eitaa logo
خاکستر زرد''
448 دنبال‌کننده
1هزار عکس
94 ویدیو
0 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از قتلگاه
لبانش را از پوستِ جسد مقابلش جدا کرد روی دو پایش نشست و همانطور که از بالا به او نگاه می کرد ؛ گوشه ی لبش را با انگشت شستش پاک کرد و از لذت قطراتِ خونِ گرمی که در گلویش حس میکرد '' هومی'' کشید . ناقوس مرگ کشیده شد و رایحه ی جهنم شعله ور تر...
هدایت شده از قتلگاه
فرشته ی عذاب از گوشه ی اتاق بلند شد ، زیرِ قدم های او دروازه هایی از جهنم باز میشد ؛ به بنده اش که رسید آتشِ جهنم سوزان تر شد و صدای زجه ی هزاران گناه از قعر زمین به گوش می رسید . خنجرِ قدیمیش را از روی پاهای او برداشت و به زمان حکمِ حرکت را داد؛ به اتاق نگاه دیگری انداخت ؛ و حالا تابلوی جهنمی آماده بود!
اولین تیکه ها را چید ، پشت سر هم و با فاصله های متفاوت با انگشت اشاره آنها را هل داد و بعد همه ی آجر های پلاستیکی روی زمین پخش شدند. شروع کرد به دست زدن ، بی وقفه و در حالیکه که کم کم لبخندش گشاد تر میشد و صدای خنده اش بلند تر تا حدی که دیگر میتوانست خراشی که روی گلویش به وجود آمده را حس کند و اشکی که از زورِ خنده جاری شده بود. قهقه اش بلند شد و کنترل خنده اش از دستش در رفت ، از شنیدن صدای خودش ترسید وقتی که دید نمیتوانست جلوی دست زدن های بی وقفه اش را بگیرد ، درد در تمام بدنش نبض میزد و نیشِ بغض بالا و بالاتر آمد و حتی قطره های بعدی که از چشمش پایین می ریختند؛ تبدیل به اشک های از سرِ ترس، درد و ناتوانی شد. درب با ضربی باز شد ، نگاهش قفلِ دستگیره ای شد که به دیوار خورده بود. صدایش کم و کم تر میشد و حرکت دستانش آرام تر.. _بسه.. بسهههه صداتو بِبُر ، خفه شو لعنتی فقط دو دقیقه خفه شو تا فکر کنم نیستی و بتونم نفس راحت بکشم مغزش پژواک صدا ها را می گرفت ، دورِ تکرار هر جمله ، کلمه و حروف شروع شده بود و صداها بلند و بلند تر شدند. درب بسته شد اما نگاهش همچنان بر روی دیواری که کمی فرو رفته بود ماندگار شد. صداهای مغزش فراموش نشدنی بودند و حالا حرف های قبل تر هم به گوشش می رسیدند. با دردی که به انگشتانش وارد شد، نگاهش را برداشت و صداها قطع شدند به انگشتانش نگاه کرد که پر از ردِ دندان های ریزش بودند و ردِ کمرنگ خون را می دید. نفس نفس می زد ، سرش را از پشت به دیوار پشتش چسباند و حتی نمی دانست باید چه حسی داشته باشد. الان باید اخم کند؟ سرش را بلند کرد و محکم به دیوار کوبید بخندد؟ باز هم به کوبیدن ادامه داد گریه کند؟ درد عمیق و عمیق تر پشت سرش پخش میشد فریاد بزند یا ساکت باشد؟ او دیگر نمیتوانست جلوی آسیب زدن به خودش را بگیرد! یادش نمی آمد آخرین ضربه را چه زمانی زد ، چشمانش سیاهی و سرش گیج می رفت ... وقتی چشمانش را باز کرد هنوز همانجا افتاده بود حالا ردِ دندان هایش روی انگشتانش به کبودی می زدند و گردنش از پشت تیر می کشید. احساس ضعف و گشنگی می کرد اما از بیرون رفتن هم می ترسید. تصمیمش را گرفت وقتی از اتاق بیرون رفت ، هیچ کسی را ندید سمت ظرف غذایی که روی میز بود رفت و از نان خشک آن خورد. گلویش به سوزش بیشتری افتاد و سرفه های خشکش بلند شد. دستی روی شانه اش خورد که از ترس پرید و با صدای بلندی جیغ کشید؛ برگشت و وقتی دید که هنوز با همان نگاه خصمانه به او نگاه میکند سرش را پایین انداخت و دستانش را محکم در هم گره زد. دستانش عرق کرده بود و زخم های روی دستش می سوختند. سریع به طرف اتاقش دوید و سرش را بالا گرفت. از همان اول هم نمیتوانست به چشم های کسی نگاه کند، به خودش آسیب می زد ، خودش را گم می کرد و مجبور بود تا هر چند وقت یکبار به گفتار درمانی ، درمان با اکسیژن پر فشار و یا آهن زدایی برود. خسته بود تمام بدنش درد می کرد و همین حالا هم بابت دویدن سریعش هنوز نفس نفس می زد و پوست کف پایش گز گز می کردند. روی تختش دراز کشید معلولیت همین بود مگر نه؟ چطور میگفتند محدودیت نیست؟ سالهاست درد می کشد سالهاست نه میتوانست به چهره ی آدم ها نگاه کند نه میتوانست صحبت کند درمان هایش به نسبت درد های خودشان را داشتند و خانواده اش هم حتی او را نمی خواستند بارها شنیده بود که میخواهند او را از خانه بیرون کنند او حتی خودش را هم نمی شناخت و معلولیت محدودیت نبود؟!
موقع نوشتن این خط داستانی که چندین وقته روش کار میکنم ، بیشتر وقتا خودمو میبینم و درمان رو گم میکنم.
خاکستر زرد''
اولین تیکه ها را چید ، پشت سر هم و با فاصله های متفاوت با انگشت اشاره آنها را هل داد و بعد همه ی آجر
نمیدونم چند روز از اینکه اسمش رو افسردگی گذاشتن میگذره احساس تنها بودن تمام سرم رو پر کرده؛ کلی کار دارم تا انجامشون بدم و هیچ درکی از انجامشون ندارم . ساعتها به باز و بسته شدن پلک هاشون نگاه میکنم تا معنی زنده بودن رو درک کنم. این روزا احساس ترس میکنم ، وقتی یکی میره بیرون و دیر میکنه ، از شنیدن یه خبر تازه ، از خوابیدن و بحث کردن باهاشون میترسم . میترسم از آخرین لحظه ، میزارم تا تنها کسی که آسیب میبینه فقط خودم باشم از آسیب دیدنشون میترسم. حالا هر نور و صدایی میتونه آزارم بده ، وقتی میخندم کشیده شدن ماهیچه ی صورتم درد آوره ، نوشتن درد آوره. اما کسی این حال من رو نمیبینه من مجبورم تا این درد لبخند زدن رو تکرار کنم و توی سرم پر از جرقه های خون و تظاهره. تصمیم گرفتم خونه بمونم و مسخره شدم. پس خونه ی من کجاست؟ شاید حتی خونه مطلقاً یه مکان نیست ، یه آدمه ، شایدم یه وسیله ، یه نوا؟ یا هر چیزی که تو رو از خودت بودن نترسونه ... یه روز تقلا میکنم تا اشک بریزم و حالا ثانیه ای میبینم مدت هاست عزاداری میکنم خنده های بقیه برام مسخره اس ، به این فکر میکنم که چطور میخندن ، چقدر براشون خوشحال بودن راحته، این چه حس لعنتی ایه؟ یه گوشه ای میشینم و وقتی خانواده دارن مسخرم میکنن به خودکشی فکر میکنم و حتی نمیدونم چطور ؟ اما میدونم که با اونم چیزی حل نمیشه... بقیه میگن مراقب خودت باش ، اما چطوری؟ من میخواستم مراقب خودم باشم و حالا اینجام من حتی نمیتونم مراقب بقیه باشم من فقط خستم من فقط میترسم من فقط تنهام و درک نشده افسردگی اینه؟ ____ ترس ، ترس ، ترس سرم داره منفجر میشه دارم متلاشی میشم قلبم با تمام درد میتپه ، تپشش توی حلقم حس میشه ‌دعا میکنم یه شوخی باشه یه شوخی لعنتی تا برم خونابه بالا بیارم درد دارم ، سرده خیلی سرد کاش همه چیز یه شوخی باشه! __ همه فکر میکنن من خوبم ، هر کسی که من رو میبینه حدس میزنه از یه طاق زمستونی گذشتم و حالا اینجام ، این چیزیه که میبینن این چیزیه که میخوام ببینن! روزا برام گاهی کند و گاهی به شدت سریع میگذره، همه چیز خنده داره مثل ترسم مثل احساسی که اسمی براش انتخاب کردن ، حتی چطور تونستن بفهمن این احساس چیه که براش اسمی انتخاب کردن؟! همه فکر میکنن من درمان شدم... ولی حالا بیشتر از همیشه توسط افکار منفی گرایانه ام احاطه شدم ساکت ، تنها ، منزوی و مطلقاً تیره و تاریک... شایدم فقط این چیزیه که میخوان ببینن ساتن های خوشرنگ دروغ وقتی که به پوستشون چسبیده، جزوی از اون هاست و حالا کپک زده و چروک به نظر میان... چندمین روز از افسردگیه و حالا نمیدونم خوبم یا نه...