🍃 یا حاضِــــر و یا ناظِــــــر 🍃
♨️ ســـــراب ♨️
#قسمت_بیست_و_یکم
دختر-آها...گرفتم. تو پسر همون حاجـے هستی که دیروز تو آسانسور دیدمش؟
مصطفے با سڪوت تایید ڪرد و منتظر ماند تا دختر حرفش را ادامه دهد.
اما او بے توجه به چیزی ڪه مصطفـے در پی اش بود، خیره به او مانده و شباهتش با حاج رضا را مے سنجید:
دختر-نه انگار واقعا راست میگی...الان ڪه دقت مے ڪنم مے بینم با هم مو نمے زنین.
ولے خدایے حاجے تون خیلی باحاله...اما شما همچیـــ...
با صدای مصطفـے ڪه به سختی آن را همچنان پایین نگه داشته بود ساڪت شد:
مصطفـے-قبلا یه بار پرسیدم...پدر من رو از ڪجا مے شناسید؟
دختر ڪه از این ڪار مصطفے ناراحت شده بود دستش را به ڪمرش زد و طلبڪارانه گفت:
دختر-خیلی بداخلاقـے ها...حاجے تون اصلا اینجوری نبود.
بنده ی خدا با این ڪه من ڪلی اذیتش ڪردم ولے خم به ابرو نیاورد.
مصطفـے ڪم ڪم داشت از دست وراجے های این دختر ڪلافه مے شد.
چرا از چپ و راست حرف مے زد الا آن چه جواب سوالش بود؟
دهانش را باز ڪرد ڪه دختر ڪف دستانش را به طرفش گرفت و سراسیمه گفت:
دختر-خیلی خب...خیلی خب...الان میگم.
چه عجله ایه حالا...مگه همین خودتون نمیگین عجله ڪار شیطونه؟
و با دیدن رنگ سرخ چهره ی مصطفے ڪه از عصبانیت به ڪبودی مے زد، بلند خندید و با شیطنت زمزمه ڪرد:
دختر-حرص نخور برادر...برات خوب نیست.
آن هم وقت جدی شد.
نمے دانست این جوجه حاجے به دنبال چیست اما حسے وادارش مے ڪرد ڪه جریان را برایش بگوید برای همین هم شروع ڪرد:
دختر-دیروز می خواستم برم بیرون.
منتظر آسانسور بودم ڪه از طبقه ی پنجم بیاد.
وقتی رسید، خالی نبود.
حاجی تونم اونجا بود.
اولش خواست پیاده بشه تا من سوار شم ولی نذاشتم.
راستش چطور بگم یه شیطنتی توی وجودم هست ڪه همش وادارم می کنه امثال شما رو اذیت ڪنم.
می دونے...یه جورایی خیلی مزه میده.
برای همین هم قبل از اینڪه حاجے پیاده شه دڪمه رو زدم و در بسته شد.
ولی از شانس بدمون آسانسور بعد از چند تا تڪون یهو ایستاد.
چند وقت پیش هم خراب شده بود ولی درستش ڪرده بودن.
هول شده بودم و مدام دڪمه ها رو فشار مے دادم...
راستش یه خورده هم مے ترسیدم از حاجے تون...
حرف های خیلے خوبے در مورد اینجور آدما نشنیده بودم.
نمے دونستم حالا ڪه اینجا گیر افتادیم ممڪنه چه بلایی سرم بیاره.
مے خواستم داد و بیداد ڪنم که حاجے گفت آروم باشم.
ولی من اعصابم به هم ریخته بود یه جورایی قاطی ڪرده بودم مے دونی...
برگشتم بهش گفتم اسم شما چیه حاج آقا؟
اصلا نمے دونم چی شد ڪه اینو پرسیدم
ولی وقتی جواب داد و گفت سید رضا حسنی ام انگار جون از تنم رفت.
چیزای خوبے درمورد حاج رضا نشنیده بودم.
پشت سرش حرف های زیادی مے زدن...
لال شدم انگار.
گوشی موبایلـے از جیبش درآورد و همون طور ڪه مشغول ڪار ڪردن باهاش بود یه قدم به سمتم اومد.
ترسیدم و چسبیدم به دیوار آسانسور...ولی...
ادامه دارد...
#م_زارعی
@chaharrah_majazi
🔆
🔅🔅
🔅💠🔅
🔅💠💠🔅
🔅💠💠💠🔅
❣بِــــسْمِ اللہِ الرَّحـــمانِ الرَّحــــیم❣
✨ #قـدیـــــــس✨
#قسمت_بیست_و_یکم
نویســـنده: #ابراهیم_حسن_بیگے
معاویه دستش را جلو آورد، ریش مرا به دست گرفت و گفت:
ای پدرسوخته! مرا ترساندی، گمان کردم علی پشت #دروازه های شام است...
حرفش را بریدم و گفتم:
درست پنداشتی علی پشت دروازه های شام است. هر وقت اراده کند، وارد خواهد شد.
دوباره نشانه های ترس بر چهره اش آشکار شد. گفت:
درست حرف بزن عمروا على كجاست؟
چرا کسی به من نگفت او حمله را آغاز کرده است؟
گفتم:
اگر این نامه ها را درست خوانده بودی، می دانستی علی حمله ی خود را از ماه ها قبل آغاز کرده است. على اگر تاکنون کاخت را بر سرت ویران نساخته، به این دلیل است که از جنگ بین دو سپاه #مسلمانان واهمه دارد.
صبوری پیش ساخته تا به سر عقل بیایی. اما تو دوست قدیمی ام به جای تجهیز مردم و مقابله با علی، این جا نشسته ای و شراب می نوشی و با گیسوان کنیزکان سیاه چشم شامی بازی می کنی؟!
این کارهای تو دلم را برمی آشوبد. تو باید به خود بیایی و از همین امروز شروع کنی که فردا خیلی دیر است.
مردک که انگار مستی از سرش پریده بود، گفت:
روباه پیر!
بی جهت نبود که تو را نزد خود فراخواندم... باید چه کرد؟
دست دراز کردم و جام شراب را برداشتم و گفتم:
تو برای خریدن این جام زرین چند دینار داده ای؟ صد دینار؟
دویست دینار؟
هرچه داده ای کاری ندارم؛ در این جام، شرابت را میریزی و می نوشی، نوش جانت... با هر نفسی که می کشی، دینارهایی از خزانه ات هزینه می شود؛ از خورد و خوراکت گرفته تا کنیزکان و محافظان جانت که هزینه شان می کنی. آن وقت انتظار داری من برای حفاظت از جان و تخت و تاجت بدون چشم داشتی حرف بزنم و بگویم برای فرار از دهان شیر چه باید کرد؟
فکر کرده ای من پیر و خرفت شده ام؟
معاویه جام شراب را از دستم گرفت، آن را پر کرد و چند جرعه نوشید و گفت:
حالا فهمیدم می خواهی چه بگویی. حرف آخرت را بزن؛ بگو چه می خواهی؟
گفتم:
حکومت مصر... حکومتی که روزی عثمان از من گرفت و اینک جانشینش آن را باز می گرداند.
معاویه جام را تا ته سر کشید و گفت:
از تو دیگر گذشته که حاکم مصر و یا هر جای دیگری شوی... پایت لب گور است. بهتر نیست در کنار من باشی تا وقتی که پیک مرگ از راه برسد؟
با خنده گفتم:
من تا تو را با دست های خودم در گور نگذارم نخواهم مرد... مصر را به من بده و خود را از گوری که علی برایت کنده #خلاص کن!
معاویه لبخند زد و گفت:
مصر مال تو روباه پیر؛ به شرطی که نخست کار على را بسازیم.
گفتم:
باید آنچه را که گفتی مکتوب و مهر کنی.
گفت:
یعنی حرف مرا باور نمی کنی؟
گفتم:
خیر!
تو را خوب می شناسم؛ اگر مرد مکر و حیله نبودی این همه سال نمی توانستی حاکم شام باشی.
مگر یادت رفته وقتی عثمان به خلافت رسید، خواست از حکومت خلعت کند و نتوانست از بس که با حیله تدبیر کردی؟
تا جایی که او بعدها فکر کرد حاکمی چون تو در جهان عرب یافت نمی شود!
اما من تو را خوب میشناسم معاویه...
امیری مصر را بنویس و مهر کن و سپس از این شراب برایم بریز که جگرسوز باشد.
#ادامـــہ_دارد ...
♦️@chaharrah_majazi