🔹
🔹🔹
🔹🌙🔹
🔹🌙🌙🔹
🔹🌙🌙🌙🔹
❣بِــــسْمِ اللہِ الرَّحـــمانِ الرَّحــــیم❣
✨ #قـدیـــــــس✨
#قسمت_پنجاه_و_نهم
نویســـنده: #ابراهیم_حسن_بیگے
روزهاے انتظـــار هر چند طولانے شد، اما بالاخره به پایـــان رسید.
ابن عبــاس و شریـــح بن هانـــے، دو ناظر امام از «دومة الجندل» بازگشتند.
همه ے نگاه ها به آن ها بود ڪه در حلقه ے علے و یارانـــش ایستاده بودند.
چهره هاي هر دو نشــان مےداد ڪه خبرهاے خوشے ندارند.
ابن عبــاس در جــواب علــے ڪه پرسید:
چه دیدیـــد و چه شنیدید از آن دو؟!
پاســخ داد:
خدا #لعنـــت ڪند ابــو موســے اشعــرے را!
من مــردے به خرفتــے و ڪودنے او ندیده ام!
بعد رو به شریــح ڪرد و گفت:
بگو آن چه را دیدیم و شنیدیم.
شریــح گفت:
پیش از صدور #رأے حڪمین، آن دو در تعیین و نصب خليفــه سخــن گفتند.
عمــروعــاص از ابو موسے پرسید ڪه:
آیا میدانــے عثمـــان #مظلوم ڪشته شد؟
ابــوموســے گفت:
آرے مےدانم.
عمـروعــاص لبخندے زد و گفت:
اے مـــردم!
شاهــد باشید ڪه نماینده علــے به قتـــل مظلومانــه ے عثمان اعتراف ڪرد.
آن گاه رو به ابو موسے پرسید:
چرا از معاویه روے مےگردانید در حالے ڪه او فردے قریشے است؟
ابوموســے گفت:
معاویـــه سابقه اے در اســـلام #ندارد.
پدر و خانـــواده ے او، از #دشمنــان رسول الله بودند و مسلمانـــان زیادے به دست آنان به قتـــل رسیدند.
چگونـــه چنیــن مــردے مےتواند خلیفه ے مسلمانان باشـــد؟!
عمـــروعـــاص گفت:
معاویـــه ولــے و نماینده ے عثمــان بود و از حیث تدبیــر و سیاســـت، فردي ممتــاز است.
اگر به خلافـــت برسد، به هیچ ڪس به اندازه ے تو احتـــرام نخواهد گذاشت؛ در حالے ڪه تو فرماندار عثمـــان بودے و علـــے تو را #عــزل ڪرد.
در حڪومت علـــے چه به تو خواهد رسید. ابوموســے؟
ابوموســے گفت:
در حڪومت معاویـــه نیز چیزے به من نخواهد رسید.
من هرگــــز مهاجــران نخستین را رها نکرده و معاویه را به خلافت انتصاب نخواهم کرد.
عمروعاص گفت:
ما درباره ی علــے و معاویـــه به توافــق نخواهیم رسید.
بهتـــر اسـت علــے و معاویـــه را از خلافت #خلــــع ڪنیم و سرنوشت خلافت را به شوراے مسلمانان واگذاریم.
ابـــو موسے لحظه اے فڪز ڪرد و گفت:
موافقم.
این بهتـــر است ڪه شخص ثالثـــے خلیفه شود. شاید ڪه قائله ها ختـــم گردد.
عمــروعــاص گفت:
من حڪــم به عــزل معاویــه مےدهم و تو نیز حڪم به #عـــزل علـــے بده.
ابـــو موســے گفت:
بســــم الله.
حڪم ڪن تا بشنوند.
✨ #ادامـــہ_دارد ...
💟@chaharrah_majazi
⚜
⚜⚜
⚜🔹⚜
⚜🔹🔹⚜
⚜🔹🔹🔹⚜
❣بِــــسْمِ اللہِ الرَّحـــمانِ الرَّحــــیم❣
✨ #قـدیـــــــس✨
#قسمت_پنجاه_و_نهم
نویســـنده: #ابراهیم_حسن_بیگے
راننده گفت:
نه قربـان، آقـاے سرگئــے گفتند چند ساعتــے ڪه ڪار دارید، منتظر شما باشم.
ڪشیش از ماشین خارج شد، نگاهــے به ساختمان قدیمــے انداخت و زنگ شماره ي دو را فشار داد.
لحظه اے بعد در باز شد.
جــرج گفته بود پلــه ها را بگیر و بیا طبقه ي دوم.
راه پلــه بوے نم مےداد.
چند پلــه اے ڪه بالا رفت، به نفس نفس افتاد.
نـرده ے چوبــے ڪنار پلـه ها ڪمــے لق میزد و اطمینانــے براے چسبیــدن به آن و بالا ڪشیدن خود نبود.
وقتیپــے چشمش به در رنگ و رو رفته ي واحـد ۲ افتـاد، روے آخریــن پله ایستاد تا نفســے تازه ڪند.
در باز شد و جــرج جــرداق، سر ڪم مویش را از لاے آن بیــرون آورد و گفت:
آه جنـاب میخائیـل!
خوش آمدیـد!
بعد در را ڪاملا گشود و از مقابل چارچوب آن ڪنار رفت.
ڪشیش ڪفشش را در آورد، دست جرج را ڪه براے احوال پرســے دراز شده بود گرفت و فشرد و گفت:
چقدر پیــر و فرتــوت شده اے جــرج!
جرج خندید و گفت:
البته خوب است نگاهــے به خودت در آیینه بیندازے ڪه هیچ تناسبــے بین آن سر ڪم مو و ریــش بلندت دیده نمے شود!
بعد دست هایــش را باز ڪرد و ڪشیش را در آغوش گرفت و گفت:
بیا تـو.
بیا بنشین پدر ایــوانف.
خوش آمــدے.
ڪشیش قبـل از این ڪه قدمــے به جــلو بردارد، نگاهــے از تعجــب به سالن انداخت ڪه بیشتر به یڪ انبار ڪتاب شبیه بود.
دو طرف از دیوارها، از ڪف تا نزدیڪ سقف ڪتـاب چیده شده بود.
روے طاقچــه ے پنجره، ڪف سالن، روے ڪاناپه و روے میز عسلــے چوبــے، پر از ڪتاب بود.
جرج ڪه ڪشیش را متعجب و خیره دید گفت:
نگران نباش پــدر!
جایــے برای نشستن ما دو پیــرمــرد پیدا مےشود.
بعد خودش روے صندلــے پایه فلزے چرمــے نشست و صندلــے چوبــے لهستانی را به ڪشیش نشان داد و گفت:
قبل از این ڪه بیایی، صندلے ات را مرتب ڪردم و ڪتاب ها را از رویش برداشتم...
بیا بنشین، بیا پـدر.
ڪشیش روے صندلــے لهستانــي نشست و گفت:
از سر و وضـع این نبـود با تو در این جا زندگــے ڪند! خانـه پیداست ڪه تنها زندگــے مےڪنے.
هر چند اگر زنــے هم داشتــے، حاضر نبود با تـو در این جـا زندگــے ڪند!
جرج خندیــد و گفت:
آفرین پــدر!
درست زدے به خــال!
چون زنــم ماه ها است ڪه ترڪم ڪرده رفته خانه ے اقوامش.
مےگفت ڪتـاب ها، هووے او هستند؛ لذا مرا با همسرانـم در این حرمسـرا تنهــا گذاشت و رفـت.
بعد، انگشت دست هایش را در هم گره زد و گفت: از این حرف ها بگذریم...
✨ #ادامـــہ_دارد ...
لینک قسمت اول #رمـــــــــــــــان
https://eitaa.com/chaharrah_majazi/2955
💠@chaharrah_majazi