#ا_تزعم_انک_جرم_صغیر_و_فیک_انطوی_العالم_الاکبر
برای من همیشه جوراب پوشیدن، سخت ترین مرحله ی حاضر شدن است.
می نشینم؛ لنگه ی اول را که به انگشت های پا نزدیک می¬کنم؛ می روم توی فکر و خیال...
جلوجلو قبل از حاضر شدن سرک می کشم به کارهای روزانه؛ به جاهایی که باید بروم؛ به قرارهایی که دارم...
کلی حرف می زنم با فلان دوست و همکار، دعوا می کنم با آن یکی...قرار جدید می گذارم... گزارش کار می دهم... یک عالمه توجیه می کنم که اگر دو روز دیر کار را تحویل دادم به این دلیل و به این دلیل بود.. ..
گاهی هم برمی گردم به عقب... به کارهای دیروز...
همه ی اتفاق ها را به نحو مطلوب برای خودم بازآفرینی می کنم...فلان حرف را که توی گلویم گیر کرده بود بالاخره بار فلانی می کنم و راحت می شوم...اشتباهاتم را جبران می کنم...و...
کارهای روزانه که تمام می شوند فضا هم کمی حسی تر و رؤیایی تر می شود. دوستی را که مدت ها ندیده بودم اتفاقی پیدا می کنم... با هم حسابی خلوت می کنیم...بی خیال همه ی کارهای تل انبار شده و روی زمین مانده و قرار و مدارها و...
سیر تا پیاز این مدت را برایش تعریف می کنم....
یا اتفاقی چشمم می افتد به یکی که دل پری ازش دارم... اولش باهاش سرسنگین هستم اما خیلی که اصرار می کند یک جوری مظلومانه حالی اش می کنم که چه بلایی سر من آورده...طوری که حسابی شرمنده می شود...گاهی اشکش هم در می آید و می آید که برای معذرت خواهی به دست و پایم بیفتد اما من اجازه نمی دهم و در آغوشش می کشم و خلاصه با هم دوست می شویم...
گاهی وقت ها هم بعد از کارهای روزانه می روم سراغ کارهای عام المنفعه...
طرح می دهم برای گرانی...برای ترافیک...برای آلودگی هوا... برای ریزگردها... می روم دنبال ثبت اختراع...دستگاهی که نیاز خودروها به سوخت را به صفر می رساند.... دستگاهی که یک لیوان آب می ریزی داخلش و برق تولید می کند... ماده ی ارزان قیمت و بازگشت پذیر برای جایگزینی با مواد پلاستیکی و....
بعضی وقت ها اجرایی شدن طرح ها نیاز به این دارد که کفش آهنی بپوشم و بیفتم توی این دستگاه ها و نهادهای مزخرف اداری... بعضی ها کارشکنی می کنند...چوب لای چرخ می گذارند...حتی گاهی کار را به دادگاه و مصاحبه ی مطبوعاتی و اینها می کشانم... خلاصه با همه در می افتم اما کار به نتیجه می رسد....
کارهای عام المنفعه که تمام می شوند می روم سراغ مسائل بین المللی...
گاهی می روم توی تیم مذاکره کننده ی هسته ای و بهشان حالی می کنم که چه جوری باید مذاکره کرد... آخر سر هم خودم می شوم عضو ارشد مذاکره کننده...
طرح می دهم برای مقابله با این تکفیری ها...گوش بعضی از این دولت ها را می پیچانم...در مورد بعضی از دولت ها می روم سراغ گزینه های روی میز و خلاصه می نشانمشان سر جایشان و...
خیالم که راحت می شود از بابت برقراری نظم و امیت در جهان، برمی گردم سراغ کارهای شخصی ام و اول از همه حاضر شدن...
به خودم که می آیم یک لنگه جوراب روی زمین است و یک لنگه جوراب هم تا نیمه توی پای من...
مدتی زمان می برد تا فکر کنم و یادم بیاید که من الان می خواهم جوراب بپوشم و از خانه بروم بیرون یا اینکه از بیرون برگشته ام و الان دارم جوراب هایم را در می آورم...
http://2ela7.persianblog.ir/post/25/
#قبل_از_خداحافظی
@telkalayyam
#و_یبقی_وجه_ربک_ذوالجلال_و_الاکرام
دیروز توی نانوایی یک پیرمردی آمد توی صف ایستاد که خیلی نحیف و رنجور بود. دست هایش می لرزید و پاهایش را به زور روی زمین می کشید. یکی دو دقیقه که منتظر ماند با صدای کم جوهرش به شاطر گفت من دارم از پا می افتم نمی توانم بایستم یک نان بده بروم. شاطر سرش را برگرداند و پیرمرد را شناخت. گفت چطوری اوس قدرت.
اوس قدرت گفت بهترم. شاطر پرسید خیلی وقت است پیدایت نیست مسافرت بودی؟ اوس قدرت گفت نه مریض بودم نمی توانستم از خانه بیرون بیایم...
داشتم قد و بالای تا شده ی اوس قدرت را برانداز می کردم و با خودم حساب می کردم که این بابا جوانی هایش چه اوس قدرتی بوده برای خودش و حالا چه اوس قدرتی شده.
اوس قدرت نانش را گرفت و رفت و مشت علی عصا زنان وارد نانوایی شد. از همان ابتدای در شروع کرد به کار همیشگی اش و صلوات گرفتن های خاصش: برای قرآن کریم صلوات...
#قبل_از_خداحافظی
@telkalayyam
#ماذا_وجد_من_فقدک_و_ما_الذی_فقد_من_وجدک
معمولا پول هایم را که می خواهم توی جیبم بگذارم مرتبشان می کنم. یعنی همان دسته کردن. اول درشت ترها یا احیاناً چک پول ها بعد به ترتیب اسکناس های کوچک تر تا برسیم به دویستی و صدی و پنجاهی.
غیر از دو سه روز اول ماه خب آن درشت تر ها کمترند. صبح که از خانه بیرون می روم تا وقتی برمی گردم و غروب یا شب که احیانا دوباره برای خرید بیرون می روم زیاد پیش می آید که دست کنم توی جیبم و این دسته پول را بیرون بیاورم.
دسته پولی که با هر بار بیرون آمدن از جیب لاغر تر می شود و با هر بار لاغر شدن مرا نگران تر می کند.
نگران آینده...
معمولا این اسکناس های وسط دسته هستند که بیشتر استفاده می شوند. تعدادشان هم از درشت ها و ریزها بیشتر است و زودتر از همه خرج می شوند.
هر بار که چندتا از این اسکناس های وسطی را از دسته بیرون می کشم زیرچشمی نگاهی هم به آن درشت تر ها می کنم. تعدادشان کم است اما خب باعث قوت قلب اند. هرچی هم که این وسطی ها تند تند خرج شوند و دسته ی اسکناس لاغرتر شود باز این درشت ها امید به آینده می دهند . امید به این که فرصت ها زیادند و هنوز می شود خیلی کارها کرد...
گاهی هم پیش می آید که همان اول کار یک معامله و خریدی می کنم که مجبور می شوم این درشت ها را از دسته جدا کنم.
این جور وقت ها لاغر شدن دسته پول چندان محسوس نیست اما همه اش نگرانم... نگران این که این وسطی ها تند تند تمام بشوند و دستم به جایی بند نباشد و ...
#قبل_از_خداحافظی
@telkalayyam
#العطش_قد_قتلنی_و_ثقل_الحدید_قد_اجهدنی…
مادرها معمولاً برای بوسیدن فرزندشان مشکلی ندارند.
هرچقدر هم که فرزندشان بزرگ شود به محض دلتنگی و دیدار تازه کردن آنها را در آغوش می کشند و می بوسند.
بابا ها ولی این طور نیستند. مخصوصاً اگر فرزندشان پسر باشد.
تا وقتی کوچک است راحت بچه را می بوسند و در آغوش می گیرند اما وقتی پسر بچه بزرگ می شود آداب خاصی بین روابط عاطفی پدر و پسر حکم فرما می شود.
نمی توانم روی این حس پدر و فرزندی اسمی بگذارم. یک چیزی بین حیا و شاید غرور و چند حس دیگر است که باعث می شود یک پدر هرچقدر هم که جوانش را دوست داشته باشد و توی دلش قربان صدقه ی او برود اما در ظاهر یک رفتار سنگین از خودش ابراز کند.
ممکن است پسر طوری تربیت شده باشد که هر از گاهی دست یا پیشانی پدر را ببوسد اما پدرها از این هم محدودترند...
یک پدر معمولاً نمی تواند هر وقت که دلش خواست پسر نوجوان یا جوانش را در آغوش بکشد و ببوسد. همیشه باید یک بهانه ای برای این کار دست بدهد... باید یک فرصتی پیدا شود...
یک بهانه ای مثل برگشت از سفر؛ مثل خداحافظی؛ مثل خدای نکرده بیماری و گرفتاری شدید... یا خلاصه از این قبیل...
#قبل_از_خداحافظی
#روضه_های_خانگی
#لبیک_داعی_الله
@telkalayyam
#فانظر_الی_آثار_رحمه_الله
#عزیز_مثل_همیشه…
معمولا توی زندگی ما ها و مخصوصا در بین بزرگترهایمان یک افرادی هستند که کلاً گیر هستند. چپ و راست به آدم گیر می دهند. به همه چیز آدم کار دارند. به لباس پوشیدنت... به راه رفتنت ... به خورد و خوراکت...به رابطه های شخصی ات... به شغلت... به عقایدت... به این که کجا داری می روی. چرا داری می روی...چرا زود رفتی...چرا دیر برگشتی. چرا رنگت پریده... بوی چی می دهی... این لکه ی چیست روی پیراهنت... صبحانه چی خوردی؟... شام چی دارید؟... چرا کم غذا خوردی؟ بیرون چیزی خوردی؟ چی خوردی؟...این رفیقت چه کاره ست؟... چرا زنگ زدم جواب ندادی؟...اشغال بودی با کی حرف می زدی؟...با فلانی تلفنی چی می گفتی؟... نصف شب چرا برق اتاقت روشن بود... برای چی یک سره کله ات توی موبایلت است...
هزار جور هم که به سازشان برقصی محال است که گیر دادنشان تمامی داشته باشد و حتی کم بشود...
خواستم بگویم که اینقدر این جور آدم ها را دوست دارم.
اگر یک روز نبینمشان و صدایشان را نشنوم دلم برایشان تنگ می شود...
خدا سایه ی شان را هیچ وقت از سر آدم کم نکند
خدای نکرده اگر بروند جای خالی شان خیلی پررنگ است...
بودنشان شاید بعضی ها را کلافه کند اما نبودنشان آدم را دیوانه می کند...
#قبل_از_خداحافظی
@telkalayyam
#اسمع_افهم_یا_فلان…
یادم می آید چند سال پیش، کنگره ای فرهنگی برگزار شده بود و بعد از اتمام برنامه بسته ی پذیرایی را توی پلاستیک گذاشتم و آمدم بیرون. هوا سرد بود. بیرون در یک پیر زن کارتن خواب پتو پیچیده بود دور خودش و بی هیچ توقع و اعتنایی به رهگذران روی زمین نشسته بود. یک لحظه پاهایم سست شد. بسته ی پذیرایی را جلوی پایش گذاشتم و به راه خودم ادامه دادم اما این فکر هیچ وقت گریبانم را رها نکرد که آن چه اولویتی بندی ای است که باعث می شود همیشه پذیرایی شدن مطلوب ما فرهیختگان ارجمند!! بر یخ نزدن آن پیر زن در سرما ترجیح داشه باشد؟
توی این سال ها زیاد پیش آمده است که طرحی فرهنگی را پی گیری کرده ام و بودجه ای جذب کرده ام و به اجرا رسانده ام اما همیشه تصویر آن پیرزن توی ذهنم بوده که آیا طرح من کمکی به حال او خواهد کرد و آیا کار من هم بر رسیدگی به وضع او اولویت دارد و واقعا کارهای واجب تری هست که لازم است به خاطر آنها آن پیرزن هنوز توی سرمای پیاده رو بلرزد؟…
چند شب پیش دعوت بودم به جلسه ی مذاکره ای که قرار بود مسئولیتی به عهده ی من گذاشته شود. جلسه حدود دو ساعت طول کشید. اواخر جلسه کم کم دوریالی من و بعضی دوستان افتاد که داستان همان داستان تکراری بودجه های آخر سال است. این بار هم یک بودجه ی چند ده میلیونی فرهنگی روی زمین مانده بود و باید تا قبل از پایان سال خرج می شد که مبادا بودجه ی سال آینده کاهش پیدا کند. باید یک نفر پیدا می شد که بتواند این پول ها را تبدیل کند به یک رزومه ی دهن پر کن برای کارفرما و چشم کورکن برای رقبا.
حالا من چند روزی فرصت دارم که فکر کنم و سبک سنگین کنم که آیا از این فرصت نامقدس استفاده کنم تا بارهای روی زمین مانده را بردارم و بذری بکارم یا اجازه بدهم این بار گناه را کس دیگری به دوش بکشد. آیا بودجه را بگیرم و بزنم به آن زخم های فرهنگی که مدت ها دغدغه شان را داشته ام یا بگذارم تبدیل شود به بسته ی مثلا فرهنگی و کیک و ساندیس و… و حیف و میل شود؟
و هنوز به کارتن خوابهایی فکر می کنم که دیگر خودشان فهمیده اند توی صف اولویت های این مملکت هیچ وقت نوبت به آنها نخواهد رسید و ترجیح داده اند به جای پیاده رو توی قبر بخوابند.
دیروز رییس جمهور مملکت هم توی یکی از همان نشست هایی که لابد هم بسته ی فرهنگی دارد و هم پذیرایی مطلوب از فرهیختگان ارجمند!! برای کارتن خوابهایی که حالا توی قبر می خوابند روضه خواند و بغض کرد… .
یک وقت هایی که دولت یا مجلس بودجه ای فرهنگی یا ورزشی را قطع می کند دلم خنک می شود. تصورش برایم لذت بخش است که یک روز مسئولین فرهنگی کارتن خواب شده باشند. البته به نفع خودشان هم هست. این جوری درکشان از اولویت ها واقعی تر خواهد شد… . به هر حال کارتن خواب هم که نشوند از خوابیدن توی قبر گریزی نیست… .
#قبل_از_خداحافظی
#تا_نیایی_گره_از_کار_جهان_وا_نشود
@telkalayyam
#ان_احسنتم_احسنتم_لانفسکم_و_ان_اساتم_فلها…
این وقت های سال دعوا ونزاع لفظی و شکایت کشی بین دست فروش ها و مغازه دارها بالا می کشد.
دستفروش هایی که اغلب کارگرهای کارخانه های تعطیل شده هستند
و مغازه دارهایی که شاید اگر بیش از حد ضرورت جنس خارجی نمی آوردند و با آب وتاب از جنس خارجی برای مشتری ها تعریف نمی کردند الان این کارگرها توی کارخانه ها سر کارشان بودند...
http://2ela7.persianblog.ir/post/46/
#قبل_از_خداحافظی
#چرخه_ی_طبیعت
#بازیافت
@telkalayyam
#اذکروا_انقطاع_اللذات_و_بقاء_التبعات
نهج البلاغه ، ح 433.
مریض تخت کناری یک پیر مرد خیلی مسن بود که همه چیز را بالکل فراموش کرده بود. حتی بچه هایش را نمی شناخت. اما حرف های حکیمانه ای می زد.
صبح ها که دواهایش را می آوردند سر شربت خوردن الم شنگه راه می انداخت. با قرص و آمپول هیچ مشکلی نداشت اما زیر بار شربت نمی رفت. عصبانی می شد و با آن لهجه ی غریبه ی شیرنش سر پرستارها داد می زد. می گفت دروغ گوها! اگه شربتَه پس چرا تلخَه... اگه تلخَه پس چرا شربتَه...
http://2ela7.persianblog.ir
#قبل_از_خداحافظی
@telkalayyam
#یادداشت_غیر_انتخاباتی/1
نمی دانم توی خانه ی ما این جوری است یا همه جا این طور شده. مدتی است که احساس می کنم سبک زندگی مورچه ها عوض شده. قبل ها مورچه ها یک دانه ی خوراکی که پیدا می کردند می رفتند هم دیگر را خبر می کردند و در مدت زمان کوتاهی صف درازی از مورچه تشکیل می شد که یک سرش توی لانه ی مورچه ها بود و یک سرش اطراف شیء خوراکی. مراسم تشییع شیء خوراکی هم برای خودش مناسکی داشت. مناسکی که من آن را از حفظ بودم بس که ساعت های کودکی را به تماشای این منظره ی شگفت انگیز گذرانده بودم...
حالا ولی مورچه ها چرخی توی اتاق می زنند و اگر خوراکی باب میلی پیدا کردند همان جا میل می کنند و می روند پی کارشان. حالا دقیقا هم نمی دانم کارشان چیست و بعدش کجا می روند. دیگر از آن اجتماعات پر شور، از آن تقسیم کارها، از آن اطلاع رسانی های دقیق، از آن گروه های امداد و نجات، از آن نگهبان های محافظ لانه، از هیچ کدام خبری نیست. یعنی چه اتفاقی ممکن است افتاده باشد؟ یعنی دیگر فهمیده اند که نباید حرص مال دنیا را خورد؟ دیگر نگران آذوقه ی زمستانشان نیستند؟ فهمیده اند که روزی دست خداست؟ قوانینشان عوض شده؟ ملکه ی جدیدشان حضور اجتماعات بیش از دو نفر را ممنوع کرده؟ کسی بهشان تهاجم فرهنگی کرده؟ گرفتار شبکه های اجتماعی شده اند؟ نمی دانم ولی نگرانم...
اینها که مورچه اند اما انگار گربه ها هم آن گربه های سابق نیستند... بچه که بودم گربه ها آدم را از دور هم که می دیدند پا به فرار می گذاشتند حالا ولی سرشان را برمی گردانند که مثلا ما ندیدیم که تو داری نزدیک می شوی یا خودشان را می زنند به خواب... یا فرار هم اگر بکنند فرار نمادین است چند قدم آن طرف تر دوباره می ایستند و شروع به تماشای مناظر اطراف می کنند...
واقعا قرار است چه اتفاقی بیفتد؟
شما نگران نیستید؟
#قبل_از_خداحافظی
@telkalayyam
#یادداشت_غیر_انتخاباتی/2
به ابوالحسن می گویم چند سال است که این زمین را خریده ای؟ چقدر رفت و آمد؟ چقدر خرج؟ چقدر زحمت؟ هنوز 4 کیلو میوه نداده اند این درخت ها که اقلا زن و بچه ات بگویند این همه صبح رفتی غروب آمدی ثمره ای هم داشته...
همان سال اول نگفتم بیا اول دیوار بکشیم دور زمین؟
هر روز یک نفر آمد چایی خورد و یک نظریه داد و رفت.. یکی گفت این چه وضع جوب درآوردن است... یکی گفت چرا این جوری بیل می زنید... یکی گفت این درخت ها به درد نمی خورند باید همه را قطع کنید نهال جدید بکارید... یکی گفت چرا هرس نمی کنید... آن یکی گفت چرا این قدر درخت ها را لخت کرده اید چه کار به شاخ و برگشان دارید... یکی گفت دیر به دیر آب می دهید... آن یکی گفت زیاد آب بخورند خفه می شوند...
نهال های گردو را یادت رفته با چه زحمتی رفتیم از همدان آوردیم؟ مثلا می خواستیم دور تا دور زمین ،گردو باشد... هر بار آمدیم دیدیم یکی از نهال ها را گوسفند خورده...
هی گفتم سید اولاد پیغمبر بیا اول دور این زمین را دیوار بکش بعد آبادش کن...
دیوار بکش که هر کس بخار کتری را دید هوس نظریه پردازی به سرش نزند و نیاید باغت را کن فیکون نکند...
دیوار بکش که لااقل گوسفندها توی باغت نیایند....
گوش ندادی آخر...
تقصیری نداری خب، باجناقی، فامیل نمی شوی....
#قبل_از_خداحافظی
@telkalayyam
#و_لو_القی_معاذیره
قیامت/۱۵
داشتم فکر می کردم، زن و شوهرها بعد از مدتی که با هم زندگی می کنند، اخلاق هم توی دستشان می آید. نقطه ضعف های هم دیگر را خوب می دانند. فهرست ضعف ها و بدی های هم دیگر همیشه حاضر و آماده نوک زبانشان است بدون اینکه یک واو آن را جا بیاندازند یا وسط لیست کردن تپق بزنند…
قشنگ می دانند که عیب کار آن یکی کجاست و همسرشان اگر چه کار کند کدام مشکل زندگی شان برطرف می شود…
رفیق ها و هم خوابگاهی ها و هم کلاسی ها هم تا حدودی همین طورند… بعد از چند سال طرف مقابلشان را مثل کف دست می شناسند. چشم بسته می توانند شخصیت هم دیگر را نقاشی کنند…
توی سفر هم آدم ها شناخت دقیقی از هم دیگر پیدا می کنند…
اما آدم یک عمر با خودش زندگی می کند، ولی یک سر سوزن خودش را نمی شناسد… اگر یک جایی خودش را ببیند به جا نمی آورد…عیب های خودش را نمی بیند… بدتر از آن اینکه اگر کسی عیبش را بگوید انکار می کند، اوقاتش تلخ می شود، اصلا دعوا راه می اندازد… عیبهای خودش را توی دیگران که می بیند به فکر اصلاح و تربیت آنها می افتد… زشتی های خودش را که در آینه ی دوستانش می بیند با آنها دشمن می شود… همیشه مشغول مبارزه با نفس دیگران است…
حاج علیرضا می گفت رفته بودند آیت الله بهجت برایشان خطبه عقد بخواند.
آقا خطبه را که خوانده بود، به عروس و داماد گفته بود: حالا یک سفارش به عروس خانم دارم. یک سفارش هم به آقا داماد. منتها وقتی سفارش عروس خانم را می گویم آقا داماد باید گوشش را بگیرد و نشنود. وقتی هم سفارش آقا داماد را می گویم عروس خانم باید گوشش را بگیرد و نشنود.
حالا کدامتان اوّل دست روی گوشش می گذارد؟...
بعد گفته بود: شوخی کردم. نمی خواهد دست توی گوشتان فرو کنید.
امّا هر کدامتان بدانید که نباید به سفارش آن یکی کاری داشته باشید.
منظور آقا این بود که عروس و داماد نباید یک سره توی روی هم در بیایند و بگویند چرا به سفارش آقا عمل نکردی. ..
هر کس باید به فکر سفارش خودش و وظیفه خودش باشد...
#یادداشت_غیر_انتخاباتی/۴
#قبل_از_خداحافظی
@telkalayyam
#هر_بار_مشهد_می_آیم_انگار_بار_نخست_است
چند روز پیش داشتم آرشیو شعرهای امام رضایی ام را زیر و رو می کردم که برای آن یکی کانال هر روز چند تا شعر انتخاب کنم. یک چیزی توجهم را جلب کرد و آن اینکه چقدر خانم های شاعر برای امام رئوف شعرهای برجسته ای دارند.
هی دیدم که بهترین انتخاب هایم از اشعار خانم های شاعر است. یکی دو تا هم نبودند این انتخاب ها.
با خودم گفتم حیف نیست توی مملکتی که عشق به یک امام اینقدر بین دخترها برجسته و ممتاز است ما هی دستمان را بزنیم روی آن یکی دست و وااسلاما کنیم که فمینیسم دارد فلان می کند و دخترهایمان دارند از دست می روند و فلان...؟
آیا مملکتی که امام رضا دارد باید از فمینیسم بترسد؟
کی می خواهیم یاد بگیریم که از این سرمایه هایمان درست استفاده کنیم؟ و اصلا استفاده کنیم...
یاد زیارت چند سال پیش مشهدمان افتادم که با پدر خانم بیرون در حرم منتظر خانم بچه ها بودیم.
اکثر خانم هایی که از حرم بیرون می آمدند چادرهایشان را درمی آوردند و توی کیفشان می گذاشتند.
به پدر خانم این منظره را نشان دادم.
گفت خب حق دارند چادرشان را در بیاورند...
هر چی نگاه می کنند توی این شهر غیر از امام رضا هیچ مردی پیدا نمی کنند که بخواهند رو بگیرند...
#قبل_از_خداحافظی
@telkalayyam
#چقدر_عاشقم_این_آفتاب_پنهان_را
گاهی وقت ها از این که برای چه چیزهایی اشک توی چشم هایم جمع می شود خنده ام می گیرد.
مثلا امروز عکسی دیدم که توی رشت روی یکی از این دستگاه های بستنی ساز کنار خیابان نوشته بود اگر پول ندارید که برای بچه هایتان بستنی بخرید آن ها را دعوا نکنید ما به شما بستنی مجانی می دهیم.و یکدفعه دیدم که آب بینی ام راه افتاده و چشم هایم پر از اشک است...
چند وقت پیش هم توی پیاده رو راه می رفتم که پیامک از بانک آمد و دیدم پنج هزار تومن به حسابم واریز شده و یکدفعه یادم افتاد که دو شب قبل از آن جلوی عابربانک یک آقایی با خجالت از من 5 هزار تومن پول خواست که بتواند کرایه ی برگشت به خانه را بدهد و با اصرار از من شماره کارت خواست که پول را برگرداند...
تداعی این خاطره چند ثانیه بیشتر طول نکشید اما باز هم صورتم خیس بود...
اگر بخواهم بشمرم داستان های خنده دار تری هم هست...
اما خب این واقعیت واقعا گریه آور است که ما چقدر تشنه ی محبتیم...چقدر تشنه ی صداقتیم...تشنه ی اعتماد... انصاف و...
دیدن یک محبت حتی به اندازه ی یک بستنی قیفی متعجبمان می کند.
یک صداقت 5 هزار تومانی غافلگیرمان می کند
اما باز هم هر روز با قدم هایمان...با انتخاب هایمان خودمان را از آن روزگار موعودی که سرشار از عطوفت و انصاف و صداقت و انسانیت است دور می کنیم.
روزگاری که شاید فاصله اش با ما فقط یک قدم کوچک یا یک انتخاب ساده باشد...
#قبل_از_خداحافظی
@telkalayyam
#ان_ذکر_الخیر_کنتم_اوله_و_اصله_و_فرعه_و_معدنه_و_ماواه_و_منتهاه...
از اتاق عمل صدایم کردند که سریع برو فلان دارو را برای احمد بگیر و بیاور
سریع دارو را گرفتم و برگشتم به اتاق عمل. همزمان با من دکتری که قرار بود احمد را عمل کند وارد شد و سلام علیک کردیم. یک آقای میان سال هم یکی دو ساعت بود پشت در ایستاده بود و از همه سراغ همین آقای دکتر را می گرفت.
آن آقا هم آمد و سلام علیک کرد.
پرونده ی پسرش را نشان دکتر داد و گفت پذیرش می گوید باید ده میلیون پول بریزی من هیچی پول ندارم. دکتر نگذاشت مرد حرفش را تمام کند گفت یک خودکار به من بده. من دست کردم توی جیبم و خودکارم را به دکتر دادم.
دکتر دستور عمل را خط زد و پایین آن چیزهای دیگری نوشت. بعد برگه را تحویل آن آقا داد و گفت من اینجا نوشتم که قرار است پسر شما توی اتاق عمل فقط معاینه شود. نهایت پولی که از شما بگیرند صدهزار تومن است. شاید هم کمتر.
با خودم گفتم ما همیشه از زیرمیزی گرفتن ها شنیده ایم اما شاید این جور دکترها هم کم نباشند. و یادم آمد که آن خودکار را روز عید غدیر از یکی از سادات هدیه گرفته بودم....
#قبل_از_خداحافظی
#سپاس_از_دعاهای_خیرتان...
@telkalayyam
#...
از موسیقی های آرامبخش زندگی
صدای مکیده شدن آشغال های کوچک درلوله ی جاروبرقی ست
#قبل_از_خداحافظی
@telkalayyam
#السلام_علی_عبادالله_الصالحین
اول که گفت اسمم عبادالله است توی دلم خنده ام گرفت. گفتم مگر این بابا چند نفر است که اسمش را گذاشته اند عبادالله؟
بعد شروع کرد به آمار دادن.
اینکه دقیقا چند نفر از روستایشان کانکس گرفته اند و چند تا کانکس دیگر لازم است. آمار روستاهای دیگر و کل منطقه هم توی دستش بود. هم آمار جزئی و هم آمار کلان. حتی می دانست توی فلان روستا کی چه مشکلی دارد.
کارش این بود که نیروهای جهادی را توی کل منطقه ببرد سر همان کاری که اولویت داشت و می دانست که کدام خیّر را وصل کند به کدام مشکل...
به تنهایی و به خوبی داشت کار چند تا ارگان را انجام می داد.
می گفت از قدم خیر حضرت آقا اینجا را از روز اولش هم آبادتر می کنیم.
خلاصه اسم با مسمّایی داشت.
عبادالله.
یعنی بندگان خدا...
#گسل_ها
#قلعه_بهادری
#عبادلله_مرادی
#قبل_از_خداحافظی
@telkalayyam
#السلام_علی_عباد_الله_الصالحین
اینکه آدم ها خودشان راه بیفتند بروند برای کمک به زلزله زده ها باعث اسراف خدمات و کمک رسانی ها می شود. ما اولویت ها و نیازهای اصلی را نمی دانیم و معلوم است که اگر یک مدیریت واحد وجود داشته باشد بهتر می تواند کمک ها و خدمات را توزیع کند.
اما به نظرم درست ترین کار همین است که همه بیایند . اینجا آدم ها و روستاهایی هستند که به قول خودشان هر دوازده ماه سال زلزله زده اند.
سال هاست که دیده نشده اند و انگار این همه سال زیر آوار بوده اند.
بابای آرین می گفت روز اول دو بار خواستم خودکشی کنم اما نگذاشتند. حالا که اینهمه مردم از این همه جای کشور آمده اند و به من تسلیت می گویند خوشحالم. خوشحالم که کنارم هستید. دلم می خواهد آرین را بزرگ کنم هرکاری برایش بکنم که یا دکتر بشود یا مهندس.
توی حرف هایش اگر یک جمله گلایه بود ده تا تشکر و شکر بود...
بروید این آدم ها را پیدا کنید. آدم هایی که بیشتر از سرما و پس لرزه، نگران تنها شدن و فراموش شدن اند. دست خالی هم که باشید یک تسلیت و همدردی کوچک اینجا معجزه می کند.
این راه های ارتباطی به قیمت گزافی ایجاد شده اند. به قیمت خراب شدن خانه ها و داغ جگرگوشه ها...
اینجا به طرز معجزه آسایی آدم های مهربان، آدم هایی که هر کدام چند نفر هستند، آدم هایی که عبادالله هستند، آدم هایی که زندگی شان طبق معمول نیست.. دارند همدیگر را پیدا می کنند. خیلی زود با هم صمیمی می شوند و از هم شماره و آدرس می گیرند...
توانایی هایشان را روی هم می گذارند. ضعف های هم را جبران می کنند و یک دست واحد می شوند.
من فکر می کنم خبرهای بزرگی توی عالم است. قرار است یک اتفاق بزرگ بیفتد . یک دست پنهان دارد عبادالله ها را از گوشه گوشه ی دنیا جمع می کند و به هم می رساند..
چه اربعینی ها... چه مدافعان حرم... چه امدادگران جهادی...
یک نفر دارد آدم های مهربان را از گوشه گوشه ی دنیا جمع می کند و به هم می رساند.. شاید برای یک ماموریت بزرگ
#گسل_ها
#صبح_قریب
#قبل_از_خداحافظی
@telkalayyam
#شاعر_شدن_حواس_مرا_از_تو_پرت_کرد
عکس های نشست خبری افتتاحیه را که نگاه می کردم برایم خجالت آور بود.
یک جا چشم هایم بسته بود و دهانم باز... یک جا دستم در اطراف بینی...
خلاصه توی هر کدام یک وضعیت نامناسب...
خب حواسم به دوربین ها نبود
امشب عکس های نشست خبری اختتامیه را دیدم...
بد نبودند...
با خودم فکر کردم توی این شش ماه که از عمرم گذشته یاد گرفته ام که مقابل دوربین ها مراقب ظاهرم باشم
دلم می خواهد برگردم به شش ماه پیش و راهم را جوری عوض کنم که دیگر گذرم به دوربین ها نخورد...
#قبل_از_خداحافظی
تیتر: مصرعی از حسین رستمی
@telkalayyam
#هو_الاول_و_الاخر...
به عنوان مثال آن سال ها وبلاگ چیز مدرنی بود...وبلاگ داشتن کلاس داشت. بعد این شبکه ها ی اجتماعی آمدند و وبلاگ کهنه شد... بعد شبکه های موبایلی آمدند و پشت سیستم نشستن شد یک کار خنده دار...
وبلاگ که می نوشتم گاهی دلم تنگ می شد برای سر رسیدهایم... توی شبکه های اجتماعی که می رفتم گاهی دلم وبلاگ می خواست...بعد دوباره یک چیز جدیدی می آمد که هیجان داشت...
یک جنگولکی توی این دنیا هست که آدم هی دلش چیز تازه می خواهد و هی دلش هوای چیزهای کهنه و قدیمی می کند... هی قدیمی ها دلش را می زنند و هی تازه ها حوصله اش را سر می برند... هی می رود و هی بر می گردد... گاهی با این آرام است و گاهی با آن و هی دلش بهانه ی آن چیزی را می گیرد که یک روز دلش را زده بود....
#قبل_از_خداحافظی
@telkalayyam
#و_یبقی_وجه_ربک_ذوالجلال_و_الاکرام
شاعرهای درست و حسابی بعد از شعر گفتن، تازه کار سختشان شروع می شود. این که شعرشان را دو دستی بچسبند که دزد نبرد یا اسمشان را محکم بدوزند به پایین شعر که کسی بدون ذکر نام شاعر، شعرشان را نخواند یا راه بیفتند دنبال شعرشان بینند کجاها می رود با کی معاشرت می کند چه جور دوست و رفیق هایی دارد و... .
و این قصه امروزی نیست
در تذکره ی آتشکده ی آذر آمده است:
«ملک طیفور برادر مهتر ملّا داعی انجدانی است و از تلامذه ی شیخ عبدالعال و مولا فتح الله مفسّر است و اوّل حال «کسری» تخلّص می کرده، بعد از آن مدّتی در قزوین مانده و «ملک» تخلّص کرده. به هر حال این یک بیت ممتاز از او ملاحظه شد. گویند: بعد از آن که میرزا ملک قمی به هندوستان رفته بود، جمعی این شعر را به او اِسناد می دادند. ملک طیفور قاصدی به این خصوص به هند فرستاده و از میرزا ملک قمی، حجّتی معتبر صادر کرده، مدّعیان را ساکت ساخته و شعر را مالک شد. این است:
خون چکان است «ملک» تیغ ستم، می ترسم
که پی آخر به در خانه ی قاتل برود»
#قبل_از_خداحافظی
@telkalayyam
هدایت شده از تلک الایام
#حتی_تخرق_ابصار_القلوب_حجب_النور...
دم صبحی یا کریم بیچاره آمده بود توی راهرو و هی خودش را می کوبید به شیشه های پاگرد که برگردد به آسمان...
راه بازی را که آمده بود از شیشه ی پنجره تشخیص نمی داد....
محکم می خورد به شیشه و می افتاد و نفس نفس می زد و دوباره می پرید و...
شیشه را نمی دید انگار...فقط آسمان را می دید... به ذوق آسمانی که جلوی چشمش بود نفس نفس زنان دوباره پر و بال باز می کرد اما یک چیزی بین او و آسمان مانع بود... یک چیزی که نمی فهمید چیست... یک چیزی که نمی دید چیست...
سرعت می گرفت برای یک آسمان دور اما خیلی زود می خورد به مانع نامرئی...
توقع نداشت انگار...
پاگرد پر شده بود از پرهای ریخته...
یک بار که محکم به شیشه خورد و افتاد زمین، سریع گرفتمش...
یاکریم ترسیده بود...
یا کریم آنقدر قلبش تند می زد که انگار می خواست سینه اش بشکافد...
نازش کردم..
بوسیدمش...
بردمش توی حیاط...
تا دست هایم را باز کردم پر کشید...
قلبم داشت تند تند می زد آنقدر که سینه ام...
یاکریم، حکایت من بود…
#قبل_از_خداحافظی
@telkalayyam
#و_ما_عندالله_باق
پلاستیک ها در طبیعت تجزیه نمی شوند.
شهادت می دهم که پلاستیک ها در طبیعت تجزیه نمی شوند...
فایل های ورد و اکسل گم می شوند. هاردها می سوزند...
کارت های بانکی مسدود یا منقضی می شوند...
نرم افزارهای حسابداری ویروسی می شوند...
بانک ها تجزیه و ترکیب می شوند...
سیستم بام همه ی یادداشت ها را بدون اطلاع قبلی به یکباره محو می کند
اما پلاستیک ها همچنان هستند...
سال هاست که هستند...
یک عالمه پلاستیک که هر کدامشان با یک برچسب اختصاص به یک کار خاص پیدا کرده اند...
حاج خانم سال هاست که از این پلاستیک ها مراقبت می کند...
یکی فقط مخصوص پول نان است...
یکی اجاره خانه ی سادات...
یکی ایتام...
یکی خرج روضه...
یکی مشارکت در قربانی...
و خیلی پلاستیک های دیگر...
قدیمی ترینشان که یک پلاستیک مشکی است و شاید هم سن خودم باشد اسمش صندوق قمربنی هاشم است...
هی به حاج خانم گفتیم بیا به این کارها یک نظم و ترتیبی بده... بیا حساب باز کن... بیاور حساب و کتاب ها را برایت توی نرم افزار وارد کنیم...
بیا فلان کار را کنیم...
هی رویمان را زمین نزد و گفت باشد... و هی ما هر بار یک بلایی سر حساب و کتاب ها آوردیم...
هی تکنولوژی گولمان زد اما توی همه ی این سال ها پلاستیک ها همچنان سرجایشان بودند با یادداشت های چند کلمه ای که روی هر کدامشان بود و نمی گذاشت حسابی از قلم بیفتد...
#قبل_از_خداحافظی
@telkalayyam
#ان_الله_اشتری_من_المومنین_انفسهم
نشسته ام پشت کامپیوتر و کانال های خبری را مرور می کنم.
حیدر هم توی بغلم نشسته.
می پرسد بابا شما چند تا مشتری داری؟
می گویم یعنی چی؟
اشاره می کند به کانالی که دارم اخبارش را می خوانم. انگشتش را می گذارد آن بالا و می گوید ببین اینجا نوشته مشتری و عددش را نشانم می دهد
و دوباره سؤال می کند کانال شما چند تا مشتری دارد؟
می گویم بابا این مشتری نیست مشترک است...
..
حالا هی دارم فکر می کنم که شاید درست ترش همان مشتری باشد.
برای ما که عمری کلمه فروشی کردیم و واژه هایمان را پشت ویترین گذاشتیم و پشت این دکه ی مجازی هی دست زیر چانه گذاشتیم و مشتری ها را شمردیم و آمد و شدشان را تماشا کردیم...
#بر_ما_چنین_گذشت
#قبل_از_خداحافظی
#نقش_فرزندان_در_تربیت_پدر_و_مادر
@telkalayyam
#بر_ما_چنین_گذشت
سید مرتضی طاهری گوینده ی پیشکسوت خبر رادیو
بعد از اینکه اخبار ورزشی را می گوید و خلاصه ی مسابقات و حواشی بازی ها و حاشیه های مصاحبه ی مربیان و بازیکنان و خبر برد و باخت ها را داستان گونه روایت می کند؛
همیشه در پایان خبرها، در حالی که با آن صدای گرم و جذابش ذهن و روان شنونده ها را محو دنیای ورزش کرده؛ یک جمله ی حکیمانه دارد که من در طول روز به مناسبت های مختلف آن را با خودم تکرار می کنم.
آن جمله این است:
این بود چند خبر ورزشی
#قبل_از_خداحافظی
@telkalayyam
و السلام علیکم
سلام مودّع و لکم حوائجه مودِع
از زیارت رجبیه...
.
.
.
آرزوهایم را پیش شما می گذارم
و می روم...
#قبل_از_خداحافظی
@telkalayyam