eitaa logo
🌻🌻🌻🌻 طلوع 🌻🌻🌻🌻
2.1هزار دنبال‌کننده
76.7هزار عکس
80.6هزار ویدیو
3.1هزار فایل
اسیرزمان شده ایم! مرکب شهادت ازافق می آیدتاسوارخویش رابه سفرابدی کربلاببرد اماواماندگان وادی حیرانی هنوزبین عقل وعشق جامانده اند اگراسیرزمان نشوی زمان شهادتت فراخواهدرسید. @tofirmo
مشاهده در ایتا
دانلود
17.54M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بیا بریم کنار کعبه در مورد سنگ حجرالاسود چندتا نکته کوتاه و جالب بهت بگم👆 سفر الی الله
🔴سعید جلیلی کیست؟ ♦️سعید جلیلی متولد سال ۱۳۴۴ در مشهد مقدس و دانش‌آموخته دانشگاه امام صادق(ع) در رشته علوم سیاسی است. پدر او بیرجندی و مادرش اردبیلی است. او در سال ۱۳۷۳ ازدواج کرد و یک فرزند پسر دارد. ♦️او در دفاع مقدس دیدبان لشکر نصر خراسان بود و در عملیات کربلای ۵ از ناحیه پای راست مجروح و جانباز شد. دو دوره به عنوان رئیس اداره بازرسی وزارت خارجه مشغول فعالیت بوده است.
اولین نظرسنجی پس از انتشار اسامی تأیید صلاحیت شدگان انتخابات ریاست جمهوری به کدام گزینه رای میدهید ؟ (لطفا انتشار دهید تا جامعه آماری بزرگتری را شامل شود) https://EitaaBot.ir/poll/tl7up2 https://EitaaBot.ir/poll/tl7up2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷تقدیم به شهید حسین امیرعبداللهیان 🇮🇷 کسی که به همه یاد داد یه مسئول خوب می‌تونه چه شکلی باشه. 🌐
19.12M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥مستند حامی 🍀استاد محمد گلیج‌؛ هنرمند نقاشیخط کشور
| تسهیل به جای مداخله 🖋محمد علی علیپور، نویسنده و پژوهشگر خودروی سواری را فرض کنیم که بار وانت را می‌کشد؛ قطعا قبل از رسیدن به مقصد، قالب تهی کرده و خسته و ناتوان، دوش به زمین می‌ساید؛ حال دولتی را تصور کنید که تمام کارهای اجرایی کشور را قصد دارد یک تنه به دوش بکشد؛ نه تنها کارها به سرانجام نمی‌رسد بلکه بیش از جسم نحیفی از این ساختار تسهیل‌گر و ناظر باقی نخواهد ماند. مطالعه کامل یادداشت در «وبگاه فکرت»
18.65M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
| 💢 نقد و بررسی سینمای هیچکاک دکتر مهدی ناظمی قره‌باغ؛ عضو هیئت علمی پژوهشکده فرهنگ و هنر انقلاب اسلامی 🖇 فیلم کامل این برنامه را در آپارات و یوتویوب فکرت تماشا کنید.
🎧 | ☑️ ماهیت اجتماعی دولت در اندیشه امام و تجربه انقلاب 👤حجت‌الاسلام مجتبی نامخواه؛ سردبیر فصلنامه نامه جمهور
1403.03.19 نشست ایده روح الله.نامخواه.mp3
18.83M
🎧 | ☑️ ماهیت اجتماعی دولت در اندیشه امام و تجربه انقلاب 👤حجت‌الاسلام مجتبی نامخواه؛ سردبیر فصلنامه نامه جمهور سوال از هستی دولت 6:10 اشاره به ایده امام 8:49 انقلاب اجتماعی اسلامی 17:30 اندیشه فقهی امام 30:20 ویژگی ایده دولت امام 44:30 عدالت‌زدایی از هویت 55:00
16.58M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
|‌ قسمت جدید ماجرا...!! 👤دکتر حامد نیکونهاد 💢 این اتفاقی که ما شاهد آن هستیم، جدید نیست. اتفاقی که الآن در دانشگاه‌های ایالات متحده در حال گسترده‌ترشدن است، از سال‌ها پیش شروع شده و الآن به مدد شبکه‌های اجتماعی و رسانه‌های گروهی غیرمتمرکز، این مجال را پیدا کرده که مخاطبان بیشتری را درگیر کند. این اتفاق جدیدی است که افتاده است. ➕فایل کامل این گفت‌وگو را در «آپارات» و «یوتویوب» فکرت تماشا کنید.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
030-baghare-fa-ansarian.mp3
6.39M
سوره مبارکه منبع: پایگاه قرآن ایران صدا - ترجمه استاد حسین انصاریان
سوره مبارکه از کتاب تفسیر یک جلدی مبین
030-baghare-ta-1.mp3
5.55M
سوره مبارکه بخش اول مفسر: استاد قرائتی
030-baghare-ta-2.mp3
4.2M
سوره مبارکه بخش دوم مفسر: استاد قرائتی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ساختار قانون اساسی جمهوری اسلامی ایران مقدمه فصل اول: اصول کلی فصل دوم: زبان، خط، تاریخ و پرچم رسمی کشور فصل سوم: حقوق ملت فصل چهارم: اقتصاد و امور مالی فصل پنجم: حق حاکمیت ملت و قوای ناشی از آن فصل ششم: قوه مقننه فصل هفتم: شوراها فصل هشتم: رهبر یا شورای رهبری فصل نهم: قوه مجریه فصل دهم: سیاست خارجی فصل یازدهم: قوه قضائیه فصل دوازدهم: صدا و سیما فصل سیزدهم: شورای عالی امنیت ملی فصل چهاردهم: بازنگری در قانون اساسی
فصل اول ؛ اصول کلی
. تکیه گاه باشیم ✍ مهربانی سخت نیست 👌👇 ☫به جمع جهادگران قرارگاه جهادی جغرافیا محور سردار شهید محمدیار خدادادی بپیوندید👇 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 https://eitaa.com/joinchat/513605869C29134e94ef 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 . 📲شماره تماس مدیر قرارگاه جهت همکاری 👤برادر امیدی ۰۹۱۳۱۳۴۵۲۳۶ شماره کارت جهت واریز کمک‌های نقدی *۶۲۷۳-۸۱۷۰-۱۰۰۹-۲۲۹۸*:✨💳📎 .
نویسنده بریتانیایی نوشته بود: هميشه اين واقعيت كه چرا كعبه زادگاه امام علی شد، ذهنم را مشغول و متعجب می‌كرد تا اينكه پاسخم را در ماجرای ازدواج آن حضرت پيدا كردم! «حالا كه عـــــــــروس از خانه‌ی پيامبر است، خدا هم دلـــــش می‌خواست داماد از خانه‌ی خودش باشد!» 🌴💎🌼💎🌴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🦋 اعتراض عباس قلبم را آتش زد و نفس زن‌عمو را از شدت گریه بند آورد. زهرا با هر دو دست مقابل صورتش را گرفته بود و باز صدای گریه‌اش به‌وضوح شنیده می‌شد. زینب کوچکترین دخترِ عمو بود و شیرین‌زبان ترین‌شان که چند قدمی جلو آمد و با گریه به حیدر التماس کرد :«داداش تو رو خدا نرو! اگه تو بری، ما خیلی تنها میشیم!» و طوری معصومانه تمنا می‌کرد که شکیبایی‌ام از دست رفت و اشک از چشمانم فواره زد. حیدر حال همه را می‌دید و زندگی فاطمه در خطر بود که با صدایی بلند رو به عباس نهیب زد :«نمی‌بینی این زن و دخترا چه وضعی دارن؟ چرا دلشون رو بیشتر خالی می‌کنی؟ من زنده باشم و خواهرم اسیر داعشی‌ها بشه؟» و عمو به رفتنش راضی بود که پدرانه التماسش کرد :«پس اگه می‌خوای بری، زودتر برو بابا!» انگار حیدر منتظر همین رخصت بود که اول دست عمو را بوسید، سپس زن‌عمو را همانطور که روی زمین نشسته بود، در آغوش کشید. سر و صورت خیس از اشکش را می‌بوسید و با مهربانی دلداری‌اش می‌داد :«مامان غصه نخور! ان‌شاءالله تا فردا با فاطمه و بچه‌هاش برمی‌گردم!» حالا نوبت زینب و زهرا بود که مظلومانه در آغوشش گریه کنند و قول بگیرند تا زودتر با فاطمه برگردد. عباس قدمی جلو آمد و با حالتی مصمم رو به حیدر کرد :«منم باهات میام.» و حیدر نگران ما هم بود که آمرانه پاسخ داد :«بابا دست تنهاس، تو اینجا بمونی بهتره.» نمی‌توانستم رفتنش را ببینم که زیر آواری از گریه، قدم‌هایم را روی زمین کشیدم و به اتاق برگشتم. کنج اتاق در خودم فرو رفته و در دریای اشک دست و پا می‌زدم که تا عروسی‌مان فقط سه روز مانده و دامادم به جای حجله به قتلگاه می‌رفت. تا می‌توانستم سرم را در حلقه دستانم فرو می‌بردم تا کسی گریه‌ام را نشنود که گرمای دستان مهربانش را روی شانه‌هایم حس کردم. سرم را بالا آوردم، اما نفسم بالا نمی‌آمد تا حرفی بزنم. با هر دو دستش شکوفه‌های اشک را از صورتم چید و عاشقانه تمنا کرد :«قربون اشکات بشم عزیزدلم! خیلی زود برمی‌گردم! تلعفر تا آمرلی سه چهار ساعت بیشتر راه نیس، قول میدم تا فردا برگردم!» شیشه بغض در گلویم شکسته و صدای زخمی‌ام بریده بالا می‌آمد :«تو رو خدا مواظب خودت باش...» و دیگر نتوانستم حرفی بزنم که با چشم خودم می‌دیدم جانم می‌رود. مردمک چشمانش از نگرانی برای فاطمه می‌لرزید و می‌خواست اضطرابش را پنهان کند که به رویم خندید و عاشقانه نجوا کرد :«تا برگردم دلم برا دیدنت یه‌ذره میشه! فردا همین موقع پیشتم!» و دیگر فرصتی نداشت که با نگاهی که از صورتم دل نمی‌کَند، از کنارم بلند شد. همین که از اتاق بیرون رفت، دلم طوری شکست که سراسیمه دنبالش دویدم و دیدم کنار حیاط وضو می‌گیرد. حالا جلاد جدایی به جانم افتاده و به خدا التماس می‌کردم حیدر چند لحظه بیشتر کنارم بماند. به اتاق که آمد صورت زیبایش از طراوت وضو می‌درخشید و همین ماه درخشان صورتش، بی‌تاب‌ترم می‌کرد. با هر رکوع و سجودش دلم را با خودش می‌برد و نمی‌دانستم با این دل چگونه او را راهی مقتل تلعفر کنم که دوباره گریه‌ام گرفت. نماز مغرب و عشاء را به‌سرعت و بدون مستحبات تمام کرد، با دستپاچگی اشک‌هایم را پاک کردم تا پای رفتنش نلرزد و هنوز قلب نگاهش پیش چشمانم بود که مرا به خدا سپرد و رفت. صدای اتومبیلش را که شنیدم، پابرهنه تا روی ایوان دویدم و آخرین سهمم از دیدارش، نور چراغ اتومبیلش بود که در تاریکی شب گم شد و دلم را با خودش برد. ظاهراً گمان کرده بود علت وحشتم هنگام ورودش به خانه هم خبر سقوط موصل بوده که دیگر پیگیر موضوع نشد و خبر نداشت آن نانجیب دوباره به جانم افتاده است. شاید اگر می‌ماند برایش می‌گفتم تا اینبار طوری عدنان را ادب کند که دیگر مزاحم ناموسش نشود. اما رفت تا من در ترس تنهایی و تعرض دوباره عدنان، غصه نبودن حیدر و دلشوره بازگشتش را یک تنه تحمل کنم و از همه بدتر وحشت اسارت فاطمه به دست داعشی‌ها بود. با رفتن حیدر دیگر جانی به تنم نمانده بود و نماز مغربم را با گریه‌ای که دست از سر چشمانم برنمی‌داشت، به سختی خواندم. میان نماز پرده گوشم هر لحظه از مویه‌های مظلومانه زن‌عمو و دخترعموها می‌لرزید و ناگهان صدای عمو را شنیدم که به عباس دستور داد :«برو زن و بچه‌ات رو بیار اینجا، از امشب همه باید کنار هم باشیم.» و خبری که دلم را خالی کرد :«فرمانداری اعلام کرده داعش داره میاد سمت آمرلی!» کشتن مردان و به اسارت بردن زنان، تنها معنی داعش برای من بود و سقوط آمرلی یعنی همین که قامتم شکست و کنار دیوار روی زمین زانو زدم... ✍️نویسنده: فاطمه ولی نژاد 🌸
🦋 دستم به دیوار مانده و تنم در گرمای شب آمرلی، از سرمای ترس می‌لرزید و صدای عباس را شنیدم که به عمو می‌گفت :«وقتی موصل با اون عظمتش یه روزم نتونست مقاومت کنه، تکلیف آمرلی معلومه! تازه اونا سُنی بودن که به بیعت‌شون راضی شدن، اما دست‌شون به آمرلی برسه، همه رو قتل عام می‌کنن!» تا لحظاتی پیش دلشوره زنده ماندن حیدر به دلم چنگ می‌زد و حالا دیگر نمی‌دانستم تا برگشتن حیدر، خودم زنده می‌مانم و اگر قرار بود زنده به دست داعش بیفتم، همان بهتر که می‌مُردم! حیدر رفت تا فاطمه به دست داعش نیفتد و فکرش را هم نمی‌کرد داعش به این سرعت به سمت آمرلی سرازیر شود و همسر و دو خواهر جوانش داعش شوند. اصلاً با این ولعی که دیو داعش عراق را می‌بلعید و جلو می‌آمد، حیدر زنده به تلعفر می‌رسید و حتی اگر فاطمه را نجات می‌داد، می‌توانست زنده به آمرلی برگردد و تا آن لحظه، چه بر سر ما آمده بود؟ آوار وحشت طوری بر سرم خراب شد که کاسه صبرم شکست و ضجه گریه‌هایم همه را به هم ریخت. درِ اتاق به ضرب باز شد و اولین نفر عباس بود که بدن لرزانم را در آغوش کشید، صورتم را نوازش می‌کرد و با مهربانی همیشگی‌اش دلداری‌ام می‌داد :«نترس خواهرجون! موصل تا اینجا خیلی فاصله داره، هنوز به تکریت و کرکوک هم نرسیدن.» که زن‌عمو جلو آمد و با نگرانی به عباس توصیه کرد :«برو زودتر زن و بچه‌ات رو بیار اینجا!» عباس سرم را بوسید و رفت و حالا نوبت زن‌عمو بود تا آرامم کند :«دخترم! این شهر صاحب داره! اینجا شهر امام حسنِ (علیه‌السلام)!» و رشته سخن را به خوبی دست عمو داد که او هم کنار جمع ما زن‌ها نشست و با آرامشی مؤمنانه دنبال حکایت را گرفت :«ما تو این شهر مقام امام_حسن (علیه‌السلام) رو داریم؛ جایی که حضرت ۱۴۰۰ سال پیش توقف کردن و نماز خوندن!» چشم‌هایش هنوز خیس بود و حالا از نور ایمان می‌درخشید که به نگاه نگران ما آرامش داد و زمزمه کرد :«فکر می‌کنید اون روز امام حسن (علیه‌السلام) برای چی در این محل به سجده رفتن و دعا کردن؟ ایمان داشته باشید که از ۱۴۰۰ سال پیش واسه امروز دعا کردن که از شرّ این جماعت در امان باشیم! شما امروز در پناه پسر فاطمه (سلام الله علیهما) هستید!» گریه‌های زن‌عمو رنگ امید و ایمان گرفته و چشم ما دخترها همچنان به دهان عمو بود تا برایمان از کرامت کریم_اهل_بیت (علیه‌السلام) بگوید :«در جنگ جمل، امام حسن (علیه‌السلام) پرچم دشمن رو سرنگون کرد و آتش فتنه رو خاموش کرد! ایمان داشته باشید امروز شیعیان آمرلی به برکت امام حسن (علیه‌السلام) آتش داعش رو خاموش می‌کنن!» روایت عاشقانه عمو، قدری آرام‌مان کرد و من تا رسیدن به ساحل آرامش تنها به موج احساس حیدر نیاز داشتم که با تلفن خانه تماس گرفت. زینب تا پای تلفن دوید و من برای شنیدن صدایش پَرپَر می‌زدم و او می‌خواست با عمو صحبت کند. خبر داده بود کرکوک را رد کرده و نمی‌تواند از مسیر موصل به تلعفر برسد. از بسته بودن راه‌ها گفته بود، از تلاشی که برای رسیدن به تلعفر می‌کند و از فاطمه و همسرش که تلفن خانه‌شان را جواب نمی‌دهند و تلفن همراه‌شان هم آنتن نمی‌دهد. عمو نمی‌خواست بار نگرانی حیدر را سنگین‌تر کند که حرفی از حرکت داعش به سمت آمرلی نزد و ظاهراً حیدر هم از اخبار آمرلی بی‌خبر بود. می‌دانستم در چه شرایط دشواری گرفتار شده و توقعی نداشتم اما از اینکه نخواست با من صحبت کند، دلم گرفت. دست خودم نبود که هیچ چیز مثل صدایش آرامم نمی‌کرد که گوشی را برداشتم تا برایش پیامی بفرستم و تازه پیام عدنان را دیدم. همان پیامی که درست مقابل حیدر برایم فرستاد و وحشت حمله داعش و غصه رفتن حیدر، همه چیز را از خاطرم برده بود. اشکم را پاک کردم و با نگاه بی‌رمقم پیامش را خواندم :«حتماً تا حالا خبر سقوط موصل رو شنیدی! این تازه اولشه، ما داریم میایم سراغ‌تون! قسم می‌خورم خبر سقوط آمرلی رو خودم بهت بدم؛ اونوقت تو مال خودمی!» رنگ صورتم را نمی‌دیدم اما انگشتانم روی گوشی به وضوح می‌لرزید. نفهمیدم چطور گوشی را خاموش کردم و روی زمین انداختم، شاید هم از دستان لرزانم افتاد. نگاهم در زمین فرو می‌رفت و دلم را تا اعماق چاه وحشتناکی که عدنان برایم تدارک دیده بود، می‌بُرد. حالا می‌فهمیدم چرا پس از یک ماه، دوباره دورم چنبره زده که اینبار تنها نبود و می‌خواست با لشگر داعش به سراغم بیاید! اما من شوهر داشتم و لابد فکر همه جایش را کرده بود که اول باید حیدر کشته شود تا همسرش به اسیری داعش و شرکای بعثی‌شان درآید و همین خیال، خانه خرابم کرد... ✍️نویسنده: فاطمه ولی نژاد 🌸