خاکستر زرد''
خب رفقا
حال قشنگتون؟
راجب تقدیمی هاتون این چند وقت پرسیدید
و من در حال نوشتن و انجامشون هستم حقیقتا ، بیشتر وقت در حال درس خوندنم و وقتای استراحت و تایم خواب رو برای نوشتنشون کنار میزارم
نکته بعد اینکه برای نزدیکی تک تک کلمات و جملات به شما و زندگی روزمره تون من یه دور توی چنل شما زندگی میکنم ، پیام هاتون ، علایق و سلیقه هاتون ، خستگی ها و خوشحالیتون از فیلتر طبقه بندی های ذهنیم عبور میکنن و بعد اونا از جانب من و برای شما نوشته میشه.
تعداد ظرفیت که بیشتر شده بود
یحتملا در دو مرحله تقدیمی هاتون رو به دستتون برسونم
از صبر ، توجه و حمایتتون متشکرم!
من؟
باقی مانده میانِ برگه های دفتری هستم که از عجزِ درختان پر شده و حالا نفرینشان گریبان گیر قلمم و توصیفات مذبوحانه از خودم شده است.
⇦خاکستر زرد
#چرک_نویس
خاکستر زرد''
درود
حال قشنگ شما؟
حقیقتا بی مقدمه برم سراغ مطلب اصلی ، بخش عمده ی تقدیمی آماده است و الان خدمت شماها تقدیم میشه و اما تعداد انگشت شماری موندن که باید با دقت بیشتری بنویسم و نیاز به ویرایش دارن. پس طبق گفته ی قبلی ، تقدیمی دو مرحله ای به دستتون میرسه!
خاکستر زرد''
از طرف خاکستر زرد به: https://eitaa.com/mavka_art
_۱۴۰۹/۶/۳۰
خاک های جوانه زده شده را کنار زد ، دستانش دچار جنونی از نوازش شده بود و بافت چرمی اش پوست انگشتانش را قلقلک می داد. رایحه ی نم زدگی پیچید ، ثانیه ها معکوس چرخیدند و او حالا تنهاست با سالها دنیایی که ساخته بود.
___
خب، عام ؛ سلام!!!
خیلی وقت بود ننوشته بودم. حتی نمی خوام برگردم به صفحه ی قبل و تاریخش رو بخونم راستش مسخره به نظر میرسه که ازت خجالت می کشم. چرا یه آدم باید از دفترچه خاطراتش خجالت بکشه !!
بیخیال من الان اینجام ، راستی یه گلدون شیشه ای پر آب هم هست که پتروس توشه. یعنی، تنها بخش سبزه این اتاقِ سمی که احساس خفگی میده.
چطور توی این بی هوایی فتوسنتز میکنه؟
شایدم من دارم مثل یه قاتل رفتار میکنم!
هر روز قد کشیدنش نقشِ یه داژووئه ، نگاه کردن بهش مثل دیدن خودم توی آینه است. حالا که بهتر نگاه می کنم حتی نوک برگ هاش داره خشک و زرد میشه!
از خودم بدم میاد.
میدونی؟ حتی الانم انگار این خط ها زیر نوشته هام تاب میخورن و من با رنگ سفید از امروز می نویسم.
درسته! امروز!
اواسط دی ماه رسیده و نم نم های بارون از همه وقت بیشتر شده ، شایدم دی بخاطر همین به وجود اومده ؛ بخاطر اشک های نریخته اش.
اشک های منم گم شدن ، جایی پشت پلک هام ، پشت نوشته هام ، پشت بغضی که انبار کردم و از سیلابش می ترسم.
من از حالا
من از امروز می ترسم.
من از جنگلی که توش گم شدم ترسیدم.
و انگار هیچ نوری نیست ، شاید هم باید نور رو خودمون خلق کنیم
با نوشتن
با هر قطره بارون
که روی گونه ی بی اشک ریخته شد
با گندم زاری که پر از قدم های ماست
با هر آرشه ای که با ویالون نواخت
با من
با من
و شایدم تو با نوشته های سفیدت که بی گواهن ...
شاید هم پتروسِ من قهرمان شده ، قد کشیده ، آسمون رو گز کرده و اومده تا زندگیِ قبلیش رو چنگ بزنه.
از امروزی که می گذره: ۱۴۰۰/۱۰/۱۸
●
●
از طرف خاکستر زرد به:
https://eitaa.com/mavka_art
خاکستر زرد''
از طرف خاکستر زرد به: @blue7rose
خدایا خدایا خدیا خدایاااا
میخوام نفس هامو لابه لای این دفتر حبس کنممممم.
اوکی ، خب هِی سلام دفترچه خاطرات
صفحه ی اولت رو میخوام با امروز پر کنم و از شدت هیجان نمیتونم امروز رو باور کنم
اصلا از امروز ننویسم چی؟
نه مینویسم، نوشتن حالمو خوب میکنه
خب امروز بیست و هشتمین روز از مردادماهه ، البته قبلش دوران Summertime Sadness ای بود اما حالا ( کشیدن ستاره)☆☆☆☆.
امروز مسابقه ی انتخابی نهایی برای باشگاه بود و بگو کی قبول شد لعنتی؟ من!!!!!!
حتی نمیدونم چقدر موقع انجامش ضربه خوردم ؛ شایدم حتی الانم بیهوشم به هر حال با اینکه از نیش اشکی که داشت جوونه می زد ترسیدم، حس قضاوت ثانیه ای ولم نکرد ، صداهای اطرافم شبیه یه خط مسکوت از بوق شده بودن ولی بوم من حالا یه برنده ام.
برنده بودن رو دوست دارم ، این حس ، انگار دارم پروانه های لوله ی گوارشم رو بالا میارم ،
شایدم انگار ازم کسی کیک سفارش داده
هر چی ، حسش از خوردن یخ در بهشت هم بهتره!!
میدونی من خودمو پیدا کردم ولی امروز نه!
من خودمو وقتی پیدا کردم که فهمیدم خوشحالی اصلیم چیه و بابتش تلاش کردم ( نگاه کردن فوتبال هم جزوشه؟) بازم به هر حال من معلق بین حس افتخار و شادی برای خودمم.
من خودمو پیدا کردم و چقدر این من رو دوست دارم.
برای صفحه ی اول انتخاب خوبیه!
امروز : ۱۴۰۴/۵/۲۸
خدایاشکرت!
●
●
از طرف خاکستر زرد به:
@blue7rose
خاکستر زرد''
از طرف خاکستر زرد به: https://eitaa.com/Pavaraghi
_ سلام خب این برای توئه ، خدانگهدار.
او رفت و فقط یک دفتر آنجا ماند ، آن را باز کرد و بار دیگر روی نیمکت نشست.
صفحه ی پنجاه و سوم...
__
کاش از میان افکارم بروی ، روزهایم بی معنا تر شده اند و تو آنجا ایستاده نگاهم میکنی!
من نتوانستم خودم را نجات دهم و تو من را یک ناجی نامیدی. ثانیه ها را نشخوار کرده ام ، ذخیره ای برای تنهایی ، برای دیدن دوباره ات وقتی نیستی.
شاید هم من دیوانه ام ، دیوانه ی ما ، دیوانه ی تو بدونِ من...
از نبودنت ترسیده ام و حالا این روزها را زندگی میکنم ، بی وقفه
بی امید
بی تو
برگرد ، بمان و هیچ وقت نرو...
غرامت عشق چه بود؟ هر چه بود پس داده ام حتی به جای تو
از سرگیجه ی حرف هایم ترسیده ام ، نامت میانشان بسمل می رقصد و از قفل زبانم بیرون میریزد یک نوعی هذیان که مبتلایش شدم شاید هم یک نوعی از تو و خاطراتت که قصد ندارم فراموشش کنم.
بازهم تو
بازهم گلدان های ترک خورده ای که از ما به جامانده
بازهم درد از سکوت طلوع کرد و هیچ غروبی ندارد.
من دچار جنونی شده ام که کلیشه ها عشق نامیدنش.
میخواهم ناجی ات باشم ، کلماتی از تو که پاداشِ غرامتِ من است.
همه ی این خط ها برای توست ، تویی که می خوانی و می دانم که روزی عاشق میشوی.
عاشق مایی بدونِ من
برای تو ، برای یک هاناهاکیِ دیگر
_بیستمین روز از آذر ماه هزار و چهارصد و چهار
●
●
از طرف خاکستر زرد به:
https://eitaa.com/Pavaraghi
خاکستر زرد''
از طرف خاکستر زرد به: https://eitaa.com/hana_es
کف دستام یخ زده و حتی نمیدونم چطور الان خودکار توی دستمه ، من فقط سردمه و خستم.
آره ، من خستم...
آذر مثل همیشه است ، انگار پاییز هیچ وقت قصد عوض شدن نداره؛ انگار هیچ وقت بهاری نیومده!
من آدمی نبودم و نیستم که بخوام جلوی مزخرفات سکوت کنم اما الان پر شدم از احساس تنهایی
یه طنابی که هر لحظه بیشتر دورِ گردنم محکم میشه و من بی تقلا منتظر اتمامشم ، من مسکوت باقی مونده ام.
شاید اگه حنجره ام رو باز کنن قراره ببین چه غده های ریز و درشتی از حرف اونجا مخفی شده و ازشون خونابه میچکه...
منزجر کننده است، مثل وجود بعضی حرفا
مثل وجود بعضی آدما
نگاهم دست نخورده از خستگی و پاییزِ همیشگیش باقی مونده ، ابدیت همینه؟
این چرخه قراره ادامه پیدا کنه؟
نوشتن این کلمات کِی قراره تموم شه؟
اصلا پایانی وجود داره؟
امروز: ۱۴۰۳/۹/۲۰
●
●
از طرف خاکستر زرد به:
https://eitaa.com/hana_es
خاکستر زرد''
از طرف خاکستر زرد به: https://eitaa.com/Mystical_complexity
آخرین نوشته هایم را ندیده ای؟! آرزوهایم را هم دزدیده اند؟
هزاران کاغذ باطله برای تک جمله ای که با سخاوتمندی در نظر آدمیان بدرخشد.
اما کدام آدمیان؟ کدام سخاوتمندی؟
می خواهم تا تمامِ خودم را از میانشان تار به تار جدا کنم ، مویرگ های احساساتم را بِبُرم تا با ریختن خون پاک شوند و به منزه بودن امیدوار باشند.
گونه ای از حرف هایم هر روزه متفاوت تر از قبل به نظر می آیند البته در نظر من اینطور است. آدمیان می گویند هر روز حرف های تکراری می زنم ، کلماتم به قصاری از توصیف رسیده اند . آنها من را خسته کننده و عجیب می دانند و من؟
آنها موجودات عجیبی اند، با پشت پاهایشان پس می زنند تا دست هایشان آغشته به زحمت نشود. آنها غریبه اند و قدری آشنا ؛ چطور من را خسته و تکراری می بیند در حالیکه هر روزشان به عادت های بی شمار غلو نمیکند.
شاید دیگر نباید راجبشان بنویسم، زردابه ی ماندنشان را دست نخورده باقی می گذارم و به پوسیدگیشان نگاه می کنم .
شاید هم آنها درست می گفتند ، این کارها خسته کننده است!
به جایش از طبیعت می گویم ، تنها اثری که بی نفس زنده بود و بی منت نفس می بخشید، از گلبرگ های گل کاملیا که با ریختن هر قطره خون سفید تر می شوند
از آسمانی که آرزو کرده ایم
و از خودم هیچ کلمه ای آشنا سراغ ندارم
من پشت حرف هایم مخفی می شوم ،
من را بشنو
من را ببین
من را بشناس
شاید هم من عجیب بودم !
امروز؟ سومین روز از تیر ماهه هزار و چهارصد سه
●
●
از طرف خاکستر زرد به:
https://eitaa.com/Mystical_complexity
خاکستر زرد''
از طرف خاکستر زرد به: https://eitaa.com/Abraaak
زندگی؟ قطعا زیباست!
با تیکه پازل های خوش رنگ و لعاب که تو را به طمع ، حرص و ضعف بندازد.
اما پازل من پر شده از رنگ های سیاه و سفید است ، هیچ نگاره ای از ساختمان کلی اش در پسِ ذهنم تیر نمی کشد ، هیچ خاطره ای آن چنان پر رنگ پشت پلک هایم نقش نبسته تا شهد شیرینِ لحظاتش را بر روی زبانم حس کنم ، هیچ و با هیچ ادامه می دهم !
از زندگی میان هزارتو خسته به نظر می رسم ، آزرده و کمی وا رفته میان بافت های زمانی، گویی انگار میانشان ذوب شده ام.
پروانه های زندگی ام را می بینم که چطور از پشت شیشه به شعله های شمع نگاه می کنند و از دوری می سوزند. من بارها میانِ ترسیدن از اعتماد سوخته ام و جسدِ خاکستری ام را جمع کرده ام تا زیر پاهایشان لگد نشود.
درخت ها هم از جایی که تکیه داده بودند خم می شوند و می افتند.
درختِ زندگانی من بدون تکیه گاه با فرض های بسیار از اعتماد خموده شده و ریشه هایش تنها امیدِ نگهداری از زندگی ام است.
جایگاه امروزم معلق میانِ پرسه های زمانی است. ستاره ی جدیدِ متولد شده برایم دست تکان می دهد و نمی داند ثانیه ها برای وجودش ایستاده اند.
نمی داند منِ قبلی همانجا پرسه می زند و میانِ میله های تنهایی حبس می خورد. از منِ قبلی گفته ام اما خوده جدیدم را نیافته ام.
من کیستم؟
سوال هایم در توبره ای از ایهام می چرخند و سکوت یک مرگ ناخواسته برای جواب هایم.
نیامم را غلاف کرده منتظر ایستاده ام.
پروانه هایم از پیله بیرون بیایند
سرما ، شمع ها را خاموش کند
زمان بی گدار به آب بزند و به عقب بچرخد
من را بیابیم ، از قصه ی غصه ام خارج شوم و پایان را دور تر بیندازم.
می خواهم بر روی نُت های پیانو راه بروم؛
در آسمان پرواز کنم ، همراه با کوه ها برقصم، می خواهم مُحال زندگی کنم...
امروز؟ هر روزی که می گذرد
●
●
از طرف خاکستر زرد به:
https://eitaa.com/Abraaak
پ.ن: طبق نوشته های کثیر و کوتاهِ عالم نویسنده ها؛ زمانی که توی خلاء ستاره ای به وجود بیاد ، عقربه های ساعت می ایستند.
خاکستر زرد''
از طرف خاکستر زرد به: https://eitaa.com/Chocolate2005
درسته که اولین دیدار تعیین کننده هیچی نیست اما اولین دیدار من با خوابگاه قرار نیست توی نظرم تغییری ایجاد کنه!
حتی اگه بحثِ یه عادت و روتین برای دانشگاه هم باشه من ،
اتاق ، خونه و خانواده ی خودم رو میخوام!!
دلتنگی هم عجیبه ، نه از نوع دوست داشتن آدما ؛ این دفعه از نوعِ مکانی
مثلا قم برای من شهریه که می تونم هر زمان دلتنگش بشم ، به هرجایی که سفر میکنم همانند سازیش با قم از موضوعات علاقمند ذهنمه تا با دوغ ( و اگه تکنولوژی پیشرفت چشمگیری داشته باشه که سالاد شیرازی آماده بفروشه تا حتما کنارش داشته باشم ) سفرنامم رو بچینم!
آره خلاصه ، به هرحال من اینجام!
روی تخت ، توی اتاق و مکانِ خوابگاه...
شاید این حس منفوریت از دیوار های خوابگاهه که بهم فشار میده و شاید هم مقصر خوده منم؟! این چیزیه که از آدم های اطرافم میشنوم..
اما چرا همیشه اونی که باید سرزنش بشه و مقصره منم؟
احساس آبی شدن دارم
یه سرمای خاصی داره ، می بینم که حتی جهنم هم ازش وحشت داره
از اینکه اون نوای آبی درونم حلول پیدا کنه...
صدای آژیر خطر رو می شنوم و نمیدونم باید چیکار کنم.
شاید باید گوشی رو پرت کنم کنجی
شاید هم از خجالت فیلم های ندیده ام دربیام.
صدای اذان صبح میاد، فکر کنم بهترین تصمیم اینه که پاشم و نماز بخونم.
امیدی که با هر کلمه از اذان موقع صبح میگیرم میتونه روزم رو بسازه. به قول استاد چمران تا صدای اذان از گلدسته ها بلنده ، نا امیدی گناه کبیره است!
از هارمهرِ خوابگاهی امروز: ۱۴۰۳/۸/۱۹
____
روز ها و خاطراتِ رقم خورده
نوشته هایی که از اجتماع نقیضین اومده
لبخندی زد و از خجالت چند سال پیش خودش با بهم زدن نوشته ها دراومد.
_ خدای من، دغدغه های عجیب غریبم هیچ وقت قرار نیست عوض بشن حتی هنوز هم توی اولین دیدار باهام فکر میکنن حصارم رو دور خودم کشیدم و بالا بهشون نگاه میکنن
فکر میکنم همه ی ما عجیبیم!
عجیب تر از هارمهر حال ، آینده و گذشتش...
امروز: روزگاری از آینده ی نچندان دور
●
●
از طرف خاکستر زرد به:
https://eitaa.com/Chocolate2005