eitaa logo
خاکستر زرد''
361 دنبال‌کننده
859 عکس
67 ویدیو
0 فایل
توکل به نام و نامی حق' ناشناس: https://harfeto.timefriend.net/17086711257614 چنل زاپاس: @the_yellow_moon2 قتلگاه: https://eitaa.com/Slaughterhouse گپ: https://eitaa.com/joinchat/1578369907Caf0fdd0007
مشاهده در ایتا
دانلود
اولین تیکه ها را چید ، پشت سر هم و با فاصله های متفاوت با انگشت اشاره آنها را هل داد و بعد همه ی آجر های پلاستیکی روی زمین پخش شدند. شروع کرد به دست زدن ، بی وقفه و در حالیکه که کم کم لبخندش گشاد تر میشد و صدای خنده اش بلند تر تا حدی که دیگر میتوانست خراشی که روی گلویش به وجود آمده را حس کند و اشکی که از زورِ خنده جاری شده بود. قهقه اش بلند شد و کنترل خنده اش از دستش در رفت ، از شنیدن صدای خودش ترسید وقتی که دید نمیتوانست جلوی دست زدن های بی وقفه اش را بگیرد ، درد در تمام بدنش نبض میزد و نیشِ بغض بالا و بالاتر آمد و حتی قطره های بعدی که از چشمش پایین می ریختند؛ تبدیل به اشک های از سرِ ترس، درد و ناتوانی شد. درب با ضربی باز شد ، نگاهش قفلِ دستگیره ای شد که به دیوار خورده بود. صدایش کم و کم تر میشد و حرکت دستانش آرام تر.. _بسه.. بسهههه صداتو بِبُر ، خفه شو لعنتی فقط دو دقیقه خفه شو تا فکر کنم نیستی و بتونم نفس راحت بکشم مغزش پژواک صدا ها را می گرفت ، دورِ تکرار هر جمله ، کلمه و حروف شروع شده بود و صداها بلند و بلند تر شدند. درب بسته شد اما نگاهش همچنان بر روی دیواری که کمی فرو رفته بود ماندگار شد. صداهای مغزش فراموش نشدنی بودند و حالا حرف های قبل تر هم به گوشش می رسیدند. با دردی که به انگشتانش وارد شد، نگاهش را برداشت و صداها قطع شدند به انگشتانش نگاه کرد که پر از ردِ دندان های ریزش بودند و ردِ کمرنگ خون را می دید. نفس نفس می زد ، سرش را از پشت به دیوار پشتش چسباند و حتی نمی دانست باید چه حسی داشته باشد. الان باید اخم کند؟ سرش را بلند کرد و محکم به دیوار کوبید بخندد؟ باز هم به کوبیدن ادامه داد گریه کند؟ درد عمیق و عمیق تر پشت سرش پخش میشد فریاد بزند یا ساکت باشد؟ او دیگر نمیتوانست جلوی آسیب زدن به خودش را بگیرد! یادش نمی آمد آخرین ضربه را چه زمانی زد ، چشمانش سیاهی و سرش گیج می رفت ... وقتی چشمانش را باز کرد هنوز همانجا افتاده بود حالا ردِ دندان هایش روی انگشتانش به کبودی می زدند و گردنش از پشت تیر می کشید. احساس ضعف و گشنگی می کرد اما از بیرون رفتن هم می ترسید. تصمیمش را گرفت وقتی از اتاق بیرون رفت ، هیچ کسی را ندید سمت ظرف غذایی که روی میز بود رفت و از نان خشک آن خورد. گلویش به سوزش بیشتری افتاد و سرفه های خشکش بلند شد. دستی روی شانه اش خورد که از ترس پرید و با صدای بلندی جیغ کشید؛ برگشت و وقتی دید که هنوز با همان نگاه خصمانه به او نگاه میکند سرش را پایین انداخت و دستانش را محکم در هم گره زد. دستانش عرق کرده بود و زخم های روی دستش می سوختند. سریع به طرف اتاقش دوید و سرش را بالا گرفت. از همان اول هم نمیتوانست به چشم های کسی نگاه کند، به خودش آسیب می زد ، خودش را گم می کرد و مجبور بود تا هر چند وقت یکبار به گفتار درمانی ، درمان با اکسیژن پر فشار و یا آهن زدایی برود. خسته بود تمام بدنش درد می کرد و همین حالا هم بابت دویدن سریعش هنوز نفس نفس می زد و پوست کف پایش گز گز می کردند. روی تختش دراز کشید معلولیت همین بود مگر نه؟ چطور میگفتند محدودیت نیست؟ سالهاست درد می کشد سالهاست نه میتوانست به چهره ی آدم ها نگاه کند نه میتوانست صحبت کند درمان هایش به نسبت درد های خودشان را داشتند و خانواده اش هم حتی او را نمی خواستند بارها شنیده بود که میخواهند او را از خانه بیرون کنند او حتی خودش را هم نمی شناخت و معلولیت محدودیت نبود؟!