eitaa logo
🌻🌻🌻🌻 طلوع 🌻🌻🌻🌻
1.9هزار دنبال‌کننده
64.5هزار عکس
66.9هزار ویدیو
2.7هزار فایل
اسیرزمان شده ایم! مرکب شهادت ازافق می آیدتاسوارخویش رابه سفرابدی کربلاببرد اماواماندگان وادی حیرانی هنوزبین عقل وعشق جامانده اند اگراسیرزمان نشوی زمان شهادتت فراخواهدرسید. @tofirmo
مشاهده در ایتا
دانلود
👈هجرت پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم از مكه به مدينه 🌴يكى از داستان هاى مهم زندگى پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله و سلم ماجراى عظيم هجرت او و يارانش از مكه به مدينه است، چنانكه قرآن در سوره انفال آيه 30، و سوره بقره آيه 207 به اين مطلب اشاره كرده است، كه خلاصه اش چنين است: 🌴هنگامى كه مسلمانان در مكه در فشار و آزار شديد مشركان قرار گرفتند، پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم، مسلمانان را به هجرت به مدينه دستور داد، مشركان احساس خطر شديد كردند و با خود گفتند: هجرت مسلمانان به مدينه موجب تشكل آنها در مدينه شده، و در آينده نزديك، كار را بر ما سخت خواهد كرد. سران آنها در دارالندوه مجلس شوراى خود اجتماع كردند، و هر كدام در مورد جلوگيرى از اسلام و دعوت پيامبر، پيشنهادى نمودند، چنان كه در آيه 30 سوره انفال به اين توطئه، اشاره شده است. 🌴سرانجام پيشنهاد ابوجهل تصويب شد، پيشنهاد او اين بود كه: از هر قبيله اى، يك جوان شجاع به عنوان نماينده انتخاب شود، و همه آن نمايندگان در يك شب، خانه پيامبر را محاصره كنند، و به سوى او حمله كرده و او را در رختخوابش بكشند. 🌴آن شب فرا رسيد، جبرئيل ماجراى توطئه كودتاچيان را به پيامبر خبر داد. پيامبر ماجرا را به على عليه السلام خبر داد، و به او فرمود: امشب در رختخواب من بخواب، تا كافران گمان كنند كه من در رختخواب خود خوابيده ام، به انتظار من در بيرون خانه بمانند و من پنهانى از خانه خارج شوم. 🌴با اين كه خوابيدن در رختخواب پيامبر و افكندن روپوش سبز پيامبر بر روى خود، صد در صد خطرناك بود، حضرت على عليه السلام با جان و دل، اين پيشنهاد را پذيرفت، و در رختخواب آن حضرت خوابيد. آن شب نمايندگان مشركان، با شمشيرهاى برهنه، خانه پيامبر را محاصره كردند، پيامبر شبانه، بى آن كه مشركان متوجه شوند، در تاريكى شب از خانه بيرون آمد و به سوى غار ثور كه در هفت كيلومترى جنوب مكه قرار گرفته، رفت و در آن جا مخفى شد، در اين هنگام ابوبكر نيز همراه پيامبر بود. 🌴سپس پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم از غار ثور به سوى مدينه هجرت نمود، آن حضرت در روز پنجشنبه اول ربيع الاول سال 13 بعثت از مكه خارج شد و در روز 12 همين ماه به مدينه وارد گرديد.(اقتباس از سيره ابن هشام، ج 2،ص 126 به بعد؛ ناسخ التواريخ، ج 1،ص 14) ✍ ادامه دارد....
🌴📚🌴 بسم رب الشهدا مجنونـ من کجایی؟ با حسین وارد خونه شدیم مامان :بچه ها خوش اومدین ‌ -مامان باید باهتون حرف بزنم مامان:باشه عزیزم بیا -مامان فکرکنم باید برای پسرت آستین بالا بزنی مامان:یعنی چی؟😳😳😳 -مامان امروز منو داداشم و حسنا و آقای حسینی رفتیم مزارشهدا مامان این دوتا سکوت و سرخ مامان:‌تو مطمئنی -۹۹درصد مامان :باشه عزیزم حسین جان پسرم بیا ناهار سر میز ناهار مامان شروع کرد به حرف زدن _حسین جان حسین :بله مادر ما برات یه دختر خوب سراغ داریم غذا پرید تو گلوی داداش با دست زدم پشتش برادرمن آروم حسین: مادر منـ فعلا بهش فکر نمیکنم آب ریختم دادم دستش داشت آب میخورد گفتم کلا فکر نمیکنی یا به حسنا فکر میکنی باز آب پرید گلوش -مبارک باشه داداش جان مامان : زنگ بزنم خونشون؟ حسین سرش انداخت پایین -مبارکه 👏👏👏👏😍😍😍 نویسنده :بانو....ش 🌴📚💎📚🌴
جلسه ۱۴.mp3
8.78M
📌دوره قاموس بندگی در نهج‌البلاغه 📒با موضوع: "شب عاشقان بی دل۲" 🔸قابل استفاده برای عموم مردم عزیز بویژه سخنرانان محترم و مبلغین گرامی
🌴💎🌼💎🌴 📙 (قسمت آخر) بچه‌های محله برایش نامه می‌نویسند ✍مجید رفته است و از او هیچ‌چیز برنگشته است. چندماهه است ڪه کوچه قدم‌هایش را ڪم دارد. بچه‌های محله هنوز با دیدن ماشین مجید توی خیابان می‌ریزند. مادرش شب‌ها برایش نامه می‌نویسد. هنوز بی‌هوا هوس خریدن لباس‌های پسرانه می‌ڪند. هنوز آخرین لباسی که مجید از تنش درآورده است را نگه‌داشته و نشسته است. ڪت‌وشلوار مجید را بارها بیرون می‌آورد و حسرت دامادی‌اش را می‌خورد. یڪی از آشناها خواب‌دیده در بین‌الحرمین برای مجید و رفقایش مراسم عقد گرفته‌اند. بچه‌های ڪوچه برای مجید نامه نوشته‌اند و به خانواده‌اش پیغام می‌رسانند. پدر مجید می‌گوید: «همسایه روبروی ما دختر خردسالی است ڪه مجید همیشه با او بازی می‌ڪرد. یڪ روز ڪاغذی دست من داد و ڪه رویش خط‌خطی کرده بود. گفت بفرستید برای مجید، برایش نامه نوشته‌ام ڪه برگردد. یڪی دیگر از بچه‌ها وقتی سیاهی‌های ڪوچه را جمع ڪردیم بدو آمد جلو فڪر می‌ڪرد عزایمان تمام‌شده و حالا مجید برمی‌گردد. می‌گفت مجید ڪه آمد در را رویش قفل ڪنید و دیگر نگذارید برود. از وقتی مجید شهید شده است. بچه‌های محله زیرورو شده‌اند. بیش ازهزاربار در ڪل یافت آباد به نام مجید قربان خانی قربانی ڪشته‌اند.» حالا بچه‌ محل‌ها و تعداد زیادی از دوستان مجید بعد از شهادتش برای رفتن به سوریه ثبت‌نام ڪرده‌اند. مجید گفته بود بعد ازشهادتش خیلی اتفاقات می‌افتد. گفته بود بگذارید بروم و می‌بینید خیلی چیزها عوض می‌شود. 👈شهید مجید قربانخانی 💐 ⏪ ‌🌴📚🌼📚🌴
🦋 بدن بی‌سر مردان در هر گوشه رها شده و دختران و زنان جوان را کنار دیوار جمع کرده بودند. اما عدنان مرا برای خودش می‌خواست که جسم تقریباً بی‌جانم را تا کنار اتومبیلش کشید و همین که یقه‌ام را رها کرد، روی زمین افتادم. گونه‌ام به خاک گرم کوچه بود و از همان روی زمین به پیکرهای بی‌سر مدافعان شهر ناامیدانه نگاه می‌کردم که دوباره سرم آتش گرفت. دوباره به موهایم چنگ انداخت و از روی زمین بلندم کرد و دیگر نفسی برای ناله نداشتم که از شدت درد، چشمانم در هم کشیده شد و او بر سرم فریاد زد :«چشماتو وا کن! ببین! بهت قول داده بودم سر پسرعموت رو برات بیارم!» پلک‌هایم را به سختی از هم گشودم و صورت حیدر را مقابل صورتم دیدم در حالی که رگ‌های گردنش بریده و چشمانش برای همیشه بسته بود که تمام تنم رعشه گرفت. عدنان با یک دست موهای مرا می‌کشید تا سرم را بالا نگه دارد و پنجه‌های دست دیگرش به موهای حیدر بود تا سر بریده‌اش را مقابل نگاهم نگه دارد و زجرم دهد و من همه بدنم می‌لرزید. در لحظاتی که روح از بدنم رفته بود، فقط عشق حیدر می‌توانست قفل قلعه قلبم را باز کند که بلاخره از چشمه خشک چشمم قطره اشکی چکید و با آخرین نفسم با صورت زیبایش نجوا کردم :«گفتی مگه مرده باشی که دست داعش به من برسه! تو سر حرفت بودی، تا زنده بودی نذاشتی دست داعش به من برسه!» و هنوز نفسم به آخر نرسیده، آوای اذان صبح در گوش جانم نشست. عدنان وحشتزده دنبال صدا می‌گشت و با اینکه خانه ما از مقام امام حسن (علیه‌السلام) فاصله زیادی داشت، می‌شنیدم بانگ اذان از مأذنه‌های آنجا پخش می‌شود. هیچگاه صدای اذان مقام تا خانه ما نمی‌رسید و حالا حس می‌کردم همه شهر مقام حضرت شده و به‌خدا صدای اذان را نه تنها از آنجا که از در و دیوار شهر می‌شنیدم. در تاریکی هنگام سحر، گنبد سفید مقام مثل ماه می‌درخشید که چلچراغ اشکم در هم شکست و همین که موهایم در چنگ عدنان بود، رو به گنبد ضجه زدم و به حضرت التماس می‌کردم تا نجاتم دهد که صدای مردانه‌ای در گوشم شکست. با دست‌هایش بازوهایم را گرفته و با تمام قدرت تکانم می‌داد تا مرا از کابوس وحشتناکم بیرون بکشد و من همچنان میان هق هق گریه نفس نفس می‌زدم. چشمانم نیمه باز بود و همین که فضا روشن شد، نور زرد لامپ اتاق چشمم را زد. هنوز فشار انگشتان قدرتمندی را روی بازویم حس می‌کردم که چشمانم را با ترس و تردید باز کردم. عباس بود که بیدارم کرده و حلیه کنار اتاق مضطرّ ایستاده بود و من همین که دیدم سر عباس سالم است، جانم به تنم بازگشت. حلیه و عباس شاهد دست و پا زدنم در عالم خواب بودند که هر دو با غصه نگاهم می‌کردند و عباس رو به حلیه خواهش کرد :«یه لیوان آب براش میاری؟» و چه آبی می‌توانست حرارت اینهمه وحشت را خنک کند که دوباره در بستر افتادم و به خنکای بالشت خیس از اشکم پناه بردم. صدای اذان همچنان از بیرون اتاق به گوشم می‌رسید، دل من برای حیدرم در قفس سینه بال بال می‌زد و مثل همیشه حرف دلم را حتی از راه دور شنید که تماس گرفت. حلیه آب آورده بود و عباس فهمید می‌خواهم با حیدر خلوت کنم که از کنارم بلند شد و او را هم با خودش برد. صدایم هنوز از ترس می‌تپید و با همین تپش پاسخ دادم :«سلام!» جای پای گریه در صدایم مانده بود که آرامشش از هم پاشید، برای چند لحظه ساکت شد، سپس نفس بلندی کشید و زمزمه کرد :«پس درست حس کردم!» منظورش را نفهمیدم و خودش با لحنی لبریز غم ادامه داد :«از صدای اذان که بیدار شدم حس کردم حالت خوب نیس، برای همین زنگ زدم.» دل حیدر در سینه من می‌تپید و به روشنی احساسم را می‌فهمید و من هم می‌خواستم با همین دست لرزانم باری از دلش بردارم که همه غم‌هایم را پشت یک عاشقانه پنهان کردم :«حالم خوبه، فقط دلم برای تو تنگ شده!» به گمانم دردهای مانده بر دلش با گریه سبک نمی‌شد که به تلخی خندید و پاسخ داد :«دل من که دیگه سر به کوه و بیابون گذاشته!» اشکی که تا زیر چانه‌ام رسیده بود پاک کردم و با همین چانه‌ای که هنوز از ترس می‌لرزید، پرسیدم :«حیدر کِی میای؟» آهی کشید که از حرارتش سوختم و کلماتی که آتشم زد :«اگه به من باشه، همین الان! از دیروز که حکم جهاد اومده مردم دارن ثبت نام می‌کنن، نمی‌دونم عملیات کِی شروع میشه.» و من می‌ترسیدم تا آغاز عملیات کابوسم تعبیر شود که صحنه سر بریده حیدر از مقابل چشمانم کنار نمی‌رفت... ✍️نویسنده: فاطمه ولی نژاد 🌸
نامه به امام حسن(ع).mp3
11.89M
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈ 🟢ماجرای جذاب و شنیدنی نامه📜 امام علی(ع) به امام حسن(ع) 🔵 امام حسن(ع) به لشکریان گفتند که معاویه دارد شما را فریب می‌دهد، اما آنها باور نکردند... 🔹قصه قهرمان ها🔸
نامه به امام حسن(ع).mp3
11.89M
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈ 🟢ماجرای جذاب و شنیدنی نامه📜 امام علی(ع) به امام حسن(ع) 🔵 امام حسن(ع) به لشکریان گفتند که معاویه دارد شما را فریب می‌دهد، اما آنها باور نکردند... 🔹قصه قهرمان ها🔸