به قدری از کشته شدن نقش منفی توی فیلما ناراحت میشم
که اگه نقش اصلی رو میکشتن انقدر ناراحت نمیشدم
یعنی چی که به شلوغ بودن من میگید نامنظم
اونا طبق جایگاهشون ، برنامه ریزیشون و نحوه ی انجامشون قرار گرفتن
پارسال برای شب آرزو ها براش نوشتم
گفت برام دعا میکنی؟
گفتم کاره هر شبمه !!
...
یه سال گذشته عزیز کرده
دعا کرده بودم به چیزی که میخوای برسی
و تو دعا کرده بودی درد هات آروم بگیرن
و آروم هم گرفتی...
خیلی آروم به خواب رفتی
تو حتی برای خدا هم عزیز بودی..
پس به رسم هر سال برای این شب:
خدایا ! در این شب عاشق ها به مرادشان
عالِم ها به علمشان
مردم به مقامشان
و من به دیرینه ترین آرزوهایم برسم.
پ.ن: برسید به صلاحی که پایِ آرزوهاتونه
ارادتمند؛ برهان
خدایا من چرا معده درد دارم؟
همچنان من در پاسی از شب: خوردن سه بسته چیپس و یه فلفلی در حد مرگ + دو لیوان آب پرتقال
آغاز! یک نقطه از تخیل
و تخیل ، طلوع حرف ها سکوت و رویاهای غمزده ، یک تصور از بهشت و جهنم و احساسی که زاده ی مِهر بود.
⇦خاکستر زرد
#روایت
زمین یک قفس بود برای زندانی کردن و آسمان آبی تر از نوشته ها بود ؛
انگار خدا دریا را در آینه ای انعکاس داده بود، هر دو ساکت بودند ... آن یکی غرق میکرد و آسمان می دید و اشک می ریخت و شاید خودِ دریا بود که از دیدن خودش اشک می ریخت مثل همان زمان هایی که پیشگویی معبد دلفی تنها ترین حقیقت بود اما زمان برای ستاره ی متولد شده ، متوقف شده بود.
⇦خاکستر زرد
#روایت
اگه هیچیم نشد
تهش میرم توی کتابخونه ی خودم
پشت میز چوبی میشینم و همونطور که چاییمو میخورم
منتظر میمونم تا بچها از مدرسه تعطیل شن و بعدش بیان پیشم تا منم از داستان هر کلمه بهشون بگم
زمان در پَستویی از قفس حبس میکشید و می گذاشت تا انسان ها عاشق شوند ، همدیگر را در آغوش بگیرند و از تعبیر یک بوسه با سیلیِ حقیقت بیدار شوند.
دنیا یک پیانیست بود اما غم عمیق تر مینواخت ، سیگار به خاکستر رسید اما درد گوشه ای از ریه ها کز میخورد.
زمستان یک درخت کهنسال بود ، یک نا امیدی که با رنگ قرمز پر رنگ شده بود یک دفتر خاطرات که پر بود از حکاکی، یک سناریو از '' ما'' که نه '' من '' را داشت نه '' تو'' را !
یک غمِ سپید بود که شکوفه هایش یخ زده بودند ، یک کلیشه که از بی همتایی گذشته بود...
⇦خاکستر زرد
#روایت