eitaa logo
' تِژ مِدیا_tezh '
464 دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
1.2هزار ویدیو
133 فایل
{تِژ }واژه اصیل کرمانی،به معنای" جوانه زدن"می باشد. 🌱 @tezhmedia 🌱 ●ارسال مطالب به فضاهای دیگر لطفا باذکر منبع باشد.
مشاهده در ایتا
دانلود
سلسله_قصه_های_شبانه قصه_شبانه_۱۰ 🏡 خانه برای اسباب بازی ها مادر علی با صدای جیغ از خواب پرید. سریع به سمت اتاق علی دوید. علی روی زمین نشسته بود. دستش را روی پایش گذاشته بود و گریه می کرد. مادر به سمتش دوید و پرسید:« چی شده؟ بزار پاتو ببینم». علی همین طور که گریه می کرد گفت: «پام رفت روی یکی از این خونه سازی ها، دیگه دوستشان ندارم همش پاهایم را زخم می کنن!» مادر علی را بوسید و گفت: «عزیزم چیزی نشده، یه خراش کوچیکه. زود خوب میشه». مادر چسب زخمی به پای علی زد. چون کف پایش زخم شده بود. علی دیگر نمی توانست در اتاق بدود، برای همین جلوی تلویزیون نشست تا کارتون ببیند. مدتی گذشت، علی مادرش را صدا زد و گفت: «مامان گرسنمه، یه چیزی بیار بخورم». مادر لبخند زنان برایش یک بشقاب میوه آورد. ناگهان فریادی کشید و بشقاب میوه از دستش رها شد. مادر پایش را روی یک خانه سازی گذاشته بود. علی گفت: «چی شد مامان؟ چرا افتادی؟» مادر گفت:« از دست خونه سازی های تو» علی زد زیر گریه و گفت: «من که بهتون گفتم خیلی بد هستن کاش بریزمشون دور!» مادر گفت: « تقصیر اینا نیست، اگر براشون خونه درست کنیم زیر پا نمی مونن!» علی با تعجب گفت: «خونه شون؟» مادر گفت: «امروز هم پای من زخم شد، هم پای خودت». علی سرش را پایین انداخت و اشکهایش را پاک کرد. مادر از جایش بلند شد و گفت: «پسر قشنگم اسباب بازی هاتو یه جا روی زمین نریز، هر کدام رو لازم داری بردار بقیه را از خونه شون بیرون نیار». علی گفت: «امروز دایناسورم رو می خواستم که ته سبد بود مجبور شدم همه رو روی زمین بریزم». مادر کمی فکر کرد و گفت: « پس باید یه کاری کنیم تا زودتر اسباب بازیهات رو پیدا کنی». علی گفت:ذ«بله مامان جون. همه ی اسباب بازی های من توی یک سبده. وقتی یه چیزی میخوام مجبورم همه رو روی زمین بریزم» مامان علی به سمت آشپزخانه رفت و با چند تا سطل بزرگ برگشت. یکی از آنها را برداشت و به علی گفت: «این سطل برای حیوونات باشه، یعنی توی این سطل فقط حیوونات رو بریز». علی سطل بعدی را برداشت و گفت:« این سطل هم برای خونه سازیها» مامانش گفت:« آفرین. توی هر سطل یه چیزی بریز و روش هم یه نقاشی بچسبون که معلوم بشه توش چیه». علی خیلی خوشحال شده بود به اتاقش رفت. چند تا ورق آورد و چند تا نقاشی کشید و روی سطل ها چسباند. بعد با کمک مامانش اسباب بازی هاش را جمع کرد. اتاقش تمیز و مرتب شد. به مادرش گفت:«مامان چقدر خوب شد، حالا هر چی می خوام میتونم زود پیدا کنم». بعد مادرش را بغل کرد و صورتش را بوسید و از او تشکر کرد. -زندگی 📍ارسال مطلب فقط با ذکر منبع😊👇 https://eitaa.com/tezhmedia
💡🐻 کلید قد بلند 🐻💡 صبح خیلی زود مامان خرسه از خواب بیدار شد. رفت تو آشپزخونه و سبدش را برداشت. خرس کوچولو لای چشمش را باز کرد و گفت: کجا می روی مامان؟ مامان گفت: می روم خوراکی برای صبحانه پیدا کنم. اگر بیداری تو هم بیا. خرسی گفت: نه من می خوابم و مامان خرسی رفت. خرسی رفت زیر پتو و خواست عروسکش را بغل کند و باز هم بخوابد اما عروسکش نبود. خرسی گفت: هی کجایی، شیر عسل. اما جوابی نشنید. زیر پتو تاریک بود هیچی پیدا نبود خرسی پتو را انداخت آن طرف و صدا زد: شیر عسل، من خوابم میاد خسته ام. نمی خوام بازی کنم. هر کجا قائم شدی زود بیا بیرون. اما باز هم جوابی نشنید . خرسی گفت: باشه نیا بیرون. خودم پیدایت می کنم. خرسی از تختش آمد پایین دور و بر را نگاه کرد. اما خانه هنوز تاریک بود. خرسی رفت چراغ را روشن کند ولی قد کلید چراغ خیلی بلند بود دست خرسی به آن نمی رسید خرسی بالشش را آورد گذاشت زیر پایش. اما هنوز قد کلید بلند بود. خرسی پتویش را از روی تخت کشید پایین و آورد جلو و بالش را گذاشت روی آن. خودش هم روی بالش ایستاد اما هنوز قدش بلند نشده بود. خرسی خواست صندلی را از پشت میز غذا بیرون بکشد اما زور صندلی بیش تر از زور خرس بود. سر جایش محکم ماند و تکان نخورد. خرسی خسته شد و گریه اش گرفت. نشست روی زمین و گفت: شیر عسل! من کوچولو ام. نه قدم می رسه و نه زورم. توی تاریکی نمی تونم پیدات کنم. چه جوری چراغ را روشن کنم؟ صدایی از پشت پرده یواش گفت: این که کاری نداره. لازم نیست چراغ را روشن کنی. فقط کافی است پرده ها را کنار بزنی. خرسی خوشحال شد از جا پرید پرده ها را کنار زد نور آمد تو اتاق و همه جا روشن شد. عروسک خرسی هم پیدا شد . شیر عسل پشت پرده نشسته بود. خرسی گفت: شیر عسل چرا زودتر نگفتی؟ شیر عسل خندید خرسی هم ندید و گفت: حالا تو چشم بذار من قایم می شم. ارسال مطلب فقط با ذکر منبع👇☺️ https://eitaa.com/tezhmedia
🌸زباله‌های بازیافتی همه‌چیز به‌هم‌ریخته بود. قوطی‌های خالی کنسرو، شیشه‌های نوشابه، تکه‌های کاغذ و مقوا و روزنامه، پاکت‌های شیر، اسباب‌بازی‌های شکسته‌ی پلاستیکی و هزاران هزار وسیله‌ی شکسته و خراب‌شده که دیگر هیچ استفاده‌ای نداشتند روی‌هم تلنبار شده بودند. یک‌تکه شیشه‌ی قرمزرنگ هم که قبلاً یک لیوان خوش‌رنگ بود، وسط این‌همه زباله به این‌طرف و آن‌طرف می‌افتاد. دل کوچک شیشه پر از غم بود. یاد روزهایی افتاده بود که لیوان یک دختر کوچولوی دوست‌داشتنی بود. دختر کوچولو فقط توی لیوان قرمزش آب می‌خورد. اما یک روز لیوان از دستش افتاد و شکست و مادر آن را داخل کیسه‌ی زباله‌های خشک انداخت و برای دخترش یک لیوان جدید خرید. حالا لیوان شکسته وسط بقیه زباله‌ها بود و نمی‌دانست چه اتفاقی برایش می‌افتد. دور و برش را نگاه کرد و دید یک بشقاب شیشه‌ای شکسته‌ی قرمز هم آنجاست. اما او خیلی خوشحال بود و خودش را روی زباله‌ها سُر می‌داد. بشقاب تا لیوان را دید فریاد کوچکی زد و او را صدا کرد. لیوان خودش را به بشقاب رساند و گفت: «چرا انقدر خوشحالی؟ اصلاً می‌دانی چه اتفاقی قرار است برای ما بیفتد؟» بشقاب گفت: «معلوم که خوشحالم! برای اینکه قرار است ما را بازیافت کنند. یعنی قرار است ما را تغییر دهند و از ما چیزهای جدید بسازند. اینجا ماهایی را که از یک جنس هستیم جدا می‌کنند. مثلاً قوطی‌های فلزی یا هر چیزی را که فلزی باشد، به کمک آهنرباهای بزرگ جدا می‌کنند، یا کاغذها و مقواها را از پلاستیک‌ها جدا می‌کنند. ما هم که شیشه‌ای هستیم از بقیه جدا می‌شویم. البته ما از پلاستیک‌ها خیلی خوشبخت‌تریم چون آن‌ها بعد از بازیافت دیگر مثل اول درخشان و خوش‌رنگ نمی‌شوند. می‌دانی آدم‌ها با این کار در مقدار زیادی انرژی صرفه‌جویی می‌کنند و دوباره از موادی که دارند استفاده می‌کنند. خبر بهتر اینکه من و تو باهم بازیافت می‌شویم چون شیشه‌های همرنگ را جدا می‌کنند و باهم بازیافت می‌کنند. چون شیشه‌ها رنگشان بعد از بازیافت مثل قبلشان می‌ماند». لیوان با شنیدن حرف‌های بشقاب دیگر ناراحت نبود. چون می‌دانست بازهم چیز جدیدی از او ساخته می‌شود و قرار است جایی دیگر از او استفاده شود. و از همه مهم‌تر خوشحال بود که مادر دختر کوچولو او را در کیسه‌ی زباله‌های خشک انداخته تا بتواند بازیافت شود. فوری دست بشقاب را گرفت و شروع به سرخوردن کرد. ارسال مطلب فقط با ذکر منبع👇☺️ @tezhmedia
بادکنک حسود بچه ها دو تا بادکنک خریدند. یکی سفید و یکی صورتی. هر دو تا بادکنک را باد کردند و با کمک بابا از سقف اتاق آویزان کردند. اما بادکنک سفید از بادکنک صورتی چاقتر و بزرگتر بود. به خاطر همین بادکنک صورتی عصبانی بود. بادکنک صورتی شروع کرد به غر زدن و گفت: بچه ها عمدا من و کم باد کردند و تو رو بیشتر. اصلا بچه ها بین ما فرق می گذارند. من خیلی هم از تو بزرگترم اگر من را حسابی باد می کردند دو برابر تو می شدم. بادکنک سفید گفت ای بابا هر دوتا مون رو تا اونجایی که لازم بود باد کردند. اونا هر دوتا مون رو دوست دارند. ندیدی چقدر به خاطر ما خوشحالی کردند؟ بادکنک صورتی اخماشو کرد تو هم و گفت دیگه با من حرف نزن. من خودم یه راهی پیدا می کنم و باد خودم رو بیشتر می کنم و به همه نشون می دم که من از تو بزرگترم. شب شد و بچه ها به خواب رفتند. باد کنک صورتی همین طور که به اطراف نگاه می کرد چشمش به تلمبه روی کمد افتاد. بادکنک از تلمبه خواست تا بادش رو بیشتر کنه. تلمبه اول با مهربونی قبول کرد. ولی وقتی بادکنک رو از نزدیک دید گفت اگه بیشتر از این باد بشی ممکنه بترکی. بادکنک صورتی با شنیدن این حرفها خیلی عصبانی شد و گفت تو هم مثل بادکنک سفید خودخواهی. تلمبه از حرفهای بادکنک صورتی ناراحت شد. بادکنک با همه قهر کرد و اخم کرد. وقتی اخم کرد متوجه شد موقع اخم کردن و قهر کردن بادش بیشتر می شه. بادکنک صورتی از این قضیه خوشحال شد. انقدر اخم کرد و قهر کرد و ادامه داد تا هی بادش بیشتر و بیشتر شد. آنقدر باد کرد و باد کرد و باد کرد تا بالاخره شَتَرَق……………… ترکید و هر تکه اش پرت شد یه طرف اتاق.   هر کسی باید اندازه ی خودش رو بفهمه. ای کاش بادکنک صورتی قهر نکرده بود و هنوز توی اتاق آویزان بود و تکان می خورد و بچه ها را خوشحال می کرد. @https://eitaa.com/tezhmedia
سلسله_قصه_های_شبانه لک لک دانا با دوستان🦢🐤🕊 یکی بود یکی نبود .غیر از خدا هیچ کس نبود. دو اُردک ، یک لک لک ، دو کبوتر با یک کبک در کنار برکه ای با هم زندگی می کردند . آن ها زندگی خوبی داشتند . در یکی از روزها ، صبح زود دو کبوتر با صدای ویز ویزتعدادی زنبور بیدار شدند .کبوتر ماده که روی تخم هایش خوابیده بود ترسید که به تخم هایش حمله کنند ، بالهایش را روی تخم ها پهن کرد و از کبوتر نر خواست که از دیگران کمک بخواهد . کبوتر نر پیش پرنده های دیگر رفت . دید آن ها هم ناراحتند . با لک لک حرف زدند و گفتند: این ها آسایش ما را بر هم می زنند و ما نمی توانیم با آن ها زندگی کنیم . کبک گفت: باید آن ها را از این جا برانیم لک لک گفت : باید عاقلانه فکر کنیم ، اگر ما با زنبورها بد رفتاری کنیم بد می بینیم وآنها را عصبانی می کنیم . باید از راه درستش وارد شویم . اردک گفت : خوب باید چکار کنیم این ها قصد ماندن دارند .آخه من دیدم دارند برای خودشان لانه (کندو ) می سازند . لک لک گفت : بگذارید به عهده ی من . من الان با آن ها صحبت می کنم .لک لک بلند شد و رفت کنار درخت ایستاد و گفت : بزرگ شما زنبورها کیست؟ ملکه ی زنبورها آمد کنار کندوی ناتمام ایستاد و گفت :کیست که با من کار داره ؟ لک لک جلو رفت و گفت : ملکه ، ما سال هاست که در کنار و روی این درخت زندگی می کنیم با هم خوب و مهربان بوده ایم .اما احساس می کنیم که با آمدن شما این آرامش از ما گرفته می شود . ملکه گفت :چرا این طور فکر می کنید . ما که به شما آزاری نرسانده ایم . چه بدی از ما دیدید .ما زیاد این جا نمی مونیم ، برای مدتی کم ، این جا هستیم بعد از تولد زنبورهای کوچولو می رویم لک لک گفت :اگر شما مزاحم دوستان ما نباشید ما هم با شما مشکلی نداریم ، همینطور هم شد و آن ها برای مدت زیادی در کنار هم بودند و هیچ وقت مزاحم زندگی همدیگر نشدند . @tezhmedia
سلسله_قصه_های_شبانه 🐿 نی نی سنجاب چند روز پیش، نی نی سنجابها به دنیا آمد و سنجاب کوچولو صاحب یک برادر شد. نی نی سنجاب ها خیلی ریزه میزه و با نمک بود. سنجاب کوچولو از دیدن برادر کوچولوی خودش خیلی خوشحال شده بود. می خواست بغلش کند و با او بازی کند اما مامان سنجابه اجازه نمی داد و می گفت نی نی هنوز خیلی کوچک است. باید صبر کنی تا بزرگتر بشود و بتواند با تو بازی کند. سنجاب کوچولو می خواست با مامان بازی کند اما مامان هم نمی توانست با سنجاب کوچولو بازی کند چون دائما نی نی را بغل کرده بود. سنجاب کوچولو مدتی رفت توی اتاقش و با اسباب بازی هاش بازی کرد. اما زود حوصله اش سر رفت و خسته شد. بابا سنجابه از راه رسید. سنجاب کوچولو دوید تو بغل بابا. اما بابا خسته بود و حوصله نداشت با سنجاب کوچولو بازی کند. ولی وقتی نشست نی نی سنجابه را بغل کرد و شروع کرد به بوسیدن و بازی کردن با نی نی سنجابه. سنجاب کوچولو ناراحت شد. رفت توی اتاقش و روی تختخوابش خوابید و پتو را روی سرش کشید. مدتی گذشت . مامان سنجابه صدا زد سنجاب کوچولو غذا آماده است بیا. سنجاب کوچولو جواب نداد. بابا صدا زد "سنجاب بابا" بیا فندق پلو داریم. سنجاب کوچولو باز هم جواب نداد. مامان و بابا آمدند پیش سنجاب کوچولو ولی دیدند سنجاب کوچولو غصه می خورد. بابا سرفه کرد... اوهوم ...اوهوم... ولی سنجاب کوچولو تکان نخورد و به بابا نگاه نکرد. مامان گفت عزیزکم سنجابکم. لبهای سنجاب کوچولو گریه ای شد چشمهاش پر از آب شد و گفت شما من را دوست ندارید، فقط نی نی را دوست دارید. مامان و بابا سرشان را انداختند پایین و یک کمی فکر کردند. بعد دوتایی باهم دستهای سنجاب کوچولو را گرفتند و از روی تختخوابش بلندش کردند و آن را حسابی تابش دادند. سنجاب کوچولو خنده اش گرفت. مامان و بابا سنجابه، باز هم سنجاب کوچولو را توی هوا تاب دادند. حالا دیگر سنجاب کوچولو بلند بلند می خندید. یک دفعه، صدای گریه ی نی نی سنجابه بلند شد. مامان و بابا هنوز داشتند با سنجاب کوچولو بازی می کردند. سنجاب کوچولو دلش برای نی نی شان سوخت و گفت مگر صدای گریه ی نی نی را نمی شنوید؟ بیایید برویم ساکتش کنیم. حالا مامان و بابا و سنجاب کوچولو سه تایی با هم رفتند نی نی سنجابه را ساکت کنند. 📍ارسال مطالب با ذکر منبع☺️👇🏻 ●https://eitaa.com/tezhmedia 🌱
💕💕 دشمن در شهر مورچه ها 🐜⚔ یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچ کس نبود توی شهر مورچه ها همه چیز مرتب و منظم بود.همه ی مورچه ها دانه جمع می کردند و به انبارها می بردند تا برای فصل زمستان به اندازه ی کافی غذا داشته باشند. ناگهان صدای فریاد نگهبانی که جلوی دروازه ی شهر ایستاده بود بلند شد.او فریاد زد:«آهای مراقب باشید! دشمن به ما حمله کرده است.» همه ی مورچه ها آماده ی دفاع از شهرشدند. زنبور قرمز بزرگی سعی می کرد به زور وارد شهر شود.نگهبان ها نیزه هایشان را به سوی او نشانه گرفتند اما زنبور آن قدر بزرگ و قوی بود که همه را به گوشه ای انداخت و به زحمت از دروازه ی شهر عبور کرد و وارد دالان ورودی شهر شد. چندتا از نگهبان ها زیر بدن او له شدند. زنبور بزرگ می خواست به زور از دالان تنگ ورودی شهر عبور کند اما هیکل درشتش در آن دالان جا نمی شد و با هر حرکت ِاو، قسمتی از دالان خراب می شد. مورچه ها که دیدند اگر کاری نکنند، زنبور قرمز تمام لانه هایشان را ویران می کند،همه با هم به او حمله کردند. آنها به سر زنبور ریختند و تا می توانستند گازش گرفتند و کتکش زدند.زنبور قرمز عصبانی شد و خواست مورچه ها را از خودش دور کند.بدنش را تکان داد و تعداد زیادی از مورچه ها را پایین ریخت اما یک دسته ی دیگر از مورچه ها به او حمله کردند و گازش گرفتند. زنبور قرمز که دید زورش به آنها نمی رسد، از همان راهی که آمده بود برگشت و پرید و فرار کرد.مورچه های سالم به کمک مورچه های زخمی آمدند و آنها را به بیمارستان رساندند.بعد از آن هم، با کمک همدیگر دروازه و دالانی را که زنبور قرمز خراب کرده بود،تعمیرکردند و ساختند. زنبور قرمز که خیال می کرد مورچه ها موجودات ضعیف و ناتوانی هستند، وقتی اتحاد و همکاری آنها را دید، فهمید که اشتباه کرده است. او فهمید که وقتی مورچه های کوچک با یکدیگر همکاری می کنند، قدرتشان زیاد می شود و می توانند دشمنانشان را شکست بدهند. زنبور قرمز با خودش گفت:« این مورچه ها مرا خیلی زود از شهرشان بیرون کردند.شاید اگر به جای من یک شیر هم وارد لانه می شد، آنها همین بلا را به سرش می آوردند و شکستش می دادند. 📍@tezhmedia 🌱
🐭موش آهن خوار در روزگاران قدیم بازرگانی قصد سفرکرد، قبل از سفر به خانه دوستش رفت و به او گفت: می خواهد به سفر طولانی برود برای همین 300 کیلو آهن که تمام سرمایه اش است را به امانت نزد او می گذارد، دوست او قبول کردو مرد تمام آهن ها را به خانه او برد و راهی سفر شد. بالاخره یک روز از سفر برگشت و برای پس گرفتن آهن ها نزد دوستش رفت و سراغ آهن ها را گرفت، دوستش سرش را پایین انداخت و گفت: "آهن های تو را داخل یکی از اتاق ها گذاشتم، اما متوجه شدم موش بدجنس هر شب مقداری از آهن ها را با دندان های تیزش کنده و به لانه اش برده است و دیگر خبری از آهن ها در اتاق نبود". مرد بازرگان کمی فکر کردو گفت: راست می گویی موش علاقه خاصی به آهن دارد. چون خسته بود برای استراحت به خانه اش رفت در راه پسر کوچک دوستش در حال بازی بود او را بغل کرد و با خود به خانه برد. پدر پسر بعد از چند ساعت متوجه شد پسرش گم شده است و شروع به سرو صدا کرد و طولی نکشید که تمام مردم شهر خبردارشدند پسر مرد گم شده است. دوست او که در خانه اش بود خبر را شنید ولی به روی خود نیاورد فردای آن روز نزد دوستش رفت او را ناراحت و پریشان دید. بازرگان گفت: اتفاقا دیروز وقتی از خانه شما بیرون رفتم کلاغی را دیدم که بچه ای را به منقار گرفته بود و در آسمان می رفت. مردعصبانی شد و فریاد زد: چرا دروغ می گویی؟ مگر کلاغ به آن کوچکی می تواند بچه ای را بلند کند و ببرد؟ بازرگان خندیدو در جواب او گفت: در شهری که یک موش 300 کیلو آهن می خورد کلاغ هم می تواند بچه ای را به منقار بگیرد و ببرد. مرد که متوجه شد بازرگان همه چیز را می داند، مجبور شد اعتراف کند و از دوستش عذر خواهی کرد و خواست او را ببخشد و گفت: آهن هایت سر جایش است پسرم را بیاور و آهن هارا تحویل بگیر. 📍https://eitaa.com/tezhmedia 🌱
🌱قابل توجه همراهان همیشگی کانال تژ مدیا📣 هر کدام از مطالب اختصاصی کانال رو که تمایل دارید دنبال کنید روی هشتکهای مرتبط ضربه بزنید.🌱 🔺شنبه سیره علماء_روابط زوجین 🔺یکشنبه فبک 🔺دوشنبه طب بارداری 🔺سه شنبه شیطان شناسی و روز پرسش و پاسخ تربیتی 🔺چهارشنبه طب بارداری 🔺پنجشنبه معرفی کتاب 🔺جمعه 🪴اگر سوالی دارید یا پرسش از کارشناس مربوطه یا حتی انتقادات وپیشنهادات و تبادل دارید لطفا به آیدی زیر پیام دهید،سپاس از همراهی شما✨🙏🏻 🆔@Anjoman_shokoh
داستان کودکانه: قصه شب برای فرزندان دلبند شما🥱 🐥🐣گنجشکی که می گفت چرا؟!🐥🐣 بهار بود. گنجشکی توی لانه اش سه تا تخم گذاشته بود و روی تخم ها خوابیده بود، او منتظر بود که جوجه هایش از تخم بیرون بیایند. چند روز گذشت. تخم اولی شکست، یک جوجه کوچولو از آن بیرون آمد و گفت:«جیک!جیک!» تخم دومی هم شکست، یک جوجه کوچولو از آن بیرون آمد و گفت: «جیک!جیک!» تخم سوم هم شکست، یک جوجه کوچولو از آن بیرون آمد، ولی این جوجه کوچولو نگفت جیک جیک، گفت:«چرا؟چرا؟» مادر گنجشک ها تعجب کرد و گفت:«نه!نه! تو نباید بگویی چرا؟چرا؟ باید بگویی «جیک جیک» ولی جوجه کوچولو باز هم می گفت: «چرا؟چرا؟» روزها گذشت، جوجه ها بزرگ و بزرگ تر شدند ولی جوجه سومی هیچ وقت یاد نگرفت که بگوید جیک جیک. هر وقت که می خواست بگوید جیک جیک میگفت: «چرا؟چرا؟» جوجه ها کم کم گنجشک های بزرگی شدند. هر کدام به طرفی رفتند. تابستان بود. زنبورهای عسل دور گلها می پریدند و می گفتند: «ما روی گلها می نشینیم و شیره گلها را می مکیم. گنجشکی که همیشه می گفت:«چرا» پیش آنها رفت و گفت:چرا؟چرا؟ زنبورها گفتند: معلوم است برای اینکه عسل درست کنیم. گنجشک چیز تازه ای یاد گرفت. مورچه ها تند تند دانه جمع می کردند و به لانه ی خودشان می بردند و می گفتند: ما دانه جمع می کنیم و به لانه می بریم. گنجشکی همیشه می گفت«چرا» پیش آنها رفت و گفت: چرا؟چرا؟ مورچه ها گفتند: معلوم است برای اینکه اگر حالا دانه جمع نکنیم، در زمستان گرسنه می مانیم. گنجشک چیز تازه ای یاد گرفت. دهقانی که گندم درو می کرد و می گفت: من گندم هایم را درو می کنم و آنها را به انبار می برم. گنجشک گفت:چرا؟چرا؟ دهقان گفت: معلوم است برای اینکه از آنها نان درست کنيم. گنجشکی که همیشه می گفت «چرا» هر روز صبح تا شب پرواز می کرد. اینجا و آنجا می نشست. چیزهای تازه می دید و می پرسید:چرا؟ چرا؟ تابستان و پاییز و زمستان گذشت. گنجشک مرتب می پرسید: «چرا؟چرا؟» از هر جوابی چیز تازه ای یاد می گرفت. برای همین بود که وقتی که دوباره بهار آمد. گنجشک ما یک عالم چیز تازه یاد گرفته بود و از همه ی گنجشک ها داناتر بود. 📍@tezhmedia 🌱