eitaa logo
کانال رسمی سازمان دارالقرآن الکریم
17.8هزار دنبال‌کننده
9.7هزار عکس
2.1هزار ویدیو
46 فایل
کانال رسمی و اطلاع رسانی سازمان دارالقرآن الکریم پایگاه اطلاع رسانی: www.telavat.ir شماره تماس سازمان: ۰۲۱۶۶۹۵۶۱۱۰ آدرس: تهران.خیابان حافظ.پایین تر از طالقانی.خیابان رشت.شماره ۳۹
مشاهده در ایتا
دانلود
اعمال روز اربعین: 1-خواندن زیارت اربعین 2-غسل اربعین وتوبه (قبل از نماز ظهر) 3-بعد از نماز صبح صد مرتبه(لاحول ولاقوة الا بالله علي العظيم) 4-هفتاد مرتبه تسببحات اربعه 5-بعد از نماز ظهر سوره والعصر بعد هفتاد مرتبه استغفار 6-غروب چهل مرتبه لا الة الا الله 7-بعد از نماز عشاء سوره یاسین هدیه به سیدالشهدا 👇👇👇 ✅ @telaavat
🏳 🔽ایمان منفک از عمل نبوده بلکه عمل جزء آن است . در اصول کافی از امام صادق (علیه السلام) روایت کرده است که فرمود: الایمان هوالا قرار باللسان و عقد فی القلب و عمل بالارکان(7). 👈ایمان عبارت است از اقرار به زبان و اعتقاد در قلب و عمل به ارکان. لذا این سؤال برای ما مطرح می شود که: آیا عمل جزو ایمان است یا نه؟حاصل جمع بین احادیث آنست که ایمان مانند خون است که از قلب سرچشمه گرفته و در تمام عروق و شرائین اعضای بدن جریان می یابد. ایمان حیات معنوی انسان است و حیات هرگاه در قلب داخل شد به همه اعضاء جریان می یابد و حیات اعضاء از حیات قلب منفک نبوده بلکه منتشر به اعضاء شده و بر آنها تقسیم می شود هرگاه قلب به خدا و عذاب و ثواب او و بهشت و آتش، مؤمن و معتقد باشد هر عضوی از اعضای بدن را به سوی طاعت خدا و اجتناب از معصیت می خواند. 📚ارزشها وضد ارزشها//ابوطالب تجلیل 👇👇👇 ✅ @telaavat
بہ بہ جانم حسین❤️ پدرم گفت خدایا پسرم نااهل است همه گفتند ببر کرب وبلا خوب شود من شدم سینه زن و گریه کنت ثارالله(ع) پدرم پیر شد و گفت دمت گرم ابا عبداللّه 👇👇👇 ✅ @telaavat
🌷 خدای من! تازه فهمیدم که اینها دکترها هستند که جارو به دستشان داده اند... نگهبان بلا فاصله گفت:لِبسی النظارات وابسرعه عبری.(عینکت را بزن و زود دور شو) عینکم بیشتر از آنکه چشم هایم را بپوشاند پیشانی ام را پوشانده بود.سوار آسانسور شده ودر طبقه ی پایین تر از آن بیرون رفتیم.وارد اتاقی شدیم که به نظر درمانگاه می رسید.گوشه ای ایستادم, گاهی سرم را به عقب می کشیدم تا بتوانم چیزی ببینم و موقعیت اطراف را درک کنم.سرفه های مسلول وپر درد تنها زبان اظهار وجودم بود.چرک وخونی را که از ریه به حلقم می آمد,با زجر ورنج به معده می فرستادم .صدای خس خس نفس های چند نفر دیگر را می شنیدم.از زیر عینک وبا چرخش زیاد گردن فقط چند زندانی را از زانو به پایین دیدم که با کفش های مندرس وپیژامه های نازک با فاصله از هم ایستاده بودند.صدای سرفه هایم هر چند لحظه یکبار سکوت را در هم می ریخت.گردنم را به عقب می کشیدم تا از زیر آن عینک لعنتی چیزی ببینم.سرگرم تقلا برای دیدن وفهمیدن بودم که مشت محکمی از پشت سر چانه ام را به سینه ام کوباند.صدای به هم خوردن دندان ها وفکم در گوشم پیچید.یادم افتاد که ((من یک ژنرال زن ایرانی مسلمان هستم پس باید مثل لقبم بزرگ باشم))!سرفه کنان عینک را از چشمانم برداشتم.دو نفر با همان هیبت وقیافه وسن وسالی که در راهرو دیده بودم در لباس زندانیان با عینک کوری آن طرف ایستاده بودند.اندام تکیده واستخوانی شان در آن لباس ها ,هیبت شان را بسیار رقت بار کرده بود.در ضلع دیگر اتاق,تخت بیمار ومیز کوچکی که مقداری گاز وپنبه وبتادین وچند ظرف خالی دارو روی آن چیده شده بود قرار داشت.آنها عینک بر چشم داشتند اما من بدون عینک به تماشای آنها ایستاده بودم.کلامی بین ما رد وبدل نمی شد.گاهی صداهایشان را صاف می کردند ومن در جواب آنها از ته دل سرفه ای می زدم.اطرافم را کنترل می کردم که در فرصتی مناسب خودم را معرفی کنم اما سر وکله ی نگهبان. پیدا شد وآن دو نفر را به جای دیگری برد ومن با میزی که روی آن پنبه وگاز بود تنها شدم.پنبه وگازها به من چشمک می زدند ومرا وسوسه می کردند که مقداری از آنها را در جیبم بگذارم.همه ی حواسم به آن میز بود.به دنبال یک فرصت طلایی بودم وبه هیچ چیز دیگر فکر نمی کردم.مدت زیادی بود که در محرومیت لوازم بهداشتی به سر می بردیم.از خودم پرسیدم این سرقت به چه قیمتی تمام خواهد شد؟مردد بودم.دست هایم را از جیبم در آوردم وبه حالت خبر دار ایستادم.دائما سر می چرخاندم وچشم می گرداندم;هیچ کس وهیچ چیزی که جنبنده باشد نظرم را جلب نکرد.با خودم درگیر شده بودم: -نه این اسمش دزدی نیست,این به زور گرفتن ذره ای از حق خودمان است. -اگر در حین انجام این کار دیده شوم,آن وقت چه خواهد شد؟ -اما اگر دیده نشوم ما صاحب چند رول پنبه وگاز خواهیم شدکه می توانیم با آن خیلی کارها بکنیم .فکر داشتن چند تکه پنبه وگاز باعث شده بود ضعفم را فراموش کنم.اگر چه سرفه امانم را بریده بود,دل را به دریا زدم با سرعت به سمت میز رفتم.مقداری پنبه را در یک جیبم چپاندم وسر جایم برگشتم.کسی نبود ومن هنوز فرصت داشتم. با دست دیگرم چند رول گاز در آن یکی جیبم چپاندم وخودم را کنار کشیدم اما با حرکت خودم به سمت میز وبرداشتن رول گاز تازه متوجه آینه ای شدم که روبه روی من قرار داشت واحتمالا برای کنترل زندانی در مواقع خلوت وتنهایی گذاشته شده بود اما در آن لحظه محموله ی گاز وپنبه آنقدر برایم ارزشمند شده بود که به چیز دیگری فکر نکردم.خدارا شکر به خیر گذشت وکسی مچم را نگرفت اما خودم با یک مچ مچ دیگرم را سفت گرفته بودم. بدون اینکه دکتری مرا دیده باشد,همان کپسول همیشگی را دادند ومجبورم کردند آن را بدون آب قورت بدهم.آن کپسول از همان هایی بود که دوماه متوالی خورده بودم وهیچ خاصیتی از آنها ندیده بودم. به سمت سلول خودمان روان شدم. صدای سرفه های خشکم خبر نزدیک شدنم را به خواهرانم وهمه ی همسایه ها می داد.تقریبا دو ساعت بود از سلول خارج شده بودم وهمه نگران ومشوش بودند.وقتی وارد سلول شدم مثل موش کور شده بودم.داخل سلول آنقدر تاریک بود که باید دقایقی می گذشت تا یکدیگر را پیدا می کردیم.با دیدنم دورم حلقه زدند وسؤال پیچم کردند: -بيمارستان بيرون ازاينجا بود،خيلي از اينجا دور بود؟ -ازريه هات عكس گرفتن؟ -دارو چي دادن؟ -كسي روهم ديدي؟ ادامه دارد...✒️ 👇👇👇 ✅ @telaavat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔸🔶صفحه 564 قرآن کریم 👇👇👇 ✅ @telaavat
564.mp3
658.7K
🔸🔶تلاوت صفحه 564 قرآن کریم 👇👇👇 ✅ @telaavat
امام على عليه السلام: زبان نادان، كليد مرگ اوست لِسانُ الجاهِلِ مِفتاحُ حَتفِهِ 📚 غررالحكم حدیث7611 👇👇👇 ✅ @telaavat
🍃 اعوذ بالله من الشیطان الرجیم🍃 ❤️ بسْمِ اللَّه الْرَّحْمَنِ الْرَّحِيمِ ❤️ وَ لَوْ نَزَّلْنَا عَلَيْكَ كِتَباً فِى قِرْطَاسٍ فَلَمَسُوهُ بِأَيْدِيهِمْ لَقَالَ الَّذِينَ كَفَرُواْ إِنْ هَذَآ إِلَّا سِحْرٌ مُبِينٌ (7) 📖 جزء 7 سوره انعام ✍ ترجمه و (كافران لجوج كه در پى بهانه جویى اند حتى) اگر نوشته اى را در كاغذى بر تو نازل مى كردیم كه آن را با دست هاى خود لمس مى كردند، باز هم كافران مى گفتند: این، جز جادویى آشكار نیست. 🍃نکته ها🍃 گروهى از مشركان مى گفتند: ما درصورتى ایمان مى آوریم كه نوشته اى بر كاغذ، همراه با فرشته اى بر ما نازل كنى. ولى دروغ مى گفتند و در پى بهانه جویى بودند. «قِرطاس» چیزى است كه بر روى آن بنویسند، چه كاغذ، چه چوب، یا پوست و سنگ، ولى امروز به كاغذ گفته مى شود. 📡پيام ها 📡 1⃣ وقتى پاى لجاجت در كار باشد، هیچ دلیلى كارساز نیست، حتّى محسوسات را منكر مى شوند. «فلمسوه بایدیهم... ان هذا الاّ سحر مبین» 2⃣ نسبت سحر، از رایج ترین نسبت هایى بود كه مشركان به پیامبر مى دادند. «ان هذا الاّ سحر مبین» 👇👇👇 ✅ @telaavat
چهل روز شکستن چهل روز بریدن چهل روز پی ناقه دویدن چهل روز فقط طعنه و دشنام شنیدن چه بگویم؟ چهل روز اسارت چهل روز جسارت چهل روز غم و غربت و غارت چهل روز پریشانی و حسرت چهل روز مصیبت چه بگویم؟ چهل روز نه صبری نه قراری نه یک محرم و یاری ز دیاری به دیاری عجب ناقه سواری فقط بود سرت بر سر نی قاری زینب چه بگویم؟ چهل روز تب و شیون و ناله ز خاکستر و دشنام ز هر بام حواله و از شدت اندوه و با خاطر مجروح جگر گوشه‌ی تو کنج خرابه همان آینه‌ی فاطمه جا ماند سه ساله چه بگویم؟ چهل روز فقط شیون و داغ و غم و درد فراق و فراق و ... فراق و ... چه بگویم؟ بگویم، کدامین گله ها را؟ غم فاصله ها را؟ تب آبله ها را؟ و یا زخم گلوگیر ترین سلسله ها را؟ و یا طعنه‌ی بی رحم ترین هلهله ها را؟ و یا مرحمت دم به دم حرمله ها را؟ چه بگويم...😭😭 السلام عليك يا اباعبدالله الحسين (ع) 👇👇👇 ✅ @telaavat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷 وقتي فهميدند چند طبقه پايين تر،بدون ملاقات بادكتر بايك كپسول هميشگي كار تشخيص ودرمانم تمام شده همه خنديدند،اما خنده دارتر وقتي بود كه جيب هايم را خالي كردم.از تعجب شاخ درآورده بودند.نمي دانستيم از آن ها چگونه وبراي چه منظوري استفاده كنيم.هركدام پيشنهادي مي داد:يك رول ازگاز را با بخشي ازموهاي ريخته مان تركيب كنيم ودوباره يك طناب ببافيم. -واجب تراز همه استفاده ي بهداشتي آن است. -اگر سنجاقم بود براي تعمير لباس هايمان خوب بود. -براي روزي كه قرار شد يكديگر را خفه كنيم،به دردمان مي خورد! به هرترتيب دورول نگه داشتيم وبقيه را... آن شب"دكتر راحتي"آمد وبه همراه كپسول هميشگي دوتا كپسول ويك اسپري داد وگفت:اخذي نفسين.(دوپف بزن) اما سريع آن را پس گرفت.به برونشيت مزمن مبتلا شده بودم.تنگي نفس ودرد سينه وسرفه هاي خشك مثل سنجاق سينه به من چسبيده بود وبي قرارم مي كرد.گاهي از فرط دستپاچگي به در وديوار مي كوبيدم،شايد ذره اي هواي بيشتر وتازه تر از درزي يا دريچه اي به آن صندوقچه وارد شود.نفس مي خواستم اما درمقابل اين ضربه ها كه بي اختيار ازدرد به ديوار همسايه مي كوبيدم،سكوت تنها پاسخ زنداني عصباني سلول مجاور بود كه حتي حوصله ي كوبيدن به ديوار را نداشت.انگار خودش هم شبيه ديوار شده بود. گويا از زندانيان بسيار قديمي آن جا بود وبه همه ي قوانين زندان عادت كرده وتسليم شده بود.وقتي براي رفتن به درمانگاه مرا بدون عينك ازسلول بيرون آوردند،نيمرخ همسايه ي عراقي ميانسالمان را ديدم كه كف دو دستش رابه هم چسبانده وجلو آورده بود تاآن را ببندند وسرش را آماده نگه داشته بود تاعينك كوري را به چشمش بزنند.باخودم گفتم:وقتي لباس زندان را پذيرفتي ودست هايت را براي بسته شدن تقديم كردي،زندان وتسليم را پذيرفته اي وديوار براي هميشه بخشي از دارايي وزندگي تو مي شود وديگر هيچ حادثه واتفاقي را خارج ازاين سلول ها رصد نمي كني.ديگر توربطي به رخداد هاي بيرون نداري ورخداد هاي بيرون هم به تو ارتباطي ندارند.آنوقت است كه ضربه هاي ديوار تورا عصباني مي كند ومثل ديوار بي صدا وساكت مي شوي وفردا وآزادي برايت بي معني مي شود.اين شيوه ي زندگي درباره ي ما مصداق نداشت.نمي خواستيم مثل او باشيم.مادر عين اسارت آزاده بوديم،ما فرزند باورهاي بزرگ بوديم.به دنيا آمده بوديم تا انقلاب كنيم.بجنگيم وبراي آزادي اسير شويم.سهم ما ديوار وزندان نبود.هنوز مي گفتم ما فردا آزاد مي شويم،حتي وقتي نفس هايم به سختي بالا مي آمد،اميد به فردا داشتم. ادامه دارد...✒️ 👇👇👇 ✅ @telaavat