📘📘تکه ابری ☁️داشت به ماه 🌛نزدیک می شد. سر کوچه بعدی, سایه یک شبح 👽را کنار دیوار دیدیم. هر دو ترسیدیم😖. دیگر برای برگشتن هم دیر ⏱بود. سایه داشت روی دیوار چیزی می نوشت. حدس زدیم شعار می نویسد. ترسمان کمتر شد و چند قدم دیگر 👣جلوتر رفتیم. شبح هم که نزدیک شدنمان را حس کرد, ناگهان پا به فرار 🏃🏻♂️گذاشت. با ناصر پقی زدیم زیرخنده 😜; خنده ای هم که ته مایه ای از ترس😬 داشت. وقتی رسیدیم جایی که شبح کنار دیوار ایستاده بود, دیدیم روی دیوار نوشته « مرگ بر شا...» اما بقیه اش را ننوشته بود و فرار کرده بود.
با رسیدن در خانه🏠امیر لندوک, نفس راحتی 😌کشیدیم. دست هایم را گذاشتم دور دهانم و دوباره مثل فاخته هوهو 😴کردم. چندلحظه بعد امیر👨 در خانه را باز کرد و رفتیم داخل. رفتیم طرف اتاق کنار راه پله. از امیر پرسیدم:
_ همه اومدن؟
_ فقط سهراب. از غروب اینجاست. به باباش گفته خونه ما قراره پاسور بازی کنیم. اکبر هنوز نیومده...
_ بذار ببینم اکبر می یاد یا نه.
_ تا ساعت یازده و ده دقیقه صبرکردیم. اکبر نیامد امیر با خنده 🤪گفت:
- اکبر تپل از فکر امشب , رختخوابش هم خیس کرده😆, چه برسه به این که تو حکومت نظامی بیاد توی کوچه و خیابون .
همه را دور هم جمع کردم و آرام برایشان توضیح دادم.
- مغازه مسعود کنار مدرسه دخترونه اس🏫, درسته؟ از این جا تا مدرسه از روی پشت بوم ها یه کوچه یه متر و نیمی فاصله هست با ده ,بیست تایی خونه.من قبلا از روی پشت بوم مسیر رو دیدم. روی مغازه مسعود هم یه نورگیر هست که اگه بتونیم شیشه هاشو یه جا در بیاریم یا بشکنیم,می تونیم بریم تو مغازه و با مسعود بزغاله🐑 حسابمون رو تسویه کنیم. #گل_آخر_دقیقه_نود #بهزاد_دانشگر @tkpavqom
#کتاب2📓
لطفا برای ملاحظه کتب معرفی شده در کانال روی لینک درج شده یا هشتک نام کتاب بزنید.
💠#رمان_نوجوان
✅دختری با روبان سفید
https://eitaa.com/tkpavqom/83
✅پنجشنبه فیروزه ای
https://eitaa.com/tkpavqom/90
✅نرگس
https://eitaa.com/tkpavqom/174
✅رنج مقدس
https://eitaa.com/tkpavqom/35
✅#گل_آخر_دقیقه_نود
✅#از_کدام_سو
✅#هوای_من
🌺🌺🌺
💠#رمان_مذهبی
✅نامیرا
https://eitaa.com/tkpavqom/258
✅قدیس
https://eitaa.com/tkpavqom/48
✅#او_سلمان_شد
✅#سقای_آب_و_ادب
✅ #یوما
✅#و_آنکه_دیرتر_آمد
💠#کودک:
✅خدایا اجازه
https://eitaa.com/tkpavqom/79
✅#خاطرات_خدا