اولین تیکه ها را چید ، پشت سر هم و با فاصله های متفاوت
با انگشت اشاره آنها را هل داد و بعد همه ی آجر های پلاستیکی روی زمین پخش شدند.
شروع کرد به دست زدن ، بی وقفه و در حالیکه که کم کم لبخندش گشاد تر میشد و صدای خنده اش بلند تر تا حدی که دیگر میتوانست خراشی که روی گلویش به وجود آمده را حس کند و اشکی که از زورِ خنده جاری شده بود.
قهقه اش بلند شد و کنترل خنده اش از دستش در رفت ، از شنیدن صدای خودش ترسید وقتی که دید نمیتوانست جلوی دست زدن های بی وقفه اش را بگیرد ، درد در تمام بدنش نبض میزد و نیشِ بغض بالا و بالاتر آمد و حتی قطره های بعدی که از چشمش پایین می ریختند؛ تبدیل به اشک های از سرِ ترس، درد و ناتوانی شد.
درب با ضربی باز شد ، نگاهش قفلِ دستگیره ای شد که به دیوار خورده بود.
صدایش کم و کم تر میشد و حرکت دستانش آرام تر..
_بسه.. بسهههه صداتو بِبُر ، خفه شو لعنتی فقط دو دقیقه خفه شو تا فکر کنم نیستی و بتونم نفس راحت بکشم
مغزش پژواک صدا ها را می گرفت ، دورِ تکرار هر جمله ، کلمه و حروف شروع شده بود
و صداها بلند و بلند تر شدند.
درب بسته شد اما نگاهش همچنان بر روی دیواری که کمی فرو رفته بود ماندگار شد.
صداهای مغزش فراموش نشدنی بودند و حالا حرف های قبل تر هم به گوشش می رسیدند.
با دردی که به انگشتانش وارد شد، نگاهش را برداشت و صداها قطع شدند
به انگشتانش نگاه کرد که پر از ردِ دندان های ریزش بودند و ردِ کمرنگ خون را می دید.
نفس نفس می زد ، سرش را از پشت به دیوار پشتش چسباند و حتی نمی دانست باید چه حسی داشته باشد.
الان باید اخم کند؟
سرش را بلند کرد و محکم به دیوار کوبید
بخندد؟
باز هم به کوبیدن ادامه داد
گریه کند؟
درد عمیق و عمیق تر پشت سرش پخش میشد
فریاد بزند یا ساکت باشد؟
او دیگر نمیتوانست جلوی آسیب زدن به خودش را بگیرد!
یادش نمی آمد آخرین ضربه را چه زمانی زد ، چشمانش سیاهی و سرش گیج می رفت ...
وقتی چشمانش را باز کرد هنوز همانجا افتاده بود
حالا ردِ دندان هایش روی انگشتانش به کبودی می زدند و گردنش از پشت تیر می کشید.
احساس ضعف و گشنگی می کرد اما از بیرون رفتن هم می ترسید.
تصمیمش را گرفت وقتی از اتاق بیرون رفت ، هیچ کسی را ندید
سمت ظرف غذایی که روی میز بود رفت و از نان خشک آن خورد.
گلویش به سوزش بیشتری افتاد و سرفه های خشکش بلند شد.
دستی روی شانه اش خورد که از ترس پرید و با صدای بلندی جیغ کشید؛ برگشت و وقتی دید که هنوز با همان نگاه خصمانه به او نگاه میکند سرش را پایین انداخت و دستانش را محکم در هم گره زد.
دستانش عرق کرده بود و زخم های روی دستش می سوختند.
سریع به طرف اتاقش دوید و سرش را بالا گرفت.
از همان اول هم نمیتوانست به چشم های کسی نگاه کند، به خودش آسیب می زد ، خودش را گم می کرد و مجبور بود تا هر چند وقت یکبار به گفتار درمانی ، درمان با اکسیژن پر فشار و یا آهن زدایی برود.
خسته بود
تمام بدنش درد می کرد و همین حالا هم بابت دویدن سریعش هنوز نفس نفس می زد و پوست کف پایش گز گز می کردند.
روی تختش دراز کشید
معلولیت همین بود مگر نه؟
چطور میگفتند محدودیت نیست؟
سالهاست درد می کشد
سالهاست نه میتوانست به چهره ی آدم ها نگاه کند
نه میتوانست صحبت کند
درمان هایش به نسبت درد های خودشان را داشتند
و خانواده اش هم حتی او را نمی خواستند
بارها شنیده بود که میخواهند او را از خانه بیرون کنند
او حتی خودش را هم نمی شناخت
و معلولیت محدودیت نبود؟!
#اوتیسم
#برهان_نویس