eitaa logo
تلک الایام
1.5هزار دنبال‌کننده
30 عکس
2 ویدیو
1 فایل
این روزها که می گذرد هر روز.... در انتظار آمدنت هستم @telkalayam
مشاهده در ایتا
دانلود
در این عالم و شاید بیرون از نقشه های جغرافیایی منطقه ی اسرارآمیزی هست که جزیره ها و جنگل ها و کوههای سرسبز و شگفت انگیزی دارد. اغلب آدم بزرگ ها صبح ها که از خانه بیرون می روند به این منطقه ی اسرارآمیز می آیند و چند ساعتی را آنجا پیش هم هستند و بعد یکی یکی برمی گردند خانه هایشان و از آن سرزمین چیزهای مختلفی را با خود به خانه می آورند. اسم این سرزمین «سر کار» است. گفته شده که مزارع نخود سیاه هم در حوالی همین سرزمین قرار دارند... پی نوشت: غلامرضا به من: عمو داری کجا می ری؟ من: عمو جان دارم می رم سر کار غلامرضا: داری می ری پیش بابای من؟ . . . چند روز بعد: فاطمه به عمو حسین: عمو داری کجا می ری؟ عمو حسین: دارم می رم سر کار فاطمه: داری می ری پیش بابای من؟ @telkalayyam
#هذا_یوم_الجمعه دارم فکر می کنم ما هم ولی محترمی داریم که گاهی پیش خدا سرافکنده ی کوتاهی های ماست... #نقش_فرزندان_در_تربیت_پدر_و_مادر @telkalayyam
یک. بچه ها ی خردسال و به خصوص دختربچه ها دکمه های متعددی دارند. یکی از این دکمه ها اسمش دکمه ی شادی است. در مواقعی که کودک غمگین است پدرها باید دکمه شادی او را به طرز خاصی فشار دهند. به این صورت که به او اعلام کنند :الان میام دکمه ی شادی تو روشن می کنم؛ این دکمه معمولا در زیر بغل چپ قرار دارد اما در مواردی هم دیده شده که محل ان در زیر بغل راست است… در موارد معدودی هم این دکمه در محل ناف رویت شده… یک دکمه ی کاربردی دیگر دکمه ایست که مقاومت بچه ها را نسبت به دستشویی رفتن کم می کند و بچه خودش با زبان خوش همراه شما به دستشویی می آید… دکمه ی مخصوص باز و بسته شدن دهان هم نقش زیادی در غذا خوردن بی دردسر بچه ها دارد. در مورد دکمه های دیگر فعلا حرفی نمی زنم اما مسأله ی مهم نکات ایمنی این دکمه هاست. اول اینکه در این دکمه ها سنسورهایی تعبیه شده که حساسیتشان نسبت به انگشت پدرها بالاتر از انگشت مادرهاست دوم اینکه از این دکمه ها نباید زیاد استفاده کرد چون خیلی زود خراب می شوند و کارایی خود را از دست می دهند مهمتر اینکه باید در مناسب ترین زمان این دکمه ها را فشار داد. نکته ی بعد اینکه هرچند وقت یکبار باتری دکمه ها را باید تعویض کرد یا اینکه انها را دوباره شارژ کرد. دو. به هر حال این دکمه ها مادام العمر نیستند و بعد از مدتی پدرها باید جایگزین دیگری برای دکمه ها پیدا کنند. بوس های خاص می توانند جایگزین مناسبی برای دکمه ها باشند. مثل بوس سحرآمیز، بوس ضد کلاف(کلافگی)، بوس معجون و…. هر کدام از این بوس ها با مناسک خاصی اجرا می شوند و آثار و نتایج مشخصی دارند که با کمی وقت گذاشتن و خلاقیت به خرج دادن خودتان می توانید اینها را کشف کنید. البته بوس ها هم تاریخ انقضا دارند باید دقت کنید که آن ها را از فروشگاههای معتبر بخرید و خیلی مراقب باشید که چینی نباشند. برای اینکه دست خالی به خانه نیایید می توانید هرچند وقت یک بار یک مدل جدید بوس بخرید و با خود به خانه بیاورید…. . قبل از استفاده از بوس ها بروشور و طرز مصرف آن را به دقت مطالعه کنید. سه. خوب می دانم خانه هایی هم هستند که از نعمت پدر محرومند و شاید خواندن این نوشته ها برای عده ای رنج آور باشد. در راوایات داریم که در چنین خانه هایی خدا خودش جای خالی پدر را پر می کند… من هم در یکی از همین خانه ها بزرگ شده ام…. . چهار. بارها ( دقیقا سه بار و نصفی) مشاهده شده است بچه هایی که به طور منظم با قصه گویی بزرگتر ها بزرگ می شوند رغبتی به تماشای تلوزیون و بازی های کامپیوتری پیدا نکرده اند. قصه را هم پدرها و هم مادرها باید برای بچه ها بخوانند و قصه خوانی هیچ کدام جای قصه خوانی دیگری را پر نخواهد کرد. چهار. ساعاتی از شبانه روز را پدرها نباید هیچ التفاتی به وسایل ارتباط جمعی و فردی داشته باشند…. @telkalayyam
؟ گاهی فکر می کنم بزرگی آدم ها به بزرگی سؤال هایشان است. نمی دانم کجای کار ایراد دارد که ما هر چه بزرگتر می شویم و با سوداتر و با تجربه تر؛ به جای این که سؤال هایمان هم بزرگتر شوند؛ حل می شوند...کوچک می شوند... تمام می شوند... نمی دانم آدمی که سؤال ندارد -مثلاً خودم- برای چه زندگی می کند...توی این دنیا دنبال چیست... می خواهد به کجا برسد... شاید تقصیر کتاب های دینی دوران تحصیلمان است که آخر هر درسی تمام سؤال های مهم را ردیف می کرد و ما هم جوابشان را از توی درس پیدا می کردیم و حفظ می شدیم و بعد دیگر خیالمان راحت بود که همه ی جواب ها را بلدیم... شاید تقصیر شیوه ی زندگی ماست که مدام سرگرم دنیا می شویم و سؤال های کودکی را در همان کودکی به خاک می سپاریم... گاهی که غرق دغدغه ها و ابتلائات روزمره ی زندگی مان هستیم و در مستی غفلت (سکرة التباعد) روزگار می گذرانیم؛ خدا دلش به حالمان می سوزد و قشنگ ترین و دلرباترین فرشته هایش را به زمین می فرستد و لباس آدمیزاد تنشان می کند تا هر از گاهی سؤال های کودکی مان را یادمان بیاورند... بچه ها همیشه سؤال های بزرگی از ما می پرسند... گاهی از سؤال هایشان خنده مان می گیرد... گاهی خیال می کنیم جواب سؤال هایشان را بلدیم و دنبال این می گردیم که با چه زبانی جوابشان را بدهیم که بفهمند و دیگر هم سؤالشان را تکرار نکنند... من امتحان کرده ام؛ می شود پشت هر کدام از سؤال های بچه ها یک "راستی" بگذاریم و دوباره آن سؤال را از خودمان بپرسیم... یکی از سؤال هایی که هر بچه ای یک روز از پدر و مادرش می پرسد این است: خدا کجاست؟ به جای این که برویم سراغ معلومات کتاب های درسی مان و دنبال حل مشکل بچه ها باشیم خوب است از خودمان بپرسیم: راستی خدا کجاست؟ راستی چرا باید به این سؤال جواب بدهیم؟ سؤال به این قشنگی حیف نیست که جواب پیدا کند و تمام بشود و دیگر سؤال نباشد؟ جواب پیدا کنیم که چه بشود؟ که دیگر خیالمان راحت شود و زندگی مان را بکنیم؟ گاهی فکر می کنم بعضی از سؤال ها باید برای همیشه سؤال بمانند... باید آدم همه ی زندگی اش را بگذارد و دنبال جواب آنها بدود... مثل همین "خدا کجاست". شاید همه ی عاشق های دنیا که سر به بیابان گذاشته اند و عاقبت در خون خودشان دست و پا زده اند دنبال همین سؤال بوده اند و بیچاره ی همین سؤال شده اند... عاشق هایی که امروز داستانشان بر سر زبان هاست...عاشق هایی که شاید هیچ وقت تمرینهای کتاب دینی شان را حل نکرده بودند... کاش اگر بچه ها از ما پرسیدند "خدا کجاست"؛ طوری که انگار داغ دل ما را تازه کرد باشند در آغوششان بکشیم؛ بگوییم عزیزم چه خوب شد که پرسیدی؛ بعد دستشان را بگیریم بگوییم عزیزم بیا با هم دنبال خدا بگردیم... با هم برویم گوشه و کنار زندگی را زیر و رو کنیم...ببینیم خدا کجای زندگی مان است...کجای زندگی مان نیست...به باغچه و گلدان ها سر بزنیم... هر جا رد پای خدا را دیدیم به هم نشان بدهیم و ذوق کنیم... هی تشنه تر بشویم که پس خدا خودش کو... از هر کجا که بوی خدا را حس کردیم؛ هم دیگر را خبر کنیم... یک کاری کنیم که این سؤال هی بزرگتر بشود...بی تابمان کند... بشود فکر و ذکرمان... بشود آب و نانمان... گاهی فکر می کنم؛ یک کودک باید چطور کودکی کرده باشد و چطور زندگی کرده باشد و این سؤال " خدا کجاست" را چطور روز به روز برای خودش بزرگ کرده باشد که وقتی مثلاً سیزده سالش شد و باز مثلاً یک شب عاشورایی؛ بزرگترین سؤال زندگی اش بشود این که: یعنی من هم فردا شهید می شوم؟... که همین " خدا کجاست" آنقدر، "بی تاب" و "بی قرار" و "عاشقش" کرده باشد که مرگ برایش از عسل شیرین تر باشد... ماها هیچ وقت نمی توانیم به اندازه ی آن کودک سیزده ساله بزرگ بشویم... همچین کودکی حتماً باید توی آغوش امام زمانش بزرگ شده باشد... اما می توانیم زندگی اش را آرزو کنیم... می توانیم بخواهیم... حداقل یکی از حسرت هایمان باشد... . . . دعای ندبه را دوست دارم... پر از سؤال است... پر از أینَ... پر از "متی" و " إلی متی"... نمی گذارد سؤال های آدم کوچک شوند... جواب هیچ کدام از سؤال های آدم را نمی دهد... فقط آنها را بزرگ می کند... ناله و ضجه ی آدم را به پای سؤال هایش بلند می کند... سؤال هایی که عاشق ها؛ هر جمعه از خودشان و از خدای خودشان با ندبه می پرسند... أین بقیة الله... خدا بقیه اش کجاست؟... .............. http://2ta7.persianblog.ir/post/51 @telkalayyam
با احمد نشسته ایم به تعریف کردن. می گویم احمد تو که به نرگس گیر می دهی که فلان کار را نکن خودت که بچه بودی دقیقاً همین کار را می کردی. می گوید واقعاً من همچین کاری می کردم؟ می گویم بله و مادرش هم تأیید می کند... می گوید ااااه. من چرا اینجوری بودم؟ بعد می گوید خب چرا دعوایم نمی کردید؟ چرا به زور جلویم را نمی گرفتید؟ چرا کتکم نمی زدید؟ می گویم خب پادشاه بودی...صبر کردیم که خودت عاقل بشوی بفهمی... می گویم احمد یادت هست اولین باری که می خواستم ببرمت هیئت چقدر داد و بیداد کردی ؟ گفتی من این مسخره بازی ها را دوست ندارم؟ هی می گفتم حالا یک بار بیا اگر بد بود دیگر نیا؟ یادت هست چه الم شنگه ای راه انداختی؟ حالا اگر یک ثانیه هیئتت دیر بشود زمین و زمان را به هم می دوزی... می خندد می گوید واقعاً چقدر دیوانه بودم... می گویم یادت هست گفتم فلان کار را انجام نده؛ چقدر گریه کردی و رفتی انجام دادی؟ بعد پشیمان نشدی؟ می گوید چرا خیلی پشیمان شدم. واقعاً من چرا این قدر خنگ بودم؟ چندتایی هم مادرش تعریف می کند و احمد می خندد و شرمنده می شود. خودش هم چندتا کار از این قبیل یادش می آید که ما یادمان نبوده... خلاصه هی خودش را به خاطر این که خنگ بوده سرزنش می کند.. می پرسم حالا دیگر عاقل شده ای؟ می گوید آره الان دیگر خودم می فهمم که چقدر کارهایم بچه گانه بوده. می گویم اگر باز هم ما گفتیم فلان کار را بکن و تو دوست نداشتی احتمال نمی دهی که ممکن است یک روز خودت هم بفهمی که حرف ما درست بوده؟ می گوید چرا ممکن است.. می گویم خب بهتر نیست از همین الان حرف ما را گوش کنی که بعد خودت به کارهای خودت خنده ات نگیرد؟ می خندد و می گوید بله بهتر است... بعد می گوید یعنی آدم هر سنی که بشود بعداً می فهمد که دیوانه بوده؟ بعد برایش از دیوانه بازی های جوانی های خودم تعریف می کنم و این که آن موقع چقدر فکر می کردم کارهایم درست بوده اما بعداً متوجه می شدم که چقدر دیوانگی بوده این کارها... بعد می گویم چه بسا بعداً هم به خیلی کارهای الان خودمان بخندیم... می گوید کاش همیشه یک نفر باشد که به آدم بگوید چه کاری درست است... می گویم پسرم همیشه یک نفر هست... منتها گاهی وقت ها صبر می کند که خودمان عاقل بشویم و بفهمیم... گاهی وقت ها هم ما زیربار حرف هایش نمی رویم و راه خودمان را می رویم... @telkalayyam
... این روزها توی خانه که هستم یک گوشه ی دلم خرابه ی شام است چقدر فرق است بین اینکه سرت را به دامن دخترت بگذاری تا این که سرت را به دامن دخترت بگذارند.... ... @telkalayyam
پسرک با دست محکم می زند روی نان. بعد دستش را مثل بادبزن، شدید تکان می دهد و فوت محکمی می کند و زیر بغلش می برد... سنگ داغ هنوز چسبیده به نان. دستش را دوباره با تردید به سنگ نزدیک می کند و این بار محکم تر می زند... باز دستش را باد بزن می کند و فوت محکم می کند و زیر بغلش می برد... یک اوووووووف کشدار آهسته هم می گوید....سنگ کمی تکان می خورد اما هنوز یک گوشه اش به نان چسبیده. پسرک زیر چشمی به من نگاه می کند... من با خونسردی دارم سنگ های آن یکی نان را برای پسرک می گیرم و البته نگاهی زیر چشمی هم به او و ادا و اطوارهایش دارم... از نگاهش پیداست که دارد از دست من حرص می خورد که چرا اینقدر یواش کارم را انجام می دهم اما به روی خودش نمی آورد... خونسردی مرا که می بیند مصمم می شود سنگ ها را با شجاعت بیشتر و حرکات نمایشی کمتر از نان جدا کند... شاید اینجوری خودش را به آدم بزرگ ها نزدیک تر حس می کند... داغی سنگ ها اجازه نمی دهد که این ژست شجاعانه چندان دوامی داشته باشد.. و دوباره حرکات نمایشی بچه با آن اوووف های کشدار به اوج می رسند... نان ها دیگر سنگ ندارند... پسرک سعی می کند نان ها را تا کند اما خیلی داغند. بهش می گویم در زنبیل را باز نگه دار... نان ها را تا می کنم و برایش توی زنبیل می گذارم.... نگاهی تشکرآمیز و کمی هم نگران و ناراحت به من می اندازد و می رود...شاید نگران از اینکه نکند ضعیف حسابش کرده باشم... شاید ناراحت از این که آن احساس پیروزی غرورانگیز تنهایی نان گرفتن، تمام و کمال نصیبش نشده.... خودم را می گذارم جای او که ببینم وقتی به خانه رسیدم پیروزی ام را چه جوری تعریف می کنم... هر کاری می کنم نمی توانم این قسمت"آقاهه کمک کرد و نان ها را برایم گذاشت توی زنبیل" را تعریف کنم.... دو تا نان داغ از داخل تنور پرت می شوند روی پیشخوان و من از خانه ی پسرک برمی گردم به نانوایی که نوبتم از دست نرود... سنگ ها را یکی یکی و با خونسردی از نان ها می گیرم... راستی چرا دست هایم دیگر نمی سوزند.... نان ها را همان طوری داغ از روی پیشخوان بر می دارم و تشکر می کنم و بیرون می آیم... توی راه به داغی هایی فکر می کنم که دیگر به حرارتشان واکنشی ندارم... به جهنمی که زندگی در آن دیگر برایم سوزناک نیست... به "خلّصنا من النار" های جوشن کبیر.... @telkalayyam
گاهی هم باید یک پسر بچه ی بازیگوش با توپ بزند و قاب روی دیوار را بیاورد پایین تا تو همین طور که با عصبانیت داری شیشه خرده ها را جمع می کنی یادت بیاید که چهارده سال پیش همه ی آرزوی های تو خلاصه شده بود توی همین یک بیت و این یک بیت آن قد برایت عزیز بود که چند روز قبل از عروسی زنگ زده بودی به رفیق شفیق خوشنویست که آن را برایت خطاطی کند و روز عروسی، خودت برده بودی داده بودی قابش کنند که اولین روزی که وارد خانه و زندگی می شوی این قاب هم روی دیوار باشد... و باید شیشه خرده ای هم توی دستت فرو برود تا به فکر فرو بروی که چرا این همه سال اصلا این قاب را روی دیوار ندیده ای و دوباره بگردی دنبال خرده های آرزویی که دیگر نیست... http://2ta7.persianblog.ir/post/58/ @telkalayyam
این روزها به خاطر یک گیر الکی که توی کار ثبت نام احمد افتاده غصه دار بودیم. رفت و آمدها و اداره رفتن ها و خواهش و تمناها برای اینکه اسم بچه را توی مدرسه ی نزدیک محل سکونت بنویسیم گرهی از کار باز نکرد. حتی پدر و مادر فرهنگی داشتن امتیازی برای احمد به حساب نیامد. از آن آدم هایی نیستم که وقتی از در بیرونم کنند از پنجره برگردم اما واقعا به همین سادگی می خواستند احمد را ثبت نام نکنند. خلاصه رفتم سراغ یک آدم آبروند که نامه ای بنویسد برای یک آقای مدیرکل. متن نامه را که دیدم دلم نخواست آن را به کسی نشان دهم. بس که توی نامه در صورت صلاحدید و اگر شرایطش موجود است و از این راه فرارها بود. دیروز صبح با ناامیدی دست احمد را گرفتم و با نامه رفتم پشت در اتاق آقای مدیر. منشی نامه را گرفت و داخل اتاق برد. چند لحظه بعد آقای مدیر در حالی که نامه را به روی چشمش می کشید از اتاق بیرون آمد و با گرمی با من و احمد دست داد و احوالپرسی کرد. منتظر بودم که از مشکلم سوال کند تا گیروگورهای پرونده را برایش توضیح دهم. تنها سوالی که پرسید این بود که می خواهید کلاس چندم ثبت نام کنید و من گفتم هفتم. همان جا تلفن را برداشت و همه ی مسیر مین گذاری شده ی ثبت نام را برای ما پاکسازی کرد و تا دم در هم بدرقه مان کرد. من اما طبق معمول وقتهایی که گرهی از کارم باز می شود دچار فسردگی شدم. کاش وقتهایی که جواب رد به ما می دادند احمد را با خودم نبرده بودم که نبیند حرف بابایش اعتباری برای کسی ندارد. یاد جاهای دیگر افتادم و دست ردهای دیگر… که اگر آن جاها هم سر و صاحابی داشتم یا نامه ای چیزی دستم بود اتفاقات، طور دیگری رقم می خورد….خلاصه خاطرات بی سر و صاحابی به نوبت زنده می شدند… یک جاهایی وسط تداعی خاطرات به خودم تسلا می دادم که این رابطه بازی ها مال این دنیا و این مملکت است و دو روز دیگر که پایت را گذاشتی آن طرف خط داستان عوض می شود… اما خوب که فکر می کردم می دیدم آن دنیا هم قصه همین است. همه ی توی صف معطل ماندنها و بیچارگی بدبختی ها مال انهایی ست که دستشان به جایی بند نیست و همه ی امتیازها و خوشگذرانی ها مال دوست و رفیق های خودشان است… باید یک نامه ای دست و پا می کردم از آبرومندی که آن روز به کارم بیاید…یاد حرف های حاج احمد آقای فاضلی افتادم که آن آدم روستایی آمده بود توی حرم امام رضا رو به گنبد ایستاده بود می گفت یا امام رضا من اسمم فلان است.. اسم بابایم هم فلان. اهل فلان روستا هستم… می دانم که آن دنیا مثل اینجا که مرا راه داده ای و آمده ام دستم به شما نمی رسد. این ها را می گویم که اسم من یادت بماند خودت آن دنیا بگردی و پیدایم کنی… باز یاد شب عید فطر چند سال پیش افتادم…توی حرم امام رضا… حاج احمد آقا می گفت رفقا می خواهم عیدی امشب یک چیزی یادتان بدهم… توی صحرای محشر وقتی که هودج حضرت زهرا وارد می شود همه از عظمت و مقام ایشان سرها را پایین می اندازند و کسی جرات ندارد سرش را بالا بیاورد. می گفت رفقا همین قدر بگویم که یک وقت با کلاس بازی درنیاوریدهااا… یک وقت صبر نکنید هااا. زرنگی کنید هرجوری شده خودتان را برسانید به آن نزدیکی ها… خودتان را نشان حضرت بدهید… @telkalayyam
یک روز هم می آید که کم کم یاد می گیرد روی پاهایش بایستد. فقط باید دستش را بگیری تا تمرین قدم برداشتن کند... یک روز هم می آید که تو دستش را رها می کنی و او یکی دو قدم را تنهایی برمی دارد و کلی ذوق می کند و قبل از این که تعادلش را از دست بدهد دست هایش را باز می کند و خودش را می اندازد توی آغوشت... یک روز هم می آید که خودش راه می افتد و به این طرف و آن طرف اتاق سرک می کشد. فقط باید هوایش را داشته باشی که مثلا سمت پله ها نرود و دست به چیز خطرناکی نزند و... یک روز هم می آید که کفش های کوچکش را پایش می کنی و انگشت کوچکت را محکم توی مشتش می گیرد و با هم توی کوچه قدم می زنید... با قدم های کوچک و آهسته... کمی که راه رفت خسته می شود و دوباره دست هایش را باز می کند که بغلش کنی... یک روز هم می آید که کمی جلوتر از تو شروع می کند به دویدن. تو هم قدم هایت را تندتر برمی داری که فاصله اش با تو زیاد نشود و مثلا به سر خیابان که می رسید می دوی و دستش را می گیری یا بغلش می کنی که یک وقت خطری تهدیدش نکند... یک روز هم می آید که می فرستی از مغازه های نزدیک برایت خرید کند... کلی هم سفارش می کنی که جای دور نرو...فقط از فلانی خرید کن... توی کوچه مواظب ماشین ها باش و ... پشت سرش آیة الکرسی می خوانی... اگر چند دقیقه دیر کند دلت هزار را ه می رود... لباس می پوشی می آیی دنبالش ببینی کجا رفته...چی شده... یک روز هم می آید که دیگر همه ی دنیایش تو نیستی... همه ی دوست داشتنی هایش دور و برش نیستند... اجازه می گیرد که برود با دوست هایش بازی کند...برود به جاهایی که دوست دارد... همه ی سفارش های لازم را می کنی... اجازه می دهی که برود... برایش صدقه کنار می گذاری... حتی می روی توی کوچه یک جور که نفهمد زیر چشمی بازی کردنشان را تماشا می کنی و رد می شوی...چقدر بهش خوش می گذرد...باید یا از بازی خسته بشود یا گرسنه اش بشود یا از رفیق هایش نارفیقی و بی مرامی ببیند تا دوباره یاد تو بیفتد و دلش برای خانه تنگ شود و برگردد... یک روز هم می آید که می رود... می رود برای خودش کسی بشود...می رود دنبال سرنوشتش...تو هر روز برایش صدقه کنار می گذاری... برای این که فلان کارش جور شود...فلان خانه را بتواند اجاره کند... فلان مشکلش حل شود...نذر و نیاز می کنی...بعد از نمازها برایش دعا می کنی... حواسش نیست که دارد با دعای تو راه می رود... که فلان پیشرفتش به خاطر فلان نذر توست...که فلان گرفتاری اش به خاطر فلان کدورت توست... فلان خطری که از سرش گذشت به خاطر صدقه های توست..چطور بشود که گرفتاری های روزگار بگذارند که یادتو بیفتد و حالی از تو بپرسد... یک روز هم می آید که دلت برایش تنگ می شود... می نشینی آلبوم عکس هایش را ورق می زنی... غرق خاطراتت می شوی... یاد بچگی هایش می افتی...یاد روزهای اول قدم برداشتنش... آن یک باری که از پله افتاد و تو سراسیمه دویدی و بغلش کردی... آن قدر توی بغلت گریه کرد تا خوابش برد... آن روز که توی شلوغی بازار سرگرم بازی شده بود و غیبش زده بود... آن روز که یواشکی راه افتادی پشت سرش توی کوچه ببینی کجا دارد می رود... آن روز که دعوایش کردی و با قهر از خانه زد بیرون... آن روز که.... حالا یک بار خودت را بگذار جای آن طفل و بنشین از اول به همه ی آن روز ها فکر کن... و به مولایی که گاهی از نزدیک، گاهی از دور مراقب و نگران تو بوده... تا راه رفتن یاد بگیری... تا به جایی برسی... و لابد الان دلتنگ توست... @telkalayyam
🔹قسمت اول 🔸یادداشت شده در ۱۳۸۹ مثل برگ های رنگارنگی که زیرپایت خش خش می کنند؛ چند جور حس مختلف دارد این روزهای دم پاییز... هم خوشحالی وصف نشدنی بابایی که دست اولین فرزندش را گرفته؛ دارد می برد مدرسه هم یک جور دلتنگی؛ یک جور ترس؛ یک جور امید؛ یک جور تسلیم و یک عالمه بغض... امروز ماهی تنگابی کوچکمان را برداشتیم بردیم که بیندازیم داخل برکه؛ قاطی ماهی های دیگر... یاد روزهای اول به دنیا آمدنش می افتم یاد همه ی لحظه های تلخ و شیرین این هفت سال هفت سالی که احمد؛ فقط مال ما بود هر جوری که دلمان خواسته بود و توانسته بودیم بزرگش کرده بودیم هفت سالی که انگار همه چیزمان احمد بود و حتی خودمان را فراموش کرده بودیم حالا داشتیم همه چیزمان را می بردیم تحویل سرنوشت می دادیم. می بردیمش که برای خودش بشود بشود "أبناء زمان" بشود "علی دین ملوکهم" توی راه به خودم می گفتم تو چه بابای نامردی هستی. طفل معصوم را کجا داری می بری؟ با کی قرار است دوست شود؟ معلمش چه جور آدمی است؟ بعد می گفتم مگر می شود که همیشه مال تو باشد؟ تو هم که او را نبری یک روز خودش می رود... چقدر زندگی مثل پاییز است یک دفعه یک نسیم می آید و برگ هایت را –همه ی تعلقاتت را، همه ی آنچه را دوست داشتی و فکر می کردی مال مال خودت هستند، همه ی میوه هایت را که با خون دل بزرگشان کرده ای و مراقبشان بوده ای- یکی یکی از تو می گیرد. چشم وا می کنی و می بینی حتی یک برگ هم برایت نمانده. اصلاً قرار نبوده این برگ ها مال تو باشند. قرار بوده چند صباحی با آنها سایه درست کنی. یک دفعه چشم وامی کنی و می بینی چقدر تنهایی. فقط خودت مانده ای و خدایت. خدایی که اگر آن موقع که برگ و بار داشتی و به آن ها مشغول بودی، تنهایی ات را با او پر نکرده باشی، حالا او هم نمی تواند تنهایی ات را پر کند... بچه ها را به صف کرده اند. یک شاخه گل دستشان داده اند با یک پرچم. بابا و مامان ها پشت سر بچه ها با یک عالمه حس مختلف به تماشا ایستاده اند. البته با دوربین. حیفم آمد دوربین بیاورم. می خواستم با خود این لحظه ها زندگی کنم نه با خاطره هایشان. نمی خواستم احمد را توی کادر دلخواه خودم ببینم. می خواستم توی همان کادری ببینمش که مجبور بودم ببینم. کوچک. یکی مثل بقیه. حالا باید فکر کنم همه ی این بچه ها احمد من هستند... هی گمش می کردم. فکر کن وسط یک عالمه ماهی که یک سره دارند وول می خورند ؛ بخواهی ماهی خودت را پیدا کنی. یک لحظه او را می بینی. چشمت از شادی برق می زند. تا می آیی با انگشت نشانش بدهی دوباره گم شده... یک لحظه پیدایش می کنم. چقدر بزرگ شده ای پسرم! انگار من هم بزرگ تر شده ام. حالا دوست داشتن هایم، نگرانی هایم، آرزوها و دعاهایم بزرگ تر شده اند... حالا باید معلمت را هم دوست داشته باشم باید نگران دوست هایت هم باشم. باید مدیرتان را هم دعا کنم... عجب دنیایی است پسرم! آدم هرچه بزرگتر می شود تنها تر می شود دلتنگ تر می شود... از بلندگو صدای آهنگ های شاد کودکانه می آید. صداهایی که توی این هفت سال هیچ وقت نگذاشته بودم به گوش احمد بخورد. با درست و غلط بودنش فعلا کاری ندارم اما حالا دیگر انتخاب با من نبود حالا انتخاب با احمد بود که از این صداها خوشش بیاید یا نه... از دور دیدمش که دوتا انگشتش را محکم فرو برده توی گوش هایش که این صداهای شاد کودکانه را نشنود... یکی از مسئولینشان داشت باهاش صحبت می کرد. لابد می خواست راضی اش کند که انگشتش را از گوشش بیرون بیاورد. ولی خب بی فایده بود... خدایا شاهد باش که این کارها را دیگر من یادش نداده بودم. اگر با چیزی مخالف بودم هیچ وقت جلوی او شعارش را نداده ام. فقط بچه را در معرض چیزهایی که با عقل ناقصم صلاح نمی دانستم نگذاشته ام اما او را از چیزی منع نکرده ام... هم خوشحال شدم که احمد هم این صداها را انتخاب نکرد هم خیلی دلم برایش سوخت... بچه ها را با صف رو به قبله چرخاندند که دعای فرج بخوانند... داشتم فکر می کردم احمد، حالا حالا ها خیلی فرصت دارد. فرصت هایی که من آن ها را از دست داده ام... این که با کی دوست بشوم؟ چه جوری درس بخوانم؟ معلمم کی باشد؟ راستی آقا! لابد این سال ها خیلی برای من خون دل خوردی... آخرش هم آن چیزی که تو می خواستی نشدم. جواب محبت هایت را این طوری دادم که می بینی... دیروز دست احمد را گرفتم آوردم جمکران شما، سپردمش به خودتان. گفتم من نمی توانم. هیچ ادعایی هم ندارم... به بی لیاقتی بابایش نگاه نکنید... فکر کنید اصلاً بابا ندارد... ادامه در پست بعد @telkalayyam
🔹قسمت دوم 🔸یادداشت شده در ۱۳۸۹ …حالا بچه ها باید به ستون می رفتند توی کلاسشان. زنگ می زنند. دارم گریه می کنم... بابا با همان کت و شلوار آبی همیشگی و عینک طلایی اش می آید جلو. مثل یک مرد باهام صحبت می کند. اولین باری ست که این جمله را می شنوم: " مرد که گریه نمی کند" چه احساس تلخی ست احساس مرد شدن... خوب که مطمئن می شوم وقتی برگردم بابا همین جاست و گم نمی شوم، با بغض و هق هق راهی کلاس می شوم. کلاس تمام می شود... بعضی از بابا ها و مامان ها پشت در کلاس منتظرند و بعضی ها هم لابد جلوی در مدرسه. بچه ها می روند بیرون . هر کسی بابا یا مامان خودش را پیدا می کند. من اما از جایم بلند نمی شوم. کلاس خالی می شود. معلم می گوید پسرم! چرا نمی روی؟ می گویم: "اجازه بابامون گفته جایی نرو تا من بیام دنبالت" معلم می خندد. می رود بیرون و بابا را از پشت در پیدا می کند بابا می آید توی کلاس. یک کم نگران است. چشمش که به من می افتد خنده اش می گیرد... زنگ می زنند... یکی یکی اسم بچه ها را می خوانند... نوبت اسم احمد می شود... دارم گریه می کنم. چقدر دلم می خواست بابا زنده بود و ازش سؤال می کردم ببینم او هم روز اول مدرسه ی من گریه کرده یا نه؟ چقدر این سؤال امروز برایم مهم شده... آرزوی احمقانه ای ست ولی چقدر دلم می خواهد او هم گریه کرده باشد... آخر چه جوری دلش آمده از بچه اش جدا شود؟ با خودم می گویم حتماً آن موقع که بچه ها یکی یکی از کلاس بیرون آمده اند ولی من نیامده ام بابا گریه کرده یا لااقل بغض کرده... نمی دانم... احمد از پله های حیاط بالا می رود و با همکلاسی هایش یکی یکی وارد سالن می شوند. حتی پشت سرش را هم نگاه نمی کند. در سالن را می بندند. اشک هایم را پاک می کنم... دارم با آقا صحبت می کنم: یعنی آن وقت هایی که من از تو جدا می شوم تو داری گریه می کنی؟ یا لااقل بغض می کنی آن وقت هایی که منتظری برگردم اما دیر می کنم... نمی دانم... @telkalayyam
این روزها داریم کوچولویمان را از لاستیکی می گیریم و چه مراسمی است برای خودش ؛ این دستشویی رفتن . تازه بعد از این که جناب کارشان تمام شد باید یکی یکی همه بیایند و به او آفرین بگویند . صدا می زند مامان ! و مامان باید بگوید آفرین . آفرین به دختر گلم. بعد می گوید بابا ! بابا هم باید بگوید آفرین آفرین بعد احمد را صدا می زند و احمد هم باید آفرین بگوید. بعد نوبت جوجو و زرّافه و خرسو خانم و ... می شود که صف بکشند برای تشویق و تمجید از کار ایشون ... و انگار که این داستان در زندگی انسان هیچ وقت تمام شدنی نیست. این داستان که ما دوست داریم همیشه و همه آثار ما را ببینند و آفرین بگویند و هیچ وقت فکر نمی کنیم که شاید این آثار ... اصلا هر کاری که ما بکنیم کار خوبی است. ______________________ یادداشت قدیمی... @telkalayyam
یادداشت سال ۱۳۹۳ احمد یکی دو سال است که توی نقش تازه ای فرو رفته. نقشی که روز به روز توی زندگی خودش و ما پررنگ تر می شود و جوانب مختلف زندگی خودش و ما را تحت تأثیر قرار داده است. نقشی که هر روز شاخ و برگ تازه ای در می آورد. نقشی که گاهی ما را می خنداند؛ گاهی به ذوق می آورد؛ گاهی باعث عصبانیتمان می شود و گاهی باعث افتخار و تحسین. خلاصه هر روز با این "بچه هیئتی" و شاخ و برگ های تازه اش ماجرایی داریم... یک روز کلاس های کانون به آن اضافه می شود؛ یک روز نماز جمعه و راهپیمایی؛ یک روز ایستگاه صلواتی؛ یک روز... می خواهیم مسافرت برویم می گوید به شرط این که شب جمعه برگردیم که من به هیئتم برسم... می خواهیم مهمانی برویم می گوید حتماً باید جوری برگردیم که من اذان مسجد باشم... این اجازه گرفتن هایش من را کشته... بابا اجازه می دهی من زودتر بروم خانه ی آقای سعیدی که جایگاه شهدا را آماده کنم؟ این رضایت نامه را آقای سعیدی داده برای اردو. اجازه می دهی من هم بروم؟ با آقای سعیدی بروم نماز جمعه؟ همه بچه ها هستند... هیئت ایستگاه صلواتی درست کرده آقای سعیدی گفته کمک لازم داریم؛ من هم بروم؟ فرق بچه ها با ما این است که بچه ها با اعتقاداتشان زندگی می کنند اما ما دوست داریم اعتقاداتمان توی ویترین زندگی مان باشد... کارهای روزمره مان را انجام می دهیم؛ گاهی هم که لازم شد اعتقاداتمان را از ویترین بیرون می آوریم و به چهار نفر نشان می دهیم و دوباره سر جایش می گذاریم... سعی میکنیم با هیچ چیز تداخل پیدا نکند؛ نه با کارمان نه با تفریح و استراحتمان... یک هفته ای می شود که احمد داغدار است... نمی خواستم بفهمد اما چاره ای نبود... وقتی که خودم خبردار شدم سریع به خانه رفتم... یک گوشه به مادرش خبر را گفتم و گفتم من که نمی توانم به احمد بگویم اگر می توانی خودت بگو... نفهمیدم احمد چه جوری خبر دار شد اما صدای گریه اش خیلی دلخراش بود... همه را به گریه انداخته بود...حتی فاطمه را... دنیا؛ به یک بچه هیئتی بامزه و معصوم، که همه ی لذت و تفریحش؛ همه ی لحظه های شیرینش و همه ی آرزوها و آرمانهایش توی هیئت و با رفقای هم سن و سال هم هیئتی اش گره خورده؛ روی دیگری نشان داده بود... من چشیده ام و می دانم؛ داغ، آدم را یک آدم دیگر می کند... خیلی مهم است که اولین داغی که آدم می بیند داغ چه کسی باشد و از چه فاصله ای آدم را بسوزاند... خدا برای احمد من این طور رقم زده بود که با داغ آقای سعیدی از کودکی بیرون بیاید و روی دیگر دنیا را ببیند و دست دنیا را بخواند... آقای سعیدی خودش تازه پا به جوانی گذاشته بود اما توی این یکی دو سال شده بود ذکر صبح و شب احمد... ظهر بود که احمد با خبر شد اما تا غروب گریه و هق هقش بند نمی آمد... پیام دادم به علی -سخنران هیئتشان - که یک ترتیبی بده این بچه ها شب دور هم جمع شوند و گریه کنند بلکه سبک تر شوند؛ احمد دارد دق می کند... جواب داد که حال و روز بقیه ی بچه ها هم همین است... شب، بچه ها دوباره جمع شدند خانه ی آقای سعیدی و کنار جای خالی آقا مهدی روضه خواندند و گریه کردند و سینه زدند تا بالأخره کمی آرام گرفتند... دوست داشتم حواسش را یک جوری پرت کنم که تشییع جنازه را فراموش کند اما نشد... تشییع جنازه خیلی شلوغ بود. پنج نفر از اعضای یک خانواده با هم در اثر سانحه از دنیا رفته بودند. هر کدام برای خودشان گلی بودند و کسی بودند... اما خب توی این جمعیت احمد و چند تا بچه ی هم سن و سالش تابلو بودند و انگار بیشتر از همه نیاز به تسلا داشتند... دیشب اولین شب جمعه ای بود که بچه ها بدون آقای سعیدی هیئت را برگزار کردند... هیئتی که همیشه با ده دوازده نفر شکل می گرفت حالا پر شده بود از بزرگترهایی که آمده بودند، دسترنج آقا مهدی را تماشا کنند... معصومانه ترین و بی ریاترین یادبودی بود که توی عمرم دیده بودم. بچه ها پرحرارت تر از همیشه عزاداری کردند. مداح نوجوان هیئت، از خودش چند بند نوحه سرهم کرده بود به این مضمون که یادش بخیر هفته ی پیش این موقع... و توی نوحه اش داشت قول می داد به آقا مهدی که پرچم این هیئت را تا قیامت زمین نگذارند و بچه ها هم سینه می زدند و ناله می زدند و گریه می کردند... فرق ما با بچه ها این است که ما عقایدمان مثل کت و شلوارمان است. توی جمع برای حفظ آبرو هم که شده یک جور تحملش می کنیم اما وقتی تنها شویم آویزانش می کنیم به چوب رختی و نفس راحتی می کشیم... بچه ها اما عقایدشان مثل کفنشان می ماند... دوست دارند آن را تا داخل قبر با خودشان ببرند... احمد یک هفته ای می شود که داغدار است... این اجازه گرفتن هایش من را کشته.... بابا اجازه می دهی من هنوز مشکی تنم باشد؟ بابا اگر قرار شد هیئت دیگر خانه ی آقای سعیدی اینها نباشد اجازه می دهی خانه ی ما باشد؟... @telkalayyam
بچه ها بزرگتر که می شوند، سؤال هایشان رنگ و بوی دیگری پیدا می کند. از حالت سؤالی صرف خارج می شود. چاشنی تردید و کنایه و انکار پیدا می کند. تردید به همه ی اعتقاداتی که قرار نیست ملتزم بودن به آنها از روی تقلید باشد. اعتقاداتی که انگار ما خودمان نیز فراموش کرده ایم که چرا خود را به آنها ملتزم می دانیم. از کجا معلوم که در بین این همه دین و مذهب و فکر و عقیده فقط دین ما حق است؟ فقط فکر ما درست است؟ چرا باید نماز خواند؟ چرا باید حجاب داشت؟ هر کدام از ما یک روز، به این سؤال ها یک جوری جواب داده ایم یا بدون اینکه جواب روشنی برایشان پیدا کنیم پرونده ی تردیدها و انکارهایمان را بسته ایم و چسبیده ایم به زندگیمان... بچه ها یک بار دیگر این پرونده ها را برای ما باز می کنند. حتی اگر آدم مؤمن و معتقدی باشیم انگار این خدا را راضی نمی کند. انگار خدا دلش می خواهد که ما هر روز برای نماز خواندنمان دلیل تازه ای داشته باشیم. که هر روز به دلیل تازه ای در برابر او به سجده بیفتیم. دلیلی که از دلیل دیروز قشنگ تر باشد. یک روز می آید که پسر من نماز خواندن مرا به تمسخر بگیرد و آن روز من باید به صرافت بیفتم که چطور نماز بخوانم که مسخره نباشد... . یک روز می آید که دخترم، حجاب مادرش را به چالش بکشد و مادرش باید برای حجاب دلیل مدرنی دست و پا کند. حتی آن هایی که یک روز بعد از این تردیدها به انکار رسیده اند و پرونده ی خیلی اعتقادات و مناسک را بوسیده اند و کنار گذاشته اند؛ منتظر باشند که روزی بچه ها انکارهایشان را به چالش بکشند و پرونده ها دوباره باز شود و آنها برگردند به خانه ی تردید... . بچه های ما دوست دارند خدا را به طرز تازه تری بپرستند. بچه های ما دوست دارند، به دلیل محکم تری نماز بخوانند و حجاب داشته باشند. به جای سرکوب بچه هایمان، برویم بندگیمان را به روز کنیم. برویم ایمان تازه بیاوریم... . از: http://2ta7.persianblog.ir @telkalayyam
/۳ این روزها داریم کوچولویمان را از لاستیکی می گیریم و چه مراسمی است برای خودش ؛ این دستشویی رفتن . تازه بعد از این که جناب کارشان تمام شد باید یکی یکی همه بیایند و به او آفرین بگویند . صدا می زند مامان ! و مامان باید بگوید آفرین . آفرین به دختر گلم. بعد می گوید بابا ! بابا هم باید بگوید آفرین آفرین بعد احمد را صدا می زند و احمد هم باید آفرین بگوید. بعد نوبت جوجو و زرّافه و خرسو خانم و ... می شود که صف بکشند برای تشویق و تمجید از کار ایشون ... و انگار که این داستان در زندگی انسان هیچ وقت تمام شدنی نیست. این داستان که ما دوست داریم همیشه و همه آثار ما را ببینند و آفرین بگویند و هیچ وقت فکر نمی کنیم که شاید این آثار ... اصلا هر کاری که ما بکنیم کار خوبی است. ______________________ یادداشت قدیمی... @telkalayyam
عاشق این است که من یا مادرش با همان لحنی که قربان صدقه اش می رویم امر و نهیش کنیم. حتی خودش مدام یادآوری می کند که این جا جای امر و نهی است. مثلا می رود کنار راه پله و با همان لهجه ی شیرین و خوردنی که شصت درصدش را حرف دال تشکیل می دهد صدا می زند: بگو نرو نزدیک پله. می افتی بابا جون. و من باید بگویم: نرو نزدیک پله می افتی بابا جون. و این باباجون را باید با تاکید بگویم تا آن حالت وصف نشدنی به او دست بدهد. یا دستش را گرفته ام و توی کوچه راه می برم . می گوید: بگو از توی آب ها راه نرو . خیس می شی بابا جون و من باید بگویم از توی آب ها راه نرو خیس می شی باباجون. و این بابا جون را باید خیلی کش بدهم یا من سر کار هستم که تلفن زنگ می زند و او پشت گوشی است. ساعت دوایش شده اما مادرش حریفش نشده که به او دوا بدهد. از پشت گوشی می گوید: بگو دواتو بخور که زود حالت خوب بشه بابا جون و من بگویم دواتو بخور که زود حالت خوب بشه. و او بگوید: باباجونشم بگو و من دوباره بگویم دواتو بخور که زود حالت خوب بشه باباجون... و بعد از چند ثانیه صدای گریه اش را بشنوم که ناشی از قورت دادن دوای تلخ است و صبر کنم تا کمی گریه اش بند بیاید و بگوید : بگو آفرین باباجون که دواتو خوردی و من بگویم : آفرین باباجون که دواتو خوردی و او دیگر گریه نکند و خداحافظی کند. انگار این توی فطرت ما آدم هاست که دوست داریم کسی که ما را امر و نهی می کند یک جور ویژه ای دوستمان هم داشته باشد و دوست داریم کسی که یک جور ویژه ای دوستمان دارد حتما امر و نهیمان کند... ............ از یادداشت های سال ۱۳۸۸ شکوه امر خدا، عنوان کتابی ست از حجةالاسلام علیرضا پناهیان: http://www.bayancenter.ir/products/books/page/shop.product_details/product_id/18/flypage/flypage.tpl/pop/0.html : http://2ta7.persianblog.ir/post/17/ @telkalayyam
چشم ها هر چقدر هم که گناه کنند اما می شود با چند تا قطره اشک شست و تمیزشان کرد. شاید به خاطر این است که توی هر چشمی بالاخره می شود ذره ای از معصومیت کودکی را پیدا کرد... . من فکر می کنم آدم ها را از دست هایشان بهتر می شود شناخت. دست ها به این سادگی پاک نمی شوند... این شب ها که پسرک ترجیح می دهد به جای سر برشانه گذاشتن، روی پاهایم بخوابد؛ چشم هایش که گرم می شوند مشت کوچکش را باز می کنم و دستش را می گذارم توی دست خودم و تا مدت ها به این دو تا دست کوچک و بزرگ خیره می شوم و بی صدا اشک می ریزم برای آن معصومیت از دست رفته... @telkalayyam
اول صبحی بچه ها را بیدار کردیم که حاضر شوند وبرای باز شدن حرم، خودمان را برسانیم. بچه ها که گوش به زنگ خوابیده بودند با ذوق و شوق بیدار شدند. حیدر کیفش را پر کرده بود از باغ وحش و انواع جک و جانور که با خودش بیاورد حرم. هی صحبت کردیم بلکه راضی اش کنیم از خیر زیارت آوردن این گله ی حیوانات اهلی و وحشی بگذرد اما فایده نداشت. آخر سر راضی شد کیفش را بگذارد اما اسبش را دست بگیرد و بیاورد. دم رفتن باز زد زیر گریه ... نمی توانست از بقیه ی حیواناتش دل بکند. هی دست می برد توی کیف و چند تا حیوان را به چنگ می گرفت و می خواست که بیاورد... هی راضی اش می کردیم که حیوان ها را بگذارد سر جایش و هی دوباره بهانه می گرفت... می گفت پس گاو و ببعی را بیاورم... باز می گفت این یوزپلنگ و الاغ را هم بیاورم... باز می گفت قورباغه را هم بیاورم دیگر بقیه اش را می گذارم خانه... هی چانه می زد با ما و خلاصه نیمی از باغ وحش را دنبال خودش راه انداخت... از صبح تا حالا دارم به باغ وحشی فکر می کنم که یک عمر است داریم با خودمان این ور و آن ور می بریم.. نه از اسب و الاغ و گاو و گوسفندش می توانیم دل بکنیم نه از یوزپلنگ و قورباغه اش...
نشسته ام پشت کامپیوتر و کانال های خبری را مرور می کنم. حیدر هم توی بغلم نشسته. می پرسد بابا شما چند تا مشتری داری؟ می گویم یعنی چی؟ اشاره می کند به کانالی که دارم اخبارش را می خوانم. انگشتش را می گذارد آن بالا و می گوید ببین اینجا نوشته مشتری و عددش را نشانم می دهد و دوباره سؤال می کند کانال شما چند تا مشتری دارد؟ می گویم بابا این مشتری نیست مشترک است... .. حالا هی دارم فکر می کنم که شاید درست ترش همان مشتری باشد. برای ما که عمری کلمه فروشی کردیم و واژه هایمان را پشت ویترین گذاشتیم و پشت این دکه ی مجازی هی دست زیر چانه گذاشتیم و مشتری ها را شمردیم و آمد و شدشان را تماشا کردیم... @telkalayyam