eitaa logo
ترور رسانه
1.3هزار دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
846 ویدیو
45 فایل
راهبردها و اقدامات #آمریکا در مواجهه با ایران💠 همراه با ✅ تاریخ معاصر مدیر @Konjnevis 📘جهت خرید #کتاب : @Adminketabb 💥لینک کانال کتاب های سیاسی تاریخی: https://eitaa.com/joinchat/562167825C0712bdfc96
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃 یا حاضِــــر و یا ناظِــــــر 🍃 ♨️ ســـــراب ♨️ سرش پایین بود ڪـه صدایے نازڪ و دخترانه شنید ڪه به شدت آشنا به نظر مـے رسید: دختر-مواظب خودت باش عشقم...فعلا بای. سرش به طور خودڪار بالا آمد... خودش بود. دختر همان طور ڪه وارد ساختمان مے شد، موبایلش را در جیب ڪوچڪ پشت ڪیفش سراند. مصطفـے بے آن ڪه بداند چرا به دنبال او روان شد و طوری ڪه بشنود بلند گفت: مصطفـے-ببخشید؟ دختر در جایش ایستاد و با تردید چرخید. انتظار دیدن شخصے مانند مصطفـے را نداشت... حداقل نه با آن تیپ و ظاهر... و آن نگاه سر به زیرش ڪه مذهبے بودن را از صد ڪیلومتری فریاد مـے زد. او و دوستانش این آدم ها را عقب مانده خطاب مے ڪردند. پیش از این در دانشگاه هم با یڪے دو تا از همین ها برخورد ڪرده بود. تا چند وقت قبل هم اذیت ڪردن این ها از جمله ی تفریحات جذاب شان شده بود... قیافه های سرخ شده از خجالت و "استغفرلله" های زیر لبے شان عجیب دیدنے و خنده دار بود. البته حیف ڪه تا فرصتی پیش مے آمد، از ترس اینڪه نڪند پایشان بلغزد و خدایے نڪرده عذاب الهـے بر سرشان نازل شود، پا به فرار مـے گذاشتند. به قول دوستش حتـے اگر دو دستے هم مے چسبیدی بهشان مثل ماهـے لیز مے خوردند و از دستت در مے رفتند. اما این یڪے گویا جنسش فرق داشت. با پای خودش جلو آمده بود و گره ی پیشانے اش آن قدر ڪور بود ڪه گمان نمے ڪرد حتـے با چنگ و دندان هم بشود آن را باز ڪرد. به نظر نمـے رسید سرخـے چشمان به زیر افتاده اش از سر شرم و خجالت باشد. دختر با تعجب نگاهی به اطراف انداخت تا مطمعن شود ڪه مخاطب این بچه مذهبی سر به زیر خودش است نه دیگری... با تعجب دستش را بالا آورد ڪه صدای جیلینگ جیلینگ دستبند های بدلـے و فانتزی اش بلند شد. به خودش اشاره ای زد و با حیرت پرسید: دختر-با من بودی؟ مصطفـے خودش هم نمـے دانست ڪه چرا به یڪباره این دختر را صدا زده... نمی دانست چه باید بگوید. اما ڪاری بود ڪه شده و چاره ای نداشت. آب دهانش را به سختی فرو داد و گفت: مصطفـے-بله. لبان رژ خورده ی دختر به لبخندی دندان نما گشوده شد... یعنـي چه شده ڪه این پسر دنبال او راه افتاده؟ نکند مثل فیلم های سینمایـے عاشقش شده باشد؟ با این فڪر تڪ خنده ای زد ڪه آن هم با دیدن اخم های مصطفی نیمه تمام ماند. در جایش جا به جا شد و با ناز گفت: دختر-خب بفرمایید. من در خدمتم. البته ڪمے هم هوس شیطنت به سرش زده بود. اشڪالـے ڪہ نداشت اگر ڪمے این پسر را اذیت مے ڪرد؟ برای همین هم پیش از آن ڪه مصطفـے زبان باز ڪرده و ڪارش را بگوید قدمـے به او نزدیڪ شد و سرش را به صورت او نزدیڪ ڪرد. مصطفے ڪه از این حرکت جا خورده بود از جا پرید و عقب رفت. نفس عمیقـے ڪشید و با عصبانیت اعتراض ڪرد: مصطفـے-چـے ڪار مے ڪنے خانم؟ دختر خندید. نه...انگار این یڪے هم لنگه ی همان ها بود. او هم تا بوی عطر زنانه زیر بینـے اش مے زد شش متر از جا مے پرید. سر جایش صاف ایستاد. انگشتش را گوشه ی لبش گذاشت و لبانش را غنچه ڪرد و جواب داد: دختر-اوممم...خب راستش شما یڪم آشنا به نظر مے رسے! پوزخندی روی صورت مصطفـے نقش بست. شباهت او به پدرش غیرقابل انڪار بود. نفسش راڪلافه بیرون داد تا شاید ڪمے آرام شود. آن وقت با لحنے تلخ گفت: مصطفے-شما پدر من رو از ڪجا مے شناسید؟ دختر با شنیدن این سوال چشمانش به قاعده ی دو گردو گرد شد. او خودِ این پسر را نمے شناخت چه رسد به پدرش را... با لحنے ڪه حال و هوای خنده داشت گفت: دختر-اشتباه گرفتے آقا...من اصلا خودتو هم نمی شناسم چه برسه به بابات. ‌مصطفـے با اوقات تلخی سرش را تڪان داد: مصطفے-منو دست نندازید خانم. خودم دیروز با هم دیدم تون. از آسانسور اومدین بیرون. همزمان اشاره ای به راهروی پیش رو زد ڪه به آسانسور ختم می شد. دختر گیج شده بود... این پسر از چه ڪسے حرف مے زد. ناگهان جرقه ای در سرش زده شد. بشڪنے در هوا زد و انگار ڪه ڪشف بزرگی ڪرده باشد با ذوق گفت: دختر-آها...گرفتم. تو پسر همون حاجـے هستی که دیروز تو آسانسور دیدمش؟ ادامه دارد... @chaharrah_majazi
🔆 🔅🔅 🔅💠🔅 🔅💠💠🔅 🔅💠💠💠🔅 ❣بِــــسْمِ اللہِ الرَّحـــمانِ الرَّحــــیم❣ ✨ نویســـنده: با خودم فکر کردم چه احمق است این معاویه! با چه کسی می کند! آیا از این که علی گذشته های سیاه خاندانش را به رخش می کشد شرمسار نمی شود؟ آیا از این که علی او را تهدید به مرگ می کند نمی هراسد؟ چگونه می تواند با علی مقابله کند در حالی که در گذشته و حال، در میان عرب مردی چون على جنگ آور نبوده است؟! علی در پاسخ به تهدیدهای معاویه می نویسد: «چنان که یادآور شدی ما و شما دوست بودیم و خویشاوند؛ اما دیروز میان ما و شما بدان جهت جدایی افتاد که ما به اسلام ایمان آوردیم و شما کافر شدید و امروز ما در اسلام استوار ماندیم و شما پشت کردید... نوشته ای که با گروهی از مهاجران و انصار به نبرد من می آیی؛ اگر در ملاقات با من شتاب داری دست نگه دار، زیرا اگر من به دیدار تو بیایم سزاوارتر است همان شمشیری نزد من است که در جنگ بدر بر پیکر جد و دایی و برادرت زدم. به خدا سوگند می دانم تو مردی بی خرد و کوردل هستی. بهتر است درباره ی تو گفته شود، از نردبانی بالا رفته ای که تو را به پرتگاه خطرناکی کشانده و نه تنها سودی برای تو نداشته که زیانبار بوده، زیرا تو غیر از گمشده ی خود را می جویی و غیر از گله ی خود را می چرانی و را می خواهی که سزاوار آن و در شأن آن نیستی. چقدر بین گفتار و کردارت است! چقدر به عموها و دایی هایت داری! شقاوت و باطل، آنها را به انکار نبوت محمد و ادامه ی بت پرستی وا داشت، تو درباره ی کشندگان عثمان فراوان حرف زدی. ابتدا چون دیگر مسلمانان با من بیعت کن، سپس درباره ی آنان از من داوری طلب. اما آنچه تو از من می خواهی، چنان است که به هنگام گرفتن کودک از شیر او را ... ای معاویه! وقت آن رسیده که از حقایق آشکار پندگیری. تو با روش های باطل، همان راه پدرانت را می پیمایی، خود را در دروغ و فریب افکنده ای و به آن چه برتر از شان توست نسبت می دهی و به چیزی دست درازی می کنی که از تو بازداشته اند و هرگز به تو رسید... *** عصر بود. معاویه را زمانی دیدم که کمی مست بود. روی تخت نشسته بود و داشت با زلف کنیزکی بازی می کرد. تا مرا دید، قهقه ای زد. کنیزک کم سن و سال وحشت زده را نشانم داد و گفت: بیا روباه پیر! آهویی برایت دارم. بعد دوباره خندید. گفتم: وقتی خود ی شیری، به فکر آهوان نباش. معاویه کمی به خود آمد. کنیزک را بیرون فرستاد. مقابلش نشستم. گفت: از کدام شیر حرف میزنی... گفتم: از شیری حرف میزنم که در جنگ بدر، بسیاری از بستگانت را درید و حالا منتظر است تا تو تصمیم بگیری؛ یا با او بیعت کنی یا بزودی دریده شوی. بعد نامه ها را از جیب قبایم بیرون آوردم، آنها را مقابل معاویه بر زمین انداختم و ادامه دادم: همه ی این نامه ها را خواندم. در عجبم چرا از بیم حمله ی علی بی خواب نیستی و قادری شراب بنوشی و با کنیزکان خوش باشی! ♦️@chaharrah_majazi