هدایت شده از ترور رسانه
❗️خبر ویــــــــــژه❗️
ارسال نقد، پیشنهاد و تبادل نظر در مورد
" #داستان_سراب "
با حضور نویسنده داستان #م_زارعی
در گروه 👈تبادل نظر سرآب http://eitaa.com/joinchat/1064239117G9d4c510e02
آی دی کانالمون👇
@chaharrah_majazi
🍃 یا حاضِـــر و یا ناظِــــر 🍃
♨️ ســــــــراب ♨️
#قسمت_بیست_و_دوم
دختر- گوشے موبایلے از جیبش درآورد و همون طور ڪه مشغول ڪار ڪردن باهاش بود، یه قدم به سمتم اومد.
ترسیدم و چسبیدم به دیوار آسانسور ولی اون انگار اصلا حواسش به من نبود.
آب دهنم رو با ترس قورت دادم و سعـے ڪردم حواسمو یڪم پرت ڪنم شاید این ترسم بریزه.
به حاجـے گفتم:
-حاجـے سر جدت یه دعایـے، وردی، آیه ای یه چیزی بخون بلڪه این آسانسور درست بشه.
با این حرفم سرش اومد بالا ولـے نگاهش همچنان خیره به دیواره ی آسانسور بود.
نمـےفهمیدم چرا نگام نمے ڪنه...
نمیچه لبخندی زد و گفت:
-الان زنگ مـے زنم به دخترم...هنوز خونه است.
همین...انتظار داشتم چیز دیگه ای هم بگه ولـے نگفت.
چند دقیقه ای گذشت.
حاج رضا همچنان تلاش مے ڪرد ڪه با یه نفر تماس بگیره تا شاید از اون اتاقڪ نجات پیدا ڪنیم ولے هر ڪاری مے ڪرد نمـے شد.
خودمم چند بار سعے ڪردم ولـے آنتن نداشت انگار...
چه می دونم...شایدم اون لحظه از شانس بد ما اینجوری شده بود.
شماها یه چیزی بهش میگینا...چـے؟
آهان...انگار رضای خدا این جوری بود و یه حڪمتـے داشت.
خلاصه وقتـے دیدم هیچ راهـے نداریم عصبـے شدم.
حس مے ڪردم دارم تو اون یه تیڪه جا خفه مے شم.
ترسم از حاجـے هم ریخته بود.
با خودم گفتم اگر مـے خواست ڪاری ڪنه تا حالا انجام داده بود.
ولے عجیب بود ڪہ حاج رضا از همون لحظه ی اول حتـے یه نگاه هم سمت من ننداخت مبادا معذب بشم...
شایدم فهمیده بود ڪه ازش ترسیدم و با این ڪار مے خواست بهم فرصت بده تا آروم بشم و بفهم ڪه اون ڪاری بهم نداره.
انگار همه ی حرفایـے ڪه در موردش مـے زدن همش ڪشڪ بود.
حاج رضا بــے آزار تر از اینا به نظر مـے رسید.
ترسم ڪه ریخت دوباره شدم همون آدم سابق...
همون دخترِ شیطونـے ڪه عاشق اذیت ڪردن این تیپ آدما بود.
برای اینڪه حواس خودمم پرت بشه شروع ڪردم به حرف زدن.
یه لبخند شیطون زدم و رو به حاج رضا ڪه همچنان با موبایلش ور می رفت گفتم:
-حاجـے شنیدم شما هم اهلِ دلـے...موزیڪ خارجـے گوش میدی و...
حاج رضا تعجب ڪرده بود.
اینو از تڪون خفیفـے ڪه خورد فهمیدم.
به خودم جرعت دادم و یه قدم رفتم جلو:
دختر-مـے خواستم بگم من از این آهنگا یه عالمه تو آرشیوم دارم...مـے خوای برات بریزم رو فلش؟
بعدشم بلند خندیدم.
قیافه اش واقعا دیدنـے شده بود.
انگار حالا اون بود ڪه به جای من مے ترسید.
به دیوار آسانسور تڪیه زدم و همون طور که مشغول وارسی ناخن های مانیڪور شده ام بودم ادامه دادم:
-میگم حاجـے...احوال دوست دخترتون چطوره؟ شنیدم محل قرارِ دیشب تون لو رفته بوده؟
بازم چیزی نگفت.
دیگه داشت اعصابمو به هم مـے ریخت.
هر چـے مـے گفتم هیچ عڪس العملی نشون نمـے داد.
دختر-مامانم صبح از یڪے از همسایه ها شنیده بود.
مے گفت شوهرش دیشب شما رو با هم دیده...
میگم این دختره هم عجب مارمولڪیه ها...
چجوری راضیتون ڪرد، باهاش باشیـ...
یهو سرشو آورد بالا و برای یه لحظه به صورتم نگاه ڪرد.
با نگاهش لال شدم...
اصلا یادم رفت چـے داشتم مـے گفتم.
یه لحظه خودم از حرفام خجالت ڪشیدم و سرمو انداختم پایین.
تا چند ثانیه فقط سڪوت بود.
مشغول جویدن لبم شدم.
دیگه داشتم ڪلافه مـے شدم.
دلم مـے خواست هر چه زودتر از این جا فرار ڪنم...نمـے دونم چرا شاید از خجالت...شاید هم...
همین ڪلافگی عصبـے ترم ڪرد و با تندی به حاج رضا توپیدم:
-حاجـے شما ڪه این همه خدا خدا مـے ڪنے خب یه چیزی بگو این در باز بشه دیگه...
لبخند ڪمرنگی زد:
حاج رضا-چـے بگم دخترم؟
لجم گرفته بود.
این خونسردیش عجیب رو مخم ویراژ مـے رفت.
دختر-چه مـے دونم...شما از صبح پای سجاده ای و دعا و ثنا مـےکنی...من چه مـے دونم.
بالاخره آیه ای،چیزی...
حاجـے یه نگاهـے به در بسته انداخت.
حاج رضا-در بسته رو که با آیه و ورد باز نمـےڪنن. هر دری ڪلید خودشو مـےخواد...
خندیدم.
فڪر ڪردم داره شوخی مـےڪنه.
دختر-حاجـے جهت اطلاعت میگم این درِ آسانسوره...ڪلید نداره.
الانم معلوم نیست چه مرگشه ڪه ما این تو گیر افتادیم...سر جدت یه ڪاری ڪن.
پس شما آخوندا به چه درد مے خورین؟
مگه ڪاری هم غیر از نماز و دعا و اینا انجام میدین اصلا..؟
حاجے دستی به عبای مشڪیش ڪشید و جواب داد:
-هر چیزی جای خودش رو داره...عبادت به جای خود...ڪار و فعالیت و تفریح هم به جای خود...
با تعجب پرسیدم:
-تفریح؟ نه بابا؟ ببینم شما چه تفریحـے مـے ڪنین مثلا؟
بشڪنـے توی هوا زدم و با خنده گفتم:
-آها...فهمیدم.
لابد دور هم میشین و میگین یڪ...دو...سه...هر ڪی تو ڪمتر یه دقیقه بیشتر صلوات بفرسته برنده است. مگه نه؟
خندید.آروم و متین.
خنده اش یه جورایی آرامش غریبی داشت.
حاج رضا-آفرین.ایده ی خیلـے جالبـے بود.
یادم باشه یه روز با رفقا امتحانش ڪنیم.
ادامه دارد
#م_زارعی
@chaharrah_majazi
🍃 یا حاضِـــــر یا ناظِــــــر 🍃
♨️ ســــــراب ♨️
#قسمت_بیست_و_سوم
بعد یه مڪثے ڪرد و ادامه داد:
-قبلا ها ڪه جوون تر بودم، هر هفته جمعه ها با بچه ها مـے رفتیم ڪوه...یه وقتایـے هم...
اجازه ندادم حرفشو ڪامل ڪنه.
با چشمای گرد شده پرسیدم:
-حاجـے شما و ڪوهنوردی؟
اون وقت با این لباسا سخت تون نیست؟
سرش رو تڪون داد:
حاج رضا-نه...ڪوهنوردی اتفاقا با این لباسا بیشتر مـے چسبه.
خندیدم...واقعا باورم نمـے شد.
حتـے تصورشم خنده دار بود.
ڪم ڪم داشت ازش خوشم میومد.
ڪاملا با اون چیزی ڪه فڪر مـے ڪردم فرق داشت.
راستش تا قبل از این گمون مے ڪردم اینجور آدما یه جورایـے مثل آدم فضایے ان.
فڪر مے ڪردم غیر از ذڪر گفتن و بالا منبر رفتن ڪار دیگه ای ندارن...
ولے این یڪی انگار فرق داشت...
یا شایدم افڪار من از بیخ و بن اشتباه بود.
سڪوت ڪردم و حاجـے دوباره مشغول تلاش برای تماس شد.
بعد از ڪلـے سعـے بالاخره موفق شد به یه نفر زنگ بزنه.
بعدشم ڪه اومدن و از اونجا درمون آوردن.
لحظه ای ڪه مـے خواستم ازش خداحافظی ڪنم به شوخـے گفتم:
-حاجـے پایه هستـے یه روز ردیف ڪنم با بچه ها بریم ڪوه؟
فڪر مـے ڪردم اخم ڪنه و یه چیزی تحویلم بده.
ولـے برخلاف تصورم لبخندی زد و گفت:
-به روی چشم...حتما.
بلند خندیدم...فڪر اینڪه حاجی با این قیافه بخواد با اڪیپ بچه های ما همراه بشه، باعث می شد از خنده روده بر بشم.
آخرشم ڪه دیگه خداحافظی ڪردیم و از هم جدا شدیم. همین...
دختر ڪه حرف هایش تمام شده بود ڪیفش را روی شانه جا به جا ڪرد و به مصطفـے خیره شد.
پس دلیل خنده ی بلندی ڪه مصطفـے آن روز شنیده بود، این بود.
پدرش راست گفته بود.
گاهـے وقت ها با هم به ڪوه مـے رفتند.
نه فقط ڪوه ڪه عادت داشتند هر چند وقت یڪ بار به دل طبیعت بزنند و از این نعمت خدادادی بهره مند شوند.
ڪمے این پا و آن پا ڪرد و با تردید پرسید:
-پس یعنی شما و پدرم با هم در ارتباط نیستین؟
اخمے بر پیشانی دختر نشست و خیلی جدی جواب داد:
-ببین آقا...من و حاج رضا فقط برای چند دقیقه با هم صحبت ڪردیم.
نمیگم تو همون چند دقیقه متحول شدم و فلان و بیسار ولی از همون چند دقیقه ی ڪوتاه فهمیدم ڪه حاج رضا اونی ڪه فکر می ڪنم نیست...
اون خیلـے شریف تر از این حرفاست...
اینو من تو چند دقیقه فهمیدم ولـے تو ڪه این همه ساله پسرشـے بهش شڪ داری؟
و بعد از این حرف دیگر منتظر نماند و راهش را ڪشید و رفت.
معصومه ڪه تازه به طبقه ی همڪف رسیده بود از دیدن برادرش ڪنار آن دختر و با آن تیپ و قیافه ی عجیب غریب چشمانش از تعجب چهارتا شد.
دختر را ڪه از ڪنارش گذشت با نگاه متعجبش بدرقه ڪرد و بعد به طرف مصطفـے رفت.
جلویش ایستاد و رو به مصطفـے ڪه غرق افڪارش بود با لحنـے ناباور گفت:
-باورم نمیشه...تو هم مصطفـے؟ از تو بعید بود.
مصطفـے ڪه با صدای معصومه به خودش آمده بود، گیج پرسید:
-چی میگـے؟ چـے از من بعیده؟
معصومه با سر اشاره ای به پشت سرش ڪرد:
-همین ڪه الان رفت...فڪر نمـے ڪردم از همچین دخترایـے خوشت بیاد ولـے انگار اشتباه مـے ڪردم.
بعد هم از ڪنار مصطفـے گذشت تا از ساختمان بیرون برود.
مصطفـے هم به دنبالش رفت و سعی ڪرد سوء تفاهم پیش آمده را رفع و رجوع ڪند.
-اشتباه می ڪنـے معصومه..ما...
اما معصومه امانش نداد:
-چے رو اشتباه مـے ڪنم مصطفـے...من با چشمای خودم دیدم.
معصومه رفت اما مصطفـے دیگر نتوانست قدم از قدم بردارد.
معصومه حرف خودش را به خودش پس داده بود...
شاید از قصد...
شاید مـے خواست با این ڪار مصطفـے را به خودش بیاورد.
او هم مـے گفت با چشمان خودش دیده...
اما آن چه دیده بود ڪجا و آنچه در واقع اتفاق افتاده بود، ڪجا؟!
ادامه دارد...
#م_زارعی
@chaharrah_majazi
هدایت شده از ترور رسانه
🌸🍃سلامـ دوستان عزیز🍃🌸
بسیــار ممنون و سپاسگذارم
از پیام های محبت آمیز و استقبال بے نظیرتون
از داستان کنجکاو کننده ے
#ســـرآب 🌸
#عزیزانے که تازه به جمع ما اومدند این #لینک رو لمس کنند تا به #پارت_اول برسند 👇
https://eitaa.com/chaharrah_majazi/2127
🌿 #خوش_اومدید 🌿
هدایت شده از ترور رسانه
❗️خبر ویــــــــــژه❗️
ارسال نقد، پیشنهاد و تبادل نظر در مورد
" #داستان_سراب "
با حضور نویسنده داستان #م_زارعی
در گروه 👈تبادل نظر سرآب http://eitaa.com/joinchat/1064239117G9d4c510e02
آی دی کانالمون👇
@chaharrah_majazi
سلام به دوستان عزیز و محترم😍
از محبت های شما نسبت به کانال نهایت تشکر و قدردانی رو داریم😍
ممنونیم که بهمون قوت قلب می دید و باعث میشید خستگیمون در بره❤️💐🌸🌷🌺
یه #مژده براتون داریم😌
از امروز به بعد پست های روانشناسی همسرانه در قالب 👇
لُــــقمِہ اے براے آقایون
لُــــقمِہ اے براے خانم ها
لُــــقمِہ اے همسرانہ، هم به مطالب کانال اضافه کردیم تا مورد استفاده شما قرار بگیره😊
این مطالب هم برای مجرد ها و هم برای متاهل ها مناسبه چون مجردا آگاه میشن از نحوه ی ارتباط و درک خلقیات جنس مخالفشون و متاهل ها هم باعث بهبود روابطشون خواهد شد❤️
ان شاءالله که مورد استقبال شما عزیزان قرار بگیره🌸🍃
#چهار_راه_مجازی🌷
@chaharrah_majazi
هدایت شده از مطالب جدید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فیلمی از خانه ی یک رئیس جمهور😳☝️
+فـــــیلم
#حتما_ببینید ☝️
http://eitaa.com/joinchat/3815768065C75d9aa54b8
🍃 یا حاضِـــــر و یا ناظِـــــر 🍃
♨️ ســـــــــراب ♨️
#قسمت_بیست_و_چهارم
بعد از ظهر بود و آقای محمدی، همان ڪـہ دوست دیرینـہ ی حاج رضا بود
و آن روز جریان را به سید مصطفـے گفتـہ و از او خواستـہ بود با پدرش حرف بزند،
ڪنج اتاق نشسته و با رادیوی قدیمـے اش ور مـے رفت.
چند روزی مـے شد ڪه دیگر نه حاج رضا را دیده بود و نه آقازاده اش سید مصطفـے را...
نمـے دانست تڪلیف آن طلبڪار رباخوار چه شد؟!
چون بعد از آن ڪه حاج رضا را در محل رسوا ڪرد و آبرویش را به آب داد، دیگر آن طرف ها پیدایش نشده بود.
انگار آن روز فقط آمده بود ڪه این مردم را مطمئن ڪند ڪه حاج رضایشان خاطـے است...
گناه ڪار است و حڪم قصاصش را باید هر چه سریع تر داد.
وگرنه معلوم نیست دیگر قرار است دست به چه ڪارهایـے بزند...
صدیقه خانم، همسر آقای محمدی هم رو به روی تلویزیون سفره ای پهن ڪرده و همزمان ڪه اخبار مـے دید، سبزی هایـے را ڪه تازه خریده بود، پاڪ مـے ڪرد.
تلوزیون گزارشـے از موبایل فروشـے های شهر را پخش مـے ڪرد.
صدیقه خانم زیاد سر در نمـے آورد.
سر رشته ای از تڪنولوژی و امثالهم نداشت...
حتـے یڪ بار هم پسر بزرگترش گوشے موبایل ڪوچڪے برایش گرفته بود
ڪه وقتـے از خانه بیرون مـے رود آن را همراه خود ببرد
اما باز هم نتوانسته بود با آن ڪنار بیاید.
تلفن قدیمـے خانه را ترجیح مـے داد.
یڪ نگاهش به موبایل های رنگارنگ بود و یڪ نگاهش به دسته ی جعفری ها...
ناگهان با یادآوری چیزی رویش را به سمت همسرش برگرداند و گفت:
-راستی نمـے دونم صاحب اون تلفنه پیدا شد یا نه؟
آقای محمدی دست از رادیوی قدیمـے اش ڪشید و حواسش را به صدیقه خانم داد.
نمـے فهمید منظورش چیست.
برای همین هم با تعجب پرسید:
-ڪدوم تلفن؟
صدیقه-همون ڪه اون روز توی دست شویی مسجد پیدا ڪردم دیگه!؟ مگه بهت نگفته بودم؟
آقای محمدی با بـے حوصلگـے جواب داد:
-نه...چـے بوده حالا؟!
صدیقه خانم ڪه انگار موضوع جذابـے برای حرف زدن یافته بود کمـے در جایش جا به جا شد.
نفس عمیقـے ڪشید و با آب و تاب شروع به تعریف ڪرد:
-چند روز پیش یادته رفته بودیم خرید دیر رسیدیم خونه؟
آقای محمدی تنها با تڪان سر تایید ڪرد.
نمـے دانست منظور همسرش دقیقا ڪدام روز است اما مجبور بود برای شنیدن ادامه ی حرف هایش از این موضوع بگذرد.
چرا ڪه اگر مے گفت خاطرش نیست مجبور مـے شد تمام خاطرات آن روز را از خروس خوان صبحش تا آخرین لحظه ی شبش را بشنود.
پس ترجیح داد از خیرش بگذرد و اجازه دهد صدیقه خانم حرف هایش را ادامه دهد.
صدیقه خانوم هم دستـہ ی ریحان های تازه و خوش عطر را مقابلش گشود و حرف هایش را از سر گرفت:
-اون روز اگه یادت باشه مستقیم رفتیم مسجد.
هنوز اذان رو نگفته بودن که برای وضو رفتم دستشویـے ...
وقتـے مـے خواستم وضو بگیرم، دیدم یه تلفن از اینا هست ڪه بچه هامونم دارنا...از اینا اونجا مونده.
من ڪه بلد نبودم باهاش ڪار ڪنم.
یڪم اینور اون ورش ڪردم و منتظر موندم بلڪه یڪے بیاد بَرِش داره ولـے ڪسـے پیداش نشد.
مجبور شدم، برش داشتم و اومدم بیرون.
توی حیاط حاج رضا رو دیدم.
همون جا با خودم گفتم دیگه معتمد تر از حاجـے پیدا نمـے ڪنـے صدیقه...
اینو بده به حاج رضا و خیالتم راحت باشه ڪه به صاحبش مـے رسه.
این شد ڪه دیگه رفتم و اون تلفن رو سپردم به حاج رضا...
ولی بعدش نمی دونم چی شد ڪه ڪلا یادم رفت...صبر ڪن ببینم...!
آقای محمدی مات قاب عڪس روی دیوار شده بود.
عڪسے بود از خودش و حاج رضا و یڪے دیگر از دوستان شان ڪه شهید شده بود.
خیلـے خوب به یاد داشت...
این عڪس را یڪے از رزمنده های عڪاس در جبهه از آن ها انداخته بود.
یادش بخیر...چه روزهایی داشتند.
آن موقع ها اگر سید رضا مـے گفت بمیر، بدون چون و چرا مـے مُرد.
با اینڪه آن زمان جوانڪے ڪم سن و سال بود اما آن قدر با مرام و با معرفت بود ڪه همه شیفته اش شده بودند...
یک سیدرضا مـے گفتند ده تا از آن ورش بیرون مـے زد.
اما حالا به جایـے رسیده بود ڪه نمـے توانست بـے گناهـے اش را باور ڪند...
حالا دیگر اطمینان داشت ڪه ڪاسه ای زیر نیم ڪاسه ی حاج رضا، همان رفیق قدیمـے است.
با این حال برای اینڪه مطمئن شود با تردید از صدیقه خانم پرسید:
-گفتی ڪے اون موبایل رو پیدا ڪردی؟
ادامه دارد...
#م_زارعی
@chaharrah_majazi
🍃 یا حاضِـــــر و یا ناظِـــــر 🍃
♨️ ســـــــــراب ♨️
#قسمت_بیست_و_پنجم
-گفتی ڪے اون موبایل رو پیدا ڪردی؟
صدیقه خانم عادت داشت به هر وسیله ی ارتباطـے ڪه بتوان با آن تماس گرفت "تلفن" بگوید.
برای او تبلت و موبایل و غیره فرقـے نداشت.
برای همین هم با ڪمے تامل جواب داد:
-به گمونم همون روزی بود ڪه یه تلفن وسط نماز هے زنگ مـے خورد...همون روز.
خیر نبینن... اصلا مگه فهمیدیم نماز چی خوندیم...!
دست مشت شده اش را جلوی دهانش گرفت و ادامه داد:
-عه عه عه...اون روز یڪے از خانما برگشته میگه اون صدا از تلفن حاج رضا بوده.
مگه میشه آخه؟
حاج رضا هیچ وقت به این انڪرالاصواتا گوش نمـے ڪنه ڪه...
طاهره خانم خودش همیشه مـے گفت حاجـے توی خونه فقط...
صدیقه خانم سرش را به زیر انداخته بود و همچنان حرف مے زد
و نمـے دانست چه آشوبـے به جان آقای محمدی انداخته است.
آقای محمدی نمـے دانست حدسـے ڪه مـے زند درست است یا نه؟!
اما به هر حال باور اینڪه موبایلـے ڪه آن روز زنگ خورده، همان است ڪه همسرش به حاج رضا داده، ساده تر بود
تا شنیدن ماجرای نزول خوری و ایجاد مزاحمت برای دختری بی پناه در ڪوچه ای نیمه تاریڪ آن هم توسط حاج رضا...
از جا بلند شد.
باید هر چه سریع تر با حاج رضا صحبت مـے ڪرد.
باید مـے پرسید و مـے فهمید ڪه جریان چیست؟
***
حاج رضا نزدیڪ تیر چراغ برق ایستاده و زیر لب ذڪر مـے گفت.
نگاه های سنگین اطراف خنجری مـے شد و در قلبش فرو مـے رفت.
اما دلخوش بود به اینڪه خدایـے هست ڪه همه چیز را حتـے بهتر از خودِ او مـے داند.
باید به طرف مسجد مـے رفت و آن جا منتظر مـے ماند اما دست و دلش پا نمـے داد.
نه به خاطر حرف هایـے ڪه آن روز شنیده بود
و نه به خاطر حرف هایی ڪه ممڪن بود بعدا بشنود...
در واقع از خدا خجالت مـے ڪشید.
از اینڪه پا پس ڪشیده و این دو روز را در خانه نشسته بود.
از اینڪه حرف های مصطفـے با تمام تلخـے اش مرددش ڪرد و خانه نشین...
هیچ گاه حتـے فڪرش را هم نمـے ڪرد ڪه روزی پسرِ خودش به چشمانش خیره شود و او را محڪوم ڪند.
زیر لب صلواتـے فرستاد و آرام آرام به سوی مسجد به راه افتاد.
هنوز به جلوی در نرسیده بود ڪه پارس مشڪے رنگ جلوی پاهایش ترمز زد.
در جا ایستاد و منتظر ماند.
سحر نگاهـے به حاج رضا انداخت و لبش را به دندان گزید.
نگاهـے به آینه ی جلوی ماشین انداخت و شالش را جلوتر ڪشید.
نفسش را به نرمـے بیرون داد و بالاخره از ماشین پیاده شد.
در ها را قفل ڪرد و فاصله ی خودش با حاج رضا را ڪم...
نگاه های مردم را نمے دید اما به راحتـے برندگـے شان را حسشان مـے ڪرد...
ایستاد و به آرامـے گفت:
-سلام حاجـے...
ادامه دارد...
#م_زارعی
❗️
ارسال نقد، پیشنهاد و تبادل نظر در مورد
" #داستان_سراب "
با حضور نویسنده داستان #م_زارعی
در گروه 👈تبادل نظر سرآب http://eitaa.com/joinchat/1064239117G9d4c510e02
@chaharrah_majazi
اﻧﮕشت هاے ﺩﺳﺘﻤﺎﻥ ﯾڪےڪﻮﭼڪ ، ﯾڪے ﺑﺰﺭﮒ، ﯾڪے ﺑﻠﻨﺪ، ﯾکے ﮐﻮﺗﺎﻩ
ﯾڪی ﻗﻮے، ﯾڪے ﺿﻌﯿﻒ
ﺍﻣﺎ ﻫﯿﭽڪﺪﺍﻡ ﺩﯾﮕﺮے ﺭﺍ ﻣﺴﺨﺮﻩ نمےڪﻨﺪ...
ﻫﯿﭽڪﺪﺍﻡ ﺩﯾﮕﺮے ﺭﺍ لہ ﻧمےڪﻨﺪ...
ﻭ ﻫﯿﭽڪﺪﺍﻡ ﺑﺮﺍے ﺩﯾﮕﺮے ﺗﻌﻈﯿﻢ نمے ڪﻨﺪ...
آن ها ڪﻨﺎﺭ ﻫﻢ ﯾڪ ﺩﺳﺖ مےﺸﻮﻧﺪ ﻭ ڪﺎﺭ مےڪﻨﻨﺪ...!
ﮔﺎﻩ ﻣﺎ ﺍﻧﺴﺎن ها ﺍﮔﺮ ﺍﺯ ڪﺴے ﺑﺎﻻﺗﺮ ﺑﻮﺩﯾﻢ , لہش مےڪﻨﯿﻢ ﻭ ﺍﮔﺮ ﺍﺯ ڪسے ﭘﺎیین تر ﺑﻮﺩﯾﻢ ﺍﻭ ﺭﺍ مےپرﺳﺘﯿﻢ...
ﯾﺎﺩﻣﺎﻥ ﺑﺎﺷﺪ ، نہ ڪسے نوڪر ﻣﺎﺳﺖ و نہ ڪسے ارباب ﻣﺎ!
ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺍﻧﮕﺸﺖ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺍﯾن گونہ
ﺁﻓﺮﯾﺪ.
ﺑﺎﻫﻢ ﺑﺎﺷﯿﻢ ﻭ ڪﻨﺎﺭ ﻫﻢ.
ﺁﻧﮕﺎﻩ ﻟﺬﺕ ﯾڪ ﺩﺳﺖ ﺑﻮﺩﻥ ﺭﺍ مےفہمیم❤️
🍃🌸🍃
✍ #بانویی_از_تبار_زهرا
براتون روز خوبی رو آرزومندیم😍🌹
#چہار_راه_مجازے
@chaharrah_majazi
💠اقتصاد کلاه برداری!
مدل اقتصادی دولت #روحانی چگونه است؟ ویژگی اصلی دولت روحانی اینست که در ظاهر ادعای اقتصاد مقاومتی دارد اما در باطن مدعی اقتصاد سرمایه داری است. در عین حال در واقعیت پایبند به هیچ نظام اقتصادی نیست بلکه #مبتکر نوعی اقتصاد بنام اقتصاد کلاه برداری! است.
اقتصاد سرمایه داری با اعتقاد به بازار آزاد می گوید اگر تنها عرضه و تقاضا بر بازار حاکم شوند(نه دولت)، معادلات اقتصادی حل می شود. خوشبین ترین نگاه به دولت تن پرورانِ اعتدالی آنست که این دولت مجری اقتصاد سرمایه داری است اما واقعیت چیست؟
واقعیت عملکرد دولت روحانی چیزی جز کلاه برداری نیست. اصل اول در مکبت اقتصادی کلاه بردارانه که دولت برجام، مبتکر آنست، غارت منابع ملی به بهانه های مختلف می باشد .در اقتصاد کلاه برداری، افراد نزدیک به دولت، بدون هیچ ضابطه و ضمانتی می توانند هزاران میلیارد تومان از بانک ها یا صندوق ها بگیرند و پس ندهند. اصل دوم اقتصاد کلاه برداری آمارهای دروغ است که دروغ هرچه بزرگ تر، بهتر! مثلا درحالی که بسیاری از اقتصاددانان از محو شدن یک میلیون شغل در این دولت سخن می گویند، رئیس جمهور از ایجاد یک میلیون شغل خبر بدهد!!
اصل #سوم این مکتب، آنست که نقدینگی و پول بد است مگر برای دولت و نزدیکانش. در شرایطی که بشدت به مردم سخت گرفته می شود، دولتی ها از افزایش 2ونیم برابری نقدینگی بهره مند می شوند.
اصول دیگر اقتصاد کلاه بردارانه آنست که همه چیز را محرمانه اعلام کرده و مانع رسیدن اخبار به مردم شوید. اصل دیگر، شعار مبارزه با فساد و #پولشویی وهمچنین سردادن فریاد شفافیت است. در اقتصادکلاه برداری، درب واردات به حدی بازگذاشته می شود که همه صنایع کشور به تعطیلی بکشند. اقتصاد کلاه برداری، کاری به شعارهای انتخاباتی مثل افزایش صادرات، رشد کسب و کار، رفع فقر مطلق، ثبات در بازار ارز و رشد اقتصادی ندارد و در عرصه سیاسی نیز کلاه مردم را بر میدارد و هر روز یک بحران جدید ایجاد میکند تا کسی به شعارهای انتخاباتی فکر نکند.
اینجاست که باید گفت صد رحمت به سرمایه داری!!!
#حسن_محمدی
@chaharrah_majazi
🍃 یا حاضِــــر و یا ناظِـــــر 🍃
♨️ ســــــــــراب ♨️
#قسمت_بیست_و_ششم
در ها را قفل ڪرد و فاصلـہ ی خودش با حاج رضا را ڪم...
نگاه های مردم را نمـے دید اما به راحتـے برندگی شان را حس مـے ڪرد.
ایستاد و به آرامـے گفت:
سحر-سلام حاجـے.
حاج رضا لبخند ڪمرنگی بر لب نشاند و با محبت پدرانه اش جواب داد:
-سلام دخترم...
هنوز جملـہ اش تمام نشده بود ڪہ صدایـے از پشت سرشان بلند شد.
آقای حامدی بود...
همان ڪه شده بود آتش بیار معرڪه...
همان ڪه ادعا ڪرده بود حاج رضا را در حال ایجاد مزاحمت برای دختری بـے پناه دیده است...
با نگاهـے ڪه از آن غیض و غضب مـے بارید، دست به سینه ایستاده بود و پوزخندش عجیب توی ذوق مـے زد.
قدمـے جلو گذاشت و با لحنـے تمسخرآمیز شروع به حرف زدن ڪرد:
-به به...حاج رضای عزیز...چـہ خبر؟
از این ورا حاجـے؟
مـے بینم حسابـے پیشرفت ڪردی،این بار با خانوم بچه ها هم اومدین.
و با انگشت اشاره اش سحر را نشان داد ڪہ گوشه ی شالش را در مشت گرفتـہ بود و آن را مـے فشرد.
عصبـے شده بود و مـے خواست جوابـے به توهین آشڪار آن مرد بدهد.
اما حاج رضا متوجه شد و به نرمے او را به صبر دعوت ڪرد:
-شما آروم باشین.
رویش را با اڪراه از آن مرد برگرداند و زیر لب اعتراض ڪرد:
سحر-آخه حاجـے نگاه چـے داره مـےگه...
حامدی پوزخند صدا داری زد:
-ای وای انگار به تریج قبای خانوم برخورد...
بعد هم اخم هایش را در هم ڪشید و همان طور ڪه دستش را در هوا تڪان مے داد، ادامه داد:
-چیـہ خانوم؟ نڪنه انتظاری برات اسفندم دود ڪنیم و بَرّه سر ببریم به سلامتے این ڪہ حاجـے مون به سلامتـے و میمنت شلوارش دو تا شده!؟
مردم جمع شده و با ڪنجڪاوی چشم دوخته بودند به نمایش مسخره ای ڪه حامدی راه انداخته بود و مدام پیاز داغش را زیاد مے ڪرد...
سحر دیگر طاقت نیاورد:
-حرف دهنتو بفهم مرتیڪه.
حامدی چشمانش را گرد ڪرد و با تمسخر گفت:
-حاجـے انتخاب تون اصلا خوب نبوده ها...
ادب درست و حسابـے هم ڪہ نداره الحمدللـہ.
حاج رضا جلو رفت و مقابل حامدی ایستاد.
به چشمانش خیره شد و با تحڪم گفت:
-بس ڪنید لطفا...بعدا با هم حرف مـے زنیم.
اما حامدی قصد پا پس ڪشیدن نداشت:
-چرا بعدا حاجـے..مگه الان چه مشڪلـے داره؟
نڪنه از این مردم مـے ترسـے؟
نترس حاج رضا...
همه شون خبردارن ڪه چی ڪاره ای..
همشون مـے دونن ڪه حاج رضا یه سر داره و هزار سودا...
هیچ ڪس حرفـے نمـے زد.
پس چـہ شد آن همه ارادتـے ڪه تا چند وقت پیش به حاج رضا عرضه می ڪردند؟
ڪجا رفتند آن مردمـے ڪه شب و روز حاج رضا، حاج رضا، از دهانشان نمـے افتاد؟
چرا یڪ مرد در این آشفته بازار پیدا نمے شد ڪه جلو بیاید و بگوید بس است...
اصلا حاج رضا گناهڪار عالم و آدم...
حداقل به حرمت روزهایی ڪه گره از مشکلاتتان مـے گشود، آبرویش را جلوی این جماعت نریزید.
اما همه سڪوت ڪردند وشاهدِ دادگاهی شدند ڪه بساطش را حامدی بر پا ڪرده بود و خودش حڪم مـے داد و قصاص مـے ڪرد.
حاج رضا همه را از نظر گذراند.
تنها تعداد انگشت شماری ڪه تاب نگاه سنگینش را نداشتند، سر به زیر انداختند.
حاج رضا لبخند تلخـے زد.
چه مـے گفت؟
اصلا مگر این جماعت گوشـے هم برای شنیدن حقیقت داشتند؟
سحر ڪه استیصال را در چهره ی حاج رضا دید ڪمے این پا و آن پا ڪرد و زیر لب غرید:
-هر چی مے خوای به من بگی، بگو.
ولـے حق نداری به حاجـے توهین ڪنـے...
حاج رضا هیچ گناهـے نداره.
یڪ نفر از جمع مردم جدا شد و جلو آمد همان طور ڪه مـے خندید، گفت:
-به روباه میگن شاهدت ڪیه میگه دُمم...
جمعیت به خنده افتاد و سحر از درون فرو ریخت.
همه ی این ها تقصیر او بود.
بیچاره حاج رضا ڪه به خاطر او به دردسر افتاده بود.
ڪاری از دستش برنمـے آمد.
انگار هر حرفـے ڪه مـے زد علیه خودشان استفاده مے شد.
نزدیڪ غروب بود و ڪوچه شلوغ تر از همیشه...
یڪ عده هم فرصت را غنیمت شمرده و موبایل ها را آماده ڪرده و لحظه ها را ثبت مـے ڪردند.
از فردا بود ڪه فیلم ها را با عناوین مختلف و رنگارنگ پخش ڪنند.
"حاجـے قلابـے در دام"
"رسوایـے روحانی محله"
" آخوندی ڪه دستش رو شد"
و هزار و یڪ عنوان دیگر...
ادامه دارد...
#م_زارعی
@chaharrah_majazi
🍃 یا حاضِــــر و یا ناظِـــــر 🍃
♨️ ســــــــــراب ♨️
#قسمت_بیست_و_هفتم
آقای محمدی ڪه تازه رسیده بود، جلو آمد و پرسید:
-چـے شده؟ چرا اینجا ایستادین؟
حامدی همان طور ڪه نزدیڪش مے شد، جواب داد:
-بیا ڪه خوب موقعـے رسیدی حاجـے...
بیا ڪه بالاخره مچ حاج رضا رو گرفتیم.
ببین...اینم از این.
یادته گفتم خودم دیدمش گفتـے باورم نمیشه؟
حالا این شما و حاجے... و اونم سوگلـے جدیدش...
آقای محمدی لبانش را با زبان تر ڪرد و رو به حاج رضا گفت:
-باید با هم حرف بزنیم حاج رضا...
یڪـے از میان جمعیت داد زد:
-دیگه حرفـے نیست آقای محمدی...
حاج رضا یه عمر سر همه مونو شیره مالیده...
از امروز باید بشینیم تو خونه و نماز هایی ڪه پشت سرش خوندیم رو قضا ڪنیم.
آقای محمدی اما دیگر صبری برایش نمانده بود.
فقط یڪ سوال داشت و یڪ جواب مـے خواست.
محمدی-هنوز ڪه چیزی معلوم نیست.
مسعود ڪه تا آن لحظه لا به لای مردم ایستاده بود، عصبـے جلو آمد.
نمـے فهمید چرا وقتـے همه چیز این قدر واضح و مشخص است باز هم امثال آقای محمدی آن را انڪار مـے ڪنند.
دست راستش را در هوا تڪان داد:
مسعود-چـے دقیقا معلوم نیست حاجـے؟ شاید شمایـے ڪه اینجایین باور نڪنین.
چون به هر حال یه عمره ڪه با حاج رضا سر و ڪار دارین.
یه جوری براتون نقش بازی ڪرده ڪه همه تون باور ڪردین نعوذبالله معصوم اول و آخر خودشه...
اما من نه...من فقط چند یڪے دو هفته است اومدم اینجا...
مریدش نبودم ڪه چشمامو ببندم و نخوام باور ڪنم...
چرا نمـے خواین بفهمین گه این آدم خودشو تافته ی جدا بافته مـے بینه..؟
روزا برای شما میره بالا منبر و مـےگه نڪنین و نخورین...گناه داره..حرامه...همه تونو می فرستن ڪنج جمهنم...
شبا هم به ریش همه تون مـے خنده و هر ڪاری ڪه بخواد مـے ڪنه...
حاجـے من خودم دیدم.
دو انگشتش را باز ڪرد و به چشمانش اشاره ڪرد:
مسعود-با همین جفت چشمام.
حاج رضا و این دختر معلوم نبود اون وقت شب تو ڪوچه داشتن چـے ڪار مـے ڪردن.
به جون یه دونه بچه ام ڪہ بعد هشت سال خدا بهم داده دروغ نمیگم...
دیگه بقیه اشم ڪه خودتون شاهد بودین...
نزول و لقمه ی حروم و...
حالا با همه ی اینا هنوزم میگین هیچـے معلوم نیست؟
نڪنه خودِ خدا باید بیاد اینجا بگه این آدم یه دوروی ریاکاره...؟!
آقای محمدی باز هم دچار تردید شده بود.
نمے دانست چه چیزی را باور ڪند اما اگر فقط یڪ درصد حاج رضا بـے گناه باشد...
آن وقت وای به حال خودش و این مردم...
گویا فایده ای نداشت.
با معرڪه ای ڪه این ها به راه انداخته بودند انتظار برای صحبتے خصوصـے بے فایده بود.
به طرف حاج رضا رفت.
دستش را روی شانه ی رفیق قدیمـے اش گذاشت و به رسم گذشته ها صدایش زد:
-آسید رضا؟
سر حاج رضا به آرامـے بالا آمد...
غم نگاهش دل سنگ را هم آب مـے ڪرد اما دل سیاه این مردم را نه...
محمدی-حاجـے یه سوال دارم ازت، یه جواب رڪ و راست مـے خوام.
حاج رضا دستـے به محاسنش ڪشید:
حاج رضا-ما در خدمتیم.
آقای محمدی از روی شانه ی حاج رضا نگاهـے به سحر انداخت و با تردید پرسید:
-موبایلـے ڪه اون شب زنگ خورد...مالِ شما بود؟
لبخند حاج رضا پر رنگ تر شد.
نگاهـے به آسمان انداخت.
هوا ابری و گرفته بود...
حتـے آسمان بغض داشت.
نفس عمیقی ڪشید و جواب داد:
-نه...
ادامه دارد...
#م_زارعی
@chaharrah_majazi