🍃 یا حاضِـــــر و یا ناظِـــــر 🍃
♨️ ســــــــراب ♨️
#قسمت_سیزدهم
ظهر بود.
طاهره خانم با همان چادر نماز قدیمـے پای سجاده و رو به قبلـہ نشسته بود.
ذکر مـے گفت و آرام آرام اشک مـے ریخت.
خبر های بدی به گوشش رسیده بود و حالا داشت دعا مـے ڪرد ڪه همه شان فقط یڪ دروغ بزرگ باشد.
به خاطر وخامت حالش حتـے نتوانستـہ بود، خودش را برای نماز به مسجد برساند.
صدای بلند ڪوبیده شدن در آمد.
آخرین ذڪرش را گفتـہ و نگفتـہ از جا بلند شد به امید اینڪه حاج رضا باشد و بتواند خبری بگیرد.
اما همین ڪہ در را گشود، نگاهش به مصطفـے خورد که با چهره ای برافروخته و اخم هایـے درهم طول حیاط را تند تند مـے پیمود.
مادرش را ڪه دید، نگاهش را به زیر انداخت و بی توجه به عصبانیتش مثل همیشـہ محترمانـہ پرسید:
مصطفـے-سلام.حاجـے خونه است؟
طاهره خانم خودش را از جلوی در ڪنار ڪشید تا مصطفـے داخل شود.
گمان مـے ڪرد سرخـے صورتش از گرماست اما نمی دانست این خشم است ڪه در دل مصطفـے زبانه مـے ڪشد.
چادرش را با دست جمع ڪرد و جواب پسرش را داد:
طاهره-علیک سلام. مگه نیومد مسجد؟
مصطفـے سرش را تڪان داد:
مصطفے-نه...پس خونه هم نیست.
طاهره خانم ڪه با این حرف مصطفـے نگرانـے اش چند برابر شده بود، سعی ڪرد به روی خودش نیاورد:
طاهر-حالا چرا نمیای داخل مادر؟ بابات هم هر جا باشه دیگه الان میاد.
مصطفـے سرش را با دستانش محاصره ڪرد.
بعد از نماز بود ڪہ آقای محمدی دوست قدیمی پدرش او را کنار کشیده و همه چیز را گفته بود.
و درست حالا ڪه این حرف ها را شنیده و محتاج دو ڪلام حرف زدن با پدرش بود، به یڪباره غیبش زده بود و معلوم نبود کجاست؟
طاهره خانم ڪه حال خراب پسرش را دید، قدمے نزدیڪش شد.
دستش را روی ساعد مصطفـے گذاشت و مادرانه پرسید:
طاهره-چی شده مصطفـے؟ چرا این قدر بی قراری؟
مصطفـے سرش را بلند ڪرد...
بیچاره مادرش!
اگر این حرف ها راست باشد نه فقط خودش ڪه مادر بی نوایش هم دق می ڪرد.
با التماس چادر مادرش را گرفت:
مصطفی-مامان تو رو جدت اگه مےدونی حاجے ڪجاست بهم بگو.
طاهره خانم مے دانست.
از همان اول هم مے دانست اما نمے توانست بگوید.
اگر مصطفـے قضیه را مـے فهمید، معلوم نبود بعدش چه اتفاقـے بیافتد.
مصطفـے ڪه سڪوت پر حرف طاهره خانم را دید، باز هم اصرار ڪرد:
مصطفے-مامان، باور ڪن خیلی مهمه...اگر مهم نبود ڪه قَسمت نمے دادم.
طاهره خانم برگشت و همان طور ڪه به داخل خانه مے رفت جواب داد:
طاهره-الان ظهره...ڪجا مے خوای بری توی این گرما؟
مصطفے هم ڪفش هایش را درآورد و دنبال مادرش راه افتاد.
ڪنار سجاده ی مادر نشست و خیره شد به تسبیح تربتے ڪه برخی دانه هایش شڪسته بود.
مصطفے-خواهش مے ڪنم حاج خانم...بهم بگو حاجے ڪجاست؟
اصلا شاید چیزی شده ڪه نیومده مسجد.
موبایلشو هم ڪه هر چی مےگیرم جواب نمیده.
مادرش را خوب می شناخت.
حاضر بود برای سلامت همسر و فرزندانش حتـے جان خود را هم بدهد.
طاهره خانم نفس عمیقـے ڪشید و با دو دلے گفت:
طاهره-از حوزه ڪه برگشت مستقیم رفت خونه ی خواهرت.
مصطفے ڪه جوابش را گرفته بود بوسه ای به چادر نماز مادر نشاند و از جا بلند شد.
از اینجا تا خانه ی خواهرش راهـے نبود.
پیاده شاید فقط پنج دقیقه طول مے ڪشید.
همان طور ڪه در دلش دعا مے ڪرد همه ی شنیده هایش اشتباه باشند، راهے خانه ی خواهرش، معصومه شد.
خانه ی خواهرش در طبقه ی پنجم آپارتمانے شش طبقه قرار داشت.
جمع و جور و نقلے بود و به قدر ڪفایت برای خانواده ی چهار نفره شان جا داشت.
از سه پله ی جلوی در بالا رفت.
در ورودی ساختمان مثل همیشه نیمه باز بود...لابد ساڪنانش این طور راحت تر بودند.
در را هل داد و وارد شد.
برای رسیدن به آسانسور باید به راهروی سمت راست مے پیچید.
هنوز به راهرو نرسیده بود ڪه صدای خنده ی بلند زنانه ای به گوشش خورد و به دنبالش مردی ڪه به آرامے گفت:
-یڪم آروم تر دخترم...
همان جا ایستاد. به گوش هایش شک ڪرده بود.
صدای خودش بود یا اشتباه مے شنید؟
صدای زنانه با ناز گفت:
-عه حاج آقا...چند بار بگم به من نگین دخترم؟
خودش بود...خودِ خودش...
پس راست بود همه ی پچ پچ های اهل محل ...
از پس دیواری که پشتش پنهان شده بود هردویشان را دید.
پس راست بود همه آن حرف هایے ڪه تا دقایقے قبل به مفت بودنشان ایمان داشت.
دستانش مشت شد.
ڪاش می توانست همین مشت را در دهانش بڪوبد.
بیچاره مادرش...
اما پیش از آن ڪه آن دو او را ببینند از ساختمان بیرون زد.
نمے دانست ڪجا می رود.
فقط مےخواست فرار ڪند از این جهنمِ بی آبرویی...
به قدم هایش سرعت داد و برای هزارمین باز در دلش آرزو ڪرد ڪه فقط ای ڪاش این صحنه را با چشمان خودش ندیده بود.
ادامه دارد...
#م_زارعی
@chaharrah_majazi
🔆
🔅🔅
🔅💠🔅
🔅💠💠🔅
🔅💠💠💠🔅
❣بِــــسْمِ اللہِ الرَّحـــمانِ الرَّحــــیم❣
✨ #قـدیـــــــس✨
#قسمت_سیزدهم
نویســـنده: #ابراهیم_حسن_بیگے
کشیش کلید کشوی میز را از جیبش در آورد، آن را جلوی صورتش گرفت و گفت:
«کلید گنح در دست های من است!»
در کار باشد بعد خم شد و در حال باز کردن در کشور ادامه داد:
« البته اگر گنجی بقچه را روی میز گذاشت. پرفسور روی صندلی نشست و به کشیش نگاه کرد که داشت گره بقچه را باز می کرد. چشمش که به ورق های کاغذ پاپیروس افتاد، نیم تنه اش را به جلو خم کرد. آن چه می دید قانعش نمی کرد، عینک مطالعه اش را که با نخی به دور گردنش انداخته بود، به چشم زد. حالا به وضوح کاغذهای پاپیروس و دست نوشته های روی آن را ببیند، برگ رویی را برداشت و آن را جلوی چشم هایش گرفت.
- خدای من! این خط عربی کوفی است!
کشیش در حالی که روی صندلی می نشست گفت: «به همین دلیل خواندنش سخت است.»
پرفسور با دو انگشت، کاغذ و نوشته های روی آن را لمس کرد و گفت: « برای تو البته نباید خواندنش چندان سخت باشد.»
بعد ورق کاغذ را بلند کرد و آن را جلوی نور لامپ گرفت و رو به کشیش گفت:
«چنین اثری را حتی در موزه ی لوور فرانسه هم ندیده ام. دست تو چه می کند؟
کشیش، ذوق زده پاسخ داد:
«یک مرد جوان تاجیک آن را به قصد فروش آورد. می گفت بین اجدادش دست به دست گشته و به او رسیده است.
پرفسور شروع کرد به ورق زدن کتاب، هر ورق را با دقت نگاه می کرد. بعد از کاغذهای پاپیروس، اوراق پوست آهو بود که خط نوشته های آن عربی بود. آثار پارگی و پوسیدگی هم در برخی اوراق دیده می شد. پرفسور حالا كاملا يقين داشت که این کتاب منحصر به فرد است. ورق ها را روی هم گذاشت. عینکش را برداشت و گفت:
«پدر جانا چمدانت را ببند و از این سرزمین برو. این کتاب را می توانی به چند میلیون دلار بفروشی و در جایی مثل جزایر قناری یک قصر برای خودت بخری.»
کشیش خوشحالی اش را با لبخند نشان داد و گفت: «جزایر قناری پیشکش ستاره های هالیوود جناب پرفسور. من که اهل معامله با کتاب و کسب در آمد نیستم. لذت غایی، داشتن چنین کتابی است. باید آن را با دقت بخوانم و بدانم که نویسنده اش كيست و دربارهی چه چیزی نوشته است؟
پرفسور گفت:
«قطع یقین، این کتاب را چندین نفر نوشته اند؛ چندین نفر در چندین دوره ی تاریخی. تفاوت کاغذها و خط نوشته ها مؤید این نکته است.»
کشیش گفت:
«رسیدن این کتاب به دست من، بیشتر به یک معجزه شبیه است.»
پرفسور نوک بینی اش را خاراند و گفت: «البته من به معجزه اعتقادی ندارم پدر، و ترجیح می دهم بگویم این کتاب هدیه ای است به تو از سوی عیسی مسیح که تو خادم کلیسای اویی»
این جمله ی پرفسور، کشیش را منقلب کرد. به یاد واقعهی شب قبل افتاد؛ دیدن عیسی بن مریم و کودکی که به او هدیه داده بود. به یقین آنچه دیده بود یک رویا نبود. هدیه ای از سوی عیسی مسیح ... این جمله ی پرفسور چون پژواک صدایی در کوه در قلب او ارتعاش یافت. دست هایش را روی میز گذاشت و سرش را به روی آن خم کرد. صدای پرفسور را می شنید که می گفت:
«چه شده پدر؟ زیاد هم ذوق زده نشوید! برای قلب تان خوب نیست.»
#ادامـــہ_دارد ...
💟 @chaharrah_majazi