eitaa logo
ترور رسانه
1.3هزار دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
834 ویدیو
45 فایل
راهبردها و اقدامات #آمریکا در مواجهه با ایران💠 همراه با ✅ تاریخ معاصر مدیر @Konjnevis 📘جهت خرید #کتاب : @Adminketabb 💥لینک کانال کتاب های سیاسی تاریخی: https://eitaa.com/joinchat/562167825C0712bdfc96
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃 یا حاضِــــر و یا ناظِـــــر 🍃 ♨️ ســــــــــراب ♨️ در ها را قفل ڪرد و فاصلـہ ی خودش با حاج رضا را ڪم... نگاه های مردم را نمـے دید اما به راحتـے برندگی شان را حس مـے ڪرد. ایستاد و به آرامـے گفت: سحر-سلام حاجـے. حاج رضا لبخند ڪمرنگی بر لب نشاند و با محبت پدرانه اش جواب داد: -سلام دخترم... هنوز جملـہ اش تمام نشده بود ڪہ صدایـے از پشت سرشان بلند شد. آقای حامدی بود... همان ڪه شده بود آتش بیار معرڪه... همان ڪه ادعا ڪرده بود حاج رضا را در حال ایجاد مزاحمت برای دختری بـے پناه دیده است... با نگاهـے ڪه از آن غیض و غضب مـے بارید، دست به سینه ایستاده بود و پوزخندش عجیب توی ذوق مـے زد. قدمـے جلو گذاشت و با لحنـے تمسخرآمیز شروع به حرف زدن ڪرد: -‌به به...حاج رضای عزیز...چـہ خبر؟ از این ورا حاجـے؟ مـے بینم حسابـے پیشرفت ڪردی،این بار با خانوم بچه ها هم اومدین. و با انگشت اشاره اش سحر را نشان داد ڪہ گوشه ی شالش را در مشت گرفتـہ بود و آن را مـے فشرد. عصبـے شده بود و مـے خواست جوابـے به توهین آشڪار آن مرد بدهد. اما حاج رضا متوجه شد و به نرمے او را به صبر دعوت ڪرد: -شما آروم باشین. رویش را با اڪراه از آن مرد برگرداند و زیر لب اعتراض ڪرد: سحر-آخه حاجـے نگاه چـے داره مـےگه... حامدی پوزخند صدا داری زد: -ای وای انگار به تریج قبای خانوم برخورد... بعد هم اخم هایش را در هم ڪشید و همان طور ڪه دستش را در هوا تڪان مے داد، ادامه داد: -چیـہ خانوم؟ نڪنه انتظاری برات اسفندم دود ڪنیم و بَرّه سر ببریم به سلامتے این ڪہ حاجـے مون به سلامتـے و میمنت شلوارش دو تا شده!؟ مردم جمع شده و با ڪنجڪاوی چشم دوخته بودند به نمایش مسخره ای ڪه حامدی راه انداخته بود و مدام پیاز داغش را زیاد مے ڪرد... سحر دیگر طاقت نیاورد: -حرف دهنتو بفهم مرتیڪه. حامدی چشمانش را گرد ڪرد و با تمسخر گفت: -حاجـے انتخاب تون اصلا خوب نبوده ها... ادب درست و حسابـے هم ڪہ نداره الحمدللـہ. حاج رضا جلو رفت و مقابل حامدی ایستاد. به چشمانش خیره شد و با تحڪم گفت: -بس ڪنید لطفا...بعدا با هم حرف مـے زنیم. اما حامدی قصد پا پس ڪشیدن نداشت: -چرا بعدا حاجـے..مگه الان چه مشڪلـے داره؟ نڪنه از این مردم مـے ترسـے؟ نترس حاج رضا... همه شون خبردارن ڪه چی ڪاره ای.. همشون مـے دونن ڪه حاج رضا یه سر داره و هزار سودا... هیچ ڪس حرفـے نمـے زد. پس چـہ شد آن همه ارادتـے ڪه تا چند وقت پیش به حاج رضا عرضه می ڪردند؟ ڪجا رفتند آن مردمـے ڪه شب و روز حاج رضا، حاج رضا، از دهانشان نمـے افتاد؟ چرا یڪ مرد در این آشفته بازار پیدا نمے شد ڪه جلو بیاید و بگوید بس است... اصلا حاج رضا گناهڪار عالم و آدم... حداقل به حرمت روزهایی ڪه گره از مشکلاتتان مـے گشود، آبرویش را جلوی این جماعت نریزید. اما همه سڪوت ڪردند وشاهدِ دادگاهی شدند ڪه بساطش را حامدی بر پا ڪرده بود و خودش حڪم مـے داد و قصاص مـے ڪرد. حاج رضا همه را از نظر گذراند. تنها تعداد انگشت شماری ڪه تاب نگاه سنگینش را نداشتند، سر به زیر انداختند. حاج رضا لبخند تلخـے زد. چه مـے گفت؟ اصلا مگر این جماعت گوشـے هم برای شنیدن حقیقت داشتند؟ سحر ڪه استیصال را در چهره ی حاج رضا دید ڪمے این پا و آن پا ڪرد و زیر لب غرید: -هر چی مے خوای به من بگی، بگو. ولـے حق نداری به حاجـے توهین ڪنـے... حاج رضا هیچ گناهـے نداره. یڪ نفر از جمع مردم جدا شد و جلو آمد همان طور ڪه مـے خندید، گفت: -به روباه میگن شاهدت ڪیه میگه دُمم... جمعیت به خنده افتاد و سحر از درون فرو ریخت. همه ی این ها تقصیر او بود. بیچاره حاج رضا ڪه به خاطر او به دردسر افتاده بود. ڪاری از دستش برنمـے آمد. انگار هر حرفـے ڪه مـے زد علیه خودشان استفاده مے شد. نزدیڪ غروب بود و ڪوچه شلوغ تر از همیشه... یڪ عده هم فرصت را غنیمت شمرده و موبایل ها را آماده ڪرده و لحظه ها را ثبت مـے ڪردند. از فردا بود ڪه فیلم ها را با عناوین مختلف و رنگارنگ پخش ڪنند. "حاجـے قلابـے در دام" "رسوایـے روحانی محله" " آخوندی ڪه دستش رو شد" و هزار و یڪ عنوان دیگر... ادامه دارد... @chaharrah_majazi
🍃 یا حاضِــــر و یا ناظِـــــر 🍃 ♨️ ســــــــــراب ♨️ آقای محمدی ڪه تازه رسیده بود، جلو آمد و پرسید‌: -چـے شده؟ چرا اینجا ایستادین؟ حامدی همان طور ڪه نزدیڪش مے شد، جواب داد: -بیا ڪه خوب موقعـے رسیدی حاجـے... بیا ڪه بالاخره مچ حاج رضا رو گرفتیم. ببین...اینم از این. یادته گفتم خودم دیدمش گفتـے باورم نمیشه؟ حالا این شما و حاجے... و اونم سوگلـے جدیدش... آقای محمدی لبانش را با زبان تر ڪرد و رو به حاج رضا گفت: -باید با هم حرف بزنیم حاج رضا... یڪـے از میان جمعیت داد زد: -دیگه حرفـے نیست آقای محمدی... حاج رضا یه عمر سر همه مونو شیره مالیده... از امروز باید بشینیم تو خونه و نماز هایی ڪه پشت سرش خوندیم رو قضا ڪنیم. آقای محمدی اما دیگر صبری برایش نمانده بود. فقط یڪ سوال داشت و یڪ جواب مـے خواست. محمدی-هنوز ڪه چیزی معلوم نیست. مسعود ڪه تا آن لحظه لا به لای مردم ایستاده بود، عصبـے جلو آمد. نمـے فهمید چرا وقتـے همه چیز این قدر واضح و مشخص است باز هم امثال آقای محمدی آن را انڪار مـے ڪنند. دست راستش را در هوا تڪان داد: مسعود-چـے دقیقا معلوم نیست حاجـے؟ شاید شمایـے ڪه اینجایین باور نڪنین. چون به هر حال یه عمره ڪه با حاج رضا سر و ڪار دارین. یه جوری براتون نقش بازی ڪرده ڪه همه تون باور ڪردین نعوذبالله معصوم اول و آخر خودشه... اما من نه...من فقط چند یڪے دو هفته است اومدم اینجا... مریدش نبودم ڪه چشمامو ببندم و نخوام باور ڪنم... چرا نمـے خواین بفهمین گه این آدم خودشو تافته ی جدا بافته مـے بینه..؟ روزا برای شما میره بالا منبر و مـےگه نڪنین و نخورین...گناه داره..حرامه...همه تونو می فرستن ڪنج جمهنم... شبا هم به ریش همه تون مـے خنده و هر ڪاری ڪه بخواد مـے ڪنه... حاجـے من خودم دیدم. دو انگشتش را باز ڪرد و به چشمانش اشاره ڪرد: مسعود-با همین جفت چشمام. حاج رضا و این دختر معلوم نبود اون وقت شب تو ڪوچه داشتن چـے ڪار مـے ڪردن. به جون یه دونه بچه ام ڪہ بعد هشت سال خدا بهم داده دروغ نمیگم... دیگه بقیه اشم ڪه خودتون شاهد بودین... نزول و لقمه ی حروم و... حالا با همه ی اینا هنوزم میگین هیچـے معلوم نیست؟ نڪنه خودِ خدا باید بیاد اینجا بگه این آدم یه دوروی ریاکاره...؟! آقای محمدی باز هم دچار تردید شده بود. نمے دانست چه چیزی را باور ڪند اما اگر فقط یڪ درصد حاج رضا بـے گناه باشد... آن وقت وای به حال خودش و این مردم... گویا فایده ای نداشت. با معرڪه ای ڪه این ها به راه انداخته بودند انتظار برای صحبتے خصوصـے بے فایده بود. به طرف حاج رضا رفت. دستش را روی شانه ی رفیق قدیمـے اش گذاشت و به رسم گذشته ها صدایش زد: -آسید رضا؟ ‌سر حاج رضا به آرامـے بالا آمد... غم نگاهش دل سنگ را هم آب مـے ڪرد اما دل سیاه این مردم را نه... محمدی-حاجـے یه سوال دارم ازت، یه جواب رڪ و راست مـے خوام. حاج رضا دستـے به محاسنش ڪشید: حاج رضا-ما در خدمتیم. آقای محمدی از روی شانه ی حاج رضا نگاهـے به سحر انداخت و با تردید پرسید: -‌موبایلـے ڪه اون شب زنگ خورد...مالِ شما بود؟ لبخند حاج رضا پر رنگ تر شد. نگاهـے به آسمان انداخت. هوا ابری و گرفته بود... حتـے آسمان بغض داشت. نفس عمیقی ڪشید و جواب داد:‌ -‌نه... ادامه دارد... @chaharrah_majazi
🌟 گلستــــان سعــــــدی 🌟 ☄ باب اول☄ هر ڪہ شاه آن ڪند ڪہ او گوید حیـــف باشـــد ڪہ جز نڪو گوید ❄️ برداشت آزاد: ✍ هرگاه به جایگاهـے رسیدی ڪہ سخنت ارزش پیدا ڪرد تلاش ڪن از آن در جهت خدمت به انسانیت بهره بگیری نہ فتنه انگیـــــزی... 🔸 ڪلام آخر🔸 مواظب حرف هایمان باشیم. @chaharrah_majazi
🍃 یا حاضِــــر و یا ناظِـــــر 🍃 ♨️ ســــــــراب ♨️ حاج رضا نفس عمیقـے ڪشید و جواب داد: حاج رضا-نه... "نه" ...همین یڪ ڪلمه ی ڪوتاه دو حرفـے پتڪے شد و بر سر تمام این جماعت فرود آمد. ضربـہ آن قدر سنگین و ڪاری بود ڪه همه را ساڪت ڪرد. سحر ڪه درست نمـے دانست چـہ خبر است جلو آمد و با تردید پرسید: -اینجا دقیقا چـہ خبره؟ ڪدوم موبایل؟ نڪنه منظورتون موبایل منه ڪه اون روز اینجا جا گذاشته بودم؟ نگاه همه به طرفش چرخید. آقای محمدی ڪه حالا احساس مـے ڪرد تمام دنیا به دور سرش مے چرخد‌ با تعجب نگاهـے به سحر انداخت. دختری ڪه تا چند لحظه ی قبل همه مطمعن بودند، سر و سری با حاج رضا دارد. با تعجب از سحر پرسید: -شما موبایلت رو جا گذاشته بودی؟ سحر ڪه دست پاچه شده بود همان طور ڪه انگشتانش را به هم مـے پیچید جواب داد: -چند روز پیش اومده بودم اینجا ڪه با پدرم حرف بزنم... اما یه اتفاقـے پیش اومد و چون عجله داشتم موبایلم توی مسجد جا موند. آقای محمدی به میان حرفش پرید: -متوجه نمیشم دخترم...شما ڪہ با پدرت ڪار داشتے چرا اومدی مسجد؟ خب نباید مے رفتـے خونه تون؟ سحر آه پر حسرتی ڪشید و نگاهش را به زیر انداخت: سحر-‌ جریانش مفصلـہ...خب یه مشڪلاتی بود ڪہ نمـے شد برم خونہ... اصلا اومده بودم ڪه در مورد همین ها باهاش حرف بزنم. وقتـے دیدم موبایلم نیست بهش زنگ زدم تا ببینم ڪجاست. حاج رضا گوشـے رو برداشت. همون شب هم رفتم ازشون موبایلم رو گرفتم. مسعود ڪه احساس مـے ڪرد، ڪاسه ڪوزه هایش در حال به هم ربختن است، با عصبانیت گفت: -داره دروغ میگه... فقط مـے خواد حاج رضا رو تبرئه ڪنه. اصلا به فرض اون گوشـے هم مال حاج رضا نباشه... اگه چیزی نبوده چرا صبح نرفته اون گوشی رو ازش بگیره...؟ چرا نصف شب با هم قرار گذاشتن؟ سحر خشمگینانه فریاد زد: -چون موبایلم رو لازم داشتم... یه شماره ی ضروری داخلش بود ڪه همون شب باید بهش زنگ مـے زدم. آقای محمدی هم تایید ڪرد: -این خانم راست میگه... همون روز خانومِ من یه موبایل توی سرویس بهداشتی مسجد پیدا ڪرده بود ڪه اونو به حاج رضا داده بود تا صاحبش رو پیدا ڪنه و بهش تحویل بده. همه چیز با هم جور در مـے آمد. انگار حالا ڪه ڪم ڪم ماجرا روشن مـے شد و پرده ها ڪنار مـے رفت مردم تازه متوجـہ ی بـے گناهـے حاج رضا مـے شدند. حامدی هنوز هم دست بردار نبود: حامدی-ولی من اون شب با چشمای خودم دیدم وسط ڪوچه با هم دل مـے دادن و قلوه مـے گرفتن. یه موبایل تحویل دادن ڪه این حرف ها رو نداره. سحر دیگر داشت گریه اش مـے گرفت. چرا این آدم ها به هر سوراخـے سرڪ مـے ڪشیدند؟ زندگـے شخصـے او به این ها چه ارتباطـے داشت؟ دهانش را باز ڪرد ڪه جواب دهد اما صدایـے دهانش را به هم دوخت. برگشت و نگاهش به مردی بالابلند با موهایـے خاڪستری و محاسنـے مرتب شده افتاد. اهالـے این محلـہ این مرد را به خوبـے مـے شناختند اما سحر را...نه! مرد جلو آمد و زیر لب رو به سحر غرید: -‌سحر تو اینجا چـے ڪار مـے ڪنـے؟ نڪنه باز اومدی ڪه آبروی من رو توی این محل ببری و خودت بری؟ سحر با وقاحت به چشمان مرد خیره شد و پوزخندی به رویش زد. بعد برگشت و نگاهی به مردم متعجب انداخت و بلند گفت: -این آقا بابای منه...گمونم همه تون مے شناسینش...حاج صابر محبـے. همهمه ها بالا گرفت. حاج صابری ڪه این مردم مـے شناختند فقط دو پسر داشت. پس این دختر چه مـے گفت؟ سحر ادامه داد: -اون روز اومده بودم تا با بابام صحبت ڪنم. مے خواستم ڪاری ڪنم آبروش بره ولـے... اشاره ای به حاج رضا زد: سحر-همین حاج رضایی ڪه شماها آبروش رو بردین، آبروی بابام رو خرید. همون شب باهام حرف زد و نذاشت این ڪار رو بڪنم. امروزم اومده بودیم اینجا تا با بابام قضیه رو حل ڪنیم ڪہ اینجوری شد... آقای محمدی ڪه دهانش از تعجب باز مانده بود حیران پرسید: -آره حاج صابر...این خانوم دختر شماست؟ پس این همه سال ڪجا بوده؟ حاج صابر بازوی سحر را گرفت و زیر لب با خشم گفت: -همینو مـے خواستـے، نه؟ خیالت راحت شد؟ سحر تقلا ڪرد تا دستش را آزاد ڪند: سحر-ولم ڪن...چیه؟ خجالت مے ڪشـے مردم بدونن من دخترتم؟ مگه من چمه؟ چون این شڪلے ام؟ اگر فقط به این خاطره بدون مقصر تموم اینا خودتے... اگر اون موقع دختر ده ساله ات رو ڪه تازه داغ مادر دیده بود، ول نمـے ڪردی به حال خودش و نمے رفتـے سراغ یه زن دیگه، امروز ڪار به این جاها نمـے ڪشید. خودت ڪردی حاج صابر حالا بِڪِش... دست حاج صابر بالا رفت و سحر با جیغـے ڪوتاه چشمانش را بست. ادامه دارد... @chaharrah_majazi
بوشهر خانم زارعی: 🍃 یا حاضِـــــــر و یا ناظِــــــــر 🍃 ♨️ ســــــــــــــــراب ♨️ دست حاج صابر بالا رفت و سحر با جیغـے ڪوتاه چشمانش را بست. حاج رضا دست حاج صابر را روی هوا گرفت و به آرامـے گفت: -زشته حاج صابر...برید خونه ی ما. اونجا با هم حرف مـے زنیم. حاج صابر نگاه غضبناڪـے به حاج رضا انداخت و با غیض غرید: -زندگی من و دخترم به شما ربطـے نداره. بریم. بعد هم دست سحر را ڪشید و از میان جمعیت بیرون رفتند. همه حیران مانده بودند و آقای محمدی به این فڪر مے ڪرد ڪه حاج رضا چطور در این مدت توانسته در برابر تمام تهمت ها مقاومت ڪند؟ این همه صبر تا به ڪجا؟ یڪ نفر از میان جمعـے ڪه بر گردشان حلقه زده بودند داد زد: -پس قضیه ی اون نزول خوره چیه؟ نڪنه اونم دروغ مے گفت؟ این بار این سید مصطفـے بود ڪه سر به زیر و شرمنده جواب داد: -اون قضیه اش جداست...ربطـے به حاج رضا نداره. -یعنـے چـے ربط نداره‌؟ یارو مدرڪ داشت... در به در دنبال حاج رضا مـے گشت اون وقت میگین ربطـے بهش نداره؟ حاج مصطفـے از شرم روی نگاه ڪردن به پدرش را نداشت... وقتـے به یاد حرف هایـے ڪه به پدرش زده بود، مـے افتاد دلش مـے خواست زمین دهان باز ڪرده و در آن فرو مے رفت. نفس عمیقـے ڪشید و گفت: -‌منم مثل شما به ایشون شڪ داشتم... منی ڪه پسرش بودم... تو روش ایستادم و سرشون داد زدم و ایشون هیچـے نگفت... یه بنده خدایـے حرف قشنگی بهم زد... گفت من فقط تو پنج دقیقه به شرافت حاج رضا پـے بردم ولـے تو ڪه این همه ساله پسرشـے بهش شڪ داری. نمے تونم بگم جریان چیه ولـے حاضرم قسم بخورم ڪه حاج رضا فقط قربانـے این بازی شده... دیگر ڪسی حرفـے نزد. قسم سید مصطفـے کم چیزی نبود. جمعیت ڪم ڪم پراڪنده مـے شدند. صدای الله اڪبر اذان بلند شده بود. مردم هنوز هم میلـے برای اقتدا به حاج رضا نداشتند. بعضـے ها از رو به رو شدن با حاج رضا فرار مـے ڪردند و بعضی ها هم هنوز مانده بودند ڪه ڪدام داستان را باور ڪنند. مسعود قدم قدم عقب گرد ڪرد و به طرف خانه اش به راه افتاد. ویران و شڪست خورده... انگار نرجس راست گفته بود... یادش به بحث دیشب شان افتاد. وقتـے مثل همین امروز بر سر همسرش فریاد ڪشیده و گفته بود با چشمان خودش حاج رضا و آن زن را دیده است. نرجس فقط چند جمله در جوابش گفته بود: -تو بیابون ڪه باشـے یه وقتایـے یه نور از دور چشماتو مـے زنه... دقت ڪه ڪنـے مے بینی که انگار آبه و داره موج مـے خوره... انگار یه چیزیه مثل یه برڪہ ی ڪوچیڪ. اینجور وقتا به سمتش میری چون با چشمای خودت آب رو دیدی ولـے هر چی بری جلو به هیچـے نمـے رسـے. چون آبـے در ڪار نیست. تو فقط خودت رو خسته مـے ڪنے چون اونـے ڪه دیدی فقط یه سرابه...یه ســـــــراب... اینو یادت باشه... سراب یه دلیله برای اینڪه بفهمـے حتـے گاهی وقتا چشمای آدم هم ممڪنه دچار خطا بشه. ادامه دارد... @chaharrah_majazi
نمـے دونست. اونـے هم ڪه باید بهش بگـے پشیمونـے من و امثال من نیستن...خداست. اگه می خوای جبران ڪنے بسم الله... برو به خدا به بگو پشیمونـے تا یه ڪاری برات بڪنه وگرنه ڪه از دست ما ڪاری ساخته نیست. بعد هم برگشت و راهش را ادامه داد. ماجرای عجیبی بود و امتحانـے از آن عجیب تر... اما دلش قرص بود... خدا همیشه خودش هوای بنده هایش را داشت... از پیامبرش گرفته تا اویی ڪہ بنده ی تقصیرڪاری بیش نبود. نمـے دانست تا چه حد توانسته از پس این آزمون سخت بربیاید. نمـے دانست اما دل خوش به کَرَم بی انتهای خدایـے ڪہ هیچ گاه دستش را حتـے برای لحظه ای رها نڪرده بود. لبخندی بر لبش نشست. نگاهـے به آسمان انداخت و زیر لب زمزمه ڪرد: -خدایا شکرت... " اَ حَسِبَ النّاسُ اَنْ یُتْرَڪوا اَنْ یَقولــوا ءامَنّا و هم لا یُفتَنونَ" "آیا مردم می پندارند رها می شوند؛ همین که گویند ایمان آوردیم و آزمایش نمی شوند؟" سوره ی عنکبوت/ آیه ی ۲ @chaharrah_majazi
❄️ گلستــــــان سعـــــدی ❄️ باب اول ✨ هر ڪہ فریادرسِ روز مصیبت خواهد ☄گو در ایام سلامت به جوان مردی کوش ✨ بنده ی حلقه به گوش ار ننوازی برود ☄لطف ڪن،لطف،ڪہ بیگانه شود حلقه به گوش 🌾 برداشت آزاد: ✍ تا آن جا ڪہ توان دارے از جوان مردی و خدمت به خلق دریغ مکن. چرا ڪہ آنچہ بے جواب نمے ماند لطف و محبت است...❤️ 🌹ڪلام آخر: محبت، محبت مـے آفریند...🙂 💌 @chaharrah_majazi
☘ گلستــــــان سعدی ☘ باب اول 💫 توانم آن ڪہ نیازارم اندرون ڪسے ✨ حسود را چہ ڪنم ڪہ او ز خود به رنج در است 💫بمیر تا برهے،ای حسود! ڪہ این رنجـے است ✨ ڪہ از مشقت آن، جز به مرگ نتوان رست ✍ برداشت آزاد: حسادت هم چون آتش است🔥 همان طور ڪہ آتش در هر جا برافروخته شود اول آن جا را می سوزاند حسادت هم ابتدا شخصِ حسود را در آتش شعله ور خود خواهد سوزاند. 🌕 ڪلام آخر: مراقب زلالی دل هایمان باشیم...😊 💌 @chaharrah_majazi
☄🌹☄🌹☄ گاهے زمان به قدر یڪ لبخند زدن به شما فرصت مـے دهد گاهـے هم یڪ لبخندِ ڪوچڪ به شما فرصتے مـے دهد برای زندگـے ڪردن فرصت ها را دریابیم...🙂 💌 @chaharrah_majazi ☄🌹☄🌹☄
📚 گلستـــــــان سعدی 📚 باب اول 📍نه مرد است آن به نزدیڪ خردمند 📍ڪہ با پیل دمان پیکار جوید 📍بلی! مرد آن کس است از روی تحقیق 📍ڪہ چون خشم آیدش باطل نگوید ✍ برداشت آزاد: در اثبات بزرگ بودنت زور بازو به کار نخواهد آمد. آن ڪسے بزرگ است ڪہ در هنگام خشم هر چیزی را بر زبان نیاورد و خود را کنترل کند. 🌾 ڪلام آخر: زندگے کوتاه تر از آن است کہ با خشم گرفتن به هم و دلگیر کردن یکدیگر آن را تلف کنیم. 💌 @chaharrah_majazi
☘🌼☘🌼 انسان های متڪبر عادت دارند ڪه تنها به مقابل شان نگاه ڪنند. چرا ڪه اگر نگاهـے هم به زمین زیر پایشان مـےانداختند به راحتـے متوجه ی موانعے مے شدند ڪہ به سادگے یڪ لحظہ غفلت آن ها را به زمین خواهد زد. 🔥متڪبر نباشیم. 💌@chaharrah_majazi ☘🌼☘🌼
🍃✨🍃✨🍃 تا لطف الهے شامل ملت ماست تا ذکر مدام لب ما یازهراست تا عشق و محبت علے در دل ماست تا سایه ی حجت خدا بر سر ماست تا شور حسینے و محرم برپاست تا عطر غریب الغربا بر دل هاست تا رهبر و فرمانده ی ما خامنه ای است تا ارتشے و بسیجے و سپاهے و ایرانے است تا غیرت و مردانگے و همدلے و همراهے است تا خاطره ی ی است تا وحدت و همدلے و ایمان برجاست تا عشقِ ولایت علے در دل هاست صد ڪه دشمن بڪند بے تردید با رهبری خنثی است...❤️ . ✍ شعر از : ۹۷.۱۰.۰۹ 💌 @chaharrah_majazi 🍃✨🍃✨🍃