eitaa logo
' تِژ مِدیا_tezh '
458 دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
1.2هزار ویدیو
133 فایل
{تِژ }واژه اصیل کرمانی،به معنای" جوانه زدن"می باشد. 🌱 @tezhmedia 🌱 ●ارسال مطالب به فضاهای دیگر لطفا باذکر منبع 🙏🏻
مشاهده در ایتا
دانلود
🌵🌳 شکارچی های ترسو 🌳🌵 قورباغه توی برکه ای در کمین نشسته بود تا حشره ای را شکار کند. حشره از این طرف به آن طرف می پرید و قورباغه هم بی صدا می جهید و حشره را دنبال می کرد. ولی خبر نداشت که یک لک لک هم قصد شکار او را داشت، حشره می رفت و قورباغه هم دنبال او، لک لک هم بی صدا به دنبال قورباغه. هر سه تای آنها بدون آن که دیگری بداند به دنبال هم بودند. روباهی لک لک را دید و هوس خوردن او را کرد. پس روباه هم به قصد شکار لک لک دنبال او راه افتاد. هر چهارتای آنها بی خبر از همدیگر به دنبال هم می رفتند تا به یک جنگل رسیدند. یک شکارچی با تفنگ خود در جنگل به دنبال شکار بود تا چشمش به روباه افتاد. او هم می خواست یک روباه را به خاطر پوست و دم زیبایش شکار کند، پس به دنبال او به راه افتاد. تفنگش را به سوی او نشانه گرفت و تیری به طرفش شلیک کرد. گلوله به خطا رفت. روباه از ترس جیغ بلندی کشید و از روی لک لک پرید و فرار کرد و رفت. لک لک هم از دیدن روباه وحشت کرد و سروصدایی کرد که قورباغه متوجه حضور او شد. قورباغه هم از ترس جستی زد و لای بوته ها پنهان شد. این وسط حشره آزادانه و بدون ترس پرواز کرد و رفت و مرد شکارچی هم از شکار خود بی نصیب ماند.  @tezhmedia
💕💕 دشمن در شهر مورچه ها 🐜⚔ یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچ کس نبود توی شهر مورچه ها همه چیز مرتب و منظم بود.همه ی مورچه ها دانه جمع می کردند و به انبارها می بردند تا برای فصل زمستان به اندازه ی کافی غذا داشته باشند. ناگهان صدای فریاد نگهبانی که جلوی دروازه ی شهر ایستاده بود بلند شد.او فریاد زد:«آهای مراقب باشید! دشمن به ما حمله کرده است.» همه ی مورچه ها آماده ی دفاع از شهرشدند. زنبور قرمز بزرگی سعی می کرد به زور وارد شهر شود.نگهبان ها نیزه هایشان را به سوی او نشانه گرفتند اما زنبور آن قدر بزرگ و قوی بود که همه را به گوشه ای انداخت و به زحمت از دروازه ی شهر عبور کرد و وارد دالان ورودی شهر شد. چندتا از نگهبان ها زیر بدن او له شدند. زنبور بزرگ می خواست به زور از دالان تنگ ورودی شهر عبور کند اما هیکل درشتش در آن دالان جا نمی شد و با هر حرکت ِاو، قسمتی از دالان خراب می شد. مورچه ها که دیدند اگر کاری نکنند، زنبور قرمز تمام لانه هایشان را ویران می کند،همه با هم به او حمله کردند. آنها به سر زنبور ریختند و تا می توانستند گازش گرفتند و کتکش زدند.زنبور قرمز عصبانی شد و خواست مورچه ها را از خودش دور کند.بدنش را تکان داد و تعداد زیادی از مورچه ها را پایین ریخت اما یک دسته ی دیگر از مورچه ها به او حمله کردند و گازش گرفتند. زنبور قرمز که دید زورش به آنها نمی رسد، از همان راهی که آمده بود برگشت و پرید و فرار کرد.مورچه های سالم به کمک مورچه های زخمی آمدند و آنها را به بیمارستان رساندند.بعد از آن هم، با کمک همدیگر دروازه و دالانی را که زنبور قرمز خراب کرده بود،تعمیرکردند و ساختند. زنبور قرمز که خیال می کرد مورچه ها موجودات ضعیف و ناتوانی هستند، وقتی اتحاد و همکاری آنها را دید، فهمید که اشتباه کرده است. او فهمید که وقتی مورچه های کوچک با یکدیگر همکاری می کنند، قدرتشان زیاد می شود و می توانند دشمنانشان را شکست بدهند. زنبور قرمز با خودش گفت:« این مورچه ها مرا خیلی زود از شهرشان بیرون کردند.شاید اگر به جای من یک شیر هم وارد لانه می شد، آنها همین بلا را به سرش می آوردند و شکستش می دادند. 📍@tezhmedia 🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌼💚ولادت حضرت مهدی (عج) و نیمه شعبان مبارک 💚🌼 چشمم به انتظار تو تر شد نیامدی اشکم شبیه خون جگر شد نیامدی... گفتم غروب جمعه تو از راه می رسی عمرم در این قرار به سر شد نیامدی... این‌جمعه‌هم‌نیامدی😔 💚اَلَّلهُمـّ؏جِّل‌لِوَلیِڪَ‌الفَرَج💚 📍https://eitaa.com/tezhmedia 🌱
او روزی خواهد آمد با یارانِ خوب تر از خوبش و کاش یکی از آن خوبان دردانه ی دامن تو باشد ... 📍https://eitaa.com/tezhmedia 🌱
اگر در مسـیر معنوی بی‌حال شدید، توقف نکنید!باید دسـت و پا بزنید تا حال پیدا کنید! با تلاوت قرآن، با مناجات، با این مکان و آن مکان.. بالأخره باید از این بیحالی خارج شوید؛ و الّا یواش یواش شیطان شما را میبرد! -آیت‌الله‌قاضی 📍@tezhmedia 🌱
چیزی نیست که بخواهیـــد آن را به تملک خود درآورید ✅خوشبختی کیفیت است، حــالت روحــــــــی ست 👈خوشبختی شما وابسته به جهـــــــــــــــــان درون شماست…!      📍https://eitaa.com/tezhmedia 🌱
فرزندانمان نذر ظهورت آقا جان🌹🤲 📍https://eitaa.com/tezhmedia 🌱
🐭موش آهن خوار در روزگاران قدیم بازرگانی قصد سفرکرد، قبل از سفر به خانه دوستش رفت و به او گفت: می خواهد به سفر طولانی برود برای همین 300 کیلو آهن که تمام سرمایه اش است را به امانت نزد او می گذارد، دوست او قبول کردو مرد تمام آهن ها را به خانه او برد و راهی سفر شد. بالاخره یک روز از سفر برگشت و برای پس گرفتن آهن ها نزد دوستش رفت و سراغ آهن ها را گرفت، دوستش سرش را پایین انداخت و گفت: "آهن های تو را داخل یکی از اتاق ها گذاشتم، اما متوجه شدم موش بدجنس هر شب مقداری از آهن ها را با دندان های تیزش کنده و به لانه اش برده است و دیگر خبری از آهن ها در اتاق نبود". مرد بازرگان کمی فکر کردو گفت: راست می گویی موش علاقه خاصی به آهن دارد. چون خسته بود برای استراحت به خانه اش رفت در راه پسر کوچک دوستش در حال بازی بود او را بغل کرد و با خود به خانه برد. پدر پسر بعد از چند ساعت متوجه شد پسرش گم شده است و شروع به سرو صدا کرد و طولی نکشید که تمام مردم شهر خبردارشدند پسر مرد گم شده است. دوست او که در خانه اش بود خبر را شنید ولی به روی خود نیاورد فردای آن روز نزد دوستش رفت او را ناراحت و پریشان دید. بازرگان گفت: اتفاقا دیروز وقتی از خانه شما بیرون رفتم کلاغی را دیدم که بچه ای را به منقار گرفته بود و در آسمان می رفت. مردعصبانی شد و فریاد زد: چرا دروغ می گویی؟ مگر کلاغ به آن کوچکی می تواند بچه ای را بلند کند و ببرد؟ بازرگان خندیدو در جواب او گفت: در شهری که یک موش 300 کیلو آهن می خورد کلاغ هم می تواند بچه ای را به منقار بگیرد و ببرد. مرد که متوجه شد بازرگان همه چیز را می داند، مجبور شد اعتراف کند و از دوستش عذر خواهی کرد و خواست او را ببخشد و گفت: آهن هایت سر جایش است پسرم را بیاور و آهن هارا تحویل بگیر. 📍https://eitaa.com/tezhmedia 🌱