🍃 یا حاضِــــر و یا ناظِـــــر 🍃
♨️ ســــــراب ♨️
#قسمت_نوزدهم
صبح فردا، معصومه به همراه مصطفـے ڪه حالا ڪمے آرام تر شده بود با هم به خانه ی معصومه رفتند
تا او ڪمے از وسایلش را بردارد.
حمید ڪہ غیبش زده بود و معلوم نبود ڪجاست...
معصومه هم ڪه نمے توانست تنها در خانه بماند.
هر چند ڪه هنوز هم از روی خانواده اش خجالت می ڪشید و برای ماندن در خانه ی پدری اش اندکی معذب بود.
معصومه ڪلید انداخت و در را باز ڪرد.
با دیدن خانه دوباره بغض به گلویش هجوم آورد اما دیگر اشڪی برای ریختن نداشت.
آن قدر دیشب تا صبح زیر پتو اشک ریخته بود ڪه پلڪ هایش به سختی باز مے شد.
آب دهانش را فرو داد تا اندڪے از خشڪے گلویش را بگیرد.
از میان خرت و پرت های داخل ڪمد، ساڪے مشڪے رنگ بیرون ڪشید و همان جا نشست.
مصطفـے هم در این فاصله خودش را روی فرش پهن شده در پذیرایی رها ڪرد و به فڪر فرو رفت.
امروز بعد از نماز صبح به طور اتفاقی حرف های چند تا از همسایه ها را شنیده بود ڪه درباره ی پدرش چیز هایی مے گفتند.
حرف جدیدی نبود اما مصطفے را آشفته ڪرد.
از پدرش و دخترے مے گفتند ڪه چند باری در محل دیده شده بود.
می گفتند دیشب حاج رضا را برای چندمین بار همراه آن دختر دیده اند.
اما همه ی این ها به ڪنار چیزی ڪه مصطفـے را به هم ریخته بود این بود ڪه دیشب وقتی به خانه رسید، حاج رضا خانه نبود...
این یعنی امڪان داشت که حرف های آن ها صحت داشته باشد.
خون خونش را مے خورد...
اصلا گیریم ڪه قضیه ی نزول سوء تفاهم باشد...
این یڪی را چه می ڪرد؟
این بار ڪه دیگر خودش با همین چشمانش دیده بود ڪه حاج رضا...
سرش را تڪان داد تا از شر این افڪار راحت شود اما فایده ای نداشت.
دلش هوای تازه می خواست...
اینجا دلگیر بود و نفسش را می برید.
این ساختمان بوی گناه مے داد.
از جا بلند شد و همان طور ڪه بیرون می رفت داد زد:
مصطفی-من میرم پایین معصومه...هر وقت وسایلتو جمع ڪردی بگو بیام کمکت.
و دیگر منتظر نماند ڪه جواب معصومه را بشنود و رفت.
روی در آسانسور یک ڪاغذ آچار چسبانده بودند ڪه با فونتی درشت روی آن نوشته شده بود: "خراب است" .
مثل همین چند دقیقه ی پیش راهی پله ها شد.
از ساختمان بیرون زد و همان جا شروع به قدم زدن ڪرد.
سرش پایین بود ڪه صدایی نازڪ و دخترانه شنید ڪه به شدت آشنا به نظر می رسید:
-مواظب خودت باش عشقم...فعلا بای.
سرش به طور خودڪار بالا آمد...خودش بود.
ادامه دارد...
#م_زارعی
@chaharrah_majazi
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
❗️خبر ویــــــــــژه❗️
ارسال نقد، پیشنهاد و تبادل نظر در مورد
" #داستان_سراب "
با حضور نویسنده داستان #م_زارعی
در گروه 👈تبادل نظر سرآب http://eitaa.com/joinchat/1064239117G9d4c510e02
❗️خبر ویــــــــــژه❗️
ارسال نقد، پیشنهاد و تبادل نظر در مورد
" #داستان_سراب "
با حضور نویسنده داستان #م_زارعی
در گروه 👈تبادل نظر سرآب http://eitaa.com/joinchat/1064239117G9d4c510e02
آی دی کانالمون👇
@chaharrah_majazi
هدایت شده از ترور رسانه
❗️خبر ویــــــــــژه❗️
ارسال نقد، پیشنهاد و تبادل نظر در مورد
" #داستان_سراب "
با حضور نویسنده داستان #م_زارعی
در گروه 👈تبادل نظر سرآب http://eitaa.com/joinchat/1064239117G9d4c510e02
لینک کانالمون👇
http://eitaa.com/joinchat/3815768065C75d9aa54b8
هدایت شده از ترور رسانه
❗️خبر ویــــــــــژه❗️
ارسال نقد، پیشنهاد و تبادل نظر در مورد
" #داستان_سراب "
با حضور نویسنده داستان #م_زارعی
در گروه 👈تبادل نظر سرآب http://eitaa.com/joinchat/1064239117G9d4c510e02
آی دی کانالمون👇
@chaharrah_majazi
هدایت شده از ترور رسانه
❗️خبر ویــــــــــژه❗️
ارسال نقد، پیشنهاد و تبادل نظر در مورد
" #داستان_سراب "
با حضور نویسنده داستان #م_زارعی
در گروه 👈تبادل نظر سرآب http://eitaa.com/joinchat/1064239117G9d4c510e02
آی دی کانالمون👇
@chaharrah_majazi
🍃 یا حاضِـــــر و یا ناظِـــــر 🍃
♨️ ســـــــــراب ♨️
#قسمت_بیست_و_پنجم
-گفتی ڪے اون موبایل رو پیدا ڪردی؟
صدیقه خانم عادت داشت به هر وسیله ی ارتباطـے ڪه بتوان با آن تماس گرفت "تلفن" بگوید.
برای او تبلت و موبایل و غیره فرقـے نداشت.
برای همین هم با ڪمے تامل جواب داد:
-به گمونم همون روزی بود ڪه یه تلفن وسط نماز هے زنگ مـے خورد...همون روز.
خیر نبینن... اصلا مگه فهمیدیم نماز چی خوندیم...!
دست مشت شده اش را جلوی دهانش گرفت و ادامه داد:
-عه عه عه...اون روز یڪے از خانما برگشته میگه اون صدا از تلفن حاج رضا بوده.
مگه میشه آخه؟
حاج رضا هیچ وقت به این انڪرالاصواتا گوش نمـے ڪنه ڪه...
طاهره خانم خودش همیشه مـے گفت حاجـے توی خونه فقط...
صدیقه خانم سرش را به زیر انداخته بود و همچنان حرف مے زد
و نمـے دانست چه آشوبـے به جان آقای محمدی انداخته است.
آقای محمدی نمـے دانست حدسـے ڪه مـے زند درست است یا نه؟!
اما به هر حال باور اینڪه موبایلـے ڪه آن روز زنگ خورده، همان است ڪه همسرش به حاج رضا داده، ساده تر بود
تا شنیدن ماجرای نزول خوری و ایجاد مزاحمت برای دختری بی پناه در ڪوچه ای نیمه تاریڪ آن هم توسط حاج رضا...
از جا بلند شد.
باید هر چه سریع تر با حاج رضا صحبت مـے ڪرد.
باید مـے پرسید و مـے فهمید ڪه جریان چیست؟
***
حاج رضا نزدیڪ تیر چراغ برق ایستاده و زیر لب ذڪر مـے گفت.
نگاه های سنگین اطراف خنجری مـے شد و در قلبش فرو مـے رفت.
اما دلخوش بود به اینڪه خدایـے هست ڪه همه چیز را حتـے بهتر از خودِ او مـے داند.
باید به طرف مسجد مـے رفت و آن جا منتظر مـے ماند اما دست و دلش پا نمـے داد.
نه به خاطر حرف هایـے ڪه آن روز شنیده بود
و نه به خاطر حرف هایی ڪه ممڪن بود بعدا بشنود...
در واقع از خدا خجالت مـے ڪشید.
از اینڪه پا پس ڪشیده و این دو روز را در خانه نشسته بود.
از اینڪه حرف های مصطفـے با تمام تلخـے اش مرددش ڪرد و خانه نشین...
هیچ گاه حتـے فڪرش را هم نمـے ڪرد ڪه روزی پسرِ خودش به چشمانش خیره شود و او را محڪوم ڪند.
زیر لب صلواتـے فرستاد و آرام آرام به سوی مسجد به راه افتاد.
هنوز به جلوی در نرسیده بود ڪه پارس مشڪے رنگ جلوی پاهایش ترمز زد.
در جا ایستاد و منتظر ماند.
سحر نگاهـے به حاج رضا انداخت و لبش را به دندان گزید.
نگاهـے به آینه ی جلوی ماشین انداخت و شالش را جلوتر ڪشید.
نفسش را به نرمـے بیرون داد و بالاخره از ماشین پیاده شد.
در ها را قفل ڪرد و فاصله ی خودش با حاج رضا را ڪم...
نگاه های مردم را نمے دید اما به راحتـے برندگـے شان را حسشان مـے ڪرد...
ایستاد و به آرامـے گفت:
-سلام حاجـے...
ادامه دارد...
#م_زارعی
❗️
ارسال نقد، پیشنهاد و تبادل نظر در مورد
" #داستان_سراب "
با حضور نویسنده داستان #م_زارعی
در گروه 👈تبادل نظر سرآب http://eitaa.com/joinchat/1064239117G9d4c510e02
@chaharrah_majazi