eitaa logo
طب الرضا
857 دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
1.1هزار ویدیو
75 فایل
مباحث آموزشی #رایگان حجامت ، ماساژ و مزاج شناسی انجام انواع حجامت تخصصی فصد زالو درمانی ماساژ درمانی #شهر_قدس ادمین کانال(مشاوره) : @Khademoreza888
مشاهده در ایتا
دانلود
‌ ما‌ بچه‌ هیئتیا، زیاد برامون‌ مهم‌ نیست بهمون‌ بگن‌ دکتر یا مهندس... همه‌ی‌ عشقمون‌ اینه‌ که‌ بهمون‌ بگن: :)⁦❤️⁩! ‌
👌👌 ⭕️ عرب ۳ تا یل داشته! اولیش عَبدود که به دست خیبر شکنیِ امیر المومنین به درک واصل شد! دومی،ابوالشَعثا که به دست یداللهی قمر منیر بنی هاشم هلاک شد! سومی ازرق شامی که به دست با برکت آقازاده امام حسن از پا افتاد! قاسم بن الحسن جزو شهدای بنام کربلاست که سردار مشهوری رو از پا انداخت... علیهما‌السلام @ayatollah_haqshenas
🌷✨🌷✨🌷✨🌷 ✨🌷✨🌷✨🌷 🌷✨🌷✨🌷 ✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 🌻 برادر شهید : یک سال بعد از تولد داداش حسن، من ازدواج کردم و ارتباط تنگاتنگی با هم نداشتیم؛ اما دفعات کمی که کنار هم بودیم، اخلاقش دستم آمده بود. رفتار خاصی با من داشت، انگار حق پدری گردنش داشته باشم، یادمِ از سفر مشهد یک انگشتر سبز خیلی زیبا برایم آورده بود. گفت: ـ داداش حسین این انگشتری شبیه انگشتری حضرت آقاست خوشم آمد، براتون خریدم.❄️ روز پاسدار همیشه گل و شیرینی می‌خرید، می‌آمد دیدنم. حسن مرا به یاد پدرم می‌انداخت. برای پدرم خیلی عزیز بود حرمتش را نگه می‌داشت. همه جا با هم می‌رفتند، انگار به هم قفل و زنجیر شده باشند. علاقه عجیبی به پدر داشت که شاید در وجود ما این کمتر بود. وقتی پدرم مریض شد و بیمارستان خوابید، رفت دیدنش. همین‌که به بالای سرش رسید، از حال رفت. حسن را بردیم، روی یک تخت دیگه خواباندیم تا حالش کمی بهتر شد. اشکش بند نمی‌آمد، فوت پدر برای حسن ضایعه سنگینی بود. خیلی در روحیه‌اش تأثیر گذاشت.❄️ روز فوت پدر، حسن یک حرکت قشنگی کرد که به ذهن هیچ‌کدام از ما خطور نمی‌کرد. کفن بابا را برداشت و تمام امامزاد‌ه‌ها را چرخاند و تبرک کرد. شب آمد خانه، رفت یه گوشه به نماز ایستاد. کفن پدر هم کنارش بود. بعد از نماز کفن را گرفت، بغلش زارزار گریه می‌کرد. آن شب همه منزل پدر بودیم، صبح که بیدار شدیم، دیدم حسن کمی سرحال شده. لبخند روی لبش نشسته. مادر پرسید: ـ حسن جان چی شده؟ انگار حالت بهتره؟ ـ خواب بابا را دیدم به هم گفت، «پسرم این‌قدر دلتنگی نکن، تو خیلی زود می‌آیی پیشم.» یک سال و چند ماه از فوت پدرم نگذشته بود که حسن شهید شد.❄️ 🌷 ✍هاجر‌پورواجد @ayatollah_haqshenas
🌷✨🌷✨🌷✨🌷 ✨🌷✨🌷✨🌷 🌷✨🌷✨🌷 ✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 🌻همسر شهید : حسن مدام در حال مأموریت و رفت‌وآمد بود. چه در دوران نامزدی و چه بعد از ازدواج در واقع نشد، دل سیر ببینمش دلتنگی‌های من تمامی نداشت؛ اما وقتی از مأموریت می‌آمد، حسابی من را می‌گردوند که جبران کند. من سینما را دوست داشتم، حسن خیلی علاقه نداشت؛ اما برای رضای دلِ من، با هم می‌رفتیم سینما. یادمِ فیلم اخراجی‌ها را تا آخرش دیدیم، خیلی خوش گذشت. بهش چیزی نمی‌گفتم؛ اما این‌ها دردی از دلتنگی‌های من دوا نمی‌کرد. دلم می‌خواست، مثل همه خانواده‌ها کنارم باشد و یک زندگی معمولی داشته باشیم. اسم مأموریت که می‌آمد، دلم شور می‌زد❄️ در یکی از مأموریت‌هایش خیلی نگران شدم. به لبنان رفته بود، لبنان به نظرم دور می‌آمد. خیال می‌کردم، دیگر برنمی‌گردد. وقتی ‌که مأموریتش تمام شد و بازگشت، خیلی خوشحال شدم. به‌قدری که اشک‌هام بند نمی‌آمد. گفت: ـ چرا این‌قدر دلتنگی؟ چیزی نشده که ببین صحیح و سالمم. ـ حسن این‌بار خیلی ترسیده بودم، فکر کردم، بلایی سرت می‌آید. لبخندی زد و گفت: ـ فاطمه، فاطمه، فاطمه. ـ بله، بله، بله. ـ یادت رفته سر سفره عقد چه دعایی کردی؟ دیگه حرفی نزدیم؛ نه من، نه حسن گاهی قول‌هایی که آدم‌ها به هم می‌دهند، فراموش می‌شود؛ اما من فراموش نکرده بودم، در اصل جدی نگرفته بودم؛ اما گویی روزگار با آدم‌ها شوخی ندارد.❄️ به من قول داد که اگر خانواده‌ام اجازه دهند، در یکی از سفرهای سوریه مرا نیز با خودش ببرد. روز موعود فرا رسید به قولش وفا کرد؛ اما پدرم اجازه نمی‌داد. خانواده خودش هم خیلی تمایل به این سفر نداشتند. مادرم مانند یک فرشته پادرمیانی کرد رضایت پدرم را گرفت. برای ایشان یک سفر کاری بود؛ اما من توی دلم قند آب می‌شد که به پابوس بی‌بی زینب(س) می‌روم. حضرت رقیه(س) را زیارت می‌کنم از همه قشنگ‌تر اینکه همراه حسن عزیزم بودم .وسایلم را آماده کردم و چمدان سفر را بستم از خانواده‌هایمان خداحافظی کردیم. مادرم ما را از زیر قرآن رد کرد و سفارش‌های مادرانه، چند دقیقه‌ای طول کشید. ❄️ حسن به سوریه، لبنان، عراق و به‌خصوص کشور سوریه چندین‌بار رفته بود. طفلک مادرش به این سفرها عادت داشت؛ اما باز سفارش کرد که مراقب فاطمه باش. زن جوان، توی کشور غریب، حساب و کتاب ندارند. خلاصه به‌سمت فرودگاه راه افتادیم هواپیما از زمین بلند شد، ثانیه‌ها را می‌شمردم تا اینکه به آسمان دمشق رسیدیم. لحظاتی بعد قدم در خاک سوریه گذاشتیم. خیلی خوشحال بودم. حسن مدام حواسش به من بود انگار لحظه‌به‌لحظه حالات مرا ثبت می‌کرد.❄️ 🌷 ✍هاجر‌پورواجد @ayatollah_haqshenas
روضه خانگی - حضرت علی اصغر(ع) - 688.mp3
14.05M
ای بر غریبی تو درود و سلام من... 🏴روضه (ع) حاج عباس حیدرزاده شب‌هفتم‌محرم @ayatollah_haqshenas
مداحی_آنلاین_بارون_بارون_جواد_مقدم.mp3
5.25M
🥀بارون‌بارون ببار از‌طاق آسمون😭 🎤 🏴شب هفتم‌محرم @ayatollah_haqshenas
صلّی الله علیکــ یا ابا عبدلله
العجل ..
... اُنظُر‌اِلّینا.. نگاهمان‌ کن‌ که غصه‌ ها‌ بالا‌ گرفته.. الســلام‌علیک‌یا‌صـاحب‌ ‌الزمـان‌(عج)✨ @ayatollah_haqshenas
☀️امام حسین علیه‌السلام : مبادا از کسانی باشی که از گناه دیگران بیمناک هستند و از کیفر گناه خود آسوده خاطر! 📚[تحف العقول ٫صفحه ۲۷۳] @ayatollah_haqshenas
4398086549.mp3
19.42M
‹اون‌آبۍ‌ڪه‌تـو‌بـراش رو‌بزنۍ‌نمیخـورم🥀› @ayatollah_haqshenas
🌷✨🌷✨🌷✨🌷 ✨🌷✨🌷✨🌷 🌷✨🌷✨🌷 ✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 در هتل مستقر شدیم؛ بعد به زیارت بی‌بی زینب(س) رفتیم؛ بانویی که هزاران هزار فدایی دارد. حسن من هم یکی از فداییانش بود لحظه‌ای از یاد بی‌بی غافل نبود.❄️ اقامتمان حدود یک هفته در سوریه طول کشید. قبل از ظهر به‌دنبال کارهایش می‌رفت و من در هتل تنها می‌ماندم. بعد از ظهرها هم با هم می رفتیم داخل شهر گشتی می‌زدیم. خیلی فرزوزبل بود، تندوسریع کارها را راست و ریست می‌کرد. دوست داشت، تمام جاهای دیدنی را نشانم دهد و هرچه دوست دارم، برایم بخرد. گاه خرید می‌کردیم و گاه تفریح. ❄️ یک روز عصر یکجا نشستیم و آب میوه خوردیم. عرب‌ها به‌طرز عجیبی نگاه‌مون می‌کردند. انگار مرتکب معصیت بزرگی شدیم آن‌ها رسم ندارند که همسرانشان را در مکان‌های عمومی بیارند.❄️ بعضی از لوازم عروسی را از بازارهای سوریه خرید کردیم. لباس عروس قشنگی دیدم، خوشم آمد. سریع برایم خرید. انگار از چشمانم خواسته‌هایم را می‌دزدید. تا به چیزی نگاه می‌کردم، فوری برایم می‌خرید. امان نمی‌داد، حرف بزنم می‌گفت: ـ از نگاهت می‌فهمم که از چی خوشت می‌یاد. دوست ندارم، چشمت به‌دنبال چیزی بمونه و حسرتش را بخوری.❄️ بعد از یک هفته سفر ما به‌پایان رسید. سوار هواپیما شدیم و به ایران برگشتیم. اولین اشک حسن را لحظات آخر توی هواپیما دیدم. گمان کردم، دلتنگ سوریه ‌شده؛ اما نه مثل اینکه قضیه یه چیز دیگه بود. گفت: ـ فاطمه تو می‌ری خونه خودتون من هم می‌رم خونه خودمون. دوباره من تنها می‌شم. سخت‌ترین روزهای من شروع می‌شه. در این یک هفته خیلی بهت عادت کردم. ـ اشکالی نداره دوره نامزدی این اتفاقات و دلتنگی‌ها طبیعیه. اما طوری مظلومانه گریه می‌کرد که اشک من هم درآمد. تا دید گریه می‌کنم، اشک‌هایش را پاک کرد و لبخند زد. دوست نداشت، گریه مرا ببیند. می‌گفت: ـ هیچ احدی حق نداره اشکت را در بیاره. (اما حالا کجاست که ببینه هر لحظه برایش گریه می‌کنم.)❄️ از هواپیما پیاده شدیم، آژانس گرفتیم و آمدیم شهرری. حسن رفت خانه خودشان من هم آمدم خانه خودمان. خریدها را هم ایشان بردند، منزلشان که نزدیک عروسی برایم بیاورند. سفر قشنگی و به‌یادماندنی بود.❄️ 🌷 ✍هاجر‌پورواجد @ayatollah_haqshenas
🌷✨🌷✨🌷✨🌷 ✨🌷✨🌷✨🌷 🌷✨🌷✨🌷 ✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 🌻مادر خانم شهید : به روز عروسی نزدیک می‌شدیم خیلی هول بود کارها را سریع انجام می‌داد، می‌گفت: ـ برای عروسی فاطمه از کوچک‌ترین برنامه‌ای که خوشحالش کنه، دریغ نمی‌کنم. ـ حسن آقا عقد که گرفتید، عروسی را برید زیارت یک ولیمه بدید و تمام بشه. ‌ـ نه مادر شما برای بزرگ‌کردن و تربیت فاطمه خیلی زحمت کشیدید، حالا نوبت منه که فاطمه را خوشحال ببینم. نمی‌خوام براش کم بزارم تمام مراسم‌ها باید تمام و کمال انجام بشه.❄️ خلاصه، شب حنابندان، پارچه‌برون، آرایشگاه و روز عروسی برای دخترم سنگ تمام گذاشت، در کنار تمام دوندگی‌ها و خستگی‌هایش لبخند از لبانش محو نمی‌شد. خوش‌رو بود و با آرامش، اما تند و سریع به همه کارها رسیدگی می‌کرد.❄️ 🌻همسر شهید : شش‌ماه نامزد بودم و بالاخره روز عروسی را مشخص کردند. قرار شد، 15 مرداد 86 عروسی بگیریم. کارها به‌خوبی و خوشی انجام شد و رفتم آرایشگاه. کارم که تمام شد، زنگ زدم، دیدم جلوی آرایشگاه منتظره.❄️ وقت‌شناس بود و به قرارها و عهدها احترام می‌گذاشت. گاه به یاد آیه شریفه می‌افتادم که خداوند می‌فرماید: «یا ایهاالذین آمنو اوفو بالعقود، ای کسانی که ایمان آوردید، به عهدهای خود وفا کنید.» از آرایشگاه آمدم بیرون حواسم رفت به حسن و ماشینی که گل‌زده‌ بود پای راستم پیچ خورد و یک‌دفعه افتادم به‌سختی سوار ماشین شدم از شدت درد گریه کردم و کل صورتم به هم ریخت. از اولش هم مایل نبودم، برم آرایشگاه؛ اما اصرار حسن باعث شد که قبول کنم. اسپری‌ مسکن به‌ پایم زد، کمی آرام شدم در طول مراسم خیلی درد داشتم؛ اما طاقت می‌آوردم.❄️ مراسم تمام شد، رفتم منزل، حال نداشتم به‌دنبال چادر مشکی بگردم با چادر سفید رفتیم دکتر، حسن از نگرانی آرام و قرار نداشت، خلاصه پایم رفت توی گچ و یک ماهی طول کشید تا از گچ در بیاد. در این یک ماه اجازه نمی‌داد دست به سیاه و سفید بزنم. تمام کارهای منزل را انجام می‌داد طفلک در این مدت خیلی خسته شد، گفت: خدا را شکر که اتفاق بدتری نیفتاد خوب می‌شی و جبران می‌کنی.❄️ 🌷 ✍هاجر‌پورواجد @ayatollah_haqshenas
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌ دکتر مجید لعل روشن، رئیس بیمارستان یاس سپید تهران👇 🔸با این وضعیت درمانی، اگر وزارت بهداشت بیماران کرونایی را رها کند و بروند منزل، روند درمانی آنان بهتر انجام می شود و آمار مرگ و میر کمتر خواهد شد. 🔸بیش از نیمی از آمار مرگ و میر بیماران کرونایی بدلیل عوارض داروهای تجویزی است و نه کرونا. https://eitaa.com/joinchat/3658612752C778c1803ba ═════●⃟ ᪥ ⃟●᪥᪥᪥════
نسخه جدید و بروزرسانی شده درمان قطعی کرونا کمتر از سه روز: https://eitaa.com/Javaher_Alhayat/7957 این لینک رو برای عزیزانتون بفرستید تا از درمانها استفاده کنند👌 نسخه های درمانی کانال رو با هر نام و نشانی که دوست دارید منتشر کنید، ما راضی هستیم و خوشحال. ملت رو از شر و فتنه این بیماری نجات بدید. از طریق لینک کانال رو مطالعه بفرمایید
روضه خانگی - حضرت علی اکبر (ع) - 692.mp3
14.42M
🏴روضه (ع) حاج عباس حیدرزاده شب‌هشتم‌محرم @ayatollah_haqshenas
صلّی الله علیکــ یا ابا عبدلله💔
. یک دم وصالِ آن مَه خوبانم آرزوست.. الســلام‌علیک‌یا‌صـاحب‌ ‌الزمـان‌(عج)✨ @ayatollah_haqshenas
☀️امام رضا(ع): اشک برحسین گناهان بزرگ را فرو می ریزد 🍃 @ayatollah_haqshenas
عظمت حضرت علی اکبر علیه‌السلام.mp3
7M
✨✨عظمت حضرت علی اکبر علیه‌السلام🌷 @ayatollah_haqshenas
همین برای گریستن کافیست مباد شاهد جان دادن پسر، پدری...! ‌ ..💔؛ ‌
🌷✨🌷✨🌷✨🌷 ✨🌷✨🌷✨🌷 🌷✨🌷✨🌷 ✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 🌻برادر شهید : روز عروسی داداش حسن، رفتم آرایشگاه. کارم که تمام شد، می‌خواستم پولش را حساب کنم، آرایشگر گفت: ـ نمی‌تونم بگیرم آقا داماد گفته هرکی به‌خاطر عروسی من بیاد اینجا، خودم حساب می‌کنم. شما که دیگه برادرش هستی، اصلاً نمی‌گیرم.❄️ نشستم که خودش بیاد از در که آمد، دیدم مضطربه حواسش به خودش نیست. پرسیدم: ـ داداش چی شده؟! چرا نگرانی؟! ـ هیچی؛ نگران مراسم هستم که چیزی کم و کسر نباشه. ـ نگران نباش؛ همه چیز به‌خوبی پیش می‌ره ، ان‌شاءالله که خوشبخت بشید.❄️ آرایشگر مشغول مرتب‌کردن سروصورت حسن شد. به شوخی گفتم: ـ با داداش حسن کار شما اصلاً سخت نیست، چون داداشم ماشاءالله خودش خوشگله. خندید و گفت: ـ آره والله.❄️ حسن آماده شد، رفت دنبال عروس. موقعی که داشتیم جدا می‌شدیم، گفت: ـ داداش برای سر بریدن گوسفند حواست باشه، به حیوان آب بدن و شرایط ذبح اسلامی رعایت بشه، بعضی‌ها حواسشون نیست.❄️ در هیاهوی داماد شدنش هم به نکات ریز احکام و حلال و حرام توجه داشت. شب عروسی حسن برایم شبی به‌یاد ماندنی شد. همه اقوام را حسابی دیدم و گپ و گفتمان کردیم. در اصل هم عروسی برادرم بود و هم صله ارحام؛ اما پای فاطمه خانم که شکست، اوقاتمان تلخ شد نگران حالش شدیم. مادرم می‌گفت: ـ حسین، خدا می‌دونه طفلک چه دردی می‌کشه! اما ظاهراً تحملش بالا بود و نگرانی ما با صبوری عروس خانم، حل شد.❄️ 🌷 ✍هاجر‌پورواجد @ayatollah_haqshenas