eitaa logo
تلک الایام
1.5هزار دنبال‌کننده
27 عکس
2 ویدیو
1 فایل
این روزها که می گذرد هر روز.... در انتظار آمدنت هستم @telkalayam
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از خبر فوری قم
☑️اعلام مراسم وداع و تشییع حاج احمد جلالی نسب شهید مدافع حرم 🔸 یکشنبه مراسم استقبال از ساعت۷:۳۰صبح حرم مطهر. 🔸دوشنبه بعد از نماز مغرب وداع در حرم مطهر. 🔸سه شنبه ساعت ۱۴تشیع ازمسجد امام بسمت حرم و گلزار شهدای علی بن جعفر(ع) ☑️بزرگترین کانال خبری استان قم 👇 @PhotoQomNews
این یادداشت را پارسال به عنوان بخشی از سفرنامه ی سوریه به صورت موقت منتشر کرده بودم: موقع خداحافظی در بوکمال، راننده ها نگران بنزین بودند. ابوساجد از شیخ علی خواست که از سهمیه ی بنزین خودشان باز هم به ما بدهند. شیخ علی 50 لیتر دیگر از سهمیه ی بنزینش را به ما داد و این یعنی باید چند روزی را خودشان بدون بنزین سپری می کردند. 50 لیتر البته ما را به دمشق نمی رساند اما تا تدمر را می شد با این بنزین آمد. به تدمر که رسیدیم چند ساعتی از شب گذشته بود. ترس و تاریکی بود و خرابی و سقف های خوابیده و کوچه های بمباران شده. شهر هنوز خالی از سکنه بود و تک و توک مغازه دارها برگشته بودند که زندگی را به شهر برگردانند... کنار یکی از خانه ها توقف کردیم. راننده ها پیاده شدند و ما هم پشت سرشان وارد منزل شدیم. به اتاق بزرگی رسیدیم که یک بخاری نفتی داشت و یک میز و چند صندلی. مرد تپلی پشت میز نشسته بود و داشت با تلفن حرف می زد. نگاهش که به ما افتاد با لحنی بین شوخی و جدی گفت چه خبر است؟ بنزین نداریم. ابوساجد وارد شد و روی صندلی نشست یعنی ما هم خیال برگشتن نداریم. مرد گفت لابد باید چایی هم برایتان بیاورم... همگی استقبال کردیم. بعد گفت تا مجبور نشده ام شام هم بدهم بنزینتان را بگیرید و بروید و تلفن را برداشت و با عربی دست و پاشکسته سفارش کرد که به راننده ها بنزین بدهند. ابوساجد گفت پس تا راننده ها بنزین بزنند ما همین جا می مانیم که چای بخوریم و گرم شویم. دوست جدیدمان، صدا زد که چای بیاورند و خودش دوباره با تلفن مشغول شد. ابوساجد سر صحبت را باز کرد و گفت این آقایان شاعر هستند و این چند روز بین رزمنده ها برنامه داشته اند و چقدر خوب بوده و فلان... لحن آقای دوست به طور محسوسی نرم و صمیمی شد. شروع کرد به تعریف کردن از علاقه ی خودش به شعر و اینکه شعر کاظم کاظمی را که توی کتاب درسی بوده چقدر دوست داشته و هر بار که می خوانده اشک می ریخته و... ابوساجد به ما گفت یکی دو نفرتان هم شعر بخوانید... ما هم بدون تامل اشاره کردیم به سید محمدمهدی و شعر چه فرقی می کند... و ریزریز می خندیدیم و به سید نیش و کنایه می زدیم... ابوساجد هم توی این چندروز جریان خنده ها و نیش و کنایه های ما کاملا دستش آمده بود و گاهی همراهی می کرد. خلاصه سید محمدمهدی آماده ی شعر خوانی شد و سینی چای هم رسید. با استکان ها و لیوان ها و شیشه مرباهایی در سایزهای مختلف... سید شعرش را خواند و معلوم بود شعر، به جان دوست ایرانی مان نشسته. نوبت به سید حسن که رسید نیش و کنایه ها به اوج رسید و چند شمّه از سوتی هایش را برای آقای دوست جدید تعریف کردیم و دسته جمعی خندیدیم... . صحبت ها گرم شد و صدای تعریف و خنده از اتاق بلند بود و انگار ثانیه به ثانیه رشته ی انس و الفت بین ما محکم تر می شد. راننده ها برگشتند و این یعنی باید خداحافظی می کردیم. آقای دوست گفت یک لحظه صبر کنید و به یکی از سربازهایش گفت تا کیف او را از آن یکی اتاق بیاورد. سرباز کیف را که آورد، به طور محسوسی فضای اتاق عوض شد. آقای دوست در کیف را باز کرد و پارچه ای را بیرون آورد... گفت امروز دوم دی ماه است. دیروز یعنی اول دی ماه روز تولد من بود. گفت خیلی دلم گرفته بود، من با شهید جلالی نسب که از بچه های قم بود خیلی رفیق بودم. پارسال بود که بمب به ماشینش اصابت کرد. هرچقدر جستجو کردیم از این شهید هیچ چیز باقی نمانده بود که بتوانیم به ایران بفرستیم... انگار که پودر شده بود... گفت دیروز رفتم به محل شهادتش و متوسل به حضرت زهرا شدم...گفتم امروز روز تولد من است دلم می خواهد به من هدیه ای بدهید... گفت همین طور که خاک ها را می گشتم این دو تکه کوچک استخوان را پیدا کردم و این یک تکه پوتین را.... پارچه را باز کرد و استخوان ها را نشانمان داد... همگی منقلب بودیم و بغض ها را قورت می دادیم... گفت البته باید مراحل زیادی طی شود تا ثابت شود این استخوانها متعلق به شهید است اما من شک ندارم و اصلا توی آن محدوده فقط همین یک نفر شهید شده... آقای دوست گفت من این استخوان ها را نشانتان دادم فقط برای اینکه شما را یک قسم بدهم... گفت من از مدیرهای اقتصادی مملکت هستم... از خیلی فسادها خبر دارم... هیچ ربطی هم به این جناح و آن جناح ندارد... گفت چرا هیچ شعر درست و حسابی برای مفاسد اقتصادی نداریم؟ باور کنید شعر خیلی تاثیرگذار است... ...می خواهم به این استخوان ها قسمتان بدهم که برای مفاسد اقتصادی شعر بگویید به هر حال لحظه ی خداحافظی رسید... از هم شماره تماس گرفتیم ... آقای دوست، خودش را کیان معرفی کرد..بچه ی کرمان بود... گفتیم ما هم از قم آمده ایم.. گفت آخوند که نیستید؟ گفتیم اتفاقا هستیم... گفت اگر می دانستم راهتان نمی دادم و دوباره صدای خنده از اتاق بلند شد... عکس انداختیم و دست در گردن هم انداختیم و خداحافظی... @telkalayyam
قفسی که پرنده های خوشحال داشت دری همیشه باز داشت گنبد و گلدسته داشت و روی گنبدش چراغ و پرچم داشت؛ نه خواب و رؤیا بود نه شعر بود نه افسانه نقاشی پسرم بود @telkalayyam
نه ستاره ها را... نه ماه را... و نه خورشید را... تو را دوست دارم که چراغ هدایتی @telkalayyam
هدایت شده از شعر و کودکی
بهشت، هیئت هم داره؟ فاطمه/شش و نیم ساله @sherokoodaki
وگرنه شهید در معرکه را با همان لباسی که به تن داشته دفن می کنند با همان لباسی که به تن داشته... @telkalayyam
و ناگهان یادت می آید که عیدی های عید غدیر را هنوز خرج نکرده ای...😊 @telkalayyam
استاد مجاهدی می گفت گاهی شیخ جعفر آقا (مجتهدی) سرزده به منزل ما تشریف می آورد. سفره می انداختیم و همان غذایی را که برای خودمان آماده کرده بودیم می آوردیم. ایشان سر سفره می نشست و غذا را نگاه می کرد و می گفت به به... این غذا همه اش نور است... این غذا با محبت پخته شده... @telkalayyam
خبر پیچید تا کامل کند دیگر خبرها را... @telkalayyam
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم فهمیده ام خدا عالمی را به هم می ریزد تا مؤمنی را به آرزویش برساند... @telkalayyam
توی این روزها و شب های ابتلا و سیل و زلزله و ویروس و ... فرصت خوبی ست که پناه ببریم به منبع قدرت و آرامش و امنیت... مدتی خودمان را قرنطینه کنیم با خلوت... تفکر... توسل... مفاتیح...صحیفه ی سجادیه... دعای بیست و دوم صحیفه که نیایش در هنگام سختی هاست دعای بیست و سوم که دعای طلب عافیت است دعای سی و ششم که دعا هنگام ابری شدن آسمان و رعد و برق است آنجا از خدا می خواهی که این آیه های الهی (رعد و برق) را که در فرمان او هستند موجب برکت و رحمت قرار دهد نه موجب نقمت و مضرت... بلاهای طبیعی می آیند و می روند اما بلاهایی هم هستند که نتیجه ی اعمال و انتخاب های خودمان هستند و موجب می شوند تا ظالمان و نااهلان را بر خودمان چیره کنیم. دعای سی و سوم از خدا معرفت انتخاب را مسئلت می کند و این که اجازه ندهد خواست و تصمیم ما بر مصلحت و حکمت و رضایت او چیره شود و از خدا صبر طلب می کند برای آنچه رضای اوست اما امیال ما آن را نمی پسندد... @telkalayyam
آیا داستان آن سه نفر را نخوانده اید؟ (که در همراهی رسول خدا و یارانش کوتاهی کردند و پیامبر دیگر با آنان سخن نگفت، و مؤمنین و حتی کودکان از آنان روی برگرداندند) تا اینکه زمین با همه ی فراخی اش بر آنان تنگ آمد ( و از دلتنگی و ندامت سر به کوه و بیابان گذاشتند تا آنجا که خودشان نیز با هم سخن نگفتند و یکدیگر را ترک کردند.) اما از خودشان نیز به تنگ امدند اما از خودشان نیز به تنگ امدند اما از خودشان نیز به تنگ امدند و دریافتند که گریزی از خدا نیست مگر پناه به آغوش خود او... پس خداوند آغوش رحمتش را به سویشان باز کرد تا آنها به سوی او برگردند آری خدا بسیار توبه پذیر است و بسیار مهربان... وَ عَلَی الثَّلاثَةِ الَّذِینَ خُلِّفُوا حَتَّی إِذا ضاقَتْ عَلَیهِمُ الْأَرْضُ بِما رَحُبَتْ وَ ضاقَتْ عَلَیهِمْ أَنْفُسُهُمْ وَ ظَنُّوا أَنْ لا مَلْجَأَ مِنَ اللَّهِ إِلَّا إِلَیهِ ثُمَّ تابَ عَلَیهِمْ لِیتُوبُوا إِنَّ اللَّهَ هُوَ التَّوَّابُ الرَّحِیمُ توبه/118 داستان آن سه نفر و آن پنجاه روز را در تفسیر مجمع البیان، جلد 5 صفحه ی 120 بخوانید @telkalayyam
فکونوا ملائکة الله اعوانی و انصاری حتی أدخل هذه الرّوضة المبارکة... از اذن دخول مشاهد مشرفه . . . حرم لازمیم! آی فرشته ها... @telkalayyam
. . . این روزها هر جای آسمان را که نگاه می کنم تحت قبّه ی توست @telkalayyam
هدایت شده از تلک الایام
بچه های من پول هایشان را روی هم گذاشته اند و یک هدیه برای عمویشان خریده اند به دخترم می گویم این را به چه مناسبتی برای عمو خریده اید؟ می گوید به مناسبت روز عمو می گویم روز عمو دیگر چه صیغه ای ست؟ می گوید تولد حضرت عباس مگر روز عمو نیست؟ و لعنت خدا بر هر آن کس که بین تو و آب فرات مانع شد... @telkalayyam
این روزها پیشنهادها و توصیه های متنوعی می شنویم برای این که دوران قرنطینه و محدودیت را چگونه بگذرانیم که حوصله مان سر نرود؛ افسرده نشویم؛ استرس پیدا نکنیم و آرامشمان از دست نرود... بعضی ها به همدیگر پیشنهاد کتاب و فیلم می دهند. بعضی ها توصیه های روانپزشکی دارند... بعضی ها انواع سرگرمی های خلاقانه را برای گذراندن اوقات فراغت به اشتراک می گذارند... همه ی این کارها چه بسا لازم باشد اما آنچه که نباید غبار غفلت بر آن بنشیند؛ توجه به واقعیت ماجرا و دریافتن حقایقی ست که اگر در این دوران محرومیت و تنگنای بلایا متوجه آن نشویم شاید،در آینده با ابتلائات سنگین تری مواجه شویم. سلوک با انتظار و اضطرار به ولی چیزی است که بندگان خوب خدا در همه ی شرایط زندگی متوجه آن هستند اما دیگرانی چون من در بن بست های زندگی و تنگناهای معیشتی و گرفتاری ها شاید به چنین اضطراری برسیم. حال اگر در همین محدودیت ها هم بخواهم خودم را به سرگرمی ها مشغول کنم بسیار خسارت بار خواهد بود. شیخ صدوق رحمت الله علیه در کتاب کمال الدین و تمام النعمه، روایاتی را گرد آورده است که نشان می دهد غیبت یک سنت الهی است. در این کتاب با داستان غیبت و ظهور پیامبران بزرگ الهی و اضطرار امت های پیش از این آشنا می شویم. مشهورترین این داستان ها غیبت حضرت موسای نبی و استغاثه ی بنی اسرائیل است که در نهایت موجب می شود خداوند باقیمانده ی این غیبت را بر بنی اسرائیل ببخشد... اضطرار به ولی چیزی نیست که بشود کسی را به آن دعوت کرد و برایش مناسک و دستورالعمل ارائه داد اما در فرصت ابتلائات و با تفکر و خلوت کردن با نفس بهتر می توانیم این نیاز فطری خود را درک کنیم. در توقیع شریف امام عصر علیه السلام برای کوتاه شدن زمان انتظار به اجتماع قلوب اشاره شده است. گرفتاری های همه گیر و تلاش مومنین برای رفع گرفتاری و کمک به جبران دردها و تنگدستی های یکدیگر؛ شرایط بی بدیلی را برای اجتماع قلوب به وجود آورده.. مومنین زیادی این روزها پویش ها و طرح هایی را برای دعای همگانی و استغاثه به ولی عصر عجل الله تعالی فرجه الشریف تبلیغ می کنند. و چه توجه زیبایی داده شد به این که از نیمه ی شعبان تا بیست و چهارم ماه مبارک رمضان چهل شب است که شب های مبارکی را در بر دارد. امیدوارم این همدلی ها با هم نوایی مومنین گره بخورد و ما آن امتی باشیم که خداوند بر استغاثه هایمان رحم می کند و باقیمانده ی غیبت ولیش را بر ما می بخشاید. این چهل شب طلایی را دریابیم... @telkalayyam
فلم أرَ مولیَ کریماَ أصبرَ علی عبدِ لئیمِ منک علَیَّ یارب دعای افتتاح . . . خداهای زیادی را پرستیده ام که برای هیچ کدام مثل تو گرامی نبوده ام... . . @telkalayyam
... بل برحمتک التی وَسِعَت کلّ شی ء و أنا شیء فلتَسَعنی رحمتک... من همان شیئی هستم که گفتی لایق رحمت توست... @telkalayyam
...نشکوا الیکَ غربت دل های خسته را بتخانه های باز و حرم های بسته را... بیتی از شعری... @telkalayyam
... داشتم فکر می کردم سال های پیش که شب های احیا می رفتیم حرم یا هیئت و خلاصه دور هم جمع می شدیم و دعا می خواندیم و حاجت هایمان را از خدا می خواستیم شاید فکرش را نمی کردیم که یک روز بزرگترین حاجت و خواسته مان همین باشد که یک بار دیگر بتوانیم بیاییم حرم... که یک بار دیگر دور هم جمع شویم و دعا بخوانیم و گریه کنیم... شدت فتن و تظاهر زمان کاری می کند که آدم مهمترین و اصلی ترین حوائج و نیازهایش را می شناسد... خواسته ها و حاجت هایمان را از ما می گیرد و ما می مانیم و آن اصلی ترین نیازی که مثل جانمان یا بیشتر از جانمان به آن وابسته ایم و هیچ جور نمی توانیم از آن کوتاه بیاییم... تظاهر زمان و شدت فتن شاخ و برگ ها و ظواهر زندگی را از ما می گیرد و ما می مانیم و آنچه به آن اضطرار داریم... آنچه از جان برایمان ضروری تر است... یک روز می آید که هر کدام از ما دست به دامن خدا می شویم که خدایا فقط همین یک خواسته ی ما را برآورده کن حتی اگر آن روز ما هم نبودیم... از اعمال شب بیست و سوم این است که زیاد این دعا را بخوانیم: اللهم کن لولیک.... قرار است که خدا او را در زمین خودش ساکن کند و به مدت طولانی بهره مند سازد... این دعا فقط برای اوست... هیچ جای این دعا ما نیستیم... اما واژه به واژه اش آرزوی ماست و اگر هم چنین نیست چنین خواهد شد... @telkalayyam
تنها تو می دانی مردی که شب ها از نخلستان عبور می کرد در گوش چاه چه می گفت... @telkalayyam
اعوذ بک من نار، نورها ظلمة پناه می برم به تو از آتشی که نور آن تاریکی ست صحیفه ی سجادیه/ دعای 32 @telkalayyam
از زبان آن کس که صدای تو را می شنود: الهی و انت الذی تنادی فی انصاف کل لیلة: هل من سائل فاعطیته ام هل من داع فاجیبه ام هل من مستغفر فاغفر له ام هل من راج فابلغه رجاه ام هل من مومل فابلغه امله؟... ها انا سائلک ببابک.... خدایا تو همان کسی هستی که نیمه های هر شب ندا می کنی آیا درخواست کننده ای هست تا به او عطا کنم؟ آیا دعا کننده ای هست تا او را مستجاب کنم؟ آیا استغفارکننده ای هست تا او را ببخشم؟ آیا امیدواری هست تا او را به امیدش برسانم؟ آیا آرزومندی هست تا آرزویش را برآورده کنم؟ ... من همان سائلم که پشت در آمده است... @telkalayyam
یا من لا یَحتَقرُ اهلَ الحاجة إلیه صحیفه سجادیه/ دعای 46 (روز فطر) . . . ای خدایی که بر خلاف خدایان ما حاجتمندانش را تحقیر نمی کند... @telkalayyam
اول صبحی بچه ها را بیدار کردیم که حاضر شوند وبرای باز شدن حرم، خودمان را برسانیم. بچه ها که گوش به زنگ خوابیده بودند با ذوق و شوق بیدار شدند. حیدر کیفش را پر کرده بود از باغ وحش و انواع جک و جانور که با خودش بیاورد حرم. هی صحبت کردیم بلکه راضی اش کنیم از خیر زیارت آوردن این گله ی حیوانات اهلی و وحشی بگذرد اما فایده نداشت. آخر سر راضی شد کیفش را بگذارد اما اسبش را دست بگیرد و بیاورد. دم رفتن باز زد زیر گریه ... نمی توانست از بقیه ی حیواناتش دل بکند. هی دست می برد توی کیف و چند تا حیوان را به چنگ می گرفت و می خواست که بیاورد... هی راضی اش می کردیم که حیوان ها را بگذارد سر جایش و هی دوباره بهانه می گرفت... می گفت پس گاو و ببعی را بیاورم... باز می گفت این یوزپلنگ و الاغ را هم بیاورم... باز می گفت قورباغه را هم بیاورم دیگر بقیه اش را می گذارم خانه... هی چانه می زد با ما و خلاصه نیمی از باغ وحش را دنبال خودش راه انداخت... از صبح تا حالا دارم به باغ وحشی فکر می کنم که یک عمر است داریم با خودمان این ور و آن ور می بریم.. نه از اسب و الاغ و گاو و گوسفندش می توانیم دل بکنیم نه از یوزپلنگ و قورباغه اش...