
و بدان که!
هرکسی جز حق از تو میکاهد
و ببین هنگامی کھ با فلانشخص یا با فلان نفر مینشینی او چھچیزی را در تو بزرگ میکند؟!
خودش را
خودت را
دنیا را
و یا "خدا♥️" را....
#استادعلیصفاییحائرۍ
@ayatollah_haqshenas
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گریهش یه چیز دیگس.. 👌
🍃استوری
@ayatollah_haqshenas
🌷✨🌷✨🌷✨🌷
✨🌷✨🌷✨🌷
🌷✨🌷✨🌷
✨🌷✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷
🌷
#درعا
#پارت_هفده
تا به آن روز به چهره هیچ مرد نامحرمی نگاه نکرده و همکلام نشده بودم و این درسی بود که از مکتب پدرم یاد گرفته بودم؛ اما انگار آن شب از دفتر ادب و تربیت پدر، فرمان دیگری رسید: به فاطمه بگو خوب نگاه کند، ببیند، حرف بزند و تصمیم بگیرد. ❄️
خجالت میکشیدم؛ اما مادر گفت:
ـ دخترم حساب یک عمر زندگیِ ما فقط نظر دادیم، انتخاب با توست شما میخواهید زندگی کنید، بلند شدیم و بهسمت اتاقی که پنجرهاش روبه حیاط بود، رفتیم آرام قدم برداشتیم. هر دویمان میدانستیم که من باید پشت سر راه بروم. با دو سه قدم فاصله وارد اتاق شدیم و روبهرویهم نشستیم سرم پایین بود به یاد سفارش پدر افتادم، خوب نگاه کنم، ببینم و حرف بزنم. او بگوید و من بشنوم من بگویم و او بشنود و تصمیم بگیرم. امشب، سرنوشتی دیگر برایم رقم میخورد، باید دقت کنم. حسن هم سرش پایین بود فرصت مناسبی بود، کامل ببینمش، نگاهش کنم. چون قرار بود، شریک زندگیام شود مدتی به سکوت گذشت یک صدایی در درونم میگفت:
ـ فاطمه حرف بزن، چیزی بگو.
در این کش و قوس بودم که صحبت کرد یکدفعه گلویم خشک شد به دنبال قطره آبی بودم که گلویم را تر کنم.❄️
حرف زدیم، از همه چیز و همه جا، از
علایقمان گفتیم، از سلیقههایمان، عقایدمان، ولایتمداری و رهبری حرف زدیم، هر دوتایمان در یک خط بودیم
من بیشتر میپرسیدم، از آشپزیکردن آقایان در منزل، کمک به همسر، اجازه برای اشتغال زن در خارج از منزل و... .
پاسخ او برای تمام سؤالاتم منفی بود؛ اما جواب من برای ازدواج با حسن مثبت.
بلند شدیم، بیاییم بیرون، تازه فهمیدم که به حسن علاقهمند شدهام. قلبم برایش میتپد. او جلوتر میرفت و من پشتِ سرش. همانطور که قدم برمیداشت، گویی از من دور میشد، دلتنگی عجیبی به سراغم آمد. دیگر فکر و خیالم حسن شده بود. ای کاش! آن روز جایجای آن اتاق، عاشقانههایمان را مینوشتند. شاید امروز کمتر دلتنگش میشدم.❄️
و اما ...
پای سفره عقد یکجا دلم تپید و جای دیگر لرزید. آن لحظه که «هفت سفر عشق» مهریهام شد، دلم بدجور برایش تپید، نه برای سفر که برای مردانگی مرد بودنش با فاصله چند دقیقه دلم لرزید. گفت:
ـ فاطمه، تو الآن پای سفره عقد نشستهای، شنیدهام در این لحظه دعای عروس برآورده میشود. یه خواهشی دارم؛ اما نه نگو
مگر میشد، به حسن، به امید زندگیام، نه بگویم. چشم، تنها واژهای بود که برای تقاضایش میشناختم.
چشم در چشم من نگاه کرد و گفت:
ـ دعا کن شهید شوم!❄️
وای خدای من، هنوز حلاوت زندگی را نچشیدهام، سکوت کردم، عاقد خطبه میخواند و فاطمه باید دعای شهادت کند، برای عزیزش، برای کسی که قرار است، محبوب و انیسِ سالها زندگیش شود با التماس نگاهم کرد و من دعا کردم.❄️
🌷#شهید_مدافع_حرم_حسن_غفاری
✍هاجرپورواجد
@ayatollah_haqshenas
🌷✨🌷✨🌷✨🌷
✨🌷✨🌷✨🌷
🌷✨🌷✨🌷
✨🌷✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷
🌷
#درعا
#پارت_هجدهم
آن روز همان لحظه اولینِ پیوندمان اشک دلتنگیام برای حسن عزیزم بر سر سفره عقد فرو ریخت، عاقد خطبه میخواند:
ـ قال رسولالله: النکاح سنتی فمن رغب سنتی لیس منی، دوشیزه فاطمه امینی ...❄️
اما به گمانم عطر گل یاس پیچید و من رفتم، نه خودم که هوش و حواسم رفت به حیاط خانه پدری که پر از گل یاس بود. عطرش هر رهگذری را مدهوش میکرد. من و زهرا، توی هم حیاط بازی میکردیم، میخندیدیم و شاد بودیم. مادر برایمان چادر زده بود. با بچههای همسایه خاله بازی میکردیم. فتانه، فرزانه، فاطمه و... دوستان ما بودند.❄️
پدرم تاب بسته بود، نوبتی مینشستیم و تاب میخوردیم. پدرم دوچرخه خریده بود، نوبتی سوار میشدیم و سه دور می زدیم بعد نفر بعدی سوار میشد .
پدرم با گچ خانههای لیلی برایمان کشیده بود و غروب که میشد، بچهها یکییکی در میزدند. داخل چادر مینشستیم و بازیها را دنبال میکردیم اول تاب میخوردیم، خیلی لذت داشت بعد لیلی، بعدش دوچرخهسواری، مادرم از ما پذیرایی میکرد و گاه خودش، همبازی ما میشد. صدای در میآمد، تقتق، بدوبدو میرفتم، در را باز میکردم و میپریدم بغل پدرم، بچهها میدانستند، پدر که آمد، باید بروند و میرفتند.❄️
پدرم معلم بود، معلم ریاضی و خیلی هم باهوش، رشته پدرم معدن بود و برای سنگرسازی از طرف آموزش و پرورش به جبهه اعزام شد و من بعد از آن پدر را خیلی کم میدیدم هر وقت صدای زنگ میآمد یا تقتق میشنیدم، طبق عادت از جا میپریدم. مادر، نگاهم میکرد و با اشاره میگفت: بنشین، من باز میکنم
او خوب میدانست که پدر، پشت در نیست، صدایی شنیدم:
ـ عروس رفته گل بچینه.
و من جملات قبل از آن را نفهمیدم. حال باید دعا میکردم، حسن من شهید بشود. آیا فرزندانم را بدون او بزرگ کنم؟ تکلیف تاببازیهای بچههای من چه میشود؟ تکلیف انتظار فرزندانم پشتِ در، چه میشود؟ و هزار و یک سؤال، ذهنم را مشغول کرده بودند که عاقد گفت:
ـ عروس خانم برای بار سوم میگویم، آیا وکیلم؟
و من گفتم:
ـ بله
انگار که گفتم بله حسن را قبول دارم و همسرش شدم. برایش دعا کردم که بی او، دنیایم را سر کنم. فرزندانم را بزرگ کنم.❄️
🌷#شهید_مدافع_حرم_حسن_غفاری
✍هاجرپورواجد
@ayatollah_haqshenas
144(20.03.73)B.mp3
5.13M
🎙 #بیاناتارزشمند
آیتالله #حقشناس رحمةاللهعلیه
موضوع:
1⃣ #مراقبات دهه اول #محرم
2⃣ ذکر احادیثی از #سیدالشهدا و اهل بیت علیهم السلام
3⃣ #روضه #قتلگاه ابیعبدالله علیه السلام
🏴منبرشباولمحرم
@ayatollah_haqshenas
مداحی_آنلاین_چشمام،_مثه_ابرا_میباره_مطیعی.mp3
14.9M
چشمام مثل ابرا میباره
اشکام مثل بارون بهاره
🎤 #میثم_مطیعی
🏴شباولمحرم
@ayatollah_haqshenas
السـلامعلیکیـامولای یاصاحبالزمـان✨
-ما اینجا هیچ کدام
حالمان خوب نیست؛
بیکـس و کاریم...
برگرد :)😔💔!
#العجل..
@ayatollah_haqshenas