هدایت شده از مسواک|Messwak
میدونستید وقتی بارون میباره پروانه ها استراحت میکنن که تا بارون به بال هاشون آسیب نرسونه؟!
خواستم بهت بگم که استراحت تو طوفان های زندگیت اصلا اشکالی نداره، تو دوباره مثل پروانه ها پرواز میکنی عزیزِ من.
@Messwak
واقعا باید یه اپرا بنویسم و بسازم
حتی شده اپرای عروسکی
دارم دیوونه میشم
با پای خودم رفتم پیش منابع انسانی و روزامو بیشتر کردم✨
الان مثل چی پشیمونم✨
یه کلمه بگین با اون یه شعر تقدیمتون کنم
https://daigo.ir/secret/31489482
خواهی که ترا دولت ابرار رسد
مپسند که از تو بر کس آزار رسد
از مرگ میندیش و غم رزق مخور
کین هر دو بوقت خویش ناچار رسد
#شعر
حکیم والا مقدار #ابوسعیدابوالخیر
آن روزها رفتند
آن روزهای خیرگی در رازهای جسم
آن روزهای آشنایی های محتاطانه با زیبایی رگهای آبی رنگ
دستی که با یک گل
از پشت دیواری صدا می زد
یک دست دیگر را
و لکه های کوچک جوهر ، بر این دست مشوش ،
مضطرب ، ترسان
و عشق ،
که در سلامی شرم آگین خویشتن را بازگو می کرد
در ظهر های گرم دود آلود
ما عشقمان را در غبار کوچه می خواندیم
#شعر
#فروغ
ای سرو حدیقهٔ معانی
جانی و لطیفهٔ جهانی
پیش تو به اتفاقْ مُردن
خوشتر که پس از تو زندگانی
چشمان تو سِحر اولین اند
تو فتنهٔ آخرالزمانی
چون اسم تو در میان نباشد
گویی که به جِسم در میانی
آن را که تو از سفر بیایی
حاجت نبود به ارمغانی
گر زآمدنت خبر بیارند
من جان بدهم به مژدگانی
دفع غم دل نمیتوان کرد
الا به امیدِ شادمانی
گر صورت خویشتن ببینی
حیرانِ وجودِ خود بمانی
گر صلح کنی لطیف باشد
در وقت بهار و مهربانی
سعدی خطِ سبز دوست دارد
پیرامن خدِّ ارغوانی
این پیر نِگَر که همچنانش
از یاد نمیرود جوانی
#شعر
#سعدی که همچنان منو شگفت زده میکنه
رسید آن شه رسید آن شه بیارایید ایوان را
فروبرید ساعدها برای خوب کنعان را
چو آمد جان جان جان نشاید برد نام جان
به پیشش جان چه کار آید مگر از بهر قربان را
بدم بیعشق گمراهی درآمد عشق ناگاهی
بدم کوهی شدم کاهی برای اسب سلطان را
گر ترکست و تاجیکست بدو این بنده نزدیکست
چو جان با تن ولیکن تن نبیند هیچ مر جان را
هلا یاران که بخت آمد گه ایثار رخت آمد
سلیمانی به تخت آمد برای عزل شیطان را
بجه از جا چه میپایی چرا بیدست و بیپایی
نمیدانی ز هدهد جو ره قصر سلیمان را
بکن آن جا مناجاتت بگو اسرار و حاجاتت
سلیمان خود همیداند زبان جمله مرغان را
سخن بادست ای بنده کند دل را پراکنده
ولیکن اوش فرماید که گرد آور پریشان را
#شعر
غزلی با شکوه از #مولانا