eitaa logo
خاکستر زرد''
365 دنبال‌کننده
848 عکس
66 ویدیو
0 فایل
توکل به نام و نامی حق' ناشناس: https://harfeto.timefriend.net/17086711257614 چنل زاپاس: @the_yellow_moon2 قتلگاه: https://eitaa.com/Slaughterhouse گپ: https://eitaa.com/joinchat/1578369907Caf0fdd0007
مشاهده در ایتا
دانلود
خاکستر زرد''
اولین تیکه ها را چید ، پشت سر هم و با فاصله های متفاوت با انگشت اشاره آنها را هل داد و بعد همه ی آجر
نمیدونم چند روز از اینکه اسمش رو افسردگی گذاشتن میگذره احساس تنها بودن تمام سرم رو پر کرده؛ کلی کار دارم تا انجامشون بدم و هیچ درکی از انجامشون ندارم . ساعتها به باز و بسته شدن پلک هاشون نگاه میکنم تا معنی زنده بودن رو درک کنم. این روزا احساس ترس میکنم ، وقتی یکی میره بیرون و دیر میکنه ، از شنیدن یه خبر تازه ، از خوابیدن و بحث کردن باهاشون میترسم . میترسم از آخرین لحظه ، میزارم تا تنها کسی که آسیب میبینه فقط خودم باشم از آسیب دیدنشون میترسم. حالا هر نور و صدایی میتونه آزارم بده ، وقتی میخندم کشیده شدن ماهیچه ی صورتم درد آوره ، نوشتن درد آوره. اما کسی این حال من رو نمیبینه من مجبورم تا این درد لبخند زدن رو تکرار کنم و توی سرم پر از جرقه های خون و تظاهره. تصمیم گرفتم خونه بمونم و مسخره شدم. پس خونه ی من کجاست؟ شاید حتی خونه مطلقاً یه مکان نیست ، یه آدمه ، شایدم یه وسیله ، یه نوا؟ یا هر چیزی که تو رو از خودت بودن نترسونه ... یه روز تقلا میکنم تا اشک بریزم و حالا ثانیه ای میبینم مدت هاست عزاداری میکنم خنده های بقیه برام مسخره اس ، به این فکر میکنم که چطور میخندن ، چقدر براشون خوشحال بودن راحته، این چه حس لعنتی ایه؟ یه گوشه ای میشینم و وقتی خانواده دارن مسخرم میکنن به خودکشی فکر میکنم و حتی نمیدونم چطور ؟ اما میدونم که با اونم چیزی حل نمیشه... بقیه میگن مراقب خودت باش ، اما چطوری؟ من میخواستم مراقب خودم باشم و حالا اینجام من حتی نمیتونم مراقب بقیه باشم من فقط خستم من فقط میترسم من فقط تنهام و درک نشده افسردگی اینه؟ ____ ترس ، ترس ، ترس سرم داره منفجر میشه دارم متلاشی میشم قلبم با تمام درد میتپه ، تپشش توی حلقم حس میشه ‌دعا میکنم یه شوخی باشه یه شوخی لعنتی تا برم خونابه بالا بیارم درد دارم ، سرده خیلی سرد کاش همه چیز یه شوخی باشه! __ همه فکر میکنن من خوبم ، هر کسی که من رو میبینه حدس میزنه از یه طاق زمستونی گذشتم و حالا اینجام ، این چیزیه که میبینن این چیزیه که میخوام ببینن! روزا برام گاهی کند و گاهی به شدت سریع میگذره، همه چیز خنده داره مثل ترسم مثل احساسی که اسمی براش انتخاب کردن ، حتی چطور تونستن بفهمن این احساس چیه که براش اسمی انتخاب کردن؟! همه فکر میکنن من درمان شدم... ولی حالا بیشتر از همیشه توسط افکار منفی گرایانه ام احاطه شدم ساکت ، تنها ، منزوی و مطلقاً تیره و تاریک... شایدم فقط این چیزیه که میخوان ببینن ساتن های خوشرنگ دروغ وقتی که به پوستشون چسبیده، جزوی از اون هاست و حالا کپک زده و چروک به نظر میان... چندمین روز از افسردگیه و حالا نمیدونم خوبم یا نه...