#و_شاید_ولایت_یعنی_همین
همیشه یک نفر ایستاده است
تا آنهایی که عقب مانده اند برسند
و آنهایی که جلوتر رفته اند برگردند…
#حتی_بیشتر
@telkalayyam
#انا_و_علی_ابوا_هذه_الامه
باباها
بچه های خوبشان را یک جور دوست دارند
و بچه های بدشان را یک جور دیگر…
#حتی_بیشتر
@telkalayyam
#الحمدلله_الذی_جعلنا_من_المتمسکین_بولایه_علی_بن_ابیطالب_و_الائمه_علیهم_السلام
.
.
.
✅الحمدلله الذی جعلنا من المتمسکین بولایه علی بن ابیطالب و الائمه علیهم السلام...
و گرنه ما هم…
@telkalayyam
http://www.tabnak.ir/fa/news/171631
#از_این_پیرهن_ها…
سر آورده اند و صدا می فروشند
چه بازار شامی چها می فروشند
شلوغ است بازار و نزدیک افطار…
دکان دارها ربنا می فروشند
جلوتر بساطی ست از بت تراشی
و خدام کعبه خدا می فروشند
حراج است کفر و حراج است ایمان
نکاح و جهاد و دعا می فروشند
عزیزی ولی حیف قدر تو این نیست
تو را می خرند و تو را می فروشند
سرم گرم بود و نمازم قضا شد
چقدر این دکانها ادا می فروشند
::
تو ای زخم کهنه که در بوریایی
تو ای زخم تازه که در بوریایی
از این پیرهن ها کجا می فروشند؟
خرداد ۱۳۹۳ آنکارا
#حسن_بیاتانی
#از_دوشنبه_تا_جمعه
http://2to7.persianblog.ir/post/26/
@telkalayyam
#یاداشت_غیر_انتخاباتی
این روزها داریم کوچولویمان را از لاستیکی می گیریم و چه مراسمی است برای خودش ؛ این دستشویی رفتن .
تازه بعد از این که جناب کارشان تمام شد باید یکی یکی همه بیایند و به او آفرین بگویند .
صدا می زند مامان ! و مامان باید بگوید آفرین . آفرین به دختر گلم.
بعد می گوید بابا ! بابا هم باید بگوید آفرین آفرین
بعد احمد را صدا می زند و احمد هم باید آفرین بگوید.
بعد نوبت جوجو و زرّافه و خرسو خانم و ... می شود که صف بکشند برای تشویق و تمجید از کار ایشون ...
و انگار که این داستان در زندگی انسان هیچ وقت تمام شدنی نیست.
این داستان که ما دوست داریم همیشه و همه آثار ما را ببینند و آفرین بگویند
و هیچ وقت فکر نمی کنیم که شاید این آثار ...
اصلا هر کاری که ما بکنیم کار خوبی است.
______________________
یادداشت قدیمی...
#نقش_فرزندان_در_تربیت_پدر_و_مادر
@telkalayyam
#پدرم_برنگشت_و_فهمیدم_بعد_از_این_انتظار_یعنی_تو
دیشب به یاد خنده هایت گریه کردم
دلتنگ بودم در هوایت گریه کردم
"پاشو حسن!" "پاشو حسن!" پاشو اذان است...
یعنی تو بودی؟...
با صدایت گریه کردم
سجاده ات را باز کردم؛ بو کشیدم
قدری دعا خواندم؛ به جایت گریه کردم
بغضم شکست اما خجالت می کشیدم
قایم شدم زیر عبایت گریه کردم...
این جمعه هم رفتم سر قبرت... نبودی...
هم ندبه خواندم هم برایت گریه کردم
#سالگرد_پدرم…
#از_دوشنبه_تا_جمعه
@telkalayyam
#فاینما_تولوا_فثم_وجه_الله
بقره/۱۱۵
این روزها
هر طرف را که نگاه می کنم
سر تو روی نیزه است...
#روضه_های_قرآنی
#تلک_الایام
#لبیک_داعی_الله
@telkalayyam
#خوشا_راهی_که_پایانش_تو_باشی
یادداشت سال ۱۳۹۳
احمد یکی دو سال است که توی نقش تازه ای فرو رفته.
نقشی که روز به روز توی زندگی خودش و ما پررنگ تر می شود و جوانب مختلف زندگی خودش و ما را تحت تأثیر قرار داده است.
نقشی که هر روز شاخ و برگ تازه ای در می آورد.
نقشی که گاهی ما را می خنداند؛ گاهی به ذوق می آورد؛ گاهی باعث عصبانیتمان می شود و گاهی باعث افتخار و تحسین.
خلاصه هر روز با این "بچه هیئتی" و شاخ و برگ های تازه اش ماجرایی داریم...
یک روز کلاس های کانون به آن اضافه می شود؛ یک روز نماز جمعه و راهپیمایی؛ یک روز ایستگاه صلواتی؛ یک روز...
می خواهیم مسافرت برویم می گوید به شرط این که شب جمعه برگردیم که من به هیئتم برسم...
می خواهیم مهمانی برویم می گوید حتماً باید جوری برگردیم که من اذان مسجد باشم...
این اجازه گرفتن هایش من را کشته...
بابا اجازه می دهی من زودتر بروم خانه ی آقای سعیدی که جایگاه شهدا را آماده کنم؟
این رضایت نامه را آقای سعیدی داده برای اردو. اجازه می دهی من هم بروم؟
با آقای سعیدی بروم نماز جمعه؟ همه بچه ها هستند...
هیئت ایستگاه صلواتی درست کرده آقای سعیدی گفته کمک لازم داریم؛ من هم بروم؟
فرق بچه ها با ما این است که بچه ها با اعتقاداتشان زندگی می کنند اما ما دوست داریم اعتقاداتمان توی ویترین زندگی مان باشد... کارهای روزمره مان را انجام می دهیم؛ گاهی هم که لازم شد اعتقاداتمان را از ویترین بیرون می آوریم و به چهار نفر نشان می دهیم و دوباره سر جایش می گذاریم... سعی میکنیم با هیچ چیز تداخل پیدا نکند؛ نه با کارمان نه با تفریح و استراحتمان...
یک هفته ای می شود که احمد داغدار است...
نمی خواستم بفهمد اما چاره ای نبود...
وقتی که خودم خبردار شدم سریع به خانه رفتم... یک گوشه به مادرش خبر را گفتم و گفتم من که نمی توانم به احمد بگویم اگر می توانی خودت بگو...
نفهمیدم احمد چه جوری خبر دار شد اما صدای گریه اش خیلی دلخراش بود... همه را به گریه انداخته بود...حتی فاطمه را...
دنیا؛ به یک بچه هیئتی بامزه و معصوم، که همه ی لذت و تفریحش؛ همه ی لحظه های شیرینش و همه ی آرزوها و آرمانهایش توی هیئت و با رفقای هم سن و سال هم هیئتی اش گره خورده؛ روی دیگری نشان داده بود...
من چشیده ام و می دانم؛ داغ، آدم را یک آدم دیگر می کند...
خیلی مهم است که اولین داغی که آدم می بیند داغ چه کسی باشد و از چه فاصله ای آدم را بسوزاند...
خدا برای احمد من این طور رقم زده بود که با داغ آقای سعیدی از کودکی بیرون بیاید و روی دیگر دنیا را ببیند و دست دنیا را بخواند...
آقای سعیدی خودش تازه پا به جوانی گذاشته بود اما توی این یکی دو سال شده بود ذکر صبح و شب احمد...
ظهر بود که احمد با خبر شد اما تا غروب گریه و هق هقش بند نمی آمد...
پیام دادم به علی -سخنران هیئتشان - که یک ترتیبی بده این بچه ها شب دور هم جمع شوند و گریه کنند بلکه سبک تر شوند؛ احمد دارد دق می کند...
جواب داد که حال و روز بقیه ی بچه ها هم همین است...
شب، بچه ها دوباره جمع شدند خانه ی آقای سعیدی و کنار جای خالی آقا مهدی روضه خواندند و گریه کردند و سینه زدند تا بالأخره کمی آرام گرفتند...
دوست داشتم حواسش را یک جوری پرت کنم که تشییع جنازه را فراموش کند اما نشد...
تشییع جنازه خیلی شلوغ بود. پنج نفر از اعضای یک خانواده با هم در اثر سانحه از دنیا رفته بودند. هر کدام برای خودشان گلی بودند و کسی بودند... اما خب توی این جمعیت احمد و چند تا بچه ی هم سن و سالش تابلو بودند و انگار بیشتر از همه نیاز به تسلا داشتند...
دیشب اولین شب جمعه ای بود که بچه ها بدون آقای سعیدی هیئت را برگزار کردند...
هیئتی که همیشه با ده دوازده نفر شکل می گرفت حالا پر شده بود از بزرگترهایی که آمده بودند، دسترنج آقا مهدی را تماشا کنند...
معصومانه ترین و بی ریاترین یادبودی بود که توی عمرم دیده بودم. بچه ها پرحرارت تر از همیشه عزاداری کردند.
مداح نوجوان هیئت، از خودش چند بند نوحه سرهم کرده بود به این مضمون که یادش بخیر هفته ی پیش این موقع... و توی نوحه اش داشت قول می داد به آقا مهدی که پرچم این هیئت را تا قیامت زمین نگذارند و بچه ها هم سینه می زدند و ناله می زدند و گریه می کردند...
فرق ما با بچه ها این است که ما عقایدمان مثل کت و شلوارمان است. توی جمع برای حفظ آبرو هم که شده یک جور تحملش می کنیم اما وقتی تنها شویم آویزانش می کنیم به چوب رختی و نفس راحتی می کشیم...
بچه ها اما عقایدشان مثل کفنشان می ماند... دوست دارند آن را تا داخل قبر با خودشان ببرند...
احمد یک هفته ای می شود که داغدار است...
این اجازه گرفتن هایش من را کشته....
بابا اجازه می دهی من هنوز مشکی تنم باشد؟
بابا اگر قرار شد هیئت دیگر خانه ی آقای سعیدی اینها نباشد اجازه می دهی خانه ی ما باشد؟...
#لبیک_داعی_الله
#نقش_فرزندان_در_تربیت_پدر_و_مادر
@telkalayyam
#سلام_علی_قلب_زینب_الصبور
به سکوتی فکر می کنم
که در نگاه آخرت
با برادرت گذشت…
.
.
.
حالا دیگر
بوی محرم که می آید
مردم
مهیای اربعین می شوند…
#لبیک_داعی_الله
@telkalayyam
#برگشته_ام_به_اصلیت_نینوایی_ام
این روزها پر از تب مولا کجایی ام
اما هنوز کوفه ای از بی وفایی ام
هم زخم می زنم به تو هم دوست دارمت
در گیرودار تیرگی و روشنایی ام
گم کرده ام مسیر تو را در غبار شهر
اما اسیر توست دل روستایی ام
گفتند کربلای زمینی... نیامدم
حالا که راه بسته شده من هوایی ام
این بار چندم است که تا مرز آمدم
آه از شکسته بالی و بی دست و پایی ام...
پلکم که گرم می شود از خواب می پرم
با سرفه های همسفر شیمیایی ام
آورده ام بضاعت مزجاة قوم را
انگشتر "عزیز"م و تسبیح دایی ام
آورده ام پناه به شش گوشه ی غمت
برگشته ام به اصلیت نینوایی ام
دستت همیشه روی سر ما پیاده هاست
این اربعین به لطف خدا کربلایی ام
::
شعر از سرم پرید... دلم پیش موکب است
این بار چندم است که یخ کرد چایی ام
#حسن_بیاتانی
#از_دوشنبه_تا_جمعه
#لبیک_داعی_الله
@telkalayyam
#و_علم_آدم_الاسماء_کلها…
بقره 31
پرسید:
خدایا!
نمی دانم چرا به پنجمین اسم که می رسم...
#روضه_های_قرآنی
#تلک_الایام
#لبیک_داعی_الله
@telkalayyam
#و_لله_الاسماء_الحسنی_فادعوه_بها
و چه زود ناله های بابا بابایش به اجابت رسید…
بابا ی او مظهر تمام اسماء حسنای خدا بود...
#روضه_های_قرآنی
#تلک_الایام
#لبیک_داعی_الله
@telkalayyam