🍃 یا حاضِـر و یا ناظِـر 🍃
♨️ ســـــراب ♨️
#قسمت_سوم
ظهر بود و آفتاب درست از میانـہ ے آسمان مے تابید.
گوشـہ اے ڪنار مسجد ایستاده و با پاے راستش روے زمین ضرب گرفتـہ بود.
گرماے هوا و نگاه هاے خیره ے رهگذرها به شدت آزارش می داد اما چاره اے جز تحمل نداشت.
همین امروز باید تکلیف همـہ چیز را مشخص مے کرد.
دیگر طاقتش طاق شده بود.
تا ڪے باید ساڪت مے ماند و مُهر خاموشے بر لب و دهانش مے زد؟
آخر مگر یڪ دختر بیست و پنج سالـہ ے تنها چقدر طاقت دارد؟
تا ڪے باید به خاطر آن زن و بچـہ هایش مخفیانه مے رفت و مے آمد؟
مگر او حق زندگے کردن نداشت؟
مگر او دل نداشت؟
چرا نمے فهمید ڪہ او هم دلش یڪ تڪیـہگاه محڪم مے خواهد و یڪ آغوش گرم ڪہ پناهگاه همیشگے اش باشد...؟
نه یڪ دیوار ڪج و سست ڪہ حتے سایه اش هم به سختے به او مے رسید.
نه، دیگر تمام شد.
سحر مُرد.
آن دخترِ مظلوم و حرف گوش کنے که آرام یک گوشه مے ایستاد تا دیگران برایش تصمیم بگیرند، دیگر وجود ندارد.
این را باید به آن مرد هم نشان مے داد.
باید مے فهمید که این ظاهر موجـہ و شسته رفته اش برای او رنگے ندارد.
آخ که اگر این مردم مے دانستند...
مستاصل و ناشکیبا نگاهے بـہ ساعت مچے اش انداخت.
پس چرا موذن اذان را نمے گفت؟
گرماے هوا ڪم ڪم ڪلافـہاش مے ڪرد و قطره هاے عرقی ڪه از پیشانے اش سرازیر بود حال بدش را شدت مےبخشید.
بے توجه به مردمے ڪه با نگاه هاے سرزنش گرشان از ڪنار او عبور ڪرده و وارد مسجد مے شدند،
گوشه ی شالش را ڪه روے شانه اش انداخته بود، آزاد کرد و با تڪان دادن آن مشغول باد زدن خودش شد
اما بے فایده بود.
آفتابی ڪه درست به میانه ی سرش مے تابید گیجش ڪرده بود و دنیا دور سرش می چرخید.
به ناچار دسته ے ڪیفش را محڪم در دستش فشرد و قدم به درون مسجد گذاشت.
دو قدم جلو نرفته، ایستاد.
نگاهش را در صحن مسجد گرداند تا سرویس بهداشتے ها را پیدا کند.
چشمانش روی زنے میانسال ڪه متعجب ایستاده و با چشمان درشت شده اش خیره خیره به او مے نگریست، ماند.
زن همین ڪه نگاه سحر را متوجه ی خود دید اخمے غلیظ بر چهره نشاند و زیر لب غر غر کنان گفت:
زن- جووناے این دوره زمونه دیگه حتی حرمت مسجدم یادشون رفته.
پوزخند ڪمرنگے بر لبان سحر جاخوش کرد.
عادت ڪرده بود به این حرف ها...
خیلے وقت بود ڪه دیگر پوست ڪلفت ڪرده و یادگرفته بود ڪه به حرف های خاله زنڪی اطرافیانش اهمیتی ندهد.
جلوی آینه ی نصب شده بر دیوار وضوخانه ایستاده و به چهره ی سرخ شده اش مے نگریست.
یڪ یا دو مشت آب ڪه هیچ...
حتی یڪ اقیانوس یخ هم نمے توانست آتش درونش را خاموش ڪند.
هنوز شیر آب را باز نڪرده بود ڪه موبایلش زنگ خورد.
"لعنتی" ای زیر لب نثار شخص پشت خط ڪرد و با نگاهی سریع جواب داد:
سحر-چیه؟ چی شده باز؟
شخص پشت خط با عجله گفت:
-کجایے سحر؟ این یارو باز اومده دم در خونه تون داره داد و قال میکنه.
خانه شان؟ مگر غیر از او کسے هم شریڪ آن چهار دیواری بود؟
البته به جز آن مردی ڪه روزهای بودنش به زحمت به تعداد انگشت های دست مےرسید.
بے حوصلہ و بدون توجه به سوالش پرسید:
سحر-یارو کیه دیگه؟
-حواست کجاست؟ جمشیدی رو میگم.
با شنیدن نام نحس جمشیدی راست در جایش ایستاد و با عصبانیت فریاد کشید:
سحر-اون مرتیکه ے روانے دم در خونه ی من چه غلطے میکنه؟
-چه مے دونم. اومده میگه طلبمو مے خوام. تا بهم ندین نمیرم.
ڪلافه در جایش جا به جا شد. دستش را روے سرش گذاشت و نالید:
سحر-ای خدا...حالا چی ڪار کنم نازی؟
نازنین- همون کارے که دفعه های قبلی ڪردی....!!!!!!
#ادامه_دارد...
🌸#م_زارعی
🍃🌹@chaharrah_majazi
💖بـــســمــ ا...
«#لبخند_تلخ»
#قسمت_سوم
شایدمشکلات وگرفتاریهایش آنقدر زیادبود که هیچوقت به فکرش خطور نمی کرد،بایدکمی به خودش برسد تا از زن بودنش فاصله نگیرد
چه فکرهای باطلی می کردم.لابد خودش همه این قضایا را خوب می فهمید حتی بهتر از من،آخر زن است دیگر و همه زن ها دوست دارند ظاهری آراسته وزیبا داشته باشند،همه زنها دوست دارند وقتی مقابل آینه می ایستند آینه به آنها بگوید:{تو زیباترین وآراسته ترین زن روی زمین هستی}
حتما آن زن در خانه اش آینه ای داشت وآن آینه بارها به آن زن گفته بود که چقدرناگهان زودپیر شدی وچقدر آشفته وافسرده به نظر میرسی و همین زبان آینه برای زن بس بودکه در خود بیشتر مچاله شود...
🎈غرق دراین افکاربودم ناگهان زن با صدای گرفته ای گفت:خانوم؟خانوم؟
افکارم را از لابه لای اندیشه های پراکنده و غمناک بیرون کشیدم و متوجه حرفهاي زن شدم که میگفت:{خیلی ممنون امید از شما خیلی تعریف می کرد}
گفتم:خواهش میکنم
وعذرخواهی کردم بخاطرتموم اونروزهایی که ازکنار این حاشیه می گذشتم وآنها را نمی دیدم وشاید امید را دیده بودم ولی توجه نکرده بودم کودکی او چگونه سپری می شود
گفتم:خانه شما اینجاست؟!
زن گفت:بله
وپرده قهو ه ای رو کنار زد
وگفت:تموم زندگی من روی این قالی کهنه است.پدر این بچه ها چندروزیست مرده،چندسال پیش ازش جدا شدم چون معتادبودوبچه ها روکتک می زد و آنها را وادار می کردبه گدایی بروند،بخاطرهمین طلاق گرفتم وبچه هارو پیش خودم آوردم
🎭چندسال پیش هردوتا بچه ها را باخودش به گدایی می برد،
نزدیک مدرسه ها که میشد امید رو به بهانه اینکه دفتر و قلم ندارد به گدایی برده و هرکسی وسیله ای یا پولی می داداز بچه ها می گرفت.
یادم میاد یه بار امید یه دفتر مشق نداشت که مشق هاشو بنویسه وپدرش تنها دفتری رو که مغازه لوازم تحریر بهش داده بود رو بزور از دست امید کشیده بود و امید مقاومت کرده بود که دفتر رو نده. دفترپاره شدوامید ازپدرش کتک خورد...
آنروز روز سختی بود،چون برای اولین بار یأس ونا امیدی رو درچهره امید دیدم و ازنگاهش فهمیدم که امید آرزو می کردهرگز چنین پدری نداشته باشد
بعداز دوسال پدرش به بیماری سرطان کبد مبتلا شدوالان چندروزی میشه که مرده
🌀این زن که طاهره نام داشت گفت:
ازعهده خرج ومخارج بچه ها نمی تونستم بربیام،تو خونه های مردم کارگری می کردم بعداون ماجرا ازدواج مجدد داشتم
بامردی که ازقضا اونم معتاد و شیشه ای از آب دراومد،حالا دیگه تصمیم دارم بچه هارو به یتیم خانه بسپارم چون نمیتونم شکمشون رو سیر کنم
گفتم:خوب مگه نمیتونی دوباره کار کنی و بچه ها رو پیش خودت نگه داری؟!
گفت:میبینی که حامله ام وهمسر دوم ناپدری بچه ها،گفته مسئولیت بچه های تو رو به عهده نمیگیرم.
🔅 خیلی ناراحت شدم. آنقدر ذهنم رو لابه لای چتریهای سفید شده زن درگیرکرده بودم که متوجه نشدم دوباره حامله است.
طاهره آهی کشید وحرفهای خودش رو ادامه داد...همون روزهایی که برا کارکردن تو خونه های مردم به یه محله دور رفته بودم،وقتی اومدم دیدم چشمهای هردوتابچه هام ازشدت گریه سرخ شده.
پرسیدم امیدچی شده؟!
امید با صدایی که ازشدت گریه و فریاد زدن گرفته بودگفت:مسعود، ناپدری اش،اورا به درختی بسته بودو یه ترکه چوب به داداش کوچیکه داده بود و بهش گفته بود امید رو باید با این چوب بزنی
وداداش گریه میکردکه من داداشمو نمیزنم ولی ناپدری گفته بود اگه نزنی با این قیچی که تو دستامه انگشتهاتو قیچی می کنم وداداش چندبار منو زدگاهی یواش وگاهی ازترس مسعود محکم و محکم...
وقتی به این قسمت ماجرا رسید چندقطره اشک از گوشه چشم طاهره سرازیر شد و پیشانی اش چین افتاد منم از شدت ناراحتی دستهایم رابالای سرم گذاشتم وپیش از آنکه اشکهایم فرصت ریزش پیداکنند،اشکهایم را پنهانی جرعه ،جرعه نوشیدم.
آخه قرار بود سنگِ صبور طاهره باشم و اگر گریه می کردم شاید نقشم درخاطرش درهم می ریخت و زن بیشتراحساس استیصال ودرماندگی می کرد.
ادامه دارد...
#فروغ_ربیعــــــــــــــــــــے ❄️
@chaharrah_majazi
🍃🍃🍃
🍃🌸🌸
🍃🌸
❣بِــــسْمِ اللہِ الرَّحـــمانِ الرَّحــــیم❣
✨ #قـدیـــــــس✨
#قسمت_سوم
نویســـنده: #ابراهیم_حسن_بیگے
#ڪـــشیش پرسید: «اسمت چیست پسرم؟ اهل کجایے؟»
غریبه درحالی که زیپ کیف را باز می کرد، پاسخ داد: «اسمم #رستم_رحمانف است. تاجیڪـــ هستم، اما مدتی است در مسکو، در یک شرکت ساختمانی به عنوان نگهبان کار مے کنم.»
ڪـــشیش به دست رستم نگاه کرد که داشت بقچه اے را از داخل کیف بیرون می آورد. کیف را روی زمین انداخت، بقچه را روی زانو هایش گذاشت و گفت: «داخل این بقچه یکڪــــــتاب قدیمی است.
دوستم که آن را دید، گفت مال ۱۴۰۰ سال پیش است. خطش عربے است. شاید یککتاب دینی ما مــــسلمانان باشد.»
ذهن ڪشیش هنوز روی ۱۴۰۰ سال دور می زد؛ کتابـــــــــے با این قدمت یکگنج واقعی بود.
هنوز هیچ کتابے با این قدمت به دست نیامده بود. او توانسته بود با سرمایه ای اندک، ۲۷۰ نسخه از این کتاب های قدیمے را خریداری کند و گنجینه ی ارزشمندی در اختیار داشته باشد. اما هنچز کتابی به قدمت ۱۴۰۰ سال ندیده بود. قدیمی ترین کتاب او، مربوط به قرن ۱۶ میلادی بود؛ یک کتاب با خط عربی که آن را با دو واسطه از یک مرد ازبک خریده بود.
و حالا با ادعای عجیبے از سوی مرد تاجیک مواجــه بود. آیا واقعا کتابی متعلق به قرن ۶ میلادی در نیم متری او، بقچه پیچ شده بود؟
دلش می خواست بقچه را از دست او بگیرد. گره اش را باز کند و بزرگترین شانس زندگی اش را لمسکند، اما کشــــیش با تجربه تر از آن بود که چنین حرکت بچه گانه ای از خود نشان دهد. با خونسردی گفت: بعید است کتابی از ۱۴ قرن پیش مانده باشد. شاید قدمتش چهار یا پنج قرن بیشتر نباشد... میخواهی بازش کن تا من نگاهی به آن بیندازم.»
رستم با دست به در بسته ی کلیسا اشاره کرد و گفت: « ممکن است در کلیسا را از داخل ببندید پدر؟ من کمی می ترسم...»
کشیش پرسید: «ازچه می ترسید؟ کسی به داخل کلیسا نخواهد آمد.»
رستم هنوز به در بسته چشم دوخته بود. کشیش که او را نگران دید، گفت: «نترس پسرم! این جا خانه ی خداست، امن است، ما هم کار خلافی انجام نمی دهیم.»
رستم اما به این حرف کشیش ایمان نداشت؛ هم امن بودن کلیسا و هم خلاف نبودن فروش یک کتاب قدیمـــــــے که جرم محسوب می شد.
گفت: «دو نفر روس به دنبال من بودند، تا پشت در کلیسا هم آمدند. فکر کنم آن ها به دنبال سرقت این کتاب باشند. کن از آن ها می ترسم پدر!»
حالا بیم و هراس در کشیش پیش از رستم، ضربان قلب او را بالا برد. فکر کرد این جوان ناشی، مأموران کا. گ. ب را با خود آورده است. بلافاصله بلند شد. سعے کرد قدم هایش را بلند و آهسته بردارد و گیره ی در را از داخل بیندازد. اگر ادعای عجیب غریبه نبود، و اگر به معجزه اعتقاد نداشت، او را بدون درنگ از کلیسا بیرون می انداخت و سرنخــــے به دست مأموران امنیتی نمی داد، اما تا کتاب را نمی دید و به قدمت آن پی نمی برد، بیرون کردن او یک حماقت بود. پس از بستن گیره ی در، بازگشت. سعـــــــــے کرد خونسردے اش را حفظ کند.
💎 #ادامـــہ_دارد ...
🔅💠🔅💠🔅💠🔅💠🔅💠
🔅 @chaharrah_majazi🔅
🔅💠🔅💠🔅💠🔅💠🔅💠