#قانون_بقای_دیوانگی
با احمد نشسته ایم به تعریف کردن.
می گویم احمد تو که به نرگس گیر می دهی که فلان کار را نکن خودت که بچه بودی دقیقاً همین کار را می کردی.
می گوید واقعاً من همچین کاری می کردم؟
می گویم بله و مادرش هم تأیید می کند...
می گوید ااااه. من چرا اینجوری بودم؟
بعد می گوید خب چرا دعوایم نمی کردید؟ چرا به زور جلویم را نمی گرفتید؟ چرا کتکم نمی زدید؟
می گویم خب پادشاه بودی...صبر کردیم که خودت عاقل بشوی بفهمی...
می گویم احمد یادت هست اولین باری که می خواستم ببرمت هیئت چقدر داد و بیداد کردی ؟ گفتی من این مسخره بازی ها را دوست ندارم؟ هی می گفتم حالا یک بار بیا اگر بد بود دیگر نیا؟ یادت هست چه الم شنگه ای راه انداختی؟ حالا اگر یک ثانیه هیئتت دیر بشود زمین و زمان را به هم می دوزی...
می خندد می گوید واقعاً چقدر دیوانه بودم...
می گویم یادت هست گفتم فلان کار را انجام نده؛ چقدر گریه کردی و رفتی انجام دادی؟ بعد پشیمان نشدی؟
می گوید چرا خیلی پشیمان شدم. واقعاً من چرا این قدر خنگ بودم؟
چندتایی هم مادرش تعریف می کند و احمد می خندد و شرمنده می شود. خودش هم چندتا کار از این قبیل یادش می آید که ما یادمان نبوده...
خلاصه هی خودش را به خاطر این که خنگ بوده سرزنش می کند..
می پرسم حالا دیگر عاقل شده ای؟ می گوید آره الان دیگر خودم می فهمم که چقدر کارهایم بچه گانه بوده.
می گویم اگر باز هم ما گفتیم فلان کار را بکن و تو دوست نداشتی احتمال نمی دهی که ممکن است یک روز خودت هم بفهمی که حرف ما درست بوده؟
می گوید چرا ممکن است..
می گویم خب بهتر نیست از همین الان حرف ما را گوش کنی که بعد خودت به کارهای خودت خنده ات نگیرد؟
می خندد و می گوید بله بهتر است...
بعد می گوید یعنی آدم هر سنی که بشود بعداً می فهمد که دیوانه بوده؟
بعد برایش از دیوانه بازی های جوانی های خودم تعریف می کنم و این که آن موقع چقدر فکر می کردم کارهایم درست بوده اما بعداً متوجه می شدم که چقدر دیوانگی بوده این کارها...
بعد می گویم چه بسا بعداً هم به خیلی کارهای الان خودمان بخندیم...
می گوید کاش همیشه یک نفر باشد که به آدم بگوید چه کاری درست است...
می گویم پسرم همیشه یک نفر هست...
منتها گاهی وقت ها صبر می کند که خودمان عاقل بشویم و بفهمیم...
گاهی وقت ها هم ما زیربار حرف هایش نمی رویم و راه خودمان را می رویم...
#نقش_فرزندان_در_تربیت_پدر_و_مادر
@telkalayyam