🍃 یا حاضِــــر و یا ناظِــــــر 🍃
♨️ ســــــراب ️
#قسمت_چهاردهم
نمے دانست چقدر گذشتـہ است.
حساب ڪوچـہ و خیابان هایی ڪه رد ڪرده بود، از دستش در رفته بود.
فقط دلش مـے خواست تا آن جایے ڪه مے شود از آن ساختمان و آدم هایش دور شود.
باورش سخت بود ڪه حاج رضا، پدرِ نمونه اش، نماز ظهرش را به دروازه ی جهنم فروخته بود.
اصلا او و بقیه به درڪ...خدا چه؟
از خدا شرم نمےڪرد؟
همان خدایے ڪه ذڪرش تا آن جا ڪه به یاد داشت، همیشه ورد زبانش بود.
موبایلش را خاموش کرده بود و بے هدف قدم مے زد.
عرق نشستـہ بر پیشانـے اش نه از گرمای آفتاب، ڪه از شرم و خجالت بود.
خجالت مے ڪشید از مادر بے گناهش ڪه همه زندگے و جوانے اش را ریختـہ بود به پای مردی ڪه...
نه...فایده ای نداشت.
باید با حاج رضا حرف مـے زد.
باید مے پرسید "چرا" و جواب مے شنید.
وگرنه حرف های سنگینِ مانده در گلو، نفسش را مے برید.
نفهمید ڪه چطور خودش را به خانـہ رساند.
فقط دعا مے ڪرد پدرش در خانه باشد تا مجبور نشود دلیل حال خرابش را به مادرِ همیشـہ نگرانش توضیح دهد.
در را ڪه گشود نگاهش به حاج رضا خورد ڪه آبپاش به دست مشغول آبیاری گل های شمعدانـے بود.
این خونسردی اش آتش خشم مصطفـے را شعله ور تر مے ڪرد.
در را محڪم به هم ڪوبید.
صدایش به حدی بلند بود ڪہ طاهره خانم را سراسیمـہ به حیاط بڪشاند.
با دستانے مشت شده و چشمانے سرخ به طرف حاج رضا به راه افتاد.
هر قدمی ڪه بر مے داشت صحنه های ظهر برایش پر رنگ تر مے شد.
خنده ی آن دختر و حرف هایی ڪه زده بود داشت دیوانه اش مے ڪرد.
آمد و نزدیڪ حاج رضا ایستاد...با سڪوتے پر حرف...
طاهره خانم همین ڪه مصطفی و چهره ی به هم ریخته اش را دید، با نگرانے قدمے نزدیڪ رفت و پرسید:
طاهره-ڪجا رفته بودی مادر؟ نمیگے ما نصف عمر مےشیم؟
بدون توجه به سوال مادر، صدایش را در سرش انداخت و رو به حاج رضا غرید:
مصطفے-حاجے حواست به ڪارات هست؟ هیچ معلومه داری چےڪار مے ڪنے؟
طاهره خانم سیلے ای به گونه اش زد و به مصطفے تشر زد:
طاهره-صداتو بیار پایین مصطفـے...زشته تو در و همسایه.
اما همین حرف مادر جرقه ای شد بر انبار باروت وجودش.
با خشمے ڪه ذره ذره ی تنش را مے سوزاند فریاد زد:
مصطفے-زشت؟ زشت ڪار منه یا این آقا؟ اینے ڪه جلوی روی من و شما فقط خدا خدا میگه و پشت سرمون معلوم نیست چه ڪارای غلطے ڪه نمےڪنه.
مادر جلو آمد.
مقابل پسرش ایستاد و ترسان گفت:
طاهره-خاڪ عالم به سرم. این حرفا چیہ ڪه مےزنے مصطفے...احترام پدرتو نگہ دار.
مصطفے-چرا خاڪ به سر شما مادر من؟
خاڪ عالم به سر اونایی ڪه حرمت لباس پیغمبرو نگه نداشتن و با گندڪاریاشون آبروی هرچی مسلمونه بردن.
خاڪ به سر من ڪه پسر یڪے از همین آدمام..خاڪ...
صدای جیغ کوتاه مادر و خواهرش با هم همزمان شد.
پس معصومه هم اینجا بود.
با چشمان اشڪے و در حالے ڪه دستمالے در دست داشت جلوی در ایستاده بود و به سختی هق هق مے ڪرد.
او دیگر چرا؟
لابد خبر ڪار های پدر عزیزش به او هم رسیده بود.
مادر با ناامیدی تلاش مے ڪرد پسرش را آرام ڪند اما ڪوچڪ ترین تاثیری نداشت.
حرف های آقای محمدی در سرش تڪرار مے شد و مثل نفتِ روی آتش وجودش را در برزخِ غضب مے سوزاند.
حاج رضا آب پاش قدیمے را گوشه ای گذاشت.
دستے به سرش ڪشید و به آرامے به پسرش نزدیڪ شد.
نگاهی به همسر ترسیده اش انداخت و به نرمے گفت:
حاج رضا- طاهره خانم شما بفرمایید داخل تا من با این شازده پسرمون دو ڪلام حرف مردونه بزنم.
اما طاهره خانم با التماس گفت:
طاهره-ولی حاجے...
حاج رضا لبخندی به رویش زد و با اطمینان پلڪ برهم نهاد.
حاج رضا شڪسته تر از همیشه به نظر مےرسید.
در عمق نگاهش غمے سنگین موج مےزد.
غمے ڪه شاید اگر مصطفي از آن خبردار مے شد هیچ گاه تاب نمے آورد.
طاهره خانم برگشت تا به خواست همسرش به خانه باز گردد.
دلش شور مے زد.
مصطفے حال خوبے نداشت و از این مے ترسید ڪه با این حال ناخوش بشڪند حرمت پدرش را...
اما حاج رضا با نگاهش گفته بود نگران نباشد و همین تا حدودی خیالش را راحت مے ڪرد.
دست معصومه را ڪشید تا او را هم با خود ببرد اما از جایش تڪان نخورد.
نگاهے به چشمان اشڪے دخترش انداخت.
بیچاره معصومه ی معصومش ڪه قربانے تصمیم اشتباه دیگری شده بود.
نگاهش را به رو به رو داد و آرام زمزمه ڪرد:
طاهره-بیا بریم. مے خوان با هم حرف بزنن.
اما معصومه مے ترسید از نگاه غضبناک مصطفے ڪه یڪ دم از روی پدرش برداشته نمے شد.
معصومه-آخه مامان...مصطفے ڪه نمے دونه جریان چیه...تو رو خدا بذار برم بهش بگم.
طاهره خانم اخم هایش را درهم ڪشید:
طاهره-قسم نخور دختر خوب. آدم برای هر چیزی قسم نمی خوره. بابات خودش مے دونه چطور درستش ڪنه.
و بعد معصومه را با خود به داخل برد.
ادامه دارد...
#م_زارعی
@chaharrah_majazi
⚜❣⚜
⚜❣❣⚜
⚜❣❣❣⚜
❣بِــــسْمِ اللہِ الرَّحـــمانِ الرَّحــــیم❣
✨ #قـدیـــــــس✨
#قسمت_چهاردهم
نویســـنده: #ابراهیم_حسن_بیگے
سپس خندید و دستش را روے شانہ ے او گذاشت. ڪشیش سرش را بلند ڪرد. چند قطره اشڪ روے گونہ هایش غلتید.
- خداے بزرگ! شما گریہ مے ڪنید؟ البتہ شاید حسرت این را مے خورید ڪہ چرا چنین گنجے در جوانے بہ دست شما نیفتاده است. حق دارید پدر این هدیہ ڪمے دیر بہ دست شما رسیده است.
بازوے ڪشیش را فشرد و گفت:
از شما بعید است پدر!
ڪشیش در حالے ڪہ بہ نقطه اے روے میز خیره شده بود گفت:
«دیشب اتفاق عجیبے افتاد. مشغول مطالعہ ڪتابے بودم. ناگہان دیدم مرد جوانے ڪہ شباهت زیادے بہ تندیس و شمایل عیسے بن مریم داشت مقابلم ظاهر شد. ڪودڪے در آغوش داشت. او را بہ من داد و گفت من ڪودڪم را بہ دست تو مے سپارم. از او بہ خوبے مراقبت ڪن. گفت او عیسے بن مریم است. با آمدن همسرم بہ اتاق ناگہان غیب شد. احساس مےڪنم بین واقعہ ے دیشب و این ڪتاب، باید رابطہ اے وجود داشته باشد.»
پرفسور گفت:
من آدمے مذهبے نیستم، اما مذهب همیشہ براے من چیز جالبے بوده است. من از اتفاقات خارق العاده خوشم مے آید و آن را باور دارم، لذا مے پذیرم ڪہ شما دیشب عیسے بن مریم را دیده باشے؛ بخصوص ڪہ معجزه ے او را روے میزتان مے بینم.
بعد سرش را تڪان داد و گفت:
«خیلے جالب است. همه چیز دارد رؤیایي مے شود. این را به فال نیڪ بگیرید... بلند شوید، باید یڪ گردان پلیس را خبر ڪنیم تا تو و ڪتابت را تا منزل اسڪورت ڪنند!»
با خنده ے پرفسور، ڪشیش تبســمے ڪرد و گفت:
«من درباره ے معجزات الهے ڪتاب هاے زیادے خوانده ام و مطالب فراوانے شنیده ام. به آن اعتقاد راسخ دارم، اما نمے دانم چہ رازي در این ڪتـــاب نہفتہ است و رابطہ ے آن با عیسے مسیح چیست؟
پرفسور گفت:
«حتما رازش را بعد از مطالعہ ے ڪتاب بہ دست خواهے آورد. فعلا دویست سیصد دلار بگذار ڪف دست صاحب ڪتاب و بگو خیرش را ببیند.»
ڪشیش گفت:
«نہ! باید چند هزار دلارے بہ او بدهم. مے گفت مے خواهد با پول این ڪتاب زندگی خود و خانواده اش را سر و سامانی بدهد.»
بعد توے دلش گفت:
«او فرستاده ے عیسے مسیح است؛ امانت دارے ڪہ امانت او را بہ دستم رسانده است.»
پرفسور از جا بلند شد و گفت:
«توے این ڪلیساے شما چاے یا قہوه پیدا نمے شود؟
ڪشیش در حالے ڪہ داشت بقچہ را گره مےزد گفت:
«الان مےرویم بہ دفترم و یڪ چاے سبز چینے برایت دم مے ڪنم با عسل ناب «باغیری» ڪہ چند روز پیش، از اوفا برایم آورده اند.»
آن روز، ڪشیش بقچہ ے ڪتاب را داخل نایلونے گذاشت و با ترس و وحشتے ڪہ در او سابقه نداشت، از ڪلیسا خارج شد و بہ آپارتمانش رفت و تا وقتے ایرینا در را بہ روے او گشود و گرماے مطبوع و بوے سوپ «بورش، بہ مشامش رسید، همچنان نگران بود و مے ترسید ڪہ آن دو جوان مشڪــوڪ دیروزے بہ سراغش بیایند و ڪتاب را از چنگش در آورند.
پس از نہار بہ بانڪ رفت، دو هزار دلار از حسابش برداشت و بہ ڪلیسا برگشت تا ساعت پنج ڪہ مرد جوان تاجیڪ مے آمد، با پرداخت پول ڪتاب ڪار را بہ خوبے و خوشے بہ پایان برساند.
💠 @chaharrah_majazi