اللهمّ اجْعَلْ لی فیهِ نصیباً
من رَحْمَتِکَ الواسِعَةِ
خدایــــا! قرار بده برایم
در آن بهرهاى از رحمت فراوانـت
#ماه_مبارک_رمضان
#دعای_روز_نهم
#مناجات
═════════❖═════════
@tollabolkarimeh
فراز دوم و سوم از خطبه پیامبر اکرم (ص) درباره ماه مبارک رمضان
#عکس_نوشته
#ماه_رمضان
#ماه_مبارک_رمضان
═════════❖═════════
@tollabolkarimeh
9⃣ قسمت نهم
تا آنها حرفهای مردانهیشان را بزنند من هم کمی دست و پا شکسته با پیرزن حرف زدم.
میگفت:" جواد وقتی ۵سالش بود، مادرش یه مریضی سخت میگیره که دکترها هم نمیفهمیدن چیه و بعد چند ماه فوت میکنه. پدر جواد هم سر سال مادرش دق میکنه و میمیره. اون میمونه و عمش که شوهرش مرده بوده و بچهای نداشته. همین میشه که عمهی جواد اون رو بزرگ میکنه."
حالا جواد ۲۰ساله عاشق یکی از دخترهای روستا شده بود و بهخاطر اینکه کسی را نداشت بلاتکلیف مانده بود.
بلندشدم تا استکان هارا جمع کنم که سید گفت:" خانم آماده شو که داریم میریم خواستگاری" با چشم و ابرو ساعت را نشان دادم که جواد گفت:" خیالتون راحت اقا مجتبی همیشه تا دیروقت بیداره"
به سمت پیرزن رفتم و پیشانیاش را بوسیدم و گفتم:" خیالون راحات اوسون ننه جان."
از پیرزن خداحافظی کردیم و راهی منزل پدرزن آینده جواد شدیم.
تا رسیدیم دم در خانه اقا مجتبی پسرانش از در بیرون آمدند و تا سید را با عبا و عمامه دیدند گفتند...
ادامه دارد... 😊
#طلبه_نوشت
#خاطرات_تبلیغ
#سفرنامه
#ماه_رمضان
═════════❖═════════
@tollabolkarimeh
4️⃣ سوال روز چهارم
بنابر فتوای آیتالله خامنهای ،
حکم تزریق به بدن روزهدار چیست ؟
الف) تزریق در عضله برای بی حس کردن اشکالی نداره.
ب) دارو گذاشتن بر جراحت اشکال دارد.
ج) احتیاط واجب آن است که از استعمال آمپول ها و یا سرم های مقوی و مغذی خودداری شود.✔️
د) گزینه ج بنابر احتیاط مستحب
پاسخ: گزینه ج
احتیاط واجب آن است که روزهدار از استعمال آمپولهای مقوّی یا مغذّی، یا آمپولهایی که به رگ تزریق میشود و نیز انواع سِرُمها خودداری کند، ولی تزریق آمپول در عضله یا برای بی حس کردن و نیز دارو گذاشتن در زخمها و جراحتها اشکال ندارد
❌ مهلت پاسخ گویی به اتمام رسیده
#مسابقه
═════════❖═════════
@tollabolkarimeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هیچی نمیگم . فقط اینکه خودتون ببینید و اگر دلتون شکست برای اعضای کانال هم دعا کنید.
#مناجات
#کلیپ
#ماه_رمضان
═════════❖═════════
@tollabolkarimeh
enc_16496968991281124775990.mp3
2.21M
وسعت واژه ها واسه گفتن
از این بانو کمه ....
🎤 عبدالرضا هلالی
وفات حضرت خدیجه کبری
سلامالله علیها
#استودیویی
#مناسبتی
#ماه_رمضان
═════════❖═════════
@tollabolkarimeh
پیامبر مهربانی ها، سلام!
می دانم حضرت خدیجه (س) بانوی ازرشمندی بودند، آنقدر درایت داشتند که برای انتخاب همسرشان، امین و درستکاری شما را در رأس انتخابشان قرار بدهند، و با درک این موضوع، دنیا را فدای شما و راه شما کردند.
و ما همه می دانیم، این علَم اسلام که افراشته شد، دست حضرت خدیجه آن را محکم گرفته بود و پشتیبانی می کرد
در برابر کمالات ایشان سر فرود می آوریم و وفات جان گداز ایشان را به شما و اهل البیت (ع) تسلیت می گوییم.
✍🏻سپاس
#طلبه_نوشت
#وفات_حضرت_خدیجه (س)
═════════❖═════════
@tollabolkarimeh
طلاب الکریمه
9⃣ قسمت نهم تا آنها حرفهای مردانهیشان را بزنند من هم کمی دست و پا شکسته با پیرزن حرف زدم. می
🔟 قسمت دهم
تا رسیدیم دم در خانه اقا مجتبی پسرانش از در بیرون آمدند و تا سید را با عبا و عمامه دیدند گفتند:《جواد خودت کم بودی حالا رفتی یه آخوند هم همراه خودت آوردی که چی بشه؟》 تا حرفش قطع شد، آقا مجتبی هم توی چهارچوب در قرار گرفت. هیکلش آنقدر بزرگ بود که یاد غول برره افتادم. آقا مجتبی که توقع نداشت جواد را با یک روحانی ببیند. جلو آمد و دستش را به سمت سیدرضا دراز کرد و گفت:" سلام علیکم حاج اقا خوب هستید؟》سید رضا هم دست داد و گفت:《سلام ممنونم به لطف شما》
من کمی دورتر از سید ایستاده بودم. راستش از عکسالعمل آقامجتبی میترسیدم. از دور تا مرا دید دستش را روی سینه گذاشت و کمی خم شد و سلام کرد. با رفتاری که کرد از خیالاتی که کرده بودم خجالت کشیدم.
آقا مجتبی تعارف کرد و وارد خانه شدیم.
حیاط بزرگی که یک باغچه داشت و صدای یک جفت مرغ خروس از انتهای حیاط میآمد. وارد پاگرد شدیم و آقا مجتبی یالله کنان جلوتر از ما وارد خانه شد.
در بَدو ورود چشمم به قاب عکسی که روی دیوار نصب شده بود افتاد. آقا مجتبی با آن سیبیلهای پَت و پهنش کنار یک خانم که احتمال میدادم همسرش باشد پشت به ضریح امام رضا ایستاده بودند و دستشان را روی سینه گذاشته بودند.
وارد خانه شدیم و همسر آقا مجتبی هم بهاستقبالمان آمد. تعارف کردند و در بالاترین قسمت پذیراییشان نشستیم. جواد از خجالت همانجا دم در نشست. اما سیدرضا از بس چشم و ابرو رفت که بالاخره بلند شد و آمد کنار ما نشست.
جواد با جواد یک ساعت پیش زمین تا آسمان فرق میگرد. سربهزیر و آرامتر بهنظر میرسید.
سیدرضا که میدانست باید زودتر بحث را آغاز کند تا دیرتر از این به روستا نرسیم؛ با پرسیدن سن و سال پسران آقا مجتبی مجلس را به دست گرفت.
از شنیدن سن و سال مجید و میثم با آن هیکل و سیبیلهای پرپشت اصلا نمیآمد آنها دوبرادر دوقلو ۲۳ ساله باشند. یک لحظه دلم برای جواد که شبیه نِی قلیون بود سوخت. سید کمی خودش را جمع و جور کرد و روی دوزانو نشست و گفت:
《آقا مجتبی راستش من امشب اومدم اینجا بهخاطر آقا جواد که دلش توی خونهی شما گیر کرده》 یک نگاه به جواد انداختم که چشمهایش توی گل قالی گم شده بود و هرلحظهی سرخی صورتش بیشتر میشد.
سید ادامه داد:《 اقا جواد میگه که چون پدر و مادر و قوم و خویشی نداره شما بهش جواب رد دادید》 آقا مجتبی تابی به سیبیلهایش داد و گفت:《 فقط این نیست که حاجآقا. ساناز من کلی خواستگارهای پولدار از روستاهای دیگه داره. تازه پسرخالش هم چندبار اومده و رفته》
آنطور که اقا مجتبی حرف میزد معلوم بود که جواد یک مهرهی سوخته بیشتر نیست. کمی به همسر آقا جواد نزدیک شدم و گفتم:《 دخترتون چند سالشه حاج خانم؟》 همسر اقا جواد خندهی مصنوعیای تحویلم داد و گفت:《 ساناز هنوز ۱۷ سالشه》دیدم یکی دارد از گوشهی در اتاق سرک میکشد. با خجالت گفتم:《 منم ۱۸ سالمه. خیلی دوست دارم دخترتون رو ببینم》 همسر آقا مجتبی گفت:《 الان میگم بیاد که ببینیدش》 از کنارم بلند شد و همانطور که داشت چادرش را زیر بغل میزد به سمت همان اتاق رفت. بعد چند دقیقه با دختر ریزهمیزهای برگشت. ساناز سلام کرد و کنارم نشست. طفلی از خجالت نمیتوانست سرش را بالا بیاورد. مدام با انگشتان دستش وَر میرفت و با گیرهی روسریاش بازی میکرد.
بحث آقایان تعریفی نداشت. سیدرضا هم خودش کمی از شرایطی که پیش آمده بود ناراضی بود. با حرفهایی همکه شنیده بود حدس میزدم که یاد ازدواج خودمان افتاده است.
مدام یک قُلپ چای میخورد و جواب آقا مجتبی را میداد، اما آخر سر کمی تُن صدایش بالا رفت و گفت:《 آقا مجتبی قصد بیاحترامی ندارم، اما چون آقا جواد پول نداره و پدرومادرش به رحمت خدا رفتند یعنی دیگه نباید زن بگیره؟؟ من یکی رو میشناسم که پدر هم بالای سرش بود اما با توکل به خدا و اعتماد به خدا، بدون کمک کسی ازدواج کرد.》
بعد یک نیمنگاهی به من انداخت و گفت:《ما خدا رو داریم آقا مجتبی دل این پسر رو به خاطر نداشتن مادر و پدر نشکن. والا باید اون دنیا جواب بدی》
اقا مجتبی که احساس میکردم کمی با حرفهای سید توی فکر رفته است گفت:《 من یه فرصت میدم به جواداقا اگه تونست که هیچی اگر نتونست دیگه نباید پاشو تو این خونه بذاره》 یکدفعه دیدم جواد سرش را از توی گلهای قالی در آورد و با چشمانی که از خوشحالی برق میزد، خیره شد به لبهای آقا مجتبی که زیر آنهمه سیبیل پنهان شده بود. سیدرضا دستش را گذاشت روی زانو جواد و گفت:《 خب شرطتتون چیه؟》
ادامه دارد....
#طلبه_نوشت
#خاطرات_تبلیغ
#سفرنامه
#ماه_رمضان
═════════❖═════════
@tollabolkarimeh
5️⃣سوال روز پنجم
بنابر یکی از خطبه های نهج البلاغه ، « انسان وقتی میمیرد مردم میگویند.... و فرشتگان میگویند....»
دو جای خالی را پر کرده و به این آیدی بفرستید
جواب:
خطبه ۲۰۳ نهجالبلاغه
أَيُّهَا النَّاسُ، إِنَّمَا الدُّنْيَا دَارُ مَجَازٍ وَ الْآخِرَةُ دَارُ قَرَارٍ، فَخُذُوا مِنْ مَمَرِّكُمْ لِمَقَرِّكُمْ؛ وَ لَا تَهْتِكُوا أَسْتَارَكُمْ عِنْدَ مَنْ يَعْلَمُ أَسْرَارَكُمْ، وَ أَخْرِجُوا مِنَ الدُّنْيَا قُلُوبَكُمْ مِنْ قَبْلِ أَنْ تَخْرُجَ مِنْهَا أَبْدَانُكُمْ، فَفِيهَا اخْتُبِرْتُمْ وَ لِغَيْرِهَا خُلِقْتُمْ. إِنَّ الْمَرْءَ إِذَا هَلَكَ قَالَ النَّاسُ مَا تَرَكَ، وَ قَالَتِ الْمَلَائِكَةُ مَا قَدَّمَ؟ لِلَّهِ آبَاؤُكُمْ، فَقَدِّمُوا بَعْضاً يَكُنْ لَكُمْ قَرْضاً، وَ لَا تُخْلِفُوا كُلًّا فَيَكُونَ فَرْضاً عَلَيْكُم.
اى مردم دنيا سراى گذرا و آخرت خانه جاويدان است. پس، از گذرگاه خويش براى سر منزل جاودانه توشه برگيريد، و پرده هاى خود را در نزد كسى كه بر اسرار شما آگاه است پاره نكنيد.(1) پيش از آن كه بدن هاى شما از دنيا خارج گردد، دل هايتان را خارج كنيد، شما را در دنيا آزموده اند، و براى غير دنيا آفريده اند.
كسى كه بميرد، مردم مى گويند «چه باقى گذاشت»، امّا فرشتگان مى گويند «چه پيش فرستاد» خدا پدرانتان را بيامرزد، مقدارى از ثروت خود را جلوتر بفرستيد تا در نزد خدا باقى ماند، و همه را براى وارثان مگذاريد كه پاسخگويى آن بر شما واجب است.
#مسابقه
═════════❖═════════
@tollabolkarimeh
سیزده بدر
شب دوازدهم فروردین که میشود، یاد دوران کودکیم می افتم.
با دختر داییام قرار میگذاشتیم و سبد خرید خوراکی هایمان را پر میکردیم و به سمت منزل پدربزرگ راهی میشدیم.
باهم نقشه میکشیدیم تا شب زنده داری کنیم و پچ پچ درگوشی حرف بزنیم و ریز ریز بخندیدیم.
تا صبح چندبار مادربزرگ سرک میکشید که بیداریم یا خواب و هر بار با آمدنش خنده هایمان شدت میگرفت.
صبح خمیازه کشان صبحانه میخوردیم و خوشان خوشان دوربین به دست به سمت باغ پدربزرگ راهی میشدیم.
پسرها هم با شادی تفنگ ساچمه ایی و توپ فوتبال بدست به باغ میآمدند.
تا میتوانستیم در باغ بوی نم خاک و سبزه ها را استشمام میکردیم.
روی چمن های سبز میدویدیم و رها میشدیم.
قاصدک ها را با شمارش یک دو سه فوت میکردیم تا آرزوهایمان را بدست باد دهد و به رویاهایمان جلا دهد.
تابی به درخت گیلاس می بستیم و در آسمان رها میشدیم، لباسهایمان شکوفه باران میشد و حس دل انگیز بهاری به ما دست میداد.
کمی بعد غروب آفتاب جایش را با تگرگ بهاری عوض میکرد.
زیر سقف شیروانی، دور آتش مینشستیم و طعم چایی زغالی را مزه مزه میکردیم.
یاد پدربزرگ و باغ زیبایش بخیر
✍🏻سمیرا مختاری
#طلبه_نوشت
══════❖══════
@tollabolkarimeh
اللهمّ حَبّبْ الیّ فیهِ الإحْسانَ
خدایـــــــــا!
در این ماه نیکی را
پسندیده من گردان!
#ماه_مبارک_رمضان
#دعای_روز_یازدهم
#مناجات
═════════❖═════════
@tollabolkarimeh
طلاب الکریمه
🔟 قسمت دهم تا رسیدیم دم در خانه اقا مجتبی پسرانش از در بیرون آمدند و تا سید را با عبا و عمامه دیدند
1⃣1⃣ قسمت یازدهم
آقا مجتبی یک نگاهی به ساناز کرد و گفت:《 ساناز تک دختره. تا الان چندتایی خواستگار داشته و اومدن و رفتن. حتی بعضیاشون رو قبل اینکه بیان خونه و خودش بفهمه رد کردم.
اما اینبار بهخاطر شما میخوام یه فرصت بدم به جواد که روی شما هم زمین نخوره.》 سیدرضا تشکر کرد و گفت:《 ان شاءالله که آقا جواد سربلندمون میکنه》 آقا مجتبی دوباره ادامه داد:《 شرطم اینه که جواد باید اینجا کنار ما زندگی کنه. من نمیتونم دوری دخترم رو تحمل کنم. جواد هم که پولمول نداره خونه بگیره. تو اون خونه هم من اجازه نمیدم دخترم رو ببره. تازه رضایت خود ساناز هم شرطه》
جواد با خجالت گفت:《 اقا مجتبی عمم پیره من چطوری اون رو تنها بذارم؟ اون از بچگی منو بزرگ کرده پای همهی سختیهای من وایساد و شوهر نکرد، من چطوری الان که اون بهم نیاز داره ولش کنم؟》
هرلحظه امکان داشت که یک قطره اشک از گوشهی چشم جواد پایین بریزد. سید رضا به حرف آمد و گفت:《اقا مجتبی کاش میگفتی جواد بره به آب و آتیش بزنه و کلی پول بریزه به پای دخترت اما اینو نمیگفتی، خودت بودی کسی رو که حق مادری به گردنت داشت رها میکردی؟》
اقا مجتبی شانههایش را بالا انداخت و سری تکان داد. ساناز هم از کنارم بلند شد با سرعت به سمت اتاق برگشت.
از این همه نامهربانی اقا مجتبی موج خشم زیر پوستم میخزید. جواد به سید رضا نگاه کرد و گفت:《 آقا سید بلند بشیم بریم من آخرتمو به دنیا نمیفروشم، عمه شاید پیر شده باشه اما وجودش برای منی که کسی رو ندارم نعمتیه. حتی اگه به دختری که دوسش دارم نرسم》
سید بلند شد و خداحافظی کرد. اما هنوز از چهارچوب در خارج نشده بود که برگشت و به اقا مجتبی گفت...
ادامه دارد... ☺️
#طلبه_نوشت
#خاطرات_تبلیغ
#سفرنامه
#ماه_رمضان
═════════❖═════════
@tollabolkarimeh
قابل توجه خواهران مبلغه
متقاضیان تبلیغ عفاف و حجاب در قم ایام ماه مبارک رمضان، می توانند از طریق لینک زیر ثبت نام نمایند
👇👇👇👇👇👇👇
https://ly-rjby-7208.formaloo.com/6fqu5
مزایا:
✅پرداخت حق التبلیغ به مبلغین اعزامی
❇️با مبلغینی که شرایط لازم را احزار کنند تماس گرفته خواهد شد.
@qomTabligh
6️⃣ سوال روز ششم
حضرت علی علیه السلام در نهجالبلاغه درباره کدام ویژگی مومن می فرمایند: «... همان كوتاهى آرزو و شكر در برابر نعمتها و پرهيز از گناهان است»
❌ پاسخ: زهد
#مسابقه
═════════❖═════════
@tollabolkarimeh
فراز چهارم و پنجم از خطبه پیامبر اکرم (ص) درباره ماه مبارک رمضان
#عکس_نوشته
#ماه_رمضان
#ماه_مبارک_رمضان
═════════❖═════════
@tollabolkarimeh
خاطره خوب بسازیم!
با صدای مادرم از جا پریدم:
"پاشو سحری دیر میشه ها"
شش تا خواهر و برادر بودیم که فقط یکی از خواهرها آن زمان ازدواج کرده بود. دل چسب ترین خوراکی های سفره سحر برای من تخم مرغ لای دمپختک های مادرم بود. با شوق و ذوق این دست و آن دستش میکردم تا سرد شود و پوستش را بکنم.
مشکل اساسی خانه ی پر جمعیت ما در سحر ها، صف طول و دراز دستشویی و مسواک زدن و وضو گرفتن بود و بخت یار کسی بود که زودتر از همه بیدار شود.
صدای اذان که از بلندگو مسجد پخش می شد. گوشه ی چادر مادرم را می گرفتم و با گام هایی تند راهی مسجد می شدیم. عطر دل انگیر شلتوک های کاشته شده صحرا و خنکای نسیم نوازشگر آن صبح های ماه رمضان، از خاطرات فراموش نشدنی دفتر زندگی من است.
روزه های ماه رمضان را برای فرزندانمان دل چسب کنیم با ترفند های ساده شاید به اندازه ی یک تخم مرغ لای دمپختک!
✍🏻نرجس خرمی
#طلبه_نوشت
#تربیت_فرزند
#ماه_رمضان
@tollabolkarimeh
2️⃣1️⃣ قسمت دوازدهم
سید بلند شد و خداحافظی کرد. اما هنوز از چهارچوب در خارج نشده بود که برگشت و به اقا مجتبی گفت:《 امشب جواد خودش رو ثابت کرد. پول میاد و میره اما جوون خوب دیگه کم پیدا میشه، امیدوارم پشیمون نشید》سید این را گفت و از خانه خارج شدیم.
جواد جلوتر از ما از خانه آقا مجتبی بیرون زد. احساس کردم این حجم ناراحتی هم اندازهی قد و قوارهی جواد نیست. از در که بیرون آمدیم چشم چرخاندم تا جواد را ببینم اما خیلی دور شده بود.
توی تاریکی شب به سمت ماشین حرکت کردیم و مدام به سرنوشت جواد فکر میکردم. باد ملایمی که به صورتم میخورد حرارت وجودم را خاموش میکرد.
توی دلم خداخدا میکردم قبل از اینکه از روستا خارج شویم، یک معجزهای رخ بدهد. سوار ماشین شدیم و از جادهی خاکی روستا وارد جادهی اصلی شدیم. همه جا بیابان بود. گاهی خرگوش سفیدی توی تاریکی از اینطرف جاده به آنطرف جاده میجهید.
من و سید توی سکوت غمباری فرو رفته بودیم. اما من حال سید را میفهمیدم. هروقت سکوت میکرد به این معنا بود که فکرش مشغول است. او هم مثل من دوست داشت که جواد را با حال خوب ببیند.
هنوز دهدقیقه نشده بود که از روستا خارج شده بودیم که صدای بوق ممتد موتوری که پشت سرمان چراغ میزد توجهمان را جلب کرد. موتورسوار نزدیک شد و با دیدن چشمان غمگین جواد به سید گفتم:《 وایسا وایسا آقا جواده》
سید ماشین را کنار زد و شیشهی ماشین را پایین داد. جواد از روی موتور پیاده شد. همانطور که کف دستانش را روی شیشهی سمت سید گذاشته بود از سید رضا تشکر کرد. سید از ماشین پیاده شد و جواد را در آغوش گرفت.
صدای هقهق گریهی مردانه جواد توی بیابان پیچیده بود. از گریهی جواد گریم گرفت. سید اما اشکهایش را پنهان میکرد. بعد از چند دقیقه جواد سرش را از آغوش سید بیرون کشید و گفت:《 آقا سید دیشب از خدا خواسته بودم هرچی به صلاحمه پیش بیاد، امروز با اومدن شما و حرفای اقا مجتبی فهمیدم که ساناز به دردم نمیخوره، سخته خیلی سخته که فراموشش کنم. اما همونطور که عمه منو تو بچگی تنها نذاشت، خدا هم حواسش به من و دل شکستم هست.》
سید برگشت سمت ماشین و دستمال کاغذی را از توی داشبورد برداشت و به سمت جواد برگشت. جواد یک پر دستمال برداشت و دوباره گفت:《 آقا سید امشب فهمیدم که تنها نیستم. وقتی شما و خانمتون امشب بدون اینکه منو بشناسید اومدید و کمکم کردید و تکلیفم رو معلوم کردید برام با ارزشترین کاری بود که کردید.》 سید دست جواد را گرفت و اورا تحسین کرد.
جواد به سمت نایلونی که به دستهی موتورش گیر داده بود برگشت. نایلون را برداشت و به سمت شیشه سمت شاگرد آمد. اشکهایم را سریع با گوشهی روسریام پاک کردم تا متوجه نشود. نزدیک شد و نایلون را به طرفم گرفت.
-حاجخانم شما امشب در حق من خواهری کردید. وقتی رفتم خونه دیدم عمه از زیر پتو اومده بیرون و رفته سر بقچهی وسایلش. این رو داد به من که برای شما بیارم.
دیگر نتوانستم جلوی اشکهایم را بگیرم. جواد حرف میزد و اشکهایم از گوشهی چشمهایم میلغزید و روی روسریام میچکید.
نایلون را از دستش گرفتم و گفتم:《 آقا جواد از عمه خیلی تشکر کنید. ان شاءالله هرچی به صلاحتون هست پیش بیاد. خدا شمارو خیلی دوست داره که عمهای به این خوبی دارید》
جواد به آسفالت جاده خیره شده بود. برای یک لحظه سرش را بالا آورد و گفت:《 حتما دوباره به عمه سر بزنید. عمه وقتی به کسی هدیه بده یعنی اینکه خیلی ازش خوشش اومده》
لبخندی زدم و تشکر کردم و قول دادم که اگر مسیرمان دوباره به آن روستا خورد به خانهیشان برویم.
سید نشست توی ماشین و راه افتادیم. اما جواد همانجا کنار موتورش ایستاده بود و به دور شدن ماشین نگاه میکرد. هنوز بعد سالها چهرهی آن شب جواد را از یاد نبردهام.
جواد آن شب، زیر آن آسمان پرستاره مثل یک الماس میدرخشید...
آن شب فهمیدم که گاهی باید از همه چیز بگذری تا به خدا برسی...
نایلون توی دستم را باز کردم. از دیدن گلهای قرمز روی روسری چشمانم از خوشحالی برق میزد. تای روسری را که باز کردم چند تا غنچه خشکشده گل محمدی از داخلش سُر خورد و روی چادرم افتاد. چهرهی مهربان عمه از جلوی صورتم کنار نمیرفت. بغضم را قورت دادم و به سیدرضا گفتم:《 امشب شب دلگیری بود اما این هدیه عمه همهی اون ناراحتیهارو شست و برد. 》
سید لبخند زد و سکوتش شکست:《 یادت باشه دفعهی بعد برای عمه جواد یه هدیه بگیریم.》
چشم دوخته بودم به جاده و بیابانهای اطراف.
انگار جاده کِش آمده بود.
بالاخره بعد از گذر از پیچو خمهای انتهای جاده رسیدیم به روستایی که قرار بود بیش از یکماه آنجا زندگی کنیم.
تا رسیدیم یکی از دور فریاد زد...
ادامه دارد...
#طلبه_نوشت
#خاطرات_تبلیغ
#سفرنامه
#ماه_رمضان
═════════❖═════════
@tollabolkarimeh
7⃣سوال روز هفتم
حضرت علی علیه السلام در مورد كدام قوم فرمود«از شما حتی ده نفر باقی نخواهد ماند»؟ در کدام خطبه نهجالبلاغه ؟
❌پاسخ: خوارج ، خطبه ۵۹
#مسابقه
═════════❖═════════
@tollabolkarimeh
قسمت سیزدهم
بالاخره بعد از گذر از پیچو خمهای انتهای جاده رسیدیم به روستایی که قرار بود بیش از یکماه آنجا زندگی کنیم.
تا رسیدیم یکی از دور ازفریاد زد:《 هاشم خان اومدن اومدن》
جادهی ابتدایی روستا مسطح بود و راحت میشد با ماشین تردد کرد. کف کوچهی اصلی روستا هم بر خلاف تصورم سیمان بود. تیرهبرقهایی با فاصلهی ۱۰متری از هم قرار داشتند و روستا نور کافی داشت.
خانهی هاشم خان اول روستا بود. به قول خودشان کَند یُخاری《بالای روستا》
هرچقدر نزدیکتر میشدیم، بیشتر به مهربانی اهالی روستا غبطه میخوردم.
همهی اهالی روستا کنار خانهی هاشمخان جمع شده بودند. ساعت ماشین را که نگاه کردم، ۱۰ونیم را رد کرده بود. از اینکه منتظر ما بودند خجالت کشیدم.
قبل از اینکه پیاده شویم، قیافهی رنگ و رورفتهام را توی آینه نگاه کردم. زیر چشمم به خاطر بیخوابی گود شده بود. به سیدرضا نگاه کردم و گفتم:《قیافم خیلی بده؟》سید همانطور که داشت عمامهاش را از روی صندلی عقب برمیداشت گفت:《 هوا تاریکه کسی متوجه نمیشه که تو گریه کردی》
با بسمالله از ماشین پیاده شدیم. خانمهای روستا دورم کردند. همزمان صدای الله اکبر از مسجد بلند شد. بعدها فهمیدم بهخاطر احترام و حضور ما در روستا اذان پخش کردند.
سید به سمت اقایان رفت و من کنار خانمها ایستادم. به هرچهرهای که میرسیدم سلام میکردم. جوانترها با لهجه فارسی و سنوسالدارها ترکی حرف میزدند.
یکی مدام گوشهی چادرم را میکشید. سرم را که برگرداندم دیدم دختری با قد متوسط و چشمان درشت و سُرمهکشیده نگاهم میکند. خندید و سلام کرد. محو چالهای دوطرف گونهاش شده بودم. لبخند زدم و گفتم:《 سلام عزیزم》
احساس میکردم اهالی روستا توقع نداشتند که من و سید را ببینند. احتمال میدادم آنها هم از سن کم ما تعجب کرده بودند. یکی از خانمها گفت:《خوش به سعادت ما که این دوماه میزبان آقا سید و خانمش هستیم. ما به سادات خیلی ارادت داریم. بعد با صورتی که کنجکاوی ازش میبارید پرسید:《 شما هم سید هستید؟》
لبخند زدم و گفتم:《 من سید هستم اون هم سید طباطبایی ما جد اندر جد سید هستیم.》 اینرا که گفتم نزدیکتر شد و دوطرف صورتم را محکم بوسید. آنقدر محکم که احساس کردم دوطرف لپهایم دیگر مال خودم نیست.
وقتی که روبوسیاش تمام شد. صورتش را عقب کشید و دستش را روی کتفهایم گذاشت و با لهجهی غلیظ ترکی گفت:《 قوربان اولوم سید خانم مَن سَنی جَدین فَدا اولسون》
احساس میکردم از خجالت قدم کوتاهتر شده. لبخند زدم و دستانش را گرفتم و گفتم:《سلامت اولسون آلله سَنی حفظ اِلَسین》
از آن شب به بعد دیگر همه مرا "سید خانم" صدا میزدند. هربار که سیدخانم خطابم میکردند، یاد یکی از خاطرات خوب دوران کودکیام میفتادم.
زمانی که کم سن و سال بودم توی کوچهای زندگی میکردیم که همهی اهالی کوچه سادات بودیم. اسم کوچه هم به خاطر اهالی سادات گذاشته شده بود.
هروقت که به بقالی سر کوچه میرفتم، عمو حیدر مرا سیدخانم صدا میزد. این سیدخانم گفتن دوباره احساس خوب را به من تزریق کرد.
بعد از چند دقیقه آقا سید نزدیکم شد و گفت: 《 خانم انشالله از امشب تا زمانی که اتاقمون درست بشه خونهی حسن عمو هستیم. بریم که تا بیشتر از این مزاحم اهالی نشدیم》
از خانمها خداحافظی کردم و به سید ملحق شدم. خانهی حسن عمو از خانهی هاشم خان فاصله داشت. به خاطر اینکه دیگر کوچهها باریکتر شده بود ماشین را کنار خانهی هاشم خان پارک کردیم. چمدانهارا برداشتیم و به سمت خانهی حسن عمو حرکت کردیم.
دیگر خبری از نور تیر برق و زمین سیمانی نبود. فقط ما بودیم و نور مهتابی که جلوی پایمان را روشن کرده بود. از کنار خانههای قدیمی و گِلی که صدای بَعبَع گوسفندان از آغلهایشان میآمد، گذشتیم.
بعد از چند دقیقه رسیدیم به خانهای که یک سگ بزرگ سیاه دم درش بسته شده بود. هوا تاریک بود و سیاهی بدن سگ و برق چشمانش محیط را ترسناک کرده بود. سگ تا مارا دید پارس کرد. حسن عمو نزدیکش شد و گفت:《 نترس حیوان اینها مهمان ما هستند》 سگ سیاه هم روی دوپاهایش نشست و به رفتن ما خیره شد.
آنقدر خسته بودیم که تا رسیدیم ترجیح دادیم استراحت کنیم.
وارد خانه شدیم و به کمک زنحسنعمو وارد اتاقی شدیم که....
ادامه دارد...
#طلبه_نوشت
#خاطرات_تبلیغ
#ماه_رمضان
#سفرنامه
═════════❖════════
@tollabolkarimeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آدم با داشتن همچین خدایی اضطراب براش معنایی داره ؟
#استاد_شجاعی
#کلیپ
#ماه_رمضان
═════════❖═════════
@tollabolkarimeh