به کویر خود کوچ کرده ام، جایی که آسمان از گریه می ترسد و زمین از فرط بی اعتمادی ترک برداشته است. اُمید و روح دو کلمه ی متفاوت اما در هم آمیخته بودند و تنها مانع آنها جسم بود، زندانی که حبس میکرد، میکشت و ذره ذره از آنها تغذیه میکرد.
قاتلی که انسان نامیده شد!
⇦خاکستر زرد
#روایت
من بعد از هر نوشته توی خودم فرو میرم
انگار از زمین ، از واقعیت و از دروغ ها کنده میشم
تویه رویایی غرق میشم که میزارم من هم باهاشون زندگی کنم ، مرگ رو تجربه کنم و بنویسم تا وصیتی باشه برای قلم های مُردهَم.
تنها نگاره ای که از تو باقی مانده؛
حسرتِ لمسِ یک واقعیت بود.
⇦خاکستر زرد
#چرک_نویس
پر بود از حفره های خالی و گناه بزرگترینشان بود و افکارات را مورد هدف قرار داده بود.
بویِ گناه به قرمزیِ خون نزدیک بود و حتی جهنم هم جایی برای اون نداشت. خلاء ای که قوانین فیزیک هم نتوانست آن را پر کند، همان جامِ شرابِ صدساله که پر بود از جای بوسه، دروغی که باعث شد زمستان یخ ببندد و برف ببارد.
⇦خاکستر زرد
#روایت
نزدیک شدن جهنم را روی پوستش حس می کند و می خواهد داخل آتش بسوزد تا پاک شود...
⇦خاکستر زرد
#چرک_نویس
هنوز هم آن سمفونی را گوش می داد، قطعه ای از ویالون های گریان و کلاویه های بی معنی و تلفیقی از بزرگترین چَنگ که در یک رایحه پنهان شده بود و به هر کسی که می رسید دستور تسلیم می داد، تسلیمِ نوازش دستانی که می نواخت و برایِ بوسیده شدن همانند آن سیب سرخ بود، همانقدر ممنوعه برای آدم و همان نوایِ شیطان که سالها بود از رنگین کمان سقوط کرده بود.
⇦خاکستر زرد
#روایت
اشک وصیتی بود که بعد از مرگِ هر احساس ؛ ریخته میشد، همان صدایی که نشان میداد قلب هزار تیکه شده و حتی از چشم هایش هم شکست چکه میکرد جایی برای حلق آویز کردن گمان ها و پر رنگیِ پشیمانی.
⇦خاکستر زرد
#روایت
پوستِ لبش از حس بوسیدنِ رویا می سوخت و دستانش برای در آغوش کشیدنش زیادی سخت بودند...
رویا ترک برداشت؛
شکست!
و در میان دستانش به تیغ هایی از واقعیت تبدیل شدند.
⇦خاکستر زرد
#چرک_نویس
ماه بالای سرم پوزخند میزند ، نگاهش میکنم؛ می بیند و هیچ نمی گوید؟ خواب است یا بیدار؟
کمی فقط کمی ، ببین کوچه پس کوچه ی شب های سیاه را... ببین که چراغ ها نیمه سوز شدند
مردمان نامرد را ببین ... ببین که چه ظالمانه از روی همدیگر رد میشوند
دردِ دل را ببین
شفق اشک ها را
سوزِ زخم ها را
ببین و رهایمان کن ...
خیلی وقت است سیاهی چمباتنه زده است به این شهر ؛ خیلی وقت است به زیرِ سقفی کبود رفته ایم
تا کِی تاوانِ خورشیدِ رفته ی تو را بدهیم؟
به تاریخِ ۱۴۰۱/۵/۳۰
⇦خاکستر زرد
'' نون و قلم و ما یسطرون''
آدمِ فریاد زدن نبودم و نیستم ؛ آدمِ زمزمه کردن و یواشکی حرف زدن هم نیستم .
من آدمِ نوشتن و شنیدنم .
من همون آدمیم که می شنوه اما حرف ها رو از یاد میبره تا شب یا صبح بیاد و تویِ دفتر از بی قراری ها بنویسه...
این دفتر رو در حالی شروع کردم که گم شده بودم و الان لا به لای خط هاش میبینم که نور امید همون بالایِ صفحه نوشته شده ، که توکل به خدا اولین کاری بود که انجام می دادم
که من ، لا به لای همون خط ها خودمو پیدا کردم..
از درد ها نوشتم ، از خنده ، از حُزن و از زخم های سبز و شاید از خودم..
و این رو فهمیدم که نوشتن من رو به آرامش رسوند و من رو به من برگردوند.
شاید یه روزی نوشته هام به آخرین خط برسن ، شاید نامه ها و نوشته هام نخونده و نشنیده باقی بمونن .. اما من تویِ یه صفحه از زندگی به نوشتن ادامه دادم ..
چقدر حرف دارم برای گفتن و چقدر سخته دردِ نگفتن ها..
خلاصه به رسم هر بار ')
به پایان آمد این دفتر / حکایت همچنان باقیست.
نوشته شده از آخرین پازل برگِ برهانِ این قصه