ماه بالای سرم پوزخند میزند ، نگاهش میکنم؛ می بیند و هیچ نمی گوید؟ خواب است یا بیدار؟
کمی فقط کمی ، ببین کوچه پس کوچه ی شب های سیاه را... ببین که چراغ ها نیمه سوز شدند
مردمان نامرد را ببین ... ببین که چه ظالمانه از روی همدیگر رد میشوند
دردِ دل را ببین
شفق اشک ها را
سوزِ زخم ها را
ببین و رهایمان کن ...
خیلی وقت است سیاهی چمباتنه زده است به این شهر ؛ خیلی وقت است به زیرِ سقفی کبود رفته ایم
تا کِی تاوانِ خورشیدِ رفته ی تو را بدهیم؟
به تاریخِ ۱۴۰۱/۵/۳۰
⇦خاکستر زرد
'' نون و قلم و ما یسطرون''
آدمِ فریاد زدن نبودم و نیستم ؛ آدمِ زمزمه کردن و یواشکی حرف زدن هم نیستم .
من آدمِ نوشتن و شنیدنم .
من همون آدمیم که می شنوه اما حرف ها رو از یاد میبره تا شب یا صبح بیاد و تویِ دفتر از بی قراری ها بنویسه...
این دفتر رو در حالی شروع کردم که گم شده بودم و الان لا به لای خط هاش میبینم که نور امید همون بالایِ صفحه نوشته شده ، که توکل به خدا اولین کاری بود که انجام می دادم
که من ، لا به لای همون خط ها خودمو پیدا کردم..
از درد ها نوشتم ، از خنده ، از حُزن و از زخم های سبز و شاید از خودم..
و این رو فهمیدم که نوشتن من رو به آرامش رسوند و من رو به من برگردوند.
شاید یه روزی نوشته هام به آخرین خط برسن ، شاید نامه ها و نوشته هام نخونده و نشنیده باقی بمونن .. اما من تویِ یه صفحه از زندگی به نوشتن ادامه دادم ..
چقدر حرف دارم برای گفتن و چقدر سخته دردِ نگفتن ها..
خلاصه به رسم هر بار ')
به پایان آمد این دفتر / حکایت همچنان باقیست.
نوشته شده از آخرین پازل برگِ برهانِ این قصه
و این رسمِ قدیمیِ دیگه پایِ این دفتر:
صدایِ خنده ی خدا رو می شنوی؟
آرزوهایت را شنیده!
و به آنچه محال میپنداری؛
میخندد .
و برای ردِ پایی که روی خط ها میزاریم
هیچ پایانی وجود نداره!
ارادتمند شما ؛ برهان
خستهام ،چون شاعرِ از شعر خنجرخوردهای
کهدهان واکرده باشد زخمهای دفترش ..
از درد گفته ام؟
_یک خنجر که منتظر ایستاده تا خون ببارد.
از آسمان این روز ها گفته ام؟
_ابرها خون گریه میکنند.
⇦خاکستر زرد
#چرک_نویس
امروز، عجیبه!
انگار سکوت پس زمینه ی آسمون شده و زمین جور دیگه ای میچرخه
جوری که انگار حتی کوه ها هم پَست تر شدن و نسیم شبیه به یه کابوسه
یک نوایِ محزون که حاضر به بوییدن عشق بود؛ زخم هایی که رَدی از جزایِ پاکی بر روی پوست داشتند و جهنم، زیباترین بهشت برای کسانی که شیفته ی بذر شکوفه ی سیب بودند.
آکورد های بی نفس در صحنه پخش میشدند و خورشید منتظر ایستاده بود تا رویِ ماه را ببوسد و عطش خواستنش کمالِ رسیدن به غروب بود و از میان سیاهی ها، جهنم پر از سایه هایی بود که رنگ سفید داشتند؛
آمیزش نور ها و یک تاریکیِ عمیق که نهر های جوشانِ آغشته به شقایق، چشم ها را می شست.
⇦خاکستر زرد
#روایت
یک باغِ خفته میان زمستان تَوهم آذر را داشت و آدمیان به آنجا کوچ میکردند تا رویایی که حقیقت نداشت را با همنشینی سراب آغاز کنند ، غرق شوند و با یک خواب به انتها برسانند.
انگار که تعبیر شاپرک های مُرده، مسکوت ترین فریاد بود تا عشق را دَم نزند.
⇦خاکستر زرد
#روایت
جواهری که یاقوت تنها نام برازنده بود، میانِ قتلگاهی از پل ایستاد. یک خورشیدِ غروب کرده که حتی نتوانسته بود ماه را نوازش کند و داستانِ شمس و لیل در یک نگاهِ دلتنگی رنگ پایان گرفت.
دیواره های امید با هم پایین ریختند و نقش یک گناه بر تابلو ها رنگِ جیغ بنفش می زد، آهویِ اعتماد با تیری زهرگین زخمی شده و دریا یک گویِ خشک شده از اشک بود.
و او هنوز در نقطه ای از خط ایستاده بود و سعادت را در آخر راه نمی دید اما عشق را چرا !
کاغذ از باطله بودن متنفر شد اما قلم بی خجالت می نوشت...
⇦خاکستر زرد
#روایت
از زیبایی لهجه ها ناتوانم
چطور نادیدشون میگیرین؟
چطور پنهانشون میکنید جدی؟
اصلا آواز های محلی>>>>
حتی یادگیریشون هم زیباست🤌
باران زمین را و خون ذهن ها را جلا میداد و شیطان یک اهریمن بود که منتظر قربانی دیگر ایستاده بود ؛
یک آتش در حال سوختن که انگار ندیده است پروانه ها به دورش طواف میکنند.
فرشته ی بی بال هنوز از معشوق می ترسید و معشوق به بغض های عاشق تیغ می کشید و بر روی زخم ها را بوسه می کاشت و می گذاشت تا الهه ی بدون بالش توبه ی یک گناه را با عشق بِشکند.
ثانیه ها ایستاده اند و برگ برگ شدنِ یک رز سفید را در خاطرات ثبت میکنند و جهنم سرخ ترین بود در عشق، سرخ ترینی که حالا بذر هایش شکوفه داده بودند، تنیده تر شده بودند و پُر بارتر
و یک زمستان در آتش سوخت تا لبخند بهار را ببیند.
⇦خاکستر زرد
#روایت
به پایانِ داستانِ '' رقص گناه'' رسیدیم :)
درسته زیاد باب میل نبود اما همونطور که گفتم : کاغذ از باطله بودن متنفر شد اما قلم بی خجالت مینوشت.
و در واقع اینه حکایته نوشتن های من