eitaa logo
ترور رسانه
1.3هزار دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
657 ویدیو
43 فایل
راهبردها و اقدامات #آمریکا در مواجهه با ایران💠 همراه با ✅ تاریخ معاصر مدیر @Konjnevis 📘جهت خرید #کتاب : @Adminketabb 💥لینک کانال کتاب های سیاسی تاریخی: https://eitaa.com/joinchat/562167825C0712bdfc96
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃 یا حاضِـــر و یا ناظِـــر 🍃 ♨️ ســـــراب ♨️ ـ آخر شب بود و مسعود غرق در فڪر و خیالات گوناگون جلوی تلوزیون نشستـہ بود. هنوز هم باورش سخت بود. چطور ممڪن است حاج رضایـے ڪه آن همه از او شنیده و ندیده شیفته اش شده بود، گرگـے باشد در لباس بره ها..!؟ صدای نرجس او را از اقیانوس افڪارش بیرون ڪشید. نرجس-مسعود. درد و عذابـے ڪه به وضوح در صدایش آشڪار بود، مسعود را از جا پراند. با عجلـہ به اتاق خواب رفت. صورتِ درهم شده از درد نرجس را ڪه دید؛ انگار جان را از پاهایش گرفتند. جلو رفت و ڪنارش نشست و آرام پرسید: مسعود-چـے شده؟ نرجس چنگـے به پیراهنش زد و به سختی جواب مسعود را داد: نرجس-حالم...خوب...نیسـ..ت. مسعود سراسیمه از جا بلند شد و گفت: مسعود-آروم باش...الان میریم بیمارستان. همان طور ڪه آماده مـے شد، با آژانس تماس گرفت و یڪ ماشین برای نزدیڪ ترین بیمارستان خواست. به نرجس ڪمڪ ڪرد و او را روی پلڪان جلوی در نشاند و خودش از حیاط بیرون زد. بـے تابانـہ دستـے به پیشانـے خیس از عرقش ڪشید. ترس همه ی وجودش را پر ڪرده بود. اگر این بار هم اتفاق های قبلـے تڪرار مـے شد، نرجس از دستش مـے رفت... پس چرا این آژانس نمـے آمد؟ چند قدمـے جلو رفت ڪه نگاهش به سایه ی دو نفر ڪه ڪنار یڪ پارس مشڪے رنگ و در انتهای کوچه ایستاده بودند افتاد. ڪمـے دقت ڪرد و حاج رضا را شناخت. اما چیزی ڪه مسعود را در جا میخڪوب کرد این نبود. بلڪه این بود ڪه حاج رضا درست رو به روی همان دختری ایستاده بود ڪه ظهر جلوی در مسجد به او برخورد ڪرده بود. آن از اتفاق ظهر و حالا هم ڪه... اصلا مگر مـے شد؟ نگاهش مدام روی دختر مـے چرخید و تلاشش برای یافتن ارتباطـے میان او و حاج رضا نتیجه ای نداشت. موهای رها و آزاد دختر ڪه نسیم ملایمـے آن را به بازی گرفتـہ بود، چهره ی نقاشـے شده اش و آن لباس های عجیب و غریبش، هیچ ڪدام به حاج رضا نمـے خورد. برای لحظه ای نرجس و بچه ی دنیاندیده و دلنگرانـے اش را فراموش ڪرد و به جایش اتفاق ظهر مقابل چشمانش جان گرفت. معلوم است دیگر... حاج آقایـے ڪه به موزیڪ های خارجـے گوش مے داد تعجبے هم ندارد ڪه با یڪ همچنین دختری در ڪوچه ای نیمـہ تاریڪ خلوت ڪند. بے اختیار سعـے ڪرد بدون آن ڪه صدای پایش توجه آن دو را جلب ڪند چند قدمے نزدیڪ تر رود... اما با شنیدن حرف هایشان آرزو ڪرد ڪه ای ڪاش هیچ گاه آن چند قدم را بر نداشتـہ بود... ادامه دارد... @chaharrah_majazi